جلسه سوم جمعه (21-7-1396)
(تهران آستان مقدس امامزاده ابوالحسن (ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم اللّه الرّحمن الرّحیم
الحَمدُ لِلّه ربِّ العالَمینَ الصّلاة والسّلام علی سیّد الأنبیاء والمُرسَلین حَبیبِ إلهِنا وَ طَبیبِ نُفُوسِنا أبیالقاسم محمّد صَلّی اللّهُ عَلَیهِ و عَلی أهلِ بَیتِهِ الطّیِّبِینَ الطّاهرینَ المَعصُومینَ المُکَرَّمِین.
سخن در آیۀ صدوبیستویکم سورۀ مبارکۀ بقره بود. با توفیق خداوند امشب یک کلمهاش را توضیح میدهم تا کلّیِ آیۀ شریفه را همراه با نکات معنوی که در معدن این آیه است، برای شما بگویم.
انزال کتاب، جلوۀ محبّت الهی
“الّذِینَ آتَیناهُمُ الکِتابَ” [1]مردمی که من به آنها کتاب عطا کردم؛ این کتاب «قرآن مجید» است. حتماً خداوند متعال بندگانش را دوست دارد که چنین سرمایۀ عظیم معنوی را به آنها عطا کرده است. خداوند نه با فرشتگان چنین رابطهای دارد و نه با موجودات دیگر عالم. اگر چنین رابطۀ محبّتی را با موجودات دیگر داشت، به آنها هم مانند این کتاب یا خود این کتاب را عطا میکرد؛ چون عطاهای خداوند به موجودات، دائر مدار جلوۀ محبّت او به موجودات است.
جلوۀ محبّت الهی در خلقت طاووس
خداوند زیباترین رنگآمیزی را به طاووس عنایت کرده و کیفیت این رنگآمیزی بسیار اعجابانگیز است، تا جایی که امیرالمؤمنین(ع) یک سخنرانیِ کامل دربارۀ رنگآمیزی پَرِ طاووس دارد. خیلی شگفتانگیز است که این کارخانۀ رنگرزی در کجای وجود طاووس است که وقتی جوجۀ آن به دنیا میآید، زیباترین، منظّمترین و دقیقترین رنگآمیزی را در این جهان دارد. هنوز بشر با این پیشرفت عظیم علمی چنین قدرتی پیدا نکرده است که روی پارچه، بنر، روی تابلو یا روی متقال بتواند با قلم هنرمندانهاش چنین رنگآمیزی را بهوجود بیاورد.
اگر نقاشی مثل کمالالملک در ایران، مثل بهزاد در زمان تیموریان، یا مثل پیکاسو در اروپا تابلوی طاووس را میکشید، کار بزرگی نکرده بود و هنری بدیع و نوآور نبود؛ زیرا قبل از این نقاشان ماهر مشرق و مغرب، خداوند تابلوی زندهای مانند طاووس رنگآمیزی کرده است و این افراد از روی بدنه و پَر طاووس، تنها شکل آن رنگآمیزی را به روی آن تابلو انتقال دادهاند.
حتماً خدا به طاووس محبّت جانانهای داشته که او را چنین زیبا آراسته است! به موجودات دیگر نیز در حدّ خودشان محبّت داشته که این محبتش در ساختمان وجود پرندگان، حیوانات و ماهیان دریا (که امام زینالعابدین(ع) میفرماید شگفتیهای او در دریاست) جلوۀ محبت او به این موجودات است.
خود ما هم در طول همین مسیر قرار داریم؛ وقتی به کاری علاقه پیدا میکنیم، آن را بهوجود میآوریم. مثلاً با علاقه، باغچۀ خانه را با انواع گلها آراسته میکنیم، یا بهخاطر علاقه به رنگی، لباسهایمان را از آن رنگ انتخاب میکنیم. تا محبّتی درکار نباشد، یک سلسله خصلتها و حقایق تحقق پیدا نمیکند.
عالم، نتیجۀ عشق است
بزرگترین مغزهای متفکّر الهیِ ما از بعد از اسلام، مثل ابن سینا میگویند مجموعۀ جهان، جلوۀ عشق پروردگار است؛ اگر این عشق در کار نبود، اصلاً جهان بهوجود نمیآمد. اگر این محبت در کار نبود، هستی با اینهمه زیباییها رخ نشان نمیداد. کار پروردگار عالم براساس عشق است که بهخاطر این عشق، علمش را، قدرت، اراده و صفات جمالش را ظهور میدهد.
شعرای دانشمند ما هم در بهترین اشعاری که سرودهاند، همین مطلب را میگویند که جهان، آیینۀ حُسن جهانساز است؛ یعنی وقتی به موجودات و چینش آنها، شکل موجودات و خوبی آنها ملاحظه میکنیم، تمامش خبر از حُسنِ کُلّ میدهد و از جمال ازل و ابد. کلّ موجودات به چشم عارفان باللّه همینگونه است. آنها هیچ وقت نمیگویند که مثلاً این سوسک برای چه خلق شده است، یا به شتر بنگرند و بگویند شکمش، گردنش، پوزهاش و بلندی پا و زانویش و پهنی پایش با هم تناسب ندارد و چقدر بیریخت است! این حرف نابخردان عالم است.
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کج است چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقّاش میکنی هشدار
تو میدانی نقاش من کیست و تو میدانی داری عیب چهکسی را میگویی؟! با چشمِ عیبدار به من نگاه نکن، چون اشتباه میبینی:
در کژیام مکن به نقش نگاه
تو زِ مَن راهِ راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی راستی کمان آمد
حال دربارۀ شتر از دانشمندان فیزیکدان نظرخواهی کنید و ببینید چه میگویند! دانشمندان علم فیزیک میگویند تا الآن بشر نتوانسته است جرّثقیلی به دقّت و نظم و محاسبۀ وجود شتر بسازد. تمام قواعد جرّثقیل به زیباترین شکل در وجود شتر بهکار گرفته شده است، امّا آدمی که نفهم است، همواره غرق چون و چرا است که مثلاً این سوسک به چه دردی میخورد! این شتر چرا اینقدر بیریخت است! آن یکی چرا گرگ است و اینقدر درنده؟!
اما آدم آگاه، گرگ را درنده نمیگوید؛ برای اینکه آدم آگاه میداند که آن هم بر سر سفرۀ عالم روزی دارد و وقتی گرسنه میشود، بزغاله یا برّهای را از گله میگیرد و میکُشد و غذایش را میخورد. وقتی هم سیر شد، لاشۀ گوسفند را با خود نمیبرد؛ در دنیای وجود خودش میگوید باز هم مثل من گرسنه هست، من که امروز سیر شدم، فردا هم خدا بزرگ است، یک حیوان گرسنۀ دیگر بیاید و بقیۀ این لاشه را بخورد.
این فیلمبرداریهایی که از گرگ شده است و اخلاق او را نشان میدهد، افراد نفهم از این جنس دوپا میگویند لعنت به گرگ، گرگ درنده است، گرگ به گلّه میزند، امّا دربارۀ خودشان حرف نمیزنند که مثلاً در شهر ری، یکیدو میلیون جمعیت زندگی میکند و روزانه در قصّابخانه چندهزار گوسفند را سر میبُرند، پوست میکنند، با ساطور خورد میکنند، گوشتشان را ساعتها در قابلمه و روی آتش گاز میپزند و میخورند، اما به خودشان درنده نمیگویند!
اگر گرگ درنده است، یک برّه را کشت، تو که انسانی، روزی سهچهار هزار برّه را در هر ناحیهای میکشی!
افراد احمق، همیشه فتواهای نادرست و نگاههای غلط و اشتباه دارند.
حالا من یک نگاه بسیار دقیق عرفانی را برای شما بگویم؛ چون اسم دیگری نمیتوانم روی این نگاه بگذارم. به نظر که نزدیک به چهل است در موضوع عرفان کار کردهام، عرفان حال است؛ یک حال الهی. عرفان قاعده و قانون و تبصره نیست، حالت پاک الهی در وجود انسان است و منشأ این حال هم شناخت خدا، عالم و انسان است؛ یعنی کسیکه در حدّ خوبی خدا را، عالَم را و خودش را بشناسد، تمام حالاتش مثبت میشود و اصلاً حال منفی ندارد.
خیلیها حال منفی دارند. آقا! چرا با برادرت قهر هستی؟ برای اینکه جایی مرا دید و جلوی پایم بلند نشد. آقا! شما چرا با خواهرت قطع رابطه کردهای؟ چون از دخترش برای پسرم خواستگاری کردم و گفت: داداش! برای کس دیگری صحبت شده است. آقا! چرا با رفیقت بههم زدهای؟ برای اینکه خیلی ما را تحویل نمیگرفت.
نگاه رحمانی پیغمبر(ص)
سیزده سال یاران پیغمبر(ص) را به زنجیر کشیدند و شکنجه کردند. خودش (حضرت خدیجه(س) را با چوب زدند، زخمی کردند و از مکّه به طائف و مدینه فراری دادند، هزار شبانهروز در شِعب ابیطالب حبس کردند؛ جایی که حتی یک سایبان هم نداشت، کوه بود و درّه. وقتی آفتاب مکه به این سنگها میتابید، حرارت برمیگرداند. بعد از هزار شبانهروز وقتی آزادی دادند و از آنجا بیرون آمد، در مدت اندکی همسرش حضرت خدیجه(س) از ضربههای سنگینی که در این درّه و اثر گرما و گرسنگی دیده بود، بهخاطر فشار سختیها از دنیا رفت.
سیزده سال زجر کشید، تهمت شنید، کتک خورد، گفتند مجنون است، کذّاب و جادوگر است. یارانش را به حبشه تبعید کردند. بعد از ده سال به مدینه آمد و زمانی که قدرت گرفت، با دههزار نفر برای فتح مکّه آمد. دستور داد کسی حرکت ما را به مکه خبر ندهد؛ چون دلش نمیخواست دشمن در خانۀ امن الهی مسلّح بشود، حمله کند و کشتار راه بیفتد. خبر حرکت به سوی مکّه را بهکلّ ممنوع کرد.
وقتی سپاه به پشت دروازههای (فرضی) شهر رسید، جمعیّت یکصدا فریاد زدند: الیَوم یَومُ المَلحَمَة! امروز روز انتقام است. گوش و دماغتان را میبُریم، میکُشیم و آن سیزدهسال ظلم را تلافی میکنیم. چهارپنج بار که گفتند «الیوم یَومُ المَلحَمَه» پیغمبر به یکی از یاران خوشصدا و بلندصدایش فرمود: برو بالای بلندی و این شعار را قطع کن و ببند و شعار را عوض کن و بگو: «الیوم یوم المَرحَمَه» امروز روز مهربانی است، روز عاطفه و گذشت است.
کسیکه اهل عرفان است و منشأ عرفانش هم شناخت حق، شناخت جهان و معرفت خویشتن است، رسم و رسوم و خصلتهای دیگری دارد.
عرفان حاجی سبزواری
حالا حالِ عرفانی را ببینید! بزرگترین فیلسوفِ حکیم و عارف قرن سیزدهم، حاج ملّا هادی سبزواری است. حدود دو قرن است که ما طلبهها در نجف، قم و مشهد در دانشِ حکمت و عرفان و فلسفه سر سفرۀ او نشستهایم؛ یعنی بعد از فقه و اصول، کتابهای او را خواندهایم و چیزهایی حالیمان شده است، اگر حالیمان شده باشد؛ چون خیلی کتابهای مشکلی دارد و بار کتابهایش از نظر معنویت هم بالاست. از زمان حاجی تا الآن نمونۀ او نه در تهران، نه قم و نه نجف نیامده است.
مرحوم حاجی حدوداً چهل سال بعد از تحصیلاتش در سبزوار، محل ولادتش زندگی میکرد. درس مهمی هم داشت که از همه جای ایران به پای درسش میآمدند و مدرسهاش پُر بود. شاگردان عجیبی هم تربیت کرده است. جای خانهای را که زندگی میکرد من رفتم و دیدم که به صدوپنجاه متر نمیرسید. از احدی پول قبول نمیکرد. خرج زندگیاش را از محلّ درآمد دوسه قطعه زمینی تأمین میکرد که از پدرش به ارث رسیده بود. خودش در زمستان و حدود ماههای بهمن و اسفند، قبل از درس زمین را بیل میزد و تخم میپاشید، گندم و جو تولید میکرد و در اواخر بهار و اوایل تابستان که سبزوار خیلی گرم است، میآمد و همۀ گندمها و جوها را درو میکرد. خودش هم خرمن میکرد و قبل از اینکه به خانه بیاورد، اول زکات گندم و جو را جدا میکرد، میگفت من نمیتوانم نان حرام به خانه ببرم. در این جو و گندم حکم زکات قاطی است؛ اول باید به حرف پروردگارم گوش بدهم و آن مالی را که خدا برای مستحقّ در مال قرار داده است، جدا کنم. این روحیۀ عرفانی است!
حالا به میلیاردر میگویی پنجاه میلیارد تومان خدا از راه حلال، به تو ثروت داده است، پنج میلیاردش مثلاً خمس است، میگوید برو خدا حوالهات را جای دیگر بدهد! این ثروت را با فکر و عقل و زحمت خودم بهدست آوردهام، پنج میلیاردش را به کی بدهم؟ نمیدهم!
این جهل و نفهمی است. خدا هم بلد است این ثروت را با کل ساختمان و ویلا فرو ببرد و باد هوا کند. اینکار خیلی برای خدا راحت است.
هرچه به حاجی میگفتند این اتاقهای کاهگلی را گچ کن، میگفت عمر من کفاف نمیدهد که خانهام را گچ کنم و بشینم زیر گچ و لذّت ببرم، ما لذّتمان جای دیگر است، میرویم آنجا. چهلسال اجازۀ کشتن یک بز، گوسفند، یا مرغ و خروس را در این خانۀ صدوپنجاه متری نداد. حالا دیگر پیر شده است و دو دختر دارد و دو پسر که عاشق این پدر هستند. حاجی در بستربیماری افتاده است که دخترش مرغی را میدهد بروجه شرعی ذبح کردند و خود دختر پَرهای این مرغ را کند، تمیزش کرد و در قابلمۀ سنگی برای پدر سوپی درست کرد. سوپ را در ظرفی خالی کرد و کنار بستر پدر آورد. پدر نگاهی به آن مرغ انداخت و گفت: دخترم! چرا بهخاطر من جانداری را بیجان کردی؟
گفت: پدر! من گاهی درس شما را گوش دادهام. شما در درس فرمودید که موجودات زمین باید فدای انسان بشوند تا انسان نیرو بگیرد و به طرف خدا پرواز بکند، انرژی بگیرد تا خدا را عبادت و به مردم هم خدمت کند. شما این را نفرمودهاید؟
گفت: عزیز دلم! من گفتهام. گفتهام که سبزی، میوه و گوشتِ حلال باید به بدن انسان برسد.
دختر گفت:من هم به همیندلیل این مرغ را کشتم.
گفت: دخترم !من دائم گفتهام برای انسان، نه برای من! من هنوز انسان نشدهام. چرا برای من اینکار را کردی؟
این عرفان است و حال است.
اگر انسان به این حال برسد، کلّ جهان و موجودات و هر عطایی را که خدا به هر موجودی کرده است، جلوۀ محبت الهی میبیند. مرتبۀ این محبت الهی به انسان، از همۀ محبتهایی که به کل موجودات و حتی به ملائکه دارد نیز بالاتر است. بهخاطر همین درجۀ بالای محبّت، قرآن را به انسان عطا کرده است، وگرنه به گرگها هم میگفت بیایید من کتابی به شما بدهم، یا برای شترها، یا جنّ و فرشتگان نیز کتابی میفرستاد، اما در آیۀ صدوبیستویک از سورۀ بقره میگوید «الّذینَ آتَیناهُم الکِتابَ».
«هُم» با «هاء» و «میم» یعنی شما انسانها. من به شما انسانها این کتاب را عطا نمودم و کار کمی در حقّ شما نکردم. چون شما را خیلی دوست داشتم، معدن بینهایت علم و رحمت، محبّت و عدالت، کرامت و عشق، دانش و بصیرت، هدایت و نور را به شما عطا کردم. اگر جدای از قرآن زندگی کنید، به محبّت من لگد زدهاید، من هم در قیامت شما را به بهشت راه نمیدهم و باید در جهنّم بسوزید؛ زیرا این سرمایۀ عظیمی را که به رایگان در اختیار شما قرار دادم، قبول نکردید.
آثار گناهان به خود ما برمیگردد
کتاب خدا را رها کردید و به سراغ فرهنگ اروپا، آمریکا، یهودیان و مسیحیان رفتید. زنها و جوانان شما به شکل آنها درآمدند، بانکهای شما هم بهشکل آنها شد و حرامها در زندگیتان پخش شد. به قرآن و محبّت من پُشتِ پا زدید؛ شما مجرم هستید و باید جریمه بپردازید. من میخواستم سعادت دنیا و آخرت را در دامن شما بگذارم، اما شما قبول نکردید و شقاوت دنیا و آخرت را پذیرفتید. در واقع شما نسبت به خودتان جرم کردید، به من که لطمهای نخورد!
من بچه بودم و حدود هفتهشت سال داشتم که در محلّهمان پای منبرها میرفتم، این شعر را از آن منبریهای قدیم شنیدم که میگفتند:
گر جملۀ کائنات کافر گردند
بر دامن کبریاش ننشیند گَرد
اگر همه کافر بشوند، به ضررِ چهکسی کافر شدهاند جز خودشان؟! کافرشدن کلّ کائنات ضرری به پروردگار نمیرساند، حالا شبهای تهران دوهزار نفر هم عرق و ویسکی خارجی بخورند و عین وحشیهای بیابان مست کنند و چیزی حالیشان نباشد، چه ضرری به خدا میزند؟! اینها به بدن خودشان ضرر میزنند. ارباب ما که ابیعبداللّه الحسین(ع)، امیرالمؤمنین(ع) و پیغمبر(ص) است، اما ارباب خود اینها که خارجی هستند از دانشمندان مسیحی و یهودی (که البته یهودیان کمتر شراب میخورند و اغلب نمیخورند، ولی مسیحیان مانند آب خوردن، شراب میخورند) و این شرابخواران، آنها را قبول دارند و حرفی زشت و دریوری و بیدلیل میگویند که این دین، برای قدیم است، نه برای الآن) در کتابهای علمیشان نوشتهاند: تجربۀ بیماران مبتلا به الکل به ما ثابت کرده است که یک ضرر مصرف الکل (که البته نزدیک به هشت ضرر دارد) این است که با هربار مصرف توسط مرد یا زن و مستشدن تا وقتی از مستی دربیاید، دوهزار سلول فعال مغز کشته میشود.
حالا اگر همه عرق بخورند، زنا بکنند، ربا بخورند، چه ضرری به خدا میزند؟! اگر هیچکس نماز نخواند، هیچکس روزه نگیرد و آدم خوبی نشود، اصلاً به پروردگار لطمهای نمیخورد. مگر آن وقتی که ما نبودیم، خدا چیزی کم داشت؟ یک زمانی فقط خودش بود و اراده نداشت عالم را خلق بکند و در غیب مطلق بود، عالَمی هم وجود نداشت، بعد اراده کرد و عشقش کشید عالم را بهوجود بیاورد. حالا که بهوجود آورده است، چه چیزی به او اضافه شد؟ هیچ!
مگر خداوند چیزی کم داشته که جهان را بهوجود بیاورد تا کمبودش برطرف بشود؟ نه. «کانَ اللّه وَ لَم یَکُن مَعَهُ شَیءٌ» خدا بود و هیچ چیزی هم کنارش نبود، الآن که هست و عالم در کنارش هست، هیچ بهدرد او نمیخورد و سودی برای او ندارد:
من نکردم خلق تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
من خاک را به موجودی زنده تبدیل کردم که از زمانی که در رحم مادر است تا روز مردنش مدام به او بپردازم، هوا بدهم، نور بدهم، برایش شب و روز قرار بدهم، انواع میوهها، سبزیجات و صیفیجات را برای او آماده کنم، شرایط ازدواج و بچهدارشدن آنها را فراهم کنم و خوشی به آنها بدهم. هیچکدام از اینها به دردِ خودِ من که نمیخورد!
اگر با چشم عرفانی نگاه بکنیم، غرق محبّت و عشق پروردگار هستیم، ولی چقدر زشت است که آدمی در این دریای عشق، آبِ شنای وجودش را لجنمال کند و در آن ربا و زنا و عرق بریزد!
بوی تعفّن جهنّم
پیغمبر(ص) میگوید بوی جهنم آنقدر اذیّتکننده است ـ که این هفتطبقۀ جهنّم که پُر از جهنّمی است و امیرالمؤمنین(ع) میفرماید اگر آتش دوزخ را خداوند یکبار، یک چشم بههم زدن به جان کلّ آسمانها و زمین بیندازد، هیچچیزش باقی نمیماند ـ که جهنّمیها را وادار میکند، میگویند خدایا! ما به این آتش، به این چالهها، به این ملائکۀ شکنجهگر، به این شعلهها، به این آب جوشان، به این لباس مسیِ گداختهشدهای که به ما پوشاندی (اینها در قرآن است)، به همه رضایت میدهیم، اما این بو را از جهنم بیرون کن!
این بوی چیست؟ بوی لجنآلودکردنِ زندگی است. آیا زنا، ربا و عرق بوی عطر دارد؟ غصب بوی عطرِ فرانسه دارد؟ رشوه، اختلاس و دزدی در روز روشن بوی عطر گل یاس دارد یا بوی عطر گلِ کاشان؟
باطن گناه بدترین بوها را دارد. چرایی اینکه آیۀ شریفه میفرماید «الّذین آتیناهم الکتاب» را برای شما کاملاً توضیح دادم و این یک جمله از آیه روشن شد.
ذکر مصیبت
امشب در این جلسه، هرکسی که خدا به او دختر نداده است، یا هنوز بچهدار نشده است، نمیتواند مثل ما دختردارها مصائب دختران کوچک خرابهنشین را درک کند و اصلاً قابل درک نیست. آدم باید خودش یک دختر داشته باشد، مثلاً اول غروب که به خانه میآید، این دختر کوچک بدود در بغل آدم و بگوید: بابا! داداشم به من سیلی زد.
حالا برادرش به او سیلی زده است. بالأخره بچهها در خانه با هم دعوا میکنند و بچهها بر سروکلّۀ همدیگر میزنند. سیلی برادر هفتهشت ساله که چیزی نیست، ولی با اینکه آدم خیلی تحت تأثیر قرار نمیگیرد، چنان دلِ آدم میسوزد که میخواهد به پسرش حمله کند، میبیند آن هم فرزندش است. نگاهی به پسر میکند و میگوید: عزیز دلم! این خواهر توست، دختر ضعیفتر از پسر است، دیگر با این بچّه درگیر نشو!
اما چقدر کشنده است این مطالبی که در کتابها نقل کردهاند که بچّه یتیمی را که در مدینه، در خانۀ آباد، روی دامن بابا و بغل پدر در ناز و نوازش زندگی کرده است، در بیابانها و در حال گرسنگی و تشنگی سوار کنند و چهل منزل راه ببرند!
بعد این بچهها گریه کنند و این بیسروپاها با تازیانه به جانشان بیفتند و بگویند: گریه برای یزید میمنت ندارد!
آیا کشتن ابیعبداللّه میمنت داشت؟ سر بریده را بالای نیزه زدن میمنت داشت؟!
مگر کسیکه دختر ندارد، میتواند بفهمد چه بلایی بر سر این بچۀ سه ساله آمده است؟!
اگر دست پدر بودی به دستم
چرا اندر خرابه مینشستم
به بالینم طبیبی یا حبیبی
از این هر دو یکی بودی چه بودی
اینقدر گریه کرد تا سر بریدۀ ابیعبداللّه را برایش آوردند. سه سؤال پرسید:
مَن ذَا الّذی أیتَمَنِی علی صِغَرِ سِنّی؟ بابا الآن که وقت یتیمشدن من نبود!
مَن ذَا الّذی قَطَعَ وَریدَک؟ چهکسی رگهای گردنت را برید؟
مَن ذَا الّذِی خَضَّبَ شَیبَک؟ بابا! چهکسی محاسنت را با خون سرت رنگین کرد؟
[1]ـ بقره: 121.