لطفا منتظر باشید

شب دوم چهارشنبه (6-10-1396)

(گلپایگان مسجد آقا مسیح)
ربیع الثانی1439 ه.ق - دی1396 ه.ش
8.78 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

گلپایگان/ مسجد آقامسیح/ دههٔ اول ربیع‌الثانی/ زمستان1396ه‍.ش.

سخنرانی دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

بعضی از دوستان در شب گذشته به من فرمودند: با این سخنرانی که ما شنیدیم، باید در برابر همه‌چیز سکوت کنیم! به آن عزیزان هم عرض می‌کنم که هدف سخنرانی دیشب این نبود، بلکه این بود که زبان ما باید در برابر همهٔ حوادث، تلخی‌ها و مشکلات، نسبت به پروردگار، نبوت، وحی، دین و ائمهٔ طاهرین به خیر و معروف باز باشد، نه اینکه سکوت کنیم یا مهار زبان را به دست سخنان زشت منکر و سخنانی بسپریم که جز گناه به پروندهٔ ما انتقال نمی‌دهد.

اگر بخواهید عنایت بکنید که دیدگاه خود پروردگار چیست که زبان را آفریده است، من خودم یک روز آیات قرآن را دربارهٔ زبان شمردم و یادداشت کردم، عدد را نوشتم و بعد به سراغ گوش و چشم و دست و شکم و پا و عضو شهوت، یعنی شش تا عضو منهای زبان رفتم، کل آیاتش در قرآن مجید به 130 تا نمی‌رسد؛ حالا شکم با این گستردگیِ کارش، غریزهٔ جنسی با این خطراتش، چشم و گوش و دست، وقتی قلم به‌دست می‌گیرد و می‌خواهد ظالمانه امضا بکند، قدم خیلی جاها می‌رود که خدا رضایت ندارد؛ اما مجموعاً 130 آیه بیشتر نبود که این 130 آیه هم بیشتر به گوش مربوط بود. حال زبان، آن مقداری که حرف می‌زند و نه کل آن، اگر آن را قیچی کنند و در ترازو بگذارند، از همهٔ اعضا -چشم، گوش، دست و شکم- خیلی سبک‌تر است که 283 آیه در قرآن مجید برای این مقدار از زبان نازل شده و علتش هم این است که هیچ میدانی برای اعضا و جوارح ما گسترده‌تر، سنگین‌تر و خسارت‌بارتر از زبان نیست. چشم ما می‌تواند چند گناه بکند؟ یک، نگاه به نامحرم و نگاه بد است؛ دوم، نگاه تند به چهرهٔ پدر و مادر یا مردم است؛ گناه سوم آن چیست؟

علمای اهل‌تسنن را نمی‌دانم، ولی شخصیت‌های بسیار بزرگ ما که یک نمونه‌شان وجود مبارک مرحوم فیض کاشانی است. او سیصد جلد کتاب دارد، در آن کتابی که گناهان زبان را شمرده و چهارهزار صفحه است، در یک بخش آن که به زبان مربوط است، در یک بخش جداگانه پر بالای بیست گناه را برای زبان شمرده است. شما یک‌دانه‌اش را در حرم حضرت رضا در زیارت زیاد خوانده‌اید. وقتی در زیارت می‌خوانید: «صلی الله علی روحک و بدنک قتل الله من قتلک بالایدی و الالسن»، تو را دست مأمون با دادن زهر به تو کشت، ولی زبان‌های زیادی –السن- زمینهٔ قتل تو را به دست مأمون فراهم کرد. این‌قدر پشت سر تو گفتند و گفتند که مأمون را به وحشت انداختند و دید اگر تو باشی، نمی‌تواند راحت سلطنت کند؛ پس او را به این نتیجه رساندند که تو را بکشد، یعنی معارف ما زبان را قاتل حضرت رضا معرفی کرده‌اند.

از خود پروردگار دربارهٔ زبان، غیر از آن 283 آیه بشنوید: وقتی قیامت می‌شود، خدا با تنها عضوی که حرف می‌زند، زبان است؛ نه با چشم، نه با گوش، نه با شکم، نه با عضو جنسی، نه با دست و نه با پا، بلکه به زبان می‌گوید: امروز که قیامت است، تو را به عذابی مبتلا بکنم که احدی را در همهٔ عالم به چنین عذابی مبتلا نکرده‌ام؛ به‌خاطر اینکه یک کلمه از تو درآمد و خون بی‌گناهی را ریخت؛ یک کلمه از تو درآمد و مال بی‌گناهی را به باد داد؛ مگر می‌شود مال بی‌گناهی با یک کلمه به باد برود؟ بله، من از بغل‌دستی‌ام خوشم نمی‌آید که کار اشتباهی هم می‌کنم خوشم نمی‌آید، حسود و ناراحت هستم و رنج دارم. به مأمور دارایی می‌گویم: این مغازه را نگاه نکن که کهنه است و جنس کمی در آن است، این روپوش است و معاملات میلیونی در پنهان دارد. مأمور هم به رئیس دارایی می‌گوید که من از همسایه‌ها شنیده‌ام؛ حالا این بندهٔ خدا کل درآمدش ماهی یک‌میلیون‌و‌نیم یا یک‌میلیون‌و‌دویست است و زندگی‌اش را به زحمت اداره می‌کند، گاهی قبض آب و برقش عقب می‌افتد، هشتادمیلیون مالیات برای او می‌آید. به ادارهٔ دارایی می‌رود و می‌گوید ندارم، می‌گویند دروغ می‌گویی! می‌گوید ندارم، می‌گویند خروجت را ممنوع می‌کنیم! می‌گوید ندارم، می‌گویند مغازه و خانه‌ات را می‌گیریم! این کار زبان است.

زبان، هم خیلی راحت آدم می‌کُشد و هم خیلی راحت مال مردم را به ناحق به باد می‌دهد، دارایی هم به مردم اعتمادی ندارد و مردم هم اعتمادی به اینها ندارند، هر دو به هم دروغ می‌گویند؛ اما اگر یکی هم مثل این برود که دچار زبان دیگری شده و راست بگوید، قبول نمی‌کنند و می‌گویند تا دینار آخرش را می‌گیریم؛ حالا گریه می‌کنی، آبرو داری و ناله می‌کنی، ده درصد آن را کم می‌کنند و از صد میلیون ده‌میلیونش هم نده، اما نودمیلیونش را تا دینار آخر باید بدهی. آن‌وقت همین آدمی که زبانش باعث این کار شده، خدا در قیامت به او می‌گوید: بدترین عذاب را داری و تا آخر عذاب هم باید بچشی. این مظلومِ بغل‌دست توست که زندگی‌اش را زبان تو به باد داد، به زندان انداخت و مغازه و خانه‌اش را بردند.

ای زبان! یک کار دیگر تو این بود که یک کلمه از دهانت درآمد و آبروی شصت‌سالهٔ یک آدم محترمِ آبرودار را ریخت. آبرو مثل آب می‌ماند و وقتی آب کاسه را در کوچه بریزیم که خاک و ریگ است، بعد به ما بگویند که آب ریخته را جمع کن، خب نمی‌شود! آبروی‌ ریخته را نمی‌شود راحت جمع کرد و شاید سال‌ها طول بکشد تا این آدمی که آبرویش رفته، آبروی رفته را برگرداند. در کشور ما که هر کسی آبرویش رفت، دیگر آبرودار نشد. آبروی هر کسی را در هر شهری بردند، دیگر آبرودار نشد. می‌ترسم بعضی از روایات را باور نکنید و بعضی از عزیزانم برداشت درستی نکنند. در مهم‌ترین کتاب‌هایمان است که امیرالمؤمنین از کنار یک دیوار خرابهٔ گوشهٔ شهر رد می‌شدند، صدای نفس زن و مردی پشت دیوار می‌آمد، خب شکل نفس معلوم بود که دارند دوتایی زنا می‌کنند، امام پلک چشمش را روی هم گذاشت و عبایش را درآورد، پشت کوچه پیچید و روی این زن و مرد زناکار انداخت که کسی آنها را نبیند و رفت. چرا اینها را نگرفت که حد بزند؟ چون قرآن به علی اجازه نمی‌داد! قرآن به علی می‌گوید: زنا با چهار شاهدِ عادل اثبات می‌شود و نه با یک‌نفر. علی دیده باشد، علی مأمور حفظ آبروی بندگان خداست.

 آنچه من در جلسهٔ قبل عرض کردم، این بود که زبانمان به خیر باز باشد و اگر هم می‌خواهیم به اشتباهات افراد، اشتباهات کارگزاران و اشتباهات مدیران شهر تذکر بدهیم، اول باید حفظ آبرو بکنیم. نمی‌دانیم چه‌چیزی شده که اشتباه کرده، شاید بفهمد و پشیمان شده باشد. آدم تک‌وتنها در جایی تلفن او را گیر می‌آورد و تلفن می‌کندک برادرم! بزرگوار! ما سیصدهزار(ما یعنی شما) شهید داده‌ایم و دلمان می‌خواست که دولتمان غیر از دولت قبل باشد، دلمان می‌خواست که شما با محبت با مردم رفتار بکنید، دلمان می‌خواست که شما فشار به مردم نیاورید. خب این کار را بکنید، اما با محبت. این تک بیت را که می‌خواهم بخوانم، داستانی دارد. قبل از انقلاب داشتم در خیابان شاه‌آبادِ آن‌وقت پیاده می‌رفتم، بیشتر مغازه‌های برِ خیابان کتاب‌فروشی بود. پشت ویترین یک کتاب فروشی ایستادم، دیدم که هشت نه دیوان شعر ردیف است و روی جلد یک دیوان نوشته بود: «دیوان واعظ قزوینی». اولین‌بار بود که می‌دیدم و نمی‌دانستم کیست، دیوانش هم قطور بود، یعنی از هزار صفحه بیشتر بود. داخل مغازه رفتم و سلام کردم، گفتم: آقا می‌توانم این دیوان را ببینم، احتمالاً بخرم! گاهی در کتاب‌فروشی‌ها می‌رفتم. آن‌وقت هم چهرهٔ ما را که نشان نداده بودند و فقط مردم محله‌‌مان مرا می‌شناختند، همهٔ تهران که نمی‌شناختند. چون من همیشه لباس‌های ارزان‌قیمت تنم بود و خودم شخصاً از لباس‌های گران خوشم نمی‌آمد. اسلام هم از لباس خوب منع نکرده است، شاید من بخیل بودم و عبای گران نمی‌خریدم، مریض بودم! گاهی در کتاب‌فروشی‌ها اسم یک کتاب را می‌بردم، می‌گفت: پولش را نداری بدهی، بی‌خود مرا زحمت نده که از قفسه دربیاورم و به تو بدهم. برو پی کارت! اتفاقاً یکبار رفتم تا کتاب خودم را بخرم، گفت: آقا گران است و پولش را نداری، مزاحم من هم نشو! گفتم: چشم! آدم خیلی باید با حوادث برخورد نرم بکند؛ حالا داد بکش که من را نمی‌شناسی! همهٔ کله‌گنده‌های کشور مرا می‌شناسند، بیرون بروم، بابایت را که درمی‌آورم، هیچ؛ جدّ و آبادت را هم درمی‌آورم، توهین می‌کنی؟! حالا یکی هم به تو گفت: آقاشیخ پول نداری، بیرون برو؛ بگذار بادت را بخواباند! اینها سوزن الهی است که باید کسی به بادکنک کِبر ما فرو کند تا باد ما خالی شود. جای خوشحالی و شادی هم دارد! خیلی خوب است که مؤمن موردشناس باشد و در برابر بدی‌های مردم، بد نباشد. خدا دوبار در قرآن دربارهٔ اخلاق بندگان خوبش می‌فرماید: «یدرءُون السیئة بالحسنه»، اینها وقتی با بدکاری‌های مردم نسبت به خودشان روبه‌رو می‌شوند، تلافیِ بدکاری مردم را با خوب‌کاری خودشان برطرف می‌کنند.

کسی به حضرت باقر گفت: ننهٔ تو آن زن سیاه‌چهرهٔ بی‌ریخت نبوده است؟ امام باقر فرمودند: مادرم که بوده، یک‌خرده رنگش هم گندمگون بوده، حالا من چه‌کار بکنم که پسر او هستم و از او به‌دنیا آمده‌ام؟ گفت: ببخشید آقا، من غلط کردم. برخورد عاطفی، دینی، انسانی و اخلاقی این‌گونه است. در خیابان هفده‌شهریور تهران، پشت ماشین بودم و کسی با من تصادف شدیدی کرد؛ هم ماشین پیکان خودش بندهٔ خدا لطمه دید و هم ماشین من لطمه دید. حدود 27-28سال پیش بود. من از ماشین که پایین آمدم، یک‌نفر با یکی دیگر در پیاده‌رو دعوایش شده بود و داشت با صدای بلند به امام فحش می‌داد، مملکت اِلِه شد، اقتصاد اِلِه شد، این آخوندها مردم را بیچاره کردند! ماجرا برای 27-28 سال پیش بود که دلار در آن‌وقت پنج تومان بود. حالا من در دعوای این دو تا پایین آمدم، راننده هم پایین آمد، افسر موتوری هم رسید، افسر به من گفت: آقا چه‌کار کنم؟ گفتم: قانون چه می‌گوید؟ به من چه‌کار داری! به لباس من کار نداشته باش، ببین قانون چه می‌گوید. گفت: قانون می‌گوید که این بندهٔ خدا مقصر است، خرج خودش را باید بدهد و خرج تو را هم باید بدهد، اگر بیمه دارد و اگر ندارد که باید از جیبش بدهد. حالا در این گیرودار آن دوتا که دعوا می‌کردند، ساکت شدند و هفت-هشت تا هم دور دو تا ماشین ریختند که ببینند داستان این آدم با یک آخوند چه می‌شود. به رانندهٔ پیکان گفتم: چه‌کاره هستی؟ گفت اداری. به افسر گفتم: خرج ماشین او چقدر می‌شود؟ آن‌وقت گفت: سیصدهزار تومان. گفتم: برای من چقدر می‌شود؟ گفت: هفتصدهزار تا یک‌میلیون. به پیکانی گفتم: مکانیک به دردخور داری؟ گفت: دارم. گفتم: این تلفن و این آدرس من، ماشینت را بده، درست که کرد، بیا پولش را از من بگیر و من هم پول ماشین خودم را می‌دهم، بیا همدیگر را ماچ کنیم و برویم. رانندهٔ پیکان ماتش برده بود و افسر هم جور دیگر ماتش برده بود، آن شخص هم که داشت به امام فحش می‌داد، مرا در خیابان بغل کرد و گفت: من فدای امام بشوم! جان من قربان این آدم که چه‌چیزی تربیت کرده است. به او گفتم: من عمرم به این کفاف نمی‌دهد که شاگرد امام باشم و درس امام نرفته‌ام؛ اما این برخوردی که از من دیدی، دستور پروردگار و ائمهٔ طاهرین است. آنها به ما گفته‌اند: آن که ندارد، گذشت کن و به او مهلت بده، صورتش را ببوس و بگو حلالت کردم. برادرانم! در قیامت خجالت‌زدهٔ بعضی‌ها نباشیم. من رفیقی داشتم که خیلی لات بود، اما من را دوست داشت و پای منبرم می‌آمد. در محله‌شان که ده‌شب منبر بودم، هر ده‌شب را می‌آمد و تعطیل هم نمی‌کرد، تمام رفیق‌هایش هم لات بودند. این شخص مریض شد. شغل خیلی بالا و فروش خیلی خوبی داشت. او مُرد و من پیش پسرش برای تسلیت رفتم و گفتم: برای بابا چه‌کار کردی؟ گفت: بابا یک وصیتی دارد که به خانواده‌مان مربوط است و یک وصیت هم به من کرد که پسرِ بزرگش هستم. به من گفت: این کلید صندوق مرا بگیر، من دارم می‌روم؛ حدود سیصد چک برگشتی از شش‌هزار، ده‌هزار، پنجاه‌هزار، هفتادهزار، 120هزار، دویست‌هزار، پانصدهزار تومان در صندوق است، اینها را دربیاور و همهٔ برگشتی‌ها را در آتش بریز و بسوزان، من از کل اینها گذشتم. قیامت که بی‌خودی رحمت خدا آدم را در آغوش نمی‌گیرد. آدم باید یک رشته اخلاق خدا و یک رشته زبان خدا را داشته باشد که در قیامت به فرشتگان بگوید: اگر این بندهٔ من دوهزار تا هم گناه دارد، از چهارصد تا بندهٔ چک‌برگشتهٔ من گذشت و من از او گذشتم. اینها در روایات ما کم نیست! روایتی را من در شب نوزدهم گفتم که هفت-هشت تا آخوند در قم از من ایراد گرفتند. بعد به یک شکلی، نه روی منبر، به آنها رساندم که این روایت در فلان کتاب است و گفتم: با کمال معذرت از شما، عرض من این است که شما خوب در قم درس خوانده‌اید، اما خدا را خوب نشناخته‌اید! شما اگر عمق آیات رحمت خدا و روایات را فهمیده بودید، به من ایراد نمی‌گرفتید و در واتس‌آپ‌هایتان علیه من نمی‌نوشتید. خوب هم نوشته بودند! نوشته بودند: این آقا شیخ بی‌سواد است و یک عده نوشته بودند: این آقا شیخ اصلاً قرآن و روایات را نمی‌فهمد! سریع هم جمع کردند و بعد هم در واتس‌آپ‌هایشان نوشتند که حق با ایشان است. خیلی نرم حق برایشان ثابت شد.

برادرانم، خواهرانم، زن‌وشوهرها، برادرها، پسرعموها، قوم‌وخویش‌ها، شریک‌ها، رفیق‌ها، هم‌محلی‌ها! پروردگار ما در قرآن مجید نهی تحریمی کرده، یعنی گفته حرام است و وارد این جریان نشوید. چه‌چیزی حرام است؟ «و لا تنازعوا»، با هم دعوا نکنید، صدایتان را روی همدیگر بلند نکنید، مشت روی همدیگر بلند نکنید، سراغ طلاق و طلاق‌کشی نروید. «و لا تنازعوا فتفشلوا فتذهب ریحکم»، آبرویتان می‌رود و ارزشتان از بین می‌رود، کرامتتان تخریب می‌شود. من شما را برای دعواکردن خلق نکرده‌ام، بلکه شما را برای عبادت خلق کرده‌ام: «ما خلقت الجن»، اول جن را می‌گوید، چون قبل از ما جن را آفریده است، «ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون»، من شما را برای دعوا، در سرهم‌زدن، دادگستری و زندان رفتن خلق نکرده‌ام. دادگستری جای مؤمن است؟ دزد و اختلاسچی را باید به آنجا ببرند، نه من و شمای مؤمن و نه انسان‌های آبرودار و باوقار را. من شما را برای دعوا خلق نکرده‌ام.

چند نفری در یک شهر با یک روحانی خیلی دعوایشان شده بود. روحانیِ پیرمرد، قدیمی و آدم خیلی خوبی بود. من به آن شهر رفتم و امام هم دو نفر را به آنجا فرستادند. دو نمایندهٔ حضرت امام آمدند که هر دوی‌ آنها هم مرحوم شده‌اند. به من گفتند که حل این دعوا چطور است؟ چه‌کار باید کرد؟ گفتم: اگر به من واگذار بکنید، من حل می‌کنم. اوّل ریشهٔ دعوا را برایتان بگویم چه شده که  یک‌ عده جوا‌ن با این آقا بد دعوا کرده‌اند. گفتند: چه شده است؟ گفتم: من این آقا را خیلی وقت است که می‌شناسم و به او ارادت دارم، دوستش دارم و در این شهر هم برای او به منبر رفته‌ام. این آدم از نظر معنوی قوی است. رسم اسم بردن او از مراجع این است که وقتی می‌خواهد آیت‌الله‌العظمی خوئی را اسم ببرد، می‌گوید حضرت آقای آقاسید ابوالقاسم؛ آقای بروجردی را می‌خواهد اسم ببرد، می‌گوید حضرت آقای حاج‌آقاحسین؛ آقای گلپایگانی را می‌خواهد اسم ببرد، می‌گوید آقای آقاسید محمدرضا؛ امام را می‌خواهد اسم ببرد، می‌گوید آقای حاج‌آقا روح‌الله؛ اینها هم ریخته‌اند و دعوا و فریاد و به او ضدانقلاب، بی‌دین، بی‌تقوا گفته‌اند. گفتند: همین! گفتم: همین. گفتند: ما کاری دیگر نداریم و شام‌مان را می‌خوریم و صبح می‌رویم. گفتم: بروید! دو روز بعد خدمت امام رفته بودند، چون امام هم آن آقا را می‌شناخت، امام فرموده بود: جریان چه بوده است؟ گفتند: آقا ما رفتیم و فلانی هم آنجا بود، ریشهٔ دعوا هم این بود. فرمو:د خیلی بد کرده‌اند که با یک عالم دعوا کرده و علیه او مشت بلند کرده‌اند و شعار داده‌اند. شناسنامهٔ مرا بردارید و در آن شهر ببرید، جوان‌ها را صدا بکنید و نشان بدهید که اسم من روح‌الله است، تازه در شناسنامه حاج‌آقا و آقا هم ندارد.

حرف دیشب این بود: بگوییم، اما خیر بگوییم و خیر بنویسیم. امربه‌معروف واجب است، درصورتی‌که من یقین به تأثیر داشته باشم؛ نهی‌ازمنکر واجب است، اما یقین به تأثیر داشته باشم و البته باید امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر را طولانی کنم، چون امیرالمؤمنین می‌فرمایند: اصلاً از گنهکار ناامید نباشید. یک‌وقتی کسی پیش من آمد و گفت: برادرزنم قمارباز هست، عرق‌خور هم هست، عربده‌کشی هم می‌کند و همه از دست او ناراحت هستند. او را یک شب پای منبر بیاورم؟ گفتم: بیاور، اما یک‌خرده طول می‌کشد تا کسی که سی‌سال عرق ‌خورده و عربده کشیده، دادوفریاد و دعوا کرده است، با یک شب منبر خوب نمی‌شود، ولی ناامید نباش! گفت: می‌آورم و دست راستم می‌نشانم که از روی منبر بدانی چه کسی است.

من چندماه در غیر منبر با این آدم کار کردم تا نمازخوان و روزه‌گیر شد، عرق و ورقش را ترک کرد. حالا هم مرده، البته او را هم که آورده بود، مرده بود. ما که دو روز بیشتر در اینجا مهمان نیستیم، این‌همه غوغا برای چیست؟ این‌همه گناه برای چیست؟ این‌همه عذاب دپو کردن برای چیست؟

گفتم: آقا این کتاب‌ شما فروشی است؟ گفت: بله، از پشت ویترین آورد. گفتم: اجازه می‌دهید که ببینم، اگر خواستم بخرم و اگر نخواستم نخرم؟ گفت: ببین، دلت خواست بخر و دلت نخواست بخر؛ بعضی‌ها خیلی با خدا رفیق هستند. روزیِ من و زن و بچه‌ام را خدا دست تو نداده است، بخری عنایت اوست و اگر نخری، صلاح ندانسته که من امروز این کتاب را بفروشم. خیالت راحت باشد، بخر یا نخر! اینهایی که زلف زندگی‌شان به خدا گره خورده، خیلی راحت زندگی می‌کنند. عمرشان هم طولانی است، چون به قول خارجی‌ها استرس ندارند و به قول پیغمبر از کوره‌دررفتن ندارند. این‌قدر دریای وجودشان عالی است که صدتا شتر را بغل این دریا نهر کن و صدتا خون شتر در این دریا بریزد، همهٔ این خون‌ها با یک موج از بین می‌رود و نجس نمی‌شود؛ اما کسی با یک سر سوزن خون روحش نجس می‌شود، به زن خودش، پدرزنش، مادرزنش، برادرزنش و بعد به دنیا، بعد به دولت و یواش یواش به خدا فحش می‌دهد که این زن را اصلاً برای چه خلق کرده‌ای! به من بگو! به همه یک‌مرتبه حمله می‌کند.

 گفت: نه آقاجان، ببین! دلت خواست بخر، دلت نخواست نخر. کتاب هم قطور بود و من اتفاقی کتاب را باز کردم، اول و آخرش را ندیدم و همین‌جوری مثل استخاره‌های شما کتاب را استخاره‌ای باز کردم. این یک خط شعر آمد، همان‌جا این یک خط را حفظ کردم و بستم، گفتم: آقا من را می‌بخشید، نمی‌خرم! گفت: فدایت هم بشوم، قربانت هم بروم! نخر، به من بده. از مغازه بیرون آمدم. این یک خط شعر برای من یک دنیا بود و خیلی هم برای خودم درس بود.

 واعظ اگرچه امربه‌معروف واجب است

 طوری بکن که قلب گنهکار نشکند

 حمله نه! مشت بلندکردن نه! دادزدن نه! مرگ بر بی‌حجاب در خیابان، مشکل بی‌حجابی را حل نمی‌کند! در یک شهری به من گفتند: آقا اینجا بی‌حجابی غوغا می‌کند، بسیج بریزیم و مردم و بازار را ببندیم و شعار بدهیم؟ گفتم: نه! رئیس نیروی انتظامی را خواستم، شهر مهم و پرجمعیتی است و اسم نمی‌برم. شب آمدم، رئیس نیروی انتظامی پیش من آمد، گفتم: حاضر هستی یک کار بکنی؟ گفت: چه‌کار کنم؟ گفتم: من یک نامه به همهٔ دخترها و زن‌های بدحجاب نوشته‌ام، دلم می‌خواهد دور کاغذش گل رنگی باشد، این را ماشین کن، به خط من نه! چاپ کن و به مأمورها بده. در پاکت بگذارید و بااحترام یک چادر یا یک روسری خوب هم کنار دستتان باشد، پولش هم اگر ندارید، من می‌دهم. این را به دست زن‌ها و دخترهای بدحجاب بدهید. یک نامهٔ بسیار عاطفی نوشتم! خواهرم، من برادرت هستم، محصل هستم و همه را هم راست نوشتم. خب محصل هستم و درس می‌خوانم، کتاب می‌خوانم. خواهرم، من برادرت هستم، محصل هستم و خیلی به درس علاقه دارم، دلم می‌خواهد تا دکتری بخوانم، دلم می‌خواهد برای این کشور و به‌خصوص برای شهرم یک شخص بسیار مفیدی بشوم؛ درسم هم خیلی بالاست، اما از وقتی که چشمم به قیافه‌های زیبای شما عادت کرده است و نمی‌توانم بگذرم، شما را می‌بینم‌ و دلم به‌هم می‌خورد، شب به خانه می‌آیم و می‌خواهم درس بخوانم، آن قیافهٔ زیبایتان جلوی چشمم می‌آید، تحریک حیوانی و به درس و خواندن بی‌میل می‌شوم، ترسم این است که چهره‌های زیبای شما که عکسش در دلم باقی می‌ماند و رد نمی‌شود، هم من را به شهوات افراطی بکشد، هم از درس بیندازد و یک عضو معطل جامعه بشوم. برای آرام‌کردن خودم یواش‌یواش به سراغ سیگار، قلیان، حشیش، تریاک و هروئین بروم. جواب من و پدر و مادرم را می‌خواهی چه بدهی و اگر احتمالاً خواهرم قیامت را قبول داری، چون ممکن است قبول نداشته باشی، ولی چون 124هزار پیغمبر و دوازده امام از قیامت خبر داده‌اند و قیامت دروغ نیست، جواب من و پدر و مادرم و این جامعه را در قیامت می‌خواهی چه بدهی؟ من روی منبر مبالغه نمی‌کنم، پنج-شش‌روز گذشت، رئیس نیروی انتظامی -خدا رحمتش کند، مرد بزرگواری بود- به من گفت: فلانی! سی درصد مسئلهٔ بی‌حجابی در شهر حل شد. حالا آن مقداری که توانستیم این نامه‌ها را برسانیم، در ماشین‌ها هم روسری و هم چادر خوب داشتیم، به هرکدام که نامه را می‌دادیم، یک طاقه چادر و یک‌دانه روسری هم می‌دادیم.

محور بحث امشب ما زبان شد، به‌خاطر اینکه می‌خواستم بگویم که خدایی نکرده برداشت ضعیف از سخنرانی‌ها نشود. من خواسته بودم بگویم هر اتفاقی افتاد، هیچ‌چیزی نگویید؛ بگویید، اما خوب، باعاطفه و محبت بگویید. آدم محترمی پیش من آمد و گفت: تازه فهمیده‌ام که دخترم(برای یک خانوادهٔ متدین بالایی است) با پسری در دانشگاه روی‌هم‌ریخته و من دارم سکته می‌کنم. گفتم: اصلاً سکته نکن! فقط ده‌روز دخترت که از دانشگاه می‌آید، بغلش کن و ببوس، قربان‌صدقه‌اش برو، بازار ببر، پارچه می‌خواهد، روسری می‌خواهد، کیف و کلاه می‌خواهد، بخر! هر دو-سه‌روزی که می‌بیند رفتارت با او عوض شده، به او بگو: دخترم ارتباط با نامحرم بعداً به مشکلاتی می‌خورد که نمی‌شود حل کرد؛ خیلی‌ها به مشکل خورده‌اند که دیگر حل نشده است، خیلی با نامحرم‌ها رابطه داشته‌اند و بچه در رحم‌ آنها گذاشته شده است، بعد با بدبختی کورتاژ کرده‌اند تا پدر و مادرها نفهمند، بعد هم لطمه می‌خورند و اگر شوهر کنند، گاهی دیگر بچه‌دار نمی‌شوند. بعد از ده‌روز پیش من آمد و گفت: آقا مسئله‌ام حل شد! گفتم: حالا پیش من بیاور، تو بخشی از مسئله را با محبت حل کردی و حالا بخشی هم من با قرآن و روایات باید حل کنم. بعد هم دختر یک زندگی بسیار عالی پیدا کرد.

 دعوا نکنید، نزنید، فریاد نکشید، مردم را نتارانید!

 

 

برچسب ها :