لطفا منتظر باشید

شب سوم شنبه (20-8-1396)

(تهران حسینیه بنی الزهرا (مرحوم طریقت))
صفر1439 ه.ق - آبان1396 ه.ش
14.36 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ بنی‌الزهرا/ دههٔ سوم صفر/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

در ابتدای آیهٔ پانزدهم سورهٔ احقاف مسئلهٔ حاملگی مادر مطرح است که در جلسهٔ گذشته دربارهٔ عظمت این حاملگی و ارزش‌هایی بحث شد که خدا بر اثر بارداریِ زن مؤمنه به آن زن عنایت کرده است. مطالبی که در هیچ مکتبی در دنیا نمونه‌اش وجود ندارد، ولی آن احترامی که پروردگار مهربان عالم به خانم مؤمنه‌ای گذاشته که حامله است، ما نمونهٔ آن‌ را در مکتب‌های مختلف قدیم و جدید نداریم. این شخصیت‌دهی به زن حامله از مسائل بسیار مهم دین خداست.

 در بخش دوم آیه موضوع تولد فرزند است: «وضعته کرها»، وضع یعنی نهادن، گذاشتن. پیش از آنکه برایتان عرض بکنم موجود مقدسی که آیه به او اشاره دارد، یعنی حضرت ابی‌عبدالله‌الحسین چه مولودی است، لازم است دو مطلب بسیار مهم قرآنی را برای شما بگویم که البته بیشتر باید مورد توجه دختران و مادران و مورد توجه خانم‌هایی قرار بگیرد که بچه‌دار می‌شوند؛ برای این مورد توجه دختران قرار بگیرد که موقعیت آیندهٔ خودشان را با این نوع آیات بدانند و مورد توجه خانم‌های حامله یا آنهایی که بچه به‌دنیا آوردند، قرار بگیرد تا بدانند در پیشگاه پروردگار از چه جایگاهی برخوردارند. مسائلی که متأسفانه در جامعه فراموش شده و به آن هیچ توجهی نمی‌شود که علت آن هم دوری جامعه از قرآن مجید است؛ اگر مرد و زن با این ترجمه‌های خوبی که به قرآن زده شده، به فرمودهٔ امیرالمؤمنین در شبانه‌روز ده آیه یا بیست آیه یا برابر با سفارشی که به حضرت مجتبی شده، پنجاه آیه می‌خواندند، با خیلی از حقایق عالم و حقایق وجود انسان آشنا می‌شدند، یک دنیای دیگر برایشان آشکار می‌شد و منظرگاه نگاهشان به زندگی خودشان و به آینده‌شان خیلی عوض می‌شد.

 یک مسئلهٔ قرآنی این است که پروردگار از جنس زن که دارای اولاد می‌شود، به «اُم» تعبیر کرده است: «الف» و «میم»، «اُم»، این تعبیر برای پروردگار است، خب «اُم» یعنی چه؟ شما اگر به لغت عرب مراجعه کنید، نشان می‌دهد که لغتِ «اُم» به‌معنی ریشه است. بچه‌ای که به‌دنیا می‌آید، نسبت به این ریشه چیست؟ میوه! اگر ریشه فاسد باشد، میوه سالم و کامل تکون پیدا می‌کند؟ اگر ریشه یک ریشهٔ نابابی باشد، بچه چه وضعی پیدا می‌کند؟ آن‌هم میوه‌ای که حداکثر نه‌ماه و حداقل شش‌ماه تمام وجودش در این ریشه است و طبق تحقیقاتی که کرده‌اند، دو-سه نوع تغذیه می‌شود. حالا در اسلام هم این حرف‌ها را داریم.

یک تغذیه تغذیهٔ غذایی است و آنچه که مادر می‌خورد، محصولی از آن را پروردگار از طریق جفت و بندی که به ناف بچه وصل است، این مواد را شبانه‌روز به‌اندازهٔ لازم به بچه می‌رساند. کسی در تاریک‌خانهٔ رحم نیست که این غذا را نظام بدهد، پیچ و مهره‌ای هم که نیست که چه‌وقت پیچ غذا را باز کنند و چه‌وقت باز نکنند! شخص خدا کل کار را در رحم مادر برای بچه انجام می‌دهد. چه داستانی است! پروردگار عالم هم تغییر کلی که ایجاد نمی‌کند، بلکه مادر هر غذایی را به پروردگار بدهد، محصول همان را به جنین می‌دهد. این نیست که من ایراد بگیرم و بگویم: «ای ارحم الراحمین»، حالا این ریشه فاسد و این غذا بد بود، بچه چرا این‌جوری شد؟ بچه این‌جوری شد، به خدا چه مربوط است! پروردگار به مادر راهنمایی کرده، به‌خصوص وقتی که حامله است، از رزق حلال طیب پاکیزه بخورد و تا وقتی که حامله است، اخلاق الهی را مادر رعایت بکند و حسود نباشد، بخیل نباشد، حریص نباشد، کینه‌ورز نباشد، اختلاف‌انداز نباشد، تلخ نباشد، مغرور نباشد، متکبر نباشد، چون همهٔ اینها به بچه انتقال پیدا می‌کند. حالا این حرف روان‌شناسان این روزگار است، اما من دست شما را بگیرم و به 1500سال پیش برگردانم و ببینیم پیغمبر دراین‌زمینه چه حرفی دارد؟

داماد سپید و خوش‌قیافه، عروس هم زیبا و خوش‌قیافه، اما بچه سیاه حبشی به‌دنیا آمده است. مادر غرق در حیرت است! پاک‌دامن هم هست و شوهر اعتماد کامل به همسرش دارد، ولی شگفت‌زده است. بچه را بغل می‌کند و پیش رسول خدا می‌آورد و می‌گوید: یارسول‌الله! این قیافهٔ من و این رنگ من، قیافه و رنگ همسرم هم بسیار قیافهٔ خوبی است، این بچه از کجا آمده است؟ فرمودند: بچه برای تو و خانمت هست. بعد این جمله را فرمودند که حالا سر این جمله چقدر کتاب به‌عنوان وراثت و به‌عنوان انتقال اوصاف به‌وسیلهٔ ژنی که در نطفه است، نوشته شده است. همهٔ این کتاب‌های امروز را پیغمبر در یک جمله فرمودند: «فان العرق دساس»، حالا با ترجمهٔ این زمان، ژنی که در نطفه‌های پدران و مادران گذشتهٔ تو و زنت بوده، آن ژن از جانب خدا مأمور است که اوصاف را به بعدی‌ها انتقال بدهد، آن ژن که رنگ را باید انتقال بدهد، وصف را باید انتقال بدهد، در حرکت بوده و نوبت انتقالش به تو و زنت رسیده است. در بین گذشتگان تو یا زنت آدم سیاه وجود داشته است، نسبت به خانمت مواظب باش که بدبین نباشی! بچه یقیناً برای خودتان است.

مگر اولین بچه‌ای که در دنیا سیاه به‌دنیا آمد، حضرت آدم و حوا سیاه بودند؟ حبشی بودند؟ نه! دستگاه آفرینش دستگاه اسرارامیز و شگفت‌انگیزی است. مرد خیالش راحت شد، ما هم نباید به هیچ‌کس بدبین باشیم. این حرف‌هایی که ما هر روز در حق مردم می‌شنویم یا در این تلفن‌ها می‌بینیم، خود ما که شاهد نبوده‌ایم و جلوی چشم ما که اتفاق نیفتاده است. قرآن مجید می‌فرماید: «وَ لاٰ تَقْفُ مٰا لَیسَ لَک بِهِ عِلْمٌ»﴿الإسراء، 36﴾، آنچه که با چشم خودت ندیده‌ای، حق نداری باور بکنی. امیرالمؤمنین به محمد حنفیه یک نامه در دو صفحهٔ «آچهار» نوشته است که این نامه در جلد یازدهم «وسائل‌الشیعه»، چاپ اول هست: «یا بنی لا تقل ما لا تعلم»، چیزی را نگو که خودت یقین نداری. فلانی دزد است، فلانی برد و خورد، من فلانی را می‌شناسم، این خانه را می‌بینی؟ پنج‌میلیارد شده، از کجا آورده است! پسرم چیزی را نگو که خودت با چشم ندیده‌ای و در کنار جریانش نبوده‌ای؛ اما جامعه برخلاف نهی امیرالمؤمنین دارد می‌گوید؛ نه اینکه چیزی را نگو که ندیده‌ای، بلکه «و لا تقل کلما تعلم»، هرچه را هم یقین پیدا کردی، نگو.

مائذ یک جوانی بود که پیش پیغمبر آمد و گفت: من را پاک کن، زنا کرده‌ام. فرمودند: اشتباه می‌کنی، برو! حرف‌های دری‌وری چیست که آمده‌ای و به من می‌زنی؟ مگر مؤمن هم زنا می‌کند؟ انگار هوای مدینه گرم است و تو اختلال فکری پیدا کرده‌ای، کدام زنا! زنا کرده بود، اما پیغمبر باعظمت دارد در دهانش می‌گذارد که تو زنا نکرده‌ای و تو داری اشتباه می‌کنی، اصلاً این حرفت اشتباه است!

خب حالا من به گناه کسی آگاه شدم، آیا حق دارم پخش کنم؟ امیرالمؤمنین که می‌فرمایند حق نداری و قرآن هم در سورهٔ نور می‌گوید: گناه دیگران را اگر در خانه، در قوم‌وخویش‌ها و در مردم پخش بکنی، «إِنَّ اَلَّذِینَ یحِبُّونَ أَنْ تَشِیعَ اَلْفٰاحِشَةُ فِی اَلَّذِینَ آمَنُوا لَهُمْ عَذٰابٌ أَلِیمٌ»﴿النور، 19﴾، گناهکار توبه می‌کند و بخشیده می‌شود، ولی تو پخش‌کن باید به جهنم بروی، درحالی‌که لذت گناه را هم نبرده‌ای، ولی جهنم را تو باید بروی. این شعر سعدی چقدر باارزش است! من این شعر را کلاس ششم در گلستان دیدم، یعنی دوازده-سیزده‌ساله بودم.

 مقامات مردی -یعنی ارزش‌های انسانی- را ز مردی شنو

 نه از سعدی، از سهروردی شنو

«سهروردی استادش بود».

 مرا شیخِ دانای مُرشدْ شهاب

 دو اندرز فرمود بر روی آب

 با استادم در کشتی همسفر بودیم، من را نصیحت کرد و چقدر این اخلاق نصیحت‌پذیری عالی است! چقدر عالی است که اگر کسی آدم را نصیحت کرد، آدم بدش نیاید و چهره در هم نکشد و برنگردد بگوید: من ده‌تا پیراهن از تو بیشتر پاره کرده‌ام، نمی‌خواهد من را نصیحت بکنی. یکی از بزرگ‌ترین شخصیت‌های این صدسالهٔ اخیر که من نمونه‌اش را بعد از مُردنش تا حالا در هیچ‌جایی نمی‌بینم، وجود مبارک آیت‌الله‌العظمای بروجردی است. خورشیدی بود که طلوع کرد و غروب کرد. ایشان 88ساله بود که از دنیا رفت، تا سال آخر عمرش، چون کمتر کسی به‌اندازهٔ من به زندگی ایشان وارد است؛ چون برایم ضرورت پیدا کرد که عمق زندگی ایشان را ببینم، چون ده‌سال است که سالگردش را در مسجد اعظم به منبر می‌روم و تمام منبرها هم بی‌تکرار است. یک دریایی است از شخصیت! ایشان تک‌مرجع بود؛ یعنی زمان مرجعیت ایشان، مرجعیت دیگران تعطیل بود و دیگران مقلد زیادی نداشتند. کل شیعه از ایشان تقلید می‌کرد و عجیب هم مورد احترام بزرگان دین بود. ایشان را من دیده بودم و پشت سرش هم نماز خوانده بودم. به شما جوان‌ها بگویم، یکسال به مرگش مانده بود، من به قم رفتم و نماز مغرب و عشا را به ایشان اقتدا کردم؛ یعنی 87ساله بود، اما رکوع را هفت‌مرتبه می‌گفت: «سبحان ربی العظیم و بحمده» و سجده هم هفت‌بار می‌گفت: «سبحان ربی الاعلی و بحمده». خانه که می‌رفت، از بس در نماز اشک روی پیراهنش ریخته بود، پیراهنش را عوض می‌کرد. در علم هم کم‌نمونه بود و همهٔ اساتید حوزهٔ قم می‌گویند درس او خاص و ابتکاری بود. نماز شبش ترک نمی‌شد و خدماتش به دین خدا بسیار گسترده شد و اروپا و آمریکا را هم درنوردید.

کتاب‌هایی که نوشته، بالای صد جلد است و دارند تنظیم و چاپ می‌کنند. یک کتاب دربارهٔ احادیث اهل‌بیت دارد و نزدیک چهل جلدِ پانصد صفحه‌ای است. شاهکار کار شیعه است! ایشان سالی یکبار با خط خودش -دستش هم می‌لرزید- این نامه را به نجف می‌نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم»، به چه‌کسی می‌نوشت؟ به این شخص: حضرت آیت‌الله حاج‌سید‌جمال‌الدین گلپایگانی، حسین بروجردی را نصیحت کنید. مرحوم آقاسیدجمال هم هیچ تعارف نمی‌کرد و مثلاً در جواب یکی از نامه‌هایش نوشت که من و تو چهار روز دیگر زیر خاک هستیم، خوب است بازیگر باشیم، خوب است از دین سوءاستفاده کنیم، ما دوتا که داریم زیر خاک می‌رویم، برای چه قدم اشتباه برداریم، برای چه علم خودمان را حبس کنیم، برای چه این ثروت خداداده‌مان را حبس بکنیم و به داد بیچارگان نرسیم، برای چه؟ چه علتی دارد؟

دو اندرز فرمود بر روی آب

 یکی آنکه در خَلق بدبین مباش

 به هیچ‌کس بدبین نباش! آدم وقتی به هیچ‌کس بدبین نباشد، خب پشت سر هیچ‌کس دری‌وری نمی‌گوید؛ بدبین نباشد، کسی را نمی‌کوبد؛ بدبین نباشد، آبروی کسی را نمی‌برد؛ همهٔ اینها بیماری بدبینی است. یک قطعهٔ نابی از شیخ بهائی برایتان بگویم که به احتمال قوی در کتاب «اربعین» اوست. می‌دانید که حدّ شیخ به شاهراه است و بسیار مقام باعظمتی است. می‌گوید: یک تاجری در نیشابور کنیز بسیار زیبایی داشت، سفری برای او اتفاق افتاد که دو-سه‌ماه طول می‌کشید. پیش یک شخصیت دینی و مذهبی نیشابور آمد و گفت: من نمی‌توانم این کنیز را تنها بگذارم. او دو-سه‌ماه پیش زن و بچهٔ تو بیاید، من که برگشتم، او را می‌برم. گفت: بیاور! فقط یکبار چشم این امانت‌دار به این امانت خورد و دید عجب چهرهٔ زیبایی است! «ز دست دیده و دل هر دو فریاد»، دل خراب شد! خیلی آدم باید زحمت بکشد تا دل را آباد بکند، اما گاهی با یک نگاه ساختمانش فرو می‌ریزد. پیش یک اهل حالی در نیشابور آمد، گفت: دلم دچار فساد شده و زنی زیبا را دیده‌ام که می‌خواهد، ولی من نمی‌خواهم! دلم می‌خواهد و خودم نمی‌خواهم! امانت است، چه‌کار کنم؟ گفت: علاجش دست من نیست و باید از نیشابور حرکت کنی و به ری نزد فلان شخص بروی، داروی تو دست اوست. نیشابور تا ری هشتصد کیلومتر است دیگر و صد کیلومتر هم تا مشهد است، نهصد کیلومتر می‌شود. هشتصد کیلومتر جاده را خاکی و پر از قطاع‌الطریق به ری آمد، با آدرسی که داده بود، در محل آمد و به یکی گفت: آقا خانهٔ فلانی کجاست؟ گفت: او را چه‌کار داری؟ گفت: گرفتاری دل دارم، می‌خواهم بروم گرفتاری‌ام را برطرف کنم. گفت: پیش او؟! او تولید مشروب دارد و بعد هم هر روز صبح یک پسر چهارده-پانزده‌سالهٔ بسیار زیبا روبه‌رویش نشسته و از تماشای او لذت می‌برد، خودش غرق در آلودگی است و تو می‌خواهی دیوانه آلودگی دلت را برطرف کنی؟ برگشت، هشتصد کیلومتر برگشت و پیش آن مرد الهی آمد و گفت: این‌جوری بود! گفت: برگرد، علاج دلت دست اوست، اگر می‌خواهی! دوباره برگشت و این دفعه از کسی نپرسید، آمد و در زد، صاحب‌خانه آمد و در را باز کرد، به او گفت: خسته نباشی! یکبار که آمدی و برگشتی، این بار دوم است، حالا داخل بیا. افرادی هستند که از حال انسان باخبرند و دَم نمی‌زنند، هیچ‌چیزی نمی‌گویند و آنها محل اسرار حق هستند، نمی‌شود که نباشند! علم خدا که معطل نیست، علم خدا دائم در تجلی است و اگر افقش را پیدا بکند که قلب سلیم است، طلوع می‌کند. گفت: داخل بیا! گفت: اول از تو بپرسم این شیشه‌هایی که مادهٔ خوشرنگی در آن است، چیست؟ گفت: تو حالا که حق سؤال نداری! آدم نباید در زندگی مردم جست‌وجو و پی‌جویی کند! این شیشه‌ها چون من باید حتماً با غذا سرکه بخورم، اینها را در آفتاب گذاشته‌ام تا رنگش عقیقی شده و کپک هم نزند. گفت: این بچه کیست؟ گفت: پسرم است که هر روز خودم به او درس می‌دهم. من مثل تو نیستم که دلم به‌دنبال ناموس مردم برود و چهاربار این جاده را بیایی و بروی، دلت را علاج بکنی؛ بلند شو و برو! به دلت نگاه کردم، آن وسوسه و هوس رد شد. یکی آنکه در خَلق بدبین نباش! حالا من شیشه در دستم است، قرمز هم هست، این مشروب است؟ یا یک بچه همراهم است که زیباچهره است، بدکاره هستم؟

می‌دانید مسیح زن نداشت، چون 33ساله بود که خدا او را برد و این‌قدر هم سفر تبلیغی داشت که به ازدواج نرسید. یک‌روزی مسیح که خیلی هم خوش‌قیافه بود، وارد خانهٔ یک زن بدکاره شد و نیم‌ساعتی در آن خانه بود. سپس درآمد، یکی او را دید، صدایش کرد و گفت: تو این خانه را می‌شناسی؟ گفت: می‌شناسم که ماتم برده است! تو پیغمبر اولواالعزم هستی؟ اینجا خانهٔ زن بدکاره است و تو هم که زن نداری، اینجا چه‌کار داشتی؟ یکی آنکه در خلق بدبین نباش! عیسی فرمود: مریض دوجور است: یک مریض است که با پای خودش به دکتر می‌رود و یک مریضی است که از پا درآمده و دکتر را بالای سرش می‌آورند. فکر این خانم از کثرت زنا کِرِخت شده بود و  دکتر نمی‌آمد، منِ دکتر رفتم و با او صحبت کردم، توبه‌اش دادم، الآن برو و در بزن، ببین کسی را نمی‌پذیرد. می‌خواستی بروی و در مردم بیفتی و بگویی عیسی زنا کرد؟!

پیغمبر در زمان خودش از بدبینی مردم در وحشت بود. یک‌روز در کوچه یکی آمد که رد بشود، دید یک خانمی رو گرفته و دارد قربان‌صدقهٔ پیغمبر می‌رود: فدایت بشوم، عزیزمی، جانمی، محبوبمی، صحبتش که تمام شد و رفت. یکی آمد که رد بشود، این حرف‌ها را شنید، پیغمبر صدایش زدند، بعد از اینکه آن خانم رفت، فرمودند: این عمه‌ام صفیه بود، برو؛ یعنی الآن نروی و بگویی یک زن غریبه با پیغمبر چه خوش‌وبشی می‌کرد!

یکی آنکه در خلق بدبین نباش

 یکی آنکه در نفسْ خودبین نباش

 اگر خودت را ببینی، آن‌وقت همه‌چیز را برای خودت می‌خواهی؛ اما تو خدابین باش! حالا این محققان جنین‌شناسی می‌گویند: اخلاق و اوصاف و شیرهٔ غذای مادر به جنین انتقال پیدا می‌کند، چون مادر ریشه است. زنان! مواظب اخلاقتان باشید، مواظب خوراکتان هم باشید. خوراک حلال باشد و اخلاق پاک باشد تا بچه‌ای که به‌دنیا می‌آید، حسین بشود. این یک موضوع که مادر ریشه است.

اما موضوع دوم که مسئلهٔ شیر مادر است. چقدر قرآن به شیر اهمیت داده است! من داستان را برایتان مفصّل نمی‌گویم و فقط آن قطعه‌هایی که در یک‌دانه آیه در سورهٔ قصص است، آن را برایتان می‌گویم. عجیب است! یکسال است که در اروپا اعلام شده دیگر مادران از شیرخشک دادن به بچه‌ها خودداری کنند. یکسال است! اصرار در اروپا که مادران به شیردادن برگردند! این ننربازی‌ها چیست که درآورده‌اند! من اگر بچه‌ام را شیر بدهم، از ریخت می‌افتم! خدا نمی‌دانسته است؟! دروغ می‌گویی و به تو دروغ تحمیل کرده‌اند.

مادر بچه زاییده و با به‌دنیاآمدن بچه در نگرانی بسیار سختی فرو رفت که چه‌کارش کنم؛ اگر مأموران فرعون بفهمند که سرش را می‌برّند! کجا ببرم؟ کجا پنهان کنم؟ بچه را به چه‌کسی بدهم؟ «اوحینا»، این زن چقدر زن باعظمتی بوده که خدا می‌گوید به او وحی کردم، یعنی مستقیماً با این مادر تماس گرفتم؛ نه با جبرئیل و میکائیل، بلکه خودم: «اوحینا الی‌ ام موسی»، به ریشهٔ وجودی موسی وحی کردم، «ان ارضعیه»، او را شیر بده، اما اگر می‌ترسی، بچه‌ات را بیاور، «فالقیه فی الیمّ» و در آب دریا بینداز. مادر این دومی را انتخاب کرد و گفت: او را نگه ندارم و شیر ندهم، نکند در دستگاه فرعون گیر بیفتد و او را بکشند. یک جعبه درست کرد و جوری جعبه را اصلاح کرد که آب در آن نرود، بچه را در جعبه‌ای مثل یک کشتی کوچولو خواباند و لب رود نیل آورد و در امواج آب انداخت. من به آب فرمان داده‌ام که این کشتی کوچولو را از آن رشته‌ای ببر که در خانهٔ فرعون می‌رود، به آن‌طرف ببر تا در خانهٔ فرعون برود. آنجا آمد، بچه را گرفتند. داستان‌هایش را که شنیده‌اید. خب این آن‌وقت که شیرخشک نبود، ولی مادر شیرده بود که پول می‌گرفتند و بچه‌ها را شیر می‌دادند. قرآن مجید می‌گوید: «حرّم علیه المراضع»، تمام شیر زنانی را که مادرش نبودند، حرام کردم و هر زنی که آمد شیر بدهد، سینه را نگرفت؛ یعنی مادران شیر خودتان را به بچه‌هایتان بدهید، شیر بیگانه ندهید، شیرخشک ندهید! هنوز عظمت شیر در قرآن برای مردم روشن نیست، قرآن کتاب زندگی است.

خب معلوم است این بچه‌ای را که آیه می‌گوید مادرش به‌دنیا آورد، چه شیری به او داده که حسین‌بن‌علی شده است؛ مادری که دارای مقام عصمت است، مادری که دارای عقل کامل است، مادری که حرف اول را در عبادت می‌زند، مادری که در اخلاص بی‌نمونه است، معلوم است شیری که به این بچه می‌دهد، بچه چه‌چیزی از آب درمی‌آید! این دو نکتهٔ «ام» و «شیر» را هم لازم بود تا از کتاب خدا برایتان عرض بکنم که در وجود طفل بسیار مؤثر است.

یک مادری که همه‌اش در یاد خداست، یک مادری که بچه‌اش را به نیت اینکه معدن خیر کامل برای عالم بار بیاید، دارد شیر می‌دهد و نهایتاً بچه‌اش عظیم‌ترین عُظَمای عالم شد، شخصیتش هستی را از ملک تا ملکوت پر کرد. چقدر جالب است که در کربلا به عمرسعد فرمودند: اینکه به من می‌گویی بیا بیعت کن، آن دامن پاکی که من را تربیت کرده، او نمی‌گذارد که من با شما آلودگان بیعت بکنم. امام حسین در آن وقت 57ساله بود و پنجاه‌سال بود که مادرش از دنیا رفته بود؛ اما شخصیت و عظمت خودش را در کربلا به مادر نسبت داد: «حجور طابت و طهرت»، آن دامن‌های پاک اصلاً به ما اجازه نمی‌دهد که با شما بیعت کنیم. چه چیزی به‌دنیا آورد و بچه‌اش چه شد!

شما می‌دانید تمام عالم هستی حسین را می‌شناسند؟! می‌دانید سنگ‌ریزه‌ها، درخت‌ها، بیابان‌ها، صحراها و کوه‌ها، ابی‌عبدالله را می‌شناسند؟ پسرش زین‌العابدین در شام به مردم گفتند: کسی را کشتید که ماهیان دریا برای او گریه کردند، یعنی او را می‌شناختند؛ آسمان‌ها برای او گریه کردند، زمین برای او گریه کرد، درختان برای او گریه کردند، وحشیان صحرا برای او گریه کردند، ملائکه گریه کردند، بهشتی‌ها گریه کردند، کارگردانان جهنم زارزار برای بابایم گریه کردند، این مادر، این بچه‌اش است.

 

××××××××××××××××××××××

کدام‌هایتان دختر دارید؟ بیشترتان دارید. دخترهای ما دیگر در این سن بزرگ هستند و شوهر دارند، بچه دارند؛ اما بچگی دخترانتان را یادتان است که چه ارتباط عاطفی با ما داشتند و چقدر از دست این بچه‌ها دختر کوچک‌ها ما اذیت شدیم. چه‌کار می‌کردند که ما اذیت شدیم؟ ما اذیت بدنی نشدیم، بلکه اذیت عاطفی شدیم. یک‌وقت می‌شد این دختربچه یک‌چیزی از ما می‌خواست و ما نمی‌توانستیم خواسته‌اش را ادا کنیم، چه رنجی می‌کشیدیم و هی می‌گفتیم: خدایا! کاش می‌توانستیم جوابش را بدهیم؛ نه طاقت قیافه‌اش را داشتیم، نه طاقت گریه‌اش را داشتیم، نه طاقت راه‌رفتنش را داشتیم. خود من خیلی‌وقت‌ها شد که برای بچه‌ام در پنهان گریه کردم، چون نمی‌توانستم حالا خواستهٔ بچهٔ دوساله و سه‌ساله را برآورده کنم.

شب بود و تاریک بود و خانهٔ خرابی بود و بچه یک‌مرتبه بهانهٔ پدر گرفت و فقط می‌گفت: بابایم را می‌خواهم! حالا این خانم‌های داغ‌دیده، این دختران داغ‌دیده از کجا بابا را بیاورند؟ بابا که بدنش در کربلا قطعه‌قطعه شد و سر بابا هم که پیش خانم‌ها نبود.

 اگر دست پدر بودی به دستم

 چرا اندر خرابه می‌نشستم؟

 این‌قدر گریه کرد که بالاخره زین‌العابدین آمد و او را بغل گرفت، گفت در خرابه بگردانم بلکه خوابش ببرد، اما در آغوش زین‌العابدین می‌گفت: من بابا را می‌خواهم! سکینه آمد و بغل گرفت و می‌چرخاند، می‌گفت: من بابایم را می‌خواهم! رباب آمد و بغل گرفت، زینب کبری بغل گرفت، گفت: من بابایم را می‌خواهم! بالاخره سر بریده را در خرابه آوردند، سر را بغل گرفت و سه‌تا سؤال از بابا کرد: «من الذی ایتمنی»، بابا من که حالا وقت یتیم‌شدنم نبود! «من الذی قطع وریدک»، بابا چه‌کسی سر تو را از بدن جدا کرد؟ «من الذی خضب شیبک»، بابا محاسنت را به خون سرت چه‌کسی خضاب کرد؟

 

برچسب ها :