شب چهارم یکشنبه (21-8-1396)
(تهران حسینیه بنی الزهرا (مرحوم طریقت))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ بنیالزهرا/ دههٔ سوم صفر/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
حل مشکلات فردی، البته بیشتر مشکلات فکری و روحی و حل مشکلات خانوادگی در نزاعها، برخوردها و تلخیها و حل مشکلات اجتماعی، جز با بهکارگرفتن قرآن مجید امکان ندارد؛ اگر فرد، خانواده و جامعه، تسلیم کتاب خدا بشوند و آیات را بپذیرند و عمل بکنند، با توجه به اینکه قرآن دربارهٔ خودش میفرماید: «وَ شِفٰاءٌ لِمٰا فِی اَلصُّدُورِ»﴿یونس، 57﴾، مشکلات انسان درمان و برطرف میشود.
یک ویژگی انبیای الهی که قرآن مطرح کرده، تسلیمبودن آنها به خدا، به آیات خدا و به خواستههای خدا بود. آنها یقین داشتند که پروردگار عالم خیرخواه است، یقین داشتند که پروردگار عالم به کل شیء عالم است، یقین داشتند که پروردگار عالم حکیم است و در هیچ کجای عالم و پیش هیچکسی داروی درمان دردهای فردی و خانوادگی و اجتماعی پیدا نمیشود؛ بنابراین تسلیم او بودند و این حالت تسلیم، باارزشترین حال برای انسان است که در برابر پروردگار چونوچرا نکند و مثل بعضیها -حالا روی جهلشان، روی بیتوجهیشان- به خدا درس ندهند. این آیه در سورهٔ مبارکهٔ بقره، فکر میکنم برای روزگار جوانی ابراهیم باشد که با خیلی مشکلات روبهرو بود و امام باقر میفرمایند: طبق سه آیهٔ قرآن، سی تکلیف بسیار سنگین هم خدا به او ارائه کرد که باید در سلامت کامل و اخلاص از این سی تکلیف رد میشد؛ یعنی هیچ تکلیفی را معطل نمیکرد. به محض ارائهٔ تکلیف، باید وارد عمل میشد و یکدانه از آن سیتا تکلیف هم ذبحکردن پسرش بود که خدا در نودسالگی به او عطا کرد. یک پدری که نودسال مزهٔ شیرین اولاد را نچشیده و حالا بچهاش چهاردهساله شده، صدایش میکند و میگوید: «إِنِّی أَریٰ فِی اَلْمَنٰامِ أَنِّی أَذْبَحُک»﴿الصافات، 102﴾، محبوب من به من تکلیف کرده که تو را در پیشگاهش قربانی کنم؛ حتی از پروردگار نپرسید چرا! چرا بچهام! خب بگو دهتا شتر قربانی کن، چرا بچهام؟ ببینید بین خودشان و پروردگار با یک سؤال و با یک چونوچرا فاصله نمیانداختند. «اذ قال له ربه اسلم» در ایام جوانیاش بود، «اسلم» که برای پایان عمر نیست! آنوقت که دیگر کار از کار گذشته و دو روز به مرگم مانده، چهچیزی «اسلم» باشد؟ «اسلم» برای اول جاده است که تا آخر جاده تداوم پیدا بکند. «اذ قال له اسلم»، من فقط یکبار به او فرمان دادم که تسلیم باش، «قال اسلمت لرب العالمین»، من تسلیم پروردگار جهانیان شدم و تمام شد. این حرکت تسلیمی او تا لحظهٔ ازدنیارفتنش ادامه داشت و همهٔ انبیا هم همینگونه بودند و چونوچرا با خدا نداشتند.
من یکوقتی برایم حل نبود که چرا حضرت ابیعبداللهالحسین دربارهٔ این 72 نفر این نظر را داده است؟! یکروزی ظرافت حرف ابیعبدالله را من با آیتاللهالعظمی وحید نشستم و بحث کردم؛ ظرافت حرف را و نه لغت عربی را! به ایشان گفتم: نظرتان روی این برداشت من چیست؟ گفت: این مطلب غیر از این نیست. و آن این است که شب عاشورا فرمودند: «فانی لا اعلم اصحابا خیرا من اصحابی»، نه در یک زمان، بلکه مطلق است! من از امشب که شب عاشوراست تا زمان آدم و گذشتهٔ جهان، از امشب تا روز قیامت، یارانی بهتر از اینان خبر ندارم. این «لا اعلم» عین علم است؛ یعنی اگر در گذشته نمونهٔ اینها بود، من خبردار بودم و اگر در آینده نمونهٔ اینها بود، من خبردار بودم؛ اما نیست که من خبر آن را ندارم. این عین علم است، چرا حضرت این را فرمود؟ حضرت که اغراقگو نیست و کلامش کلام صدق است، کلام واقعیت است، کلام حقیقت است. خب نمیدانستم! خیلی چیزها را آدم نمیفهمد و من این یکدانه را مثل میلیونها حرف نمیفهمیدم تا پروردگار عالم به من توفیق داد و این هفت جلد کتاب «عنصر شجاعت» را که در همین محل فخرآباد نوشته شده است، من مؤلفش را دیده بودم و در خانهاش هم منبر رفته بودم. نوشتن این کتاب بیستسال طول کشید و شروع نوشتن از دوازدهشب و بعد از نماز شب تا اذان صبح بوده که فرزندش به من میگفت: اغلب شبها که مینوشت، ما از صدای گریهاش بیدار میشدیم. یک جلد هم من به آن اضافه کردم، سه جلد دربارهٔ این 72 نفر است و یک جلد هفتصد صفحهای دربارهٔ مسلمبنعقیل است که شیعه ایشان را نمیشناسد و سه جلدش هم شخصیت خود ابیعبدالله است؛ یعنی این هفت جلد تاریخ نیست و فقط کاوش در شخصیت این 72 نفر است. وقتی من این کتاب را که شصتسال از چاپش گذشته بود و هیچجا هم پیدا نمیشد، چهارهزار دوره چاپ کردم، تازه فهمیدم اینکه حضرت فرمودند بهتر از اینها را سراغ ندارم، چون یکنفر از اینها که از مدینه با امام به مکه آمدند، تعدادی که از مکه همراه کاروان شدند و تعدادی که از بصره آمدند، یکیشان به حضرت یکبار نگفت که چرا این سفر را آمدی؟ برای چه آمدی؟ چه فایده دارد؟ و روز دوم محرّم تا روز پنجم یا ششم که لشکر دشمن به سیهزارنفر رسید، یکنفر از اینها به حضرت نگفت که آیا زیر بار این جنگ نابرابر برویم؟ خب معلوم بود جنگ نابرابر است! هفتادنفر به سیهزارنفر! هیچجای دنیا چنین جنگی نمیکنند و نکردهاند. این مقام تسلیم است، یعنی من امام را واجبالاطاعه میدانم، عالم میدانم، حکیم میدانم، جامع همهٔ ارزشها میدانم، فاقد همهٔ نواقص میدانم؛ بین خودم و او نمیتوانم با چرا فاصله بیندازم، چون حق من نیست و من نباید به علم بگویم چرا، به حکمت نباید بگویم چرا، به نور نباید بگویم چرا، به عقل کامل نباید بگویم چرا؛ اما از این چراها تا دلتان بخواهد، در زمان انبیا و ائمهٔ طاهرین فراوان بود، یعنی یاران انبیا لَنگ بودند و خیلی کم در اصحاب انبیا بودند که یک حالت تسلیمی، آنهم نه به وزن تسلیمِ این 72 نفر داشته باشند.
اگر جامعه که حالا ما امیدی نداریم و همینجوری میگوییم، اگر مشکلاتی که فرد در فردیت خودش پیدا میکند، با قرآن مجید میتواند حل بکند و جای دیگر قابل حل نیست؛ اگر جهان، دانشمندانش، قانونگذارانش، وکلای مجالسش، اساتید دانشگاهش، قدرت حلکردن مشکلات را داشتند که الآن کرهٔ زمین انبار فساد نبود، انبار جرم نبود، انبار جنایت نبود، انبار قتل و غارت نبود. خود آنهایی که در مقام حل مشکلات هستند، خودشان هم عین جامعهٔ جهانی دچار فساد هستند. «ننزل من القرآن ما هو شفاء»، شفا یعنی درمانکننده، ما سهتا شفا در قرآن داریم: یکی دربارهٔ عسل است که «یخرج من بطونها شراب»، شراب یعنی نوشیدنی و نه بهمعنی الکل. کلمهٔ شراب در عرب یعنی نوشیدنی و عرب به مستکننده خَمر میگوید و شراب نمیگوید، ما ایرانیها شراب میگوییم. شراب یک نوشیدنی است، «یخْرُجُ مِنْ بُطُونِهٰا شَرٰابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوٰانُهُ فِیهِ شِفٰاءٌ لِلنّٰاسِ»﴿النحل، 69﴾، اگر دست بشر به آن نخورد، اگر با زنبور بازی نکند، اگر در کندو تقلب وارد نکند، اگر چنین عسلی -که خدا میگوید- زنبور مستقیم با ثمراتی که خورده تولید بکند، «ثُمَّ کلِی مِنْ کلِّ اَلثَّمَرٰاتِ فَاسْلُکی سُبُلَ رَبِّک ذُلُلاً»، از شیرهٔ همهٔ میوهها و گلها بخور و فقط راه پروردگارت را طی کن. این خیلی باعث شرمندگی است که تلویزیون بیاید و یک منطقهٔ بسیار گستردهٔ عسلخیزی را نشان بدهد که از کف خیابانهایش تا پشتبامهایش، مغازهٔ عسل و بعد علناً بگوید که یکدرصد عسل واقعی در اینجا پیدا نمیشود و کل آن قُلّابی است.
اینها کار چهکسانی است؟ کار کسانی که بین آنها و قرآن جدایی کامل است؛ کار آنهاست، وگرنه آن که اهل قرآن است، تولیداتش «حلالا طیبا» میشود. خدا که تولید نمیکند، خدا مواد اولیه را تولید میکند و مواد نپخته تولید میکند؛ بعد که دست بشر میرسد، آن مارکِ حلالبودنش را میزند، مارک طیببودنش را هم میزند، از «حلالا طیبا» درمیآورد و جنس قلابی به مردم میدهد؛ پس پولی که میگیرد، حرام است؛ خانهای که با آن پول میگیرد، کل نمازها در آن خانه باطل است؛ احرامی که با آن پول میخرد و حج او باطل است؛ وقتی برمیگردد، همسرش به او حرام است تا دوباره برود و یک حج درست بهجا بیاورد؛ روزهای هم که افطار میکند، با لقمهٔ حرام است و آن روزه قبول نمیشود، روزه نجس است! «لا یدخل الجنة الا الطیب»، من روز قیامت پاکان را در بهشت جای میدهم، نه آنهایی که همهٔ زندگیشان نجس است. چرا شیر تقلبی، ماست تقلبی، کرهٔ تقلبی، روغن تقلبی، چرا بازی با رزق خدا؟ چون اعتقاد به قرآن خاموش شده است؛ یعنی بشر در روزگار ما -حالا امت اسلام- در تاریکی فرو رفتهاند، وگرنه آن که با قرآن است، «یجعل لکم نورا تمشون به»، شما اگر اهل تقوا و ایمان به من و ایمان به پیغمبر باشید، من نور قرآن را در وجودتان قرار میدهم که جادهٔ زندگی را با آن نور طی بکنید. خب آدم در آن نور همهٔ خسارتها را حس میکند و نمیرود به خسارت آلوده بشود؛ اینکه این 71 نفر یا 72نفر بین خودشان و ابیعبدالله با یک لغت چرا فاصله نینداختند. این یک شفاست و اینها واقعاً غرق شفا بودند. شفای للناس که بیدین، با دین، یهودی، مسیحی ،زرتشتی، لائیک، همه را اجازه دادم که سر این سفره بنشینند و منعی ندارم.
اما شفای دوم، قرآن کریم است. درمانکنندهٔ دوم قرآن است: «ما هو شفاء»، هم درمان میکند، «و رحمة» و هم شما را به رحمت ویژه وصل میکند. «و رحمة» چون «الف» و «لام» ندارد، این رحمتْ رحمت ویژه است و شما وقتی درمان شدید، به رحمت ویژه وصل میشوید؛ اما اگر بیمار باشید، به رحمت وصل نمیشوید.
یک شفا و درمان هم داریم که خودش است. در سورهٔ شعرا هست، احتمالاً ابراهیم میگوید: «اذا مرضت فهو یشفین»، شفای من دست اوست. آن شفا را دیگر خیلی باید در آن جستوجو کرد که چه کیفیتی است و چه پاکسازی برای وجود انسان میکند.
خب تمام دردهای فکری، روحی و اخلاقی فرد با قرآن یقیناً قابل حل است؛ دردهای خانوادگی، نزاعها و دعواها، به طلاقکشیدنها یقیناً با قرآن قابل حل است؛ تمام مشکلات اجتماعی هم با قرآن قابل حل است. در جلد دوم و آخرهای اصول باب قرآن کتاب «اصول کافی» است: «اذا التبست علیکم الفتن کقطع اللیل المظلم»، وقتی که مشکلات مانند شب تاریک به شما حمله کرد، برای رد مشکلات خودتان «فعلیکم بالقرآن». من خیلی از دعواها و خیلی مشکلات مردم را چه در شهرستان و چه در تهران با قرآن حل کردهام که اگر به دادگستری میکشید، به ده سال هم حل نمیشد.
یک شب نزدیک دوازده شب بود، تاجر محترمی به من زنگ زد و گفت: اگر بیدار هستی، بهدنبالت بیایم و تو را به خانهمان ببرم. گفتم: عیبی ندارد، بیا! راهش هم دور بود و در آن خیابانهای خیلی بالا و جاهای گرانقیمت مینشست، آمد و من را سوار کرد و به خانهشان برد. دوازدهونیم بود، در راه به او گفتم: برای چه داری من را میبری؟ گفت: برای اینکه خانمم با چهارتا بچه میگوید همین امشب طلاق میخواهم و هرچه به او میگویم، خانهمان که چهار-پنجمیلیارد میارزد، ما هم که تاجر هستیم، همهچیز هم برایت فراهم است، برای بچههایت فراهم است، هیچچیزی کم نگذاشتهام، دوتا یخچال دارم که همیشه پر است، ماشینم بنز است، فرشهایم چی هست، ولی میگوید نه، طلاق همین امشب! میگویم محضر باز نیست، خب مهلت بده تا صبح محضر باز بشود، اول باید به دادگستری برویم، آنجا پنجسال بدویم تا به ما مجوز طلاق بدهند، امشب که نمیشود؛ میگوید نه، همین یک آخوندی را پیدا کن و بیاور تا صیغهٔ طلاق را بخواند. گفتم: من که در طلاق هیچ دخالتی نداشتم و ندارم و این کار را نمیکنم، ولی مشکل چیست؟ گفت: بیا از خودش بپرس! در خانه رفتیم و خانم تشریف آوردند، نشستند و آقا هم نشست و خب خانم هم میدانست ما آخوند هستیم، با حجاب درست و خوب آمد و نشست، گفتم: مطالبتان را بگویید! مرد گفت: من هیچ مطلبی ندارم و با این خانم هم هیچ دعوایی ندارم، درگیری هم ندارم، از خود ایشان بپرسید امشب برای چه طلاق میخواهد؟ به او گفتم: خانم اول شما به من قول بده حرفهایت را که زدی و شوهرت هم اگر حرفی داشت و زد، من با قرآن مجید مشکل را حل کنم، قرآن را قبول داری؟ گفت: قبول دارم. گفتم: نه، شل نگو قبول دارم، بپذیر که من وقتی از قرآن داروی دردت را گفتم، بگویی قبول است. گفت: قول میدهم! گفتم: حرفت را بزن. یک ساعت صحبت کرد و صحبتش هم این بود که این شوهر من تاجر است، آنچه که کاسبی میکند و خوب هم کاسبی میکند، حق من و این چهارتا بچهام است، اما این یک مقدار پول میبرد و به مادرش میدهد، به خواهرش میدهد. همین بازیهای مادرشوهر و خواهرشوهر و حسادت و غرور و کبر، اینها را قرآن معالجه میکند، اینها دردهای سنگینی است، سنگین است که اگر علاج نشود، دائم در درون فرد آتش روشن است و درون خانواده هم آتش شعلهور است؛ درون جامعه هم که میبینید، آتش خیلی روشن است! رشوه، ربا، تقلب، آبروریزی، دزدیِ میلیاردی در روز روشن از حق این ملت که هر روز و بدون توقف هست، خب اینها مشکلات است، اینها را روانشناسها میتوانند حل کنند؟ اساتید دانشگاه میتوانند حل کنند؟ چرا نمیکنند؟ دادگستری میتواند حل کند؟ چرا نمیکند و چرا هر روز بیشتر میشود؟ نیروی محترم انتظامی میتواند حل کند؟ چرا حل نمیکند و چرا وارد حل هم میشود، باز بیشتر میشود؟ این از یاد جامعه رفته که کلید حل مشکلات قرآن کریم و اهلبیت پیغمبر است.
یک کلید دو دندانه: قرآن و اهلبیت که این کلید دو دندانه به هشت در بهشت میخورد و نسیمش هفت در جهنم را به روی انسان قفل غیرقابل بازشدن میزند. این را جامعه، فرد و خانواده نمیپذیرد. پول ما و پولی که حق ماست، میبرد به مادرش میدهد، به خواهرش میدهد، یک عمهٔ پیر دارد که به او میدهد، به ما چه! تمام شد و یک ساعت فقط همینها را میگفت. دیگر روی او هم نمیشد! من مادرشوهرش را شناخته بودم، یک زن باوقار، با عفت، اهل نماز شب و کمترین برخوردی هم با عروسهایش نداشت. دیگر روی او نمیشد که به من بگوید لعنت به مادرشوهر، لعنت به خواهرشوهر، لعنت به عمهٔ شوهر، لعنت به خالهٔ شوهر که دارند حق ما را غارت میکنند! اینها مال ماست. خب حرفش تمام شد، به شوهرش گفتم: شما حرف بزن! گفت: به خدا من هیچ حرفی ندارم، شما حرف بزن. گفتم: خانم، قرآن مجید هر انسانی را و حتی خودت را اگر تو خیاطی داشتی، آرایشگاه داشتی، بافندگی داشتی، از این کارهای جدید مزون داشتی که گرانترین لباسها را برای دخترها و عروسها را درست کنی، شما و شوهرت و هفتمیلیارد جمعیت کرهٔ زمین طبق صریح قرآن کریم، درآمدشان و مالشان شخصاً ملک خودشان است. جنابعالی در مال شوهرت کمترین حقی نداری و مالک اوست؛ حالا که تو را گرفته، بر او واجب است که مسکن، لباس، خوراک، و مرکب زن و بچه را تأمین کند که شوهر تو به بهترین وجه دارد تأمین میکند، این یک؛ خودت هم اگر پول داشتی و مالکش خودت بودی، شوهرت نمیتوانست به تو بگوید که به من بده، بچهات هم نمیتوانست بگوید؛ پس اموالی که در ذهن توست برای من و برای بچههایم است، مخالف قرآن است و برای خودش است. دوم، اینجور که شما میگویی حق ما، این حق ما برای بعد از مردن ایشان است، اما ایشان که هنوز زنده است و شما وارث نیستید. وارث در قرآن خدا به کسی میگوید که مرد او مرده یا زن مرده است و الآن که ایشان زنده است، شما چه حقی به مال ایشان داری؟ سوم، در آیهٔ 177 سورهٔ بقره قرآن بلد هستی بخوانی؟ خانم گفت: بلد هستم، آیهٔ 177 میفرماید: «وَ آتَی اَلْمٰالَ عَلیٰ حُبِّهِ ذَوِی اَلْقُرْبیٰ»﴿البقرة، 177﴾، بندگان واقعی من از مالشان به مادر، به خواهر، به عمه، به خاله، به عروسهایشان، به بچههایشان که همه ذویالقربی میشوند، کمک میکنند و اگر نکنند، در آیهٔ 180 آلعمران میگوید: بهعنوان بخیل در روز قیامت، ثروتمندان بخیل را میآورم و به وزن کل ثروتشان، به وزن فلزی، یک گردنبند از آتش درست میکنم و به گردنشان میاندازم، «سَیطَوَّقُونَ مٰا بَخِلُوا بِهِ»﴿آلعمران، 180﴾، این کلمهٔ «بخل» و این هم «سیطوقون»، لغت گردنبند. گفتم: خانم من دیگر حرفی ندارم، شما چه؟ گفت: اشتباه کردم و من هم با ایشان حرفی ندارم، عذر میخواهم؛ یعنی یک کاری که پنجسال در دادگاه طول میکشید، حدود یک ساعت و ده دقیقه با قرآن حل شد؛ حالا اگر این زن زیر بار قرآن نمیرفت، اولاً که همان شب کافر میشد و بدون طلاق از شوهر جدا میشد، چون کفر به قرآن دیگر طلاق ندارد؛ ولی من خوشحال بودم که قرآن را قبول کرد و اگر قبول نمیکرد که واویلا بود! حالا گاهی شوهرش را میبینم، پیر هم هست، میگویم از حاجخانم چه خبر؟ میگوید: از آن شب تا حالا با هم اینجوری هستیم و قرآن به ما کمک داد.
«اذا التبست علیکم الفتن کقطع اللیل المظلم فعلیکم بالقرآن»
حالا من دوتا قطعه بسیار مهم در زمینهٔ این مسئله دارم که انشاءالله در شبهای بعد بهعنوان مقدمهٔ منبر برایتان میگویم. حالا به سراغ آیهٔ 15 سورهٔ مبارکهٔ احقاف برویم که خدا یک نگاهی به پدر و مادر دارد و یک نگاهی به اولاد. به اولاد سفارش اکید میکند: «بالوالدین احسانا»، این نکته را من چندسال پیش در یک جلسهای گفتم، یادم هم نیست آن جلسه کجا بوده است، پنجسال پیش بود. وقتی موسی به مقام نبوت رسید، خدا به او فرمود: با برادرت «اِذْهَبٰا إِلیٰ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغیٰ × فَقُولاٰ لَهُ قَوْلاً لَیناً»﴿طه، 43-44﴾، پیش فرعون بروید. فرعون کیست؟ این است که در سورهٔ قصص میگوید: «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلاٰ فِی اَلْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَهٰا شِیعاً یسْتَضْعِفُ طٰائِفَةً مِنْهُمْ یذَبِّحُ أَبْنٰاءَهُمْ وَ یسْتَحْیی نِسٰاءَهُمْ إِنَّهُ کٰانَ مِنَ اَلْمُفْسِدِینَ»﴿القصص، 4﴾، ولی به موسی میگوید با فرعون که روبهرو شدید، نرم و آهسته و آرام حرف بزن. گفت: خدایا! با این طاغی و با این دیو خطرناک، با این قاتل، با این غارتگر، باید نرم حرف زده بشود؟ خطاب رسید: بله، زیرا وقتی فرعون تو را از آب گرفت، شیرخواره بودی و بیستسال زحمت بزرگشدنت را کشید، خرجیات را داد، بوی حق پدری به تو میدهد و حرام است که با او بلند حرف بزنی. این قرآن است و اگر به قرآن عمل بشود، چه اختلافی بین پسر و دخترها و پدر و مادرها پیش میآید؟ هیچ! من وقتی دستبوس پدر و مادرم باشم، نرم باشم، بااخلاق باشم، حرفهایشان را گوش بدهم و حرفهایی هم که بیربط است، با ظرافت گوش ندهم، نه اینکه در روی آنها بایستم، چه اختلافی پیش میآید؟ یک نگاه در اول آیه به پدر و مادر است.
جوان به پیغمبر گفت: من پدرم از دنیا رفته است، فرمودند: مادرت؟ گفت: مادرم هم مرده است. من به این آیات قرآن کجا عمل بکنم؟ فرمودند: خالهات زنده است؟ عرض کرد: بله! فرمودند: احسان به جای مادرت را برو و با خالهات داشته باش که قرآن در زندگیات تعطیل نشود. خب این یک نگاه است و نگاه دوم آیه هم به مادر در زمان حاملهبودن است که شب دوم مسئلهٔ حامله بودن را مفصّل برایتان گفتم که برای دختران اهل ایمان چه ارزشهایی در حاملهشدن هست. نگاه سوم، نگاه بهدنیاآوردن و شیردادن است که آن را هم برایتان کاملاً توضیح دادم. خب حالا نگاه بکنیم به اولادی که بهدنیا آمده و این هم یکی از ظرافتهای آیه است که در این بخش است: «إِذٰا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَةً»﴿الأحقاف، 15﴾، این اولاد چطوری باید باشد، فردا شب به خواست خدا خواهم گفت. چه آیهای است، چه قرآنی است، چه پیغمبری داریم، چه ائمهای داریم، چه خدایی داریم! ثروت عظیم ابدی در دست ماست و گدا هستیم، بدبخت هستیم، در خودمان با خودمان جنگ داریم و خانوادههایمان به تلخی دچار هستند؛ جامعه هم که به انواع فساد با داشتن خدا و قرآن و پیغمبر و اهلبیت!
واقعاً خوشابهحال آنهایی که با تو پیوند خوردند و خوشابهحال آنهایی که به حرف تو گوش دادند، خوشابهحال آنهایی که با قرآن تو زندگی کردند و خوشابهحال آنهایی که با اینهمه سرمایههای معنوی از این دنیا بیرون رفتند.