لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم یکشنبه (23-7-1396)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1439 ه.ق - مهر1396 ه.ش
14.84 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی چهارم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

در وجود ما جایگاه محبت قلب است و طبق آیات و روایات، برخورد پروردگار عالم با بندگانش در رابطهٔ با وضع قلب است. نظر خدا به قلبِ عِبادش براساس این است که محبتی که در قلبشان ظهور می‌کند، به چه سویی، به چه عنصری و به چه شخصی جهت دارد؛ البته ایجاد محبت در قلب با مقدماتی صورت می‌گیرد که اگر آن مقدمات پیش نیاید، محبت هم پیش نمی‌آید؛ چون کلید خود محبت، این حال و این کیفیت به دست ما نیست و مقدمات آن دست ماست. حالا به امور محسوس مثل زده بشود، مطلب بهتر روشن می‌شود.

در قرآن مجید و روایات صریحاً از نگاه به نامحرمان منع شده و خداوند به‌گونهٔ زیبایی هم مطرح می‌کند: «قل للمؤمنین»، معلوم می‌شود مؤمنین هم در مسئلهٔ نگاه در خطر هستند! اینکه «قل للمؤمنین» می‌فرماید، یعنی مؤمن مواظب باشد که ایمان او با چشمش به‌خطر نیفتد؛ اگر مواظب نباشد، به خطر می‌افتد و مواردش هم که افراد با چشم به‌خطر افتاده‌اند، زیاد است؛ از تفاسیر قرآن بگیرید تا تاریخ‌هایی که نوشته‌اند. قطعه‌هایی واقعاً اعجاب‌انگیز را نقل کرده‌اند که کسی مواظب چشمش نبوده و مؤمن هم بوده، اما به‌خطر افتاده است.‌ این‌جور که من در تفاسیر و تواریخ دیده‌ام، گاهی از این خطر هم نتوانسته‌اند توبه کنند و در کام خطر افتادند، بی‌دین شدند و بی‌دین مُردند.

خب من تا ندیده‌ام که دلبستگی پیدا نمی‌کنم و انسان که عاشق یک حقیقت مجهول نمی‌شود. ما اصلاً هیچ‌کس را سراغ نداریم که به مجهولی محبت داشته باشد و محبت همیشه به معلوم است؛ یعنی یک شئی برای من شناخته شده است. معروف یعنی شناخته‌شده و غیر از مشهور است. ما حالا می‌گوییم فلان کتاب معروف است یا می‌گوییم مشهور است؛ معروف است، یعنی این کتاب را شناخته‌اند و مشهور است، یعنی اسم آن بین همه پخش است. خب یک چیزی که معروفِ انسان می‌شود، یعنی برای آدم شناخته می‌شود، مثلاً عقیق. یک عده‌ای بعد از شناختن عقیق، به عقیق دلبسته می‌شوند و به‌دنبال انگشتر عقیق هستند. یکی‌دوتا، پنج‌تا، ده‌تا یکی، دل‌باختهٔ فلزی به‌نام نقره می‌شود، یکی دل‌باختهٔ طلا می‌شود، یکی دل‌باختهٔ پرندگان زیبا می‌شود، یکی دل‌باختهٔ گل‌ها می‌شود؛ این دل‌باختگی گاهی این‌قدر هم شدید می‌شود که جمع‌کننده می‌شوند. یک‌وقتی یکی از سفرای ایران در خارج که از دوستان بود و او را دههٔ عاشورا هم اینجا می‌دیدم، وقتی برگشت، گفت: من یک رفیق دارم، خیلی دوست دارد که شما یک ناهار پیش او بیایید. گفتم: مانعی ندارد! رفتیم، مثلاً فکر کنید خانه‌اش بیرون از تهران بود، اگر 1500متر بود، نصف کامل این خانه را به خانهٔ پرندگان تبدیل کرده بود، پرندگانی که ما ندیده بودیم! مثل یک مادر مهربان هم به اینها می‌رسید و کاری کرده بود که پرنده‌ها مطیع او بودند و به حرف او گوش می‌دادند. خب پرنده را دیده و شناخته و محبوبش شده، حالا همه را یک‌جا جمع کرده و زحمت می‌کشد پول درمی‌آورد، بخشی را خرج آنها می‌کند و اهل خریدوفروش هم نبود.

خب اگر این آدم هیچ پرنده‌ای را نشناخته بود، محبتی هم برای او ایجاد نمی‌شد. محبت به مجهول ایجاد نمی‌شود و جهت محبت همیشه به‌طرف معروف است. شما ببینید مثلاً ما بچه‌مان امسال سال اول مدرسه‌اش است، در خانه که بود، حرف هیچ‌کس را نمی‌زد؛ اما حالا که کلاس اول رفته و با چهارتا روبه‌رو و آشنا شده، به خانه می‌آید و می‌گوید که چه دوست‌های خوبی پیدا کرده‌ام و به آنها هم علاقه‌مند است؛ یعنی محبت زلفش به زلف معروف گره می‌خورد و عیبی ندارد. پروردگار عالم مانعی را برای جهت ‌گرفتن محبت به معروف‌های انسان، درصورتی‌که معروف‌های مثبتی باشند، نگذاشته است؛ اما یک سخنی پروردگار دارد که آیه‌اش را برایتان می‌خوانم. وقتی شما با طیّ مقدماتی(حالا علمی، طبیعی، عقلی، مقدمات فرق می‌کند) یک چیزی را شناختید و معروف شما و بعد محبوب شما شد، یک سفارش در زمینهٔ محبوب‌هایی فرموده است که در حوزهٔ ارتباط ما قرار می‌گیرند. یک سفارش خیلی دقیق و لطیف که اگر کسی به این سفارش گوش ندهد، یقیناً به خطر می‌افتد.

خب حالا سخن در مقدمات محبت است، خود محبت پیدا می‌شود؛ البته نه بی‌علت، بلکه با علت، علت آن هم مقدمات است. یک‌وقتی که پیدا شد، ساکن قلب می‌شود؛ اگر راحت هم بفهمم جهت محبتم غلط است و اشتباه است، نمی‌توانم به راحتی این ساکن قلب را از قلبم بیرون کنم؛ البته بیرون‌کردنی است، ولی طول می‌کشد و آدم که گرفتار بشود، واقعاً به زحمت می‌افتد. حالا مَثَل این موضوع که پدیدهٔ محبت مقدمات دارد، گاهی مقدمات منفی و گاهی هم مقدمات مثبت است. خداوند اصل محبت را منع نکرده است، چرا؟ چون این یک کیفیتی است، یک حالی است که برای قلب قرار داده و اگر قرار نداده بود، خلقت باطن ما ناقص بود و ما به هیچ‌چیزی علاقه پیدا نمی‌کردیم؛ مثلاً با پدر و مادرمان خیلی معمولی ارتباط داشتیم و دوستشان نداشتیم. با همسر، با بچه، باپول، اینها چیزهایی هستند که همهٔ مردم عالم در طول تاریخ دوست داشته‌اند؛ یعنی اگر این محبت نبود، تمام روابط یخ بود و این روابط یخ آثار مثبتی ندارد، بُریدن آن هم خیلی آسان است؛ اگر این محبت نبود! فرض بکنید بچه پیش پدر و مادرش یک مدتی که بود، دیگر خسته می‌شد و سرد می‌شد و رها می‌کرد؛ ولی حالا بچه پیش مادر و پدر است، گاهی هم مادر دعوایش می‌کند، پدر دعوایش می‌کند، اما می‌بینید نمی‌رود؛ چون این کِشش محبت نگه می‌دارد، هم آنها بچه را نگه می‌دارند و هم بچه پدر و مادر را نگه می‌دارد؛ اگر این رابطهٔ محبتی نبود، فکر می‌کنید یک زن حاضر می‌شد حامله بشود؟ نه! اگر این رابطهٔ محبتی نبود، حاضر بود دوسال شیر به بچه بدهد و شب‌ها بی‌خوابی بکشد؟ بچه که مرضش سخت بشود، بنشیند زارزار گریه کند؟ اینها همه از آثار محبت است.

خداوند از مقدمات منفی محبت منع کرده و یک مقدمهٔ محبت، مقدمهٔ منفی، چشم‌دوختن به نامحرمان است. همین نامحرمانی که وابستهٔ خانوادگی با آدم دارند که قرآن در سورهٔ نور نظر حلال را بیان کرده است. چه کسانی را می‌توانید ببینید که پوشش ندارند؟ عمه‌هایتان، خاله‌هایتان، دخترهای برادرهایتان، دخترهای خواهرهایتان را در سورهٔ مبارکهٔ نور اسم می‌برد؛ چون نگاه به آنها مانعی ندارد و مَحرم هستند و این محبتی که انسان به آنها دارد، همین محبت طبیعی است که پروردگار عالم قرار داده است؛ ولی «قل للمؤمنین»، خیلی این آیه عجیب است و اینکه پروردگار می‌فرماید در این آیات اندیشه کنید، همین‌جوری نخوانید و رد بشوید و فکر بکنید! چرا پروردگار عالم دارد دربارهٔ نگاه به مؤمنین سفارش می‌کند؟ خب آنهایی که ایمان باختند که باختند و آنهایی هم که از اصلْ دین ندارند، خب دین ندارند و آنها گوششان هم بدهکار به امر و نهی پروردگار نیست؛ حالا چرا به مردم مؤمن می‌گوید؟ از بس که نگاه منفی خطرناک است، می‌گوید به مردم مؤمن بگو: «یغضوا من ابصارهم»، نگاه، «و یحفظوا فروجهم» که غریزهٔ جنسی خود را حفظ بکنند. غریزهٔ جنسی را حفظ بکنند، کِی تحریک می‌شود؟ یک مرحلهٔ تحریکش با نگاه به نامحرم است. چرا نگاه و پشت نگاه هم حفظ غریزهٔ جنسی را به مردم سفارش مؤمن می‌کند؟ چون برای اهل ایمان که خداباور هستند، قیامت‌باور هستند، این نگاه خطرناک است.

پیغمبر اکرم یک‌وقت دیدم که از نگاه حرام به تیر مسموم شیطان تعبیر کرده است و شاید حالا متن این گفتار نورانی‌شان این باشد: «النظر سهم»، سهم یعنی تیر، تیر مسموم، «من سهام الشیطان»، شیطان تیرهای مختلفی در دستش است که یک تیر همین نگاه حرام است. خب آدم هم نمی‌تواند راحت جلوی خودش را در نگاه‌کردن بگیرد، به‌خصوص اگر این نظر نظرِ دوختنی باشد؛ یعنی آدم نگاه بکند و سر نگاهش هم بایستد و یک مقدار در مرحلهٔ دقتِ در زیبایی طرف برود، این ایجاد محبت می‌کند؛ عجب قیافه‌ای! عجب صورتی! یعنی چنین چیزی نصیب ما هم می‌شود؟ چنین چیزی اصلاً چرا نصیب ما نشود؟ چرا مادر رفت برای ما دختر دید، این‌قدر دقت نکرد که یک چنین چهرهٔ زیبایی را برای ما بگیرد؟ از اینجا وسوسهٔ نفسی شروع می‌شود و آدم را روز و شب تسخیر می‌کند، تصویر آن نامحرم روی صفحهٔ نفس می‌ماند و آدم با آن تصویر حرکت می‌کند، زندگی می‌کند و به قول همین بچه‌هایی که این کاره هستند، عشق می‌کند؛ بعد هم تصویر ثابت می‌ماند، بلند می‌شود و می‌گوید به سراغ آن‌کسی بروم که دیده‌ام و حالا عاشقش شده‌ام، ببینم می‌شود ازدواج بکنم! می‌رود، حالا یا به او می‌دهند یا می‌گویند نه، حالا اینها را دیگر در روزنامه‌ها دیده‌اید؛ عاشق شده و به او نمی‌دهند، این هم انقلاب روحی پیدا می‌کند و اینها همه همین خطراتی است که در نظر هست و ایمان را به خطر می‌اندازد.

خب من اگر ایمانم سر جای خودش باشد، حاضر هستم به ناحق یک چَک در گوش کسی بزنم؟ به خدا حاضر نیستم! حاضر هستم مالی را به ناحق ببرم؟ نه حاضر نیستم! اما وقتی نگاه در وجود من پا گرفت و در قلب من به‌صورت محبت ساکن شد، این دختر را به من نمی‌دهند؟ غلط می‌کنند که نمی‌دهند! حالا که به من نمی‌دهند، به کس دیگری هم نباید بدهند؛ چه‌کار می‌کند؟ این دیگر می‌گویم، الحمدلله هر روز در روزنامه‌ها داریم و چیزی است که دیگر در کشور رواج دارد. یک شیشه پر از اسید می‌کند، حالا در راه مدرسه، در راه دانشگاه یا در خانهٔ دختر می‌پاشد و قیافه را به کل نابود می‌کند که دیگر تا آخر عمر نتواند شوهر کند. این یک خطرِ نگاه است! به من نمی‌دهند؟ نمی‌فهمد! در آن وسوسه دچار است و حساب نمی‌کند که من الآن یک دختر هجده‌ساله را تا پنجاه‌سال از پا می‌اندازم تا دیگر نتواند شوهر نکند. خب شوهر نکند، بچه‌دار نشود، زندگی تشکیل نشود. این دختر با این قیافهٔ بسیار زشتی که پیدا کرده، چقدر باید تا آخر عمر غصه بخورد و گریه کند؟ این یک موردش که حالا در روزنامه‌ها پر است.

 یک مورد دیگر: این دختر را به من نمی‌دهند؟ من که نمی‌توانم بدون این زندگی کنم! وقتی پدر و مادر نیستند، این یا خودش را در خانه دار می‌زند یا اگر پدرش اسلحه‌ای داشته باشد، برمی‌دارد و یک‌دانه در کله‌اش خالی می‌کند، خودش را می‌کُشد یا ده‌تا قرص مسموم می‌گیرد و می‌خورد؛ اینها هم فراوان است. ما یک دوستی داشتیم که خیلی آدم پرکاری است، آدم تحصیل‌کرده‌ای است و هنوز هست، آدم معقولی است، آدم وزینی است. این یک پسر داشت که پسر از نظر علمی متخصص یک علم خیلی بالایی شد که دانش او خیلی به درد می‌خورد. علم خیلی پیچیده‌ای هم بود و این در آن علم، در رده‌های بالای علمی جزء شاگرد اول‌ها بود. این یک دختری را می‌خواست، البته دختر در اقوامشان بود و غریبه نبود. حالا در راهی، در پارکی، در این اجناس الکترونیکی ندیده بود که با هم رابطه‌ای برقرار بکنند. خب دیده بود و یک‌خرده این دختر بزرگ‌تر شده بود، زیبایی هم داشت و او را می‌خواست. پدر و مادرش به حق و نه به ناحق، مصلحت نمی‌دیدند و خیلی هم آرام به او می‌گفتند: برو و دوتا، سه‌تا، چهارتا -ما که شناخته‌شده هستیم- دختر ببین؛ حالا بهتر از آن و زیباتر از آن هم پیدا می‌شود. می‌گفت: نه! من همین را می‌خواهم و بعد این دختر را به یکی دیگر شوهر دادند، دیگر این ناامید شد و دیگر کاری نمی‌توانست بکند، یک جای خلوتی رفت و خودش را کشت. حالا ببینید یک نگاه چقدر برای یک مملکت ضرر داشت! تا حالا از اینها چقدر کشته شده‌اند، خدا می‌داند! این هم در صفحهٔ حوادث روزنامه‌ها می‌نویسند.

ای‌کاش! همه حکمت‌اندیشی و مصلحت‌اندیشی خدا را در حق خودشان باور می‌کردند، نگویند مگر نگاه چیست؟ حالا یک نگاه هم آدم به این دختر یا به این خانم بکند، به کجا برمی‌خورد؟ برمی‌خورد! من در دو-سه‌تا نهاد(اسم نمی‌برم و نمی‌خواهم به نام آن نهادها بی‌احترامی بشود)، خبرهایش را داشتم و دارم، این اتاق‌هایی که دوتا مرد، حالا یا نهاد مردمی یا غیرمردمی است، یک اتاق است و دوتا مرد، سه‌تا مرد، دوتا خانم جوان به‌عنوان کار نشسته‌اند، چقدر اتفاق افتاده که نگاه زن به آن مرد جوان زیبا که رودرروی او از هفت صبح تا دو بعدازظهر نشسته است؛ چون این سفارش را به زنان اهل ایمان هم دارد: «و قل للمؤمنات یغضضن من ابصارهن»، به زن‌های اهل ایمان هم بگو نگاه برای ایمان شما‌ خطرناک است. ایمان قید است، یعنی آدم را از افتادن در ورطه‌های هولناک نگه می‌دارد. این اتفاق هم زیاد افتاده است. حالا من دوستان مختلفی دارم که پای منبر می‌آیند و در نهادهای مختلف هستند؛ نهادهای سینمایی و بازیگری و نهادهای مردمی و نهادهای دولتی، چیزهایی که هر روز دارد اتفاق می‌افتد! خب این خانم سی‌ساله دوسال است شوهر کرده و اصرار هم داشته که باید به‌دنبال کار برود، از وقتی هم که اروپا زن را از 130-140سال پیش از خانه بیرون کشید و در اقتصاد به او استقلال داد، اسلام در قرآن گفته است: «الرجال قوامون علی النساء»، قوام به‌معنی کارگردان زندگی است. این کلمه به‌معنی حکومت و برتری و سلطه نیست. قوام در لغت یعنی کارگردان، یعنی مَرد قبول کرده و طبیعتاً میلیون‌ها سال هم این مسئله بوده، قبول کرده که ازدواج می‌کند، نفقهٔ همسرش را بپردازد. خوراک، پوشاک و مسکن، حالا یا مِلکی یا اجاره‌ای، بالاخره یک سرپناه، این را پروردگار برعهدهٔ مرد مؤمن واجب کرده است؛ یعنی از اول به عروس خانم اطمینان داده که نگرانی اقتصادی نداشته باش، بعد هم به عروس‌خانم گفته از پدرت ارث می‌بری، از مادرت هم ارث می‌بری، اگر بچه‌ات درآمد زیادی داشت و مُرد، از بچه‌ات هم ارث می‌بری، از شوهرت هم ارث می‌بری؛ یعنی یک منبع اقتصادی چهارگانه هم برای زن درست کرد، با نفقه‌ای که بر مردش واجب است، پنج‌تا می‌شود. پنج‌تا منبع اقتصادی.

پریشب یک کسی به‌صورت گلایه -نه حالا شکایت، گلایهٔ خنده‌دار- می‌گفت: همسر من هر سال باید به مکه برود. گفتم: هر سال که راه نمی‌دهند، یک دفعه راه می‌دهند. گفت: نه، فیش آزاد سی‌میلیون، بیست‌میلیون، چهل‌میلیون می‌خرد. گفتم: خب چطوری تو پول اینها را تأمین می‌کنی؟ گفت: او تازه خرج من را هم دارد می‌دهد! برای اینکه میلیاردی به او ارث رسیده است؛ اما از زمانی که اروپا زن را بیرون کشید، گفت: مرد برای چه خرج تو را بدهد؟ تو باید در اقتصاد استقلال پیدا بکنی! این یکی از خطرات سنگینی بود که از اروپا در کشور ما و کشورهای دیگر جریان پیدا کرد و ارتباط زن و شوهر را به‌خاطر استقلال اقتصادیِ زن به‌شدت در معرض خطر قطع‌شدن قرار داد. تا یک دعوا می‌شود، می‌گوید من به تو احتیاجی ندارم، خودم ماهی پنج‌میلیون، شش‌میلیون حقوق دارم، برو گم‌شو! خودم هم می‌توانم خانه بخرم و هم می‌توانم خرج خودم را بدهم. رابطهٔ زن و شوهرها را خیلی شل کرده است! عین این آب‌نبات کِشی‌هایی که بچه بودیم و در مدرسه می‌خریدیم، در دهانمان می‌گذاشتیم و بیرون می‌کشیدیم، کِش می‌آمد و یک‌مرتبه هم قطع می‌شد. رابطهٔ زن و شوهر را این اقتصادِ استقلالِ اداری و کارمندی، آب‌نبات کشی کرده است؛ تا یک‌چیزی پیش می‌آید، می‌کِشد و قطع می‌شود. فراوانیِ طلاق برای همین تکیهٔ زنان امروزی به اقتصاد استقلالی است.

خب حالا آمده و حقوق‌بگیر شده است، یک اتاق هم به او دادند که دوتا مرد جوان هم در آن اتاق هستند. زن دوسال است ازدواج کرده، هی این قیافهٔ زیبای این مرد را می‌پاید، این دیدن ایجاد محبت، محبت، بعد با همدیگر صحبت می‌کنند و مرد را هم با عشوه و ناز و طنازی و هنرهایی که خانم‌ها دارند و ما مردها خیلی نداریم، چون خدا به ما نداده است. ما یک‌خرده زمخت هستیم و آنها خیلی لطیف هستند. محبت آن مرد را هم جلب می‌کند، مرد می‌گوید: به خدا، من یک زن دارم، یک بچه نمی‌دانم، چرا این‌قدر به تو علاقه پیدا کرده‌ام! زن هم می‌گوید: من بدتر از تو! من از شوهرم طلاق می‌گیرم، تو هم زنت را طلاق بده. این اتفاق هم هر روز دارد می‌افتد. همین نگاه! مگر نگاه چیست؟ چقدر پروردگار ارزیابی حکیمانه‌ای کرده که به مردم مؤمن بگو چشم خودتان را از نامحرمان فرو بپوشید! نمی‌گوید نگاه نکنید، می‌گوید همیشه چشمتان پردهٔ حیا داشته باشد و به‌دنبال نامحرمان نرود، چون تولید محبت می‌کند. محبت منفی، محبتی که جهت آن منفی است؛ بعد هم این محبت کار دستتان می‌دهد؛ یا اسیدپاش می‌شوید یا خودکش می‌شوید یا در ورطهٔ طلاق می‌افتید و همسر مظلومِ بیچارهٔ خودتان را رها می‌کنید و به سراغ آن‌کسی می‌روید که با دیدنْ عاشق او شده‌اید. آنها هم وفادار نیستند و چهار روز با تو هستند، سرد که شدند، تو را رها می‌کنند و دنبال یکی دیگر می‌روند.

پس محبت مقدمات دارد و این‌جور نیست که من به مجهول محبت پیدا بکنم، من به معروف محبت پیدا می‌کنم؛ حالا این معروفِ من یا معروف منفی است و نامحرم است، پول حرام است، یا معروفِ من معروف مثبت است. من این مسئلهٔ محبت را که اولِ روایت پیغمبر است: «اذا احب الله عبدا»، من پرونده‌ٔ این محبت را کاملاً با کمک شما بررسی بکنم که اصل آن روشن بشود، تا به آن نقطهٔ الهیه برسیم که من چه‌کار باید بکنم تا محبوب خدا بشوم؟ یک راهکار این است که من به یک سلسله حقایق با شناخت آن حقایق محبت پیدا بکنم. وقتی خدا قلب من را مثلاً پر از محبت اولیائش ببیند، خب او هم به من محبت پیدا می‌کند؛ یعنی محبت من به اولیا، محبت خدا را به‌سوی من جذب می‌کند؛ اما محبت من اگر مقدماتش غلط باشد، من را در حوزهٔ نفرت خدا می‌برد، بعد هم به ایمانم لطمه می‌زند. حالا دو-سه مورد این لطمه‌های ایمان را فردا برایتان عرض می‌کنم که یک مقدار مفصّل است: یکی‌ در «تفسیر ابوالفتوح» برای قرن هفتم است، یکی هم در یکی از کتاب‌های یک نویسندهٔ مشهوری است که شصت-هفتادسال پیش مُرده، به‌نام محمد حجازی که نویسندهٔ قَدَری بوده است، آنجا دیدم که اگر شد، هر دو را یک‌روزه برای شما می‌گویم و اگر نشد، به وقت دیگر می‌افتد.

محبت به اولیا عامل محبت خدا به بنده است. این‌قدر ابی‌عبدالله عاشق پدر بود، یک عشق مثبت الهی، عرشی و ملکوتی؛ این محبت با این فضای عظیم از کجا برای ابی‌عبدالله پیدا شد؟ برای اینکه از وقتی چشمش را باز کرد، جسم علی را نمی‌دید، می‌دید این پدر معدن همهٔ ارزش‌ها و کمالات است، خب ارزش‌ها عامل محبت است و من خوبی‌ها را که بشناسم، عاشق خوبی‌ها می‌شوم. می‌دید این پدر ملکوت است، این پدر جلوهٔ صفات خداست، این پدر مشرق طلوع ارزش‌هاست.

در دو سال آخر عمر پدر، دو سال به شهادت پدرش مانده بود که خدا یک پسر به ابی‌عبدالله داد که زمان شهادت امیرالمؤمنین دو ساله بود، اسم او را علی گذاشت که بعداً زین‌العابدین شد. یک مدتی بعد، چون مادر زین‌العابدین سرِ زا از دنیا رفت و امام بی‌همسر شد، همسرِ بعد را بعد از مُردن اولی گرفت، خدا یک پسر از این همسر دوم به او داد که اسمش را علی گذاشت و بعداً علی‌اکبر شد. این همسر هم خیلی با ابی‌عبدالله -روایات مشهور می‌گوید- نبود، مریض شد و جوان از دنیا رفت. امام بی‌همسر شد و یک همسر دیگر گرفت. این همسر سومی دختر یک مسیحی بود، این مسیحی یک‌روز داشت در کوچه می‌رفت که از دور امیرالمؤمنین را با حسن و حسین دید. نگاه است دیگر! نگاه مثبت! «النظر علی وجه العالم عبادة»، از ته کوچه به این پدر و این دوتا پسر نظر دوخت، نظر دوخت، عجب این سه‌تا آدم‌های باکرامتی هستند! چقدر باوقار هستند! بروم و جلوی آنها را بگیرم، آمد و جلوی هر سه را گرفت، امیرالمؤمنین و امام مجتبی و ابی‌عبدالله هم ایستادند. گفت: آقا من خیلی عاشق تو شدم، عاشق این دوتا بچه هم شده‌ام، سه‌تا دختر دارم که فاصله‌های سِنی‌شان با هم کم است، علی‌جان! اول من را شیعهٔ خودت کن، تا بعد تصمیمم را برای این سه‌تا دختر به تو بگویم. خب شیعه شد، گفت: من همین الآن به خانه می‌روم، دخترهایم هم خیلی حرف من را گوش می‌دهند، آنها را هم شیعه می‌کنم، حالا علی‌جان! خودت و دوتا پسرت به خانهٔ من بیایید، تو از دختر بزرگ‌ترم خواستگاری کن، حسن از دختر بعدی، حسین هم از دختر بعدی، این دختر سومی عجب دختری از آب درآمد!

ایمان، عشق به خدا، عشق به اولیای خدا، چه دختری تربیت می‌کند! این دختر سومی اسمش رباب بود و ابی‌عبدالله را خیلی مجذوب خودش کرد. این‌قدر این دختر ارزش‌ها در او ظهور کرد که ابی‌عبدالله می‌فرمودند: خانه‌ای که اسم دختر رباب در آن است، من آن خانه را دوست دارم. حالا هر خانه‌ای می‌خواهد باشد، همین اسم یک دختر رباب باشد. این برای ابی‌عبدالله این بچه را آورد و اسم این را هم علی گذاشت، علی‌اصغر شد. این مادر که از حسین بچه آورده، این خیلی برای او مهم بود دیگر! مهم بود! فکر می‌کرد حالا من در مدینه مسیحی بودم و به یک مسیحی شوهر می‌کردم، چهارتا هم بچه پیدا می‌کردم که چی؟ اما خدا کار من را جور کرد و با کسی ازدواج کردم که آسمان و زمین به او نظر دارند. من نمی‌دانم چطوری بگویم! مثل یک کنیز اصلاً در ابی‌عبدالله فانی بود، آن‌وقت این بچه را که به‌دنیا آورد، چه آرزوها برای این بچه داشت!

حالا اگر بچه در شش‌ماهگی مرده بود، این‌قدر برای مادر دل‌سوختگی نداشت؛ اصلاً قابل تحمل نیست که بچه‌اش با تیر سه‌شعبه سرش از بدن جدا بشود. جلوی ابی‌عبدالله که بعد از شهادت بچه‌اش اصلاً حرفی نزد، من فقط وابستگی‌اش به ابی‌عبدالله را بگویم: اربعین سه‌روز در کربلا بودند، زین‌العابدین به زینب کبری فرمودند: ما اگر بیشتر بمانیم، این زن و بچه لطمه می‌خورند؛ شما عمه‌جان بگو که همه آمادهٔ برگشتن بشوید. همه که سوار شدند، امر امام بود دیگر و آنها هم مطیع خدا بودند. رباب پیش زین‌العابدین آمد و گفت: یابن‌رسول‌الله! به من اجازه می‌دهید که بمانم؟ من اصلاً طاقت مدینهٔ بدون ابی‌عبدالله را ندارم! فرمودند: بمان! زنان بنی‌اسد را خواستند و رباب را به آنها سپردند و کاروان رفت. شبها خانم‌ها در چادرهای زنانهٔ خودشان می‌بردند، اول طلوع آفتاب درمی‌آمد و کنار قبر ابی‌عبدالله می‌آمد، ذکرش این بود: حبیبی یا حسین! چرا هرچه تو را صدا می‌زنم، جواب من را نمی‌دهی؟ یک‌هفته‌ای که گذشت، زنان بنی‌اسد دیدند که رنگ صورتش دارد از شدت تابش آفتاب برمی‌گردد، گفتند: خانم، دیگر نمی‌گذاریم سر قبر بروی، باید صبر کنی تا ما یک سایبان روی قبر بگذاریم، شما برو و زیر سقف بنشین. فرمودند: هرگز این کار را نمی‌کنم، من چهل‌روز پیش که می‌خواستند ما را از اینجا ببرند، بدن ابی‌عبدالله را مقابل آفتاب سوزان دیدم.

برچسب ها :