لطفا منتظر باشید

شب ششم یکشنبه (10-10-1396)

(گلپایگان مسجد آقا مسیح)
ربیع الثانی1439 ه.ق - دی1396 ه.ش
9.1 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

گلپایگان/ مسجد آقامسیح/ دههٔ دوم ربیع‌الثانی/ زمستان1396ه‍.ش.

سخنرانی ششم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

پیش از ورود به بحثِ هر شب در حول محور یکی از آیات سورهٔ مبارکهٔ آل‌عمران که پروردگار مهربان چهار خصلت را به پیغمبر تعلیم داده است تا رفتار و برخوردش با همهٔ مردم براساس این چهار خصلت باشد، لازم است که دو آیه برای شما قرائت کنم: یکی از سورهٔ مبارکهٔ انبیا و یکی هم از سورهٔ مبارکهٔ لقمان.

این دو آیه دربارهٔ محاسبات اعمال انسان در قیامت و از آیاتی است که اولیای الهی به جای ذکر با تسبیح، آن دو آیه را ذکر خودشان قرار داده بودند. اصلاح حال، عمل و اخلاق واقعاً جز از طریق باورکردن قیامت ممکن نیست؛ چون اگر کسی قیامت را باور نداشته باشد، معارف الهیه در وجودش نقش پیدا نمی‌کند؛ چراکه فکر می‌کند مرگ یعنی خاموشی ابدی و پایان همهٔ کارها و با این اعتقاد نادرست که فکر می‌کند مرگْ پایان کار و خاموش‌شدن چراغ برای ابد است، خیلی راحت به هر گناه، تجاوز، ظلم، منکر، فحشا و زشتی دست می‌زند و می‌گوید پشت این برنامه‌ها که خبری نیست.

اما آن که مثل شما با تکیهٔ بر خبر خدا دربارهٔ قیامت در 114 کتاب آسمانی که آخرین آن قرآن و آیات مربوط به قیامتش حدود دوهزار آیه است و با تکیه بر خبر 124هزار پیغمبر و دوازده امام، جهان بعد را قبول دارد و می‌داند که جهان بعد، جهان محاسبه و جهان بررسی اعمال به وسیله کسی است که از ذات همهٔ اعمال آگاه است. بالاخره برخلاف آن که باور ندارد، زندگی می‌کند و با مواظبت، با توجه، با دقت و با بیداری زندگی می‌کند؛ هیچ‌وقت از او برنمی‌آید که دست غارت به مال مردم ببرد، اگرچه خیلی کم باشد و می‌گوید جوابش را در قیامت چه بدهم؟! هیچ‌وقت دست فحشا و منکرات به‌طرف ناموس دراز نمی‌کند و می‌گوید جوابش را چه بدهم؟! دایماً در حال نگاهداری خودش است و به قول امیرالمؤمنین، این‌جور افراد با این باور، ایمان و توجه‌شان به جهان بعد، یک لغزش‌هایی هم دارند که لغزششان اندک است: «قلیل ضلله»، خیلی کم است و لغزش آنها هم لغزش گناهان کبیره و خوردن مال مردم و پایمال‌کردن حق دیگران نیست. یک‌وقتی که اتفاقاً از قیامت غفلت می‌کنند، ممکن است حرف ناروایی بزنند، البته نه حرفی که به آبرو و به هویت مردم لطمه بخورد. حالا من نمی‌دانم چه نمونه‌ای را دراین‌زمینه برایتان بگویم که نوع لغزش برای اهل باورِ قیامت چیست! مثلاً شاید نشود اسم گناه را روی آن گذاشت، امیرالمؤمنین هم نفرموده‌اند عصیان، خطا یا ذنب، بلکه فرموده‌اند: «ضلل»، لغزش؛ مثل اینکه در راه می‌روم و به مقصد هم می‌رسم، پای من به سنگی گیر می‌کند و یک‌خرده در راه‌رفتنم اختلال ایجاد می‌کند، اما زمین نمی‌خورم که دست و پایم بشکند و بیمارستانی بشوم. درست نگاه نکرده‌ام و به این سنگ برخورده‌ام؛ این را ضلت و لغزش می‌گویند.

اینها واقعاً مردم عجیبی هستند! من اینها را در پنجاه‌-شصت‌سال پیش دیده بودم. پروردگار عالم از جوانی‌ام این لطف را به من کرد و رفیق‌هایی را سر راهم قرار داد که پنجاه‌سال-شصت‌سال از من بزرگ‌تر بودند، ولی انسان‌هایی اهل باور بودند و نمی‌توانستند هم باور نکنند. چطوری آدم باور نکند، درحالی‌که پروردگار در 114 کتاب آسمانی، 124هزار انبیا و دوازده امام از قیامت خبر داده‌اند، حالا من در هر موقعیتی که باشم، چطوری می‌توانم بگویم و گردن خدا و انبیا و 114 کتاب بیندازم که همهٔ شما دروغ گفته‌اید؟! اینکه نمی‌توانم برعهدهٔ پروردگار ثابت بکنم! خدا چه نیازی به دروغ دارد که دوهزار آیه دربارهٔ قیامت در قرآنش مطرح کند؟ به انبیا که دستور داده بود به کل امت‌ها بگویید: «لاٰ أَسْئَلُکمْ عَلَیهِ أَجْراً»﴿الأنعام، 90﴾، «إِنْ أَجرِی إِلاّٰ عَلَی اَللّٰهِ»﴿هود، 29﴾، ما در هدایتگری‌مان، از آن که 950سال برایتان جان کَند تا ما، هیچ‌چیزی نمی‌خواهیم و از کسب بازوی خودمان می‌خوریم. انبیای خدا برخی کشاورز یا دامدار بودند و برخی کار معماری و مهندسی و سدسازی، برخی نیز خرید‌وفروش و تجارت می‌کردند. دستور پروردگار بود که هیچ‌چیزی از امت‌ها نخواهید، پس کسی که چیزی نمی‌خواهد، چه نیازی دارد که به مردم دروغ بگوید! مثلاً بگوید ملت، شما بعد از مردن‌ باید دو عالم را طی کنید: یکی برزخ و یکی هم قیامت است. چه احتیاجی دارد که دربارهٔ این دو عالم دروغ بگوید و برای چه دروغ بگوید؟ می‌خواهد جیبی پر بکند یا سر کسی را کلاه بگذارد؟ کسی دروغ می‌گوید که می‌خواهد از کیفر جرم فرار بکند یا جیب خود را با تقلب پر کند. کسی باید دروغ بگوید که چیزی ندارد، ولی خودش را می‌خواهد چیزدار بنمایاند؛ مثلاً من درس نخوانده‌ام، می‌آیم و جلوی دید شما قیافه‌ای به خودم می‌گیرم، خیلی هم هنرمندانه! شما هم به همدیگر می‌گویید که عالم است. من برای چه این کار را می‌کنم؟ می‌خواهم جیبم را پر کنم یا می‌ترسم که دروغ می‌گویم و یا می‌خواهم بدزدم و دارم دروغ می‌گویم یا می‌خواهم تقلب کنم و خودم را غیر از آن که هستم، جا بیندازم. پروردگار برای چه دروغ بگوید؟ نیاز دارد؟ کم دارد؟ مثلاً آن وقتی که خودش بود، «کان الله و لم یکن معه شیئا»، خودش بود و هیچ‌چیز دیگری نبود، یک هستی محض طلوع داشت و هیچ‌چیز دیگری نبود؛ در آن‌وقت نه زمینی، نه آسمانی و نه موجوداتی بود، طبق تعالیم قرآن و معارف اهل‌بیت، وجود مقدس او مستجمع جمیع صفات کمال بود و به هیچ‌چیز نیاز نداشت؛ آن‌وقتی هم که کل این آفرینش را برپا کرد، نه از کسی کمک گرفت و نه نقشه خواست و نه ابزاری همراه برداشت، جهان را با میلیاردها کرات و میلیاردها میلیارد مخلوق آفرید. الآن هم همان است که قبل از آفرینش جهان بوده، چه احتیاجی به کسی دارد؟ برای چه دروغ بگوید؟ انبیا برای چه دروغ بگویند؟ انبیا که پرونده‌شان را از اوّل نسبت به مردم بست و گفت حرام است که کسی برای زحمات رسالتش چیزی بخواهد. «لا اسئلکم علیه اجرا»، طلبه‌ها می‌گویند: نکره در سیاق نفی، معنی عام دارد و «لا اسئلکم» نکره است، «اجر» نیز بدون «‌الف و لام» است، پس «لا اسئلکم» نفی و «اجر» بدون «الف و لام» است؛ یعنی به ملت‌ها بگویید که ما یک‌شاهی، یک‌دانه گندم، یک نصف لیوان شیر از شما نمی‌خواهیم. چه نیازی دارند به ملت دروغ بگویند که روزی به نام قیامت برپا می‌شود که حساب و کتاب و محاسب هم دقیق است، یک‌طرف مسئله بهشت برای پاکان و یک‌طرف مسئله هم دوزخ برای ناپاکان است. چه نیازی به این دروغ‌ها بوده است، اگر دروغ گفته باشند! نیازی نداشتند که دروغ بگویند و راست گفته‌اند.

آن که باور دارد و تکیهٔ باورش هم خدا و 124هزار پیغمبر و 114 کتاب آسمانی است، حالا می‌خواهد پنجاه-شصت‌سال با زن و بچه، پدر و مادر و قوم‌وخویش با مردم زندگی کند، براساس همان آیهٔ آل‌عمران که خدا چهار خصلت به پیغمبرش یاد داد تا این‌گونه با مردم رفتار کن، این‌گونه رفتار می‌کند، چون باور دارد؛ او می‌داند اگر از این چهار خصلت انحرافی پیدا بکند، در قیامت گیر است و طاقت گیرافتادن را ندارد، می‌گوید خودم را گیر نمی‌اندازم! باورداران قیامت خیلی هم راحت زندگی می‌کنند. آنهایی که خدا از جوانی‌ام نصیبم کرد که شاید نزدیک پنجاه‌نفر بودند، همه‌شان در سه دوره از دنیا رفتند؛ اولین دوره‌شان در هفده‌سالگی من بود، دورهٔ بعد 23-24ساله بودم و دوره بعد هم تقریباً تا سال پنجاه، 52 بود که سفرهٔ باورکنندگان آن‌گونه جمع شد.

به‌قدری دقیق زندگی می‌کردند و حرف می‌زدند، گاهی که می‌خواستند با من صحبت کنند و شاید می‌خواستند مرا تربیت کنند، برای من قسم می‌خوردند. قبل از اینکه حرفشان را بگویند، قسم می‌خوردند و می‌گفتند اینکه می‌خواهیم به تو بگوییم، گاهی یکی از آنها می‌گفت به قمربنی‌هاشم و گاهی یکی دیگر از آنها می‌گفت به والله قسم! می‌دانم و باورم هست که این چهار-پنج کلمه‌ای که می‌خواهم به تو بگویم، به پای من می‌نویسد و راست می‌گویم. بله پایم می‌نویسند، این خبر پروردگار در قرآن است: «مٰا یلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّٰ لَدَیهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ»﴿ق، 18﴾، کلمه‌ای از دهانتان بیرون نمی‌آید، مگر اینکه یک فرشتهٔ من در کنار این کلمه هست و تا قیامت نگه می‌دارد، یک‌دفعه ده‌میلیون کلمهٔ ناباب جلوی تو می‌ریزد و می‌گوید: اینها تولید تو و هیزم جهنم است؛ همه را نگه می‌دارند و بعد هم همه را به ما تحویل می‌دهند. خیلی هم دقیق است! خب آن که قیامت را با تکیهٔ بر این منابع باور کرده(هر کسی باور نکند، دیوانه، پست و شقی است. آن که قیامت را باور ندارد، معنی‌اش این است که خدا، 124هزار پیغمبر و دوازده امام دروغ گفته و کشک سابیده‌اند. معنی باورنکردن همین است)، مواظب نگاه، شنیدن، حرف‌زدن، کاسبی، خوردن، خوابیدن، ازدواج، بچه‌دارشدن و رفتار با مردم هست. دقیق هم هست.

من این داستان را که برایتان می‌گویم، با یک واسطه می‌گویم و دوتا و سه‌تا نیست. یک واسطه یعنی آن که خودش در جریان بوده و او برای من گفته‌ است. گفت: یک عالم واقعاً درس‌خوانده‌ای داشت کنار درس آیت‌الله‌العظمی بروجردی درس را گوش می‌داد. آقای بروجردی هم به او محبت داشت و احترام برای او قائل بود. عالم فرهیخته‌ای بود و برای همین مناطق اراک بوده، نه برای خود شهر؛ ایشان می‌گفت برای جاپلق بوده، من نمی‌دانم کجاست! گوش آقای بروجردی یک‌مقداری سنگین بود، این عالم به درس ایرادی می‌گیرد، خب به طلبه حق داده‌اند که به استاد ایراد بگیر و بگو نظر من این است و نظر شما به این دلیل درست نیست. ایشان ایراد می‌گیرد و مرحوم آقای بروجردی جواب او را می‌دهد، روی جواب آقای بروجردی یک ایراد می‌گیرد و جواب می‌شنود، بار سوم آقای بروجردی یک‌مقدار تُن صدایشان بالا می‌رود و کمی چهره‌شان در هم کشیده می‌شود، با آن بالارفتن تُن صدای کم و یک‌ذره در هم کشیده‌شدن چهره می‌گویند: بس‌ است! من که همهٔ حرف‌هایت را جواب دادم. با همین یک‌ذره صدای بلند، یک‌ذره قیافه عوض شد و بس‌ است، درس را ادامه ندادند.

درس را ادامه ندادند، قطع کردند و از منبر پایین آمدند. هر بار که از منبر پایین می‌آمدند، حرکت می‌کردند و از در بیرون می‌رفتند؛ ولی آن روز وارد جمع طلبه‌ها شدند تا به آن شیخ رسیدند، ایستادند و دستشان را به‌طرف شیخ دراز کردند، شیخ هم جلوی کل طلبه‌ها به حضرت آقای بروجردی دست داد. حضرت آقای بروجردی خم شدند و دست شیخ را بوسیدند، فرمودند: فردا به خانهٔ ما بیا، منتظر تو هستم، اما بعد فرمودند: نه نمی‌خواهد بیایی! فردا صبح به خادم خودشان فرمودند که یک درشکه بگیر تا به خانهٔ شیخ برویم. خادم آقای بروجردی می‌گفت: درشکه را بعد از نماز صبح به در خانه آوردند، سوار شدیم و به درِ خانهٔ شیخ رفتیم، به من فرمودند: شما بیرون منتظر بمان، من می‌آیم. در زد و شیخ به دم در آمد، دید استاد، مرجع تقلید، سید، فقیه، بزرگ، تک‌مرجع آمده، فرمودند: اگر مزاحمتی نیست، چند دقیقه به خدمتت بیایم. گفت: خانه خانهٔ خودتان است، تشریف بیاورید! آقای بروجردی یک‌طرف اتاق می‌نشینند، شیخ هم روبه‌رو، بعد می‌فرمایند: با زبان خودت اقرار کن و بگو حسین بروجردی، تو را از آن دادِ دیروزت و تلخی قیافه‌ات بخشیدم. گفت: شما استاد و آقای من هستید. فرمودند: من از این اتاق بلند نمی‌شوم تا با دو گوش خودم نشنوم! بگو حسین بروجردی تو را بخشیدم. این شرعی نبوده که من صدایم را بلند کنم و ابروهایم را در هم بکشم. گفت: آقای بروجردی شما را بخشیدم. آقای بروجردی یک عبای نو برای او می‌گذارند(این قضیه که من می‌گویم، فکر کنم هفتادسال از آن زمان گذشته است) و پنجاه تومان پول هم به او می‌دهند، سپس بلند می‌شوند و به خانه می‌آیند. به خادم‌ خودشان(که او را دیده بودم) می‌گویند: امشب برای من سحری بگذار؛ آقای بروجردی یک‌سال تمام در هوای قم روزه می‌گیرد و به پروردگار دم افطار می‌گوید که مرا از آن تلخی به بنده‌ات ببخش، من دارم جریمه‌ام را می‌دهم و یک‌سال روزه می‌گیرم تا جریمه بدهم و دیگر مرا در قیامت جریمه نکنی. این باور قیامت است. شما می‌بینید در مسئلهٔ خودش می‌گوید: «یؤمنون بالغیب»، اما به قیامت که می‌رسد، در آیهٔ چهارم و پنجم سورهٔ بقره می‌گوید: «و بالآخرة هم یوقنون»، یعنی قیامت را باید با دلت لمس بکنی تا درست حرکت کنی، درست حرف بزنی و درست کاسبی کنی.

از آن افرادی که من دیده بودم و فکر می‌کنم اصلاً خدا سر راه من گذاشت تا من آدم بشوم؛ البته نمی‌گویم آدم شده‌ام، اما به یکی از آنها که نزدیک مرگش بود و چشم داشت، گفتم: حاج‌علی، مرا چطور می‌بینی؟ گفت: نصف آدم! گفتم: هنوز آدم نشده‌ام؟ گفت: نه بابا! کجا آدم شدی؟ آدم! چه می‌گویی؟ هیچ‌چیز را به خودت نبند و همیشه بگو خدا «قُلِ اَللّٰهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ»﴿الأنعام، 91﴾، هیچ‌چیز را به خودت نبند!

برادرانم! خواهرانم! وقتی شخصیت دوم عالم خلقت(پیغمبر اول و ایشان دوم و با لحاظ خدا، ایشان سوم است) وقتی سومین شخص هستی شب‌ها صورت بر روی خاک بگذارد، زارزار گریه کند و به پروردگار راست بگوید: «آه من قلة زاد و بعد السفر»، خدایا! توشهٔ‌ علی خیلی کم و راه سفر طولانی است. خدایا! وضع من چه می‌شود؟ بعد هم این صدا را رهگذری در تاریکی بشنود، بعد ببیند که صدا خاموش شده، بیاید و ببیند که علی مثل چوبِ خشک افتاده است، نصف‌شب به درِ خانهٔ صدیقهٔ کبری بدود، در بزند و بگوید: خانم! من خبر سنگینی برایت آورده‌ام؛ علی را دیدم که از دنیا رفته است. زهرا می‌فرمودند: علی از دنیا نرفته و حال هر شب او همین است. علی قیامت را باور دارد! اگر این هفتادمیلیون هم قیامت را باور داشتند که ما الآن کشورمان بهشت بود و زندان و دادگاه و دادگستری نداشتیم. این باورداشتن قیامت است.

از همین‌هایی که من دیده بودم و چه خاطرات عجیبی از نماز شب‌ و گریه‌هایشان، از گریه‌هایشان برای ابی‌عبدالله و حتی روش کاسبی‌کردن‌ آنها دارم؛ مثلاً کل آنها محال بود که مشتری بیاید و بگوید: نیم‌کیلو چای، دوکیلو نخود و دوکیلو شکر بده، محال بود که شکر را که در پاکت می‌ریزد، یک‌دانه پاکت خالی هم آن‌طرف ترازو نگذارد و ده‌گرم هم اضافه‌تر می‌کشید. می‌گفت: این از من شکر کیلویی پنج‌‌ریال می‌خرد و کاغذ نمی‌خرد، یعنی می‌گفت: اگر این پاکت را این‌طرف نگذارم و شکر خالص ندهم، در دادگاه قیامت باید خدا به من بگوید که مشهدی، پاکت در تهران برای بقال‌ها کیلویی چند بود؟ کیلویی دوریال، شکر کیلویی چند بود؟ کیلویی پنج‌ریال؛ پس تو چرا کیلویی دوریال را با کیلویی پنج‌ریال قاتی کردی و برای چه فروختی؟ اصلاً تحمل گناه را نداشتند، مگر همانی که امیرالمؤمنین فرمودند: «قلیل ضلله»، لغزش اینها خیلی کم بود.

یکی دیگر را بگویم که در جریانش هم بودم و برای او ده‌روز هم منبر می‌رفتم. یک‌دانه کامیونِ هفت‌تن یا سه‌تن -یادم نیست- حلب هجده‌کیلویی روغن کرمانشاهیِ در بسته طرفش از کرمانشاه برای او فرستاد. اولاً به طرف کرمانشاهی‌اش سپرده بود که حلب‌ها را قبل از پر کردن روغن بکش و از وزن روغن کم کن، یعنی روغن با حلب به من نده و روی حلب بنویس یک‌کیلو و صدگرم وزن حلب است، هفده‌کیلو و دویست‌گرم وزن خالص روغن است؛ مثلاً سه‌تن روغن می‌آمد، چون فروشندهٔ دست اوّل و تاجر بود و از او خیلی خرید می‌کردند، وقتی روغن‌ها را در انبار خالی می‌کرد، به دوتا از شاگردهایش می‌گفت: میخ ببرید و ته حلب را سوراخ کنید و ببینید دوغ قاتی روغن هست یا نه! تمام حلب‌ها را باشد یا نباشد، سوراخ بکنید و دوغ‌هایش را خالی کنید، بعد دوغ را بکشید و وزن خالص را درآورید؛ چون مردم از من روغن کرمانشاهی می‌خواهند، نه روغن قاتی با دوغ! من با این پول می‌خواهم بچه‌دار بشوم، نماز بخوانم و به کربلا بروم. این باور قیامت است.

دو آیه برای شما بخوانم و ببینم می‌رسم که چهار خصلت را هم توضیح بدهم یا نه! این‌قدر قرآن گسترده است که واقعاً آدم را شگفت‌زده می‌کند که تا کِی باید بگویم و مردم باید تا کی بشنوند؟ مگر آب این دریا کشیدنی است؟ مگر ته می‌کشد؟ مگر تمام می‌شود؟ چون اگر قیامت را باور نکنم، نه این چهار خصلت، هیچ کار دیگری را هم دلم نمی‌خواهد انجام بدهم؛ چون می‌گویم پشت که ندارد و بعد از مردن که کسی کاری به من ندارد، پس بگذار هر کاری دلم می‌خواهد بکنم. آیهٔ قیامت را در سورهٔ انبیا عنایت می‌کنید:

«وَ نَضَعُ اَلْمَوٰازِینَ اَلْقِسْطَ لِیوْمِ اَلْقِیٰامَةِ»، ابزاری که برای سنجش اعمال برپا می‌کنم، ابزاری براساس عدالت است. فکر نکنید که ترازوهای قیامت دوتا کپه و پاره‌سنگ دارد! ما کیفیت ترازوی قیامت را باید با آیات دیگر بفهمیم. ترازو در قیامت سه‌تاست: پیغمبر، امیرالمؤمنین و قرآن که تمام پرونده‌های امت را با این سه ترازو می‌سنجم؛ اگر در حد قابل‌قبول موافق درآید، به آدم می‌گویند سر خود را بالا نگه دار، آنجا هم بهشت است، برو؛ اما اگر مخالف درآید، می‌گویند سرت را پایین بینداز و به جهنم برو تا تو را نکشیده‌ایم ببریم. کار برای او خیلی آسان است. «وَ نَضَعُ اَلْمَوٰازِینَ اَلْقِسْطَ لِیوْمِ اَلْقِیٰامَةِ»، حالا ترازوها را برپا کردم، چطوری محاسبه‌تان می‌کنم؟ «وَ إِنْ کٰانَ مِثْقٰالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَینٰا بِهٰا»، اگر عملت به‌اندازهٔ وزن دانهٔ ارزن باشد، نمی‌گذارم در این عالم گم بشود. عمل تو نه گم می‌شود و نه کم می‌شود، بلکه عمل موجود است و با به‌هم ریخته‌شدن تمام عالم هم عمل تو در جایی به‌هم نمی‌ریزد و گم هم نمی‌شود؛ اگر به‌اندازهٔ وزن دانهٔ ارزن باشد، خودم می‌آورم، «وَ کفیٰ بِنٰا حٰاسِبِینَ»﴿الأنبیاء، 47﴾، بس باشد که خودم حسابگر آن عمل هستم.

اما سورهٔ لقمان: قلب آدم می‌خواهد بایستد، خیلی این آیات سنگین است! «یٰا بُنَی إِنَّهٰا إِنْ تَک مِثْقٰالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ»، اگر عمل تو به‌اندازهٔ دانهٔ ارزن باشد، «أَوْ فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ» یا در میلیاردها کرات انداخته باشند که هیچ‌کس نتواند پیدا کند، «أَوْ فِی اَلْأَرْضِ» یا عملِ به‌اندازهٔ دانهٔ ارزن را در اعماق زمین فرو کرده باشند، «فَتَکنْ فِی صَخْرَةٍ» یا در یک سنگ ناشناخته باشد، یعنی میلیاردها سنگ روی کرهٔ زمین است  وعمل تو را در یک سنگ کرده‌اند که هیچ‌کس هم نمی‌تواند آن را پیدا کند، خدا این عمل را وارد قیامت می‌کند، «یأْتِ بِهَا اَللّٰهُ إِنَّ اَللّٰهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ»﴿لقمان، 16﴾ لطیف یعنی خدا بسیار ریزنگر است و هیچ‌چیزی از دید او پنهان نمی‌ماند و آگاه است. نمی‌دانم با قیامت باید چه کار کرد! امام صادق می‌فرمایند: حضرت داود شغل قضاوت داشت و به پرونده‌ها رسیدگی می‌کرد؛ اگر مردم سر زمین یا پول یا با زنشان یا با مردشان دعوا داشتند، به دادگاه می‌آمدند. انبیا مأمور بودند که وقتی به پرونده‌ها می‌رسند، با دلایل و شواهد ظاهری برسند و حق ورود در عمق را نداشتند. یک‌روز به پروردگار گفت: می‌شود باطن یک پرونده را به من نشان بدهی که براساس باطن حکم بکنم و دیگر دلیل و شاهد و بیّنه و اینهایی که دادگاه‌ها می‌خواهند، نخواهم؟ خطاب رسید: نه! چون تحمل آن را نداری. یک‌بار دیگر درخواست کرد، خطاب رسید: درخواست نکن، به باطن پروندهٔ مردم چه‌کار داری؟ یکبار دیگر درخواست کرد، پیغمبر است دیگر و محترم، خدا بنده‌اش را دوست دارد، خطاب رسید: یک‌دانه‌اش را به تو نشان می‌دهم. فردا پیرمردی محاسن سفید هفتاد-هشتاد‌ساله مچ جوانی را محکم گرفته و به دادگاه می‌آورد، عرض حالش این است که این جوان در اول صبح به باغ انگور من آمده، همین‌طور از بغل مو رد شده و لگدمال کرده و یک‌خوشهٔ انگورِ رسیده و خوب را چیده و خورده است. این اصل ادعا و دعواست. تو گردن این پیرمرد را بده بزنند و او را بکش! سند باغ را به‌نام جوان بنویس و آدرس بده که خاک‌های فلان گوشهٔ را دو سه‌متری عقب بزن، یک صندوق است که چهارهزار تومان پول به پول زمان خود داود در صندوق است. به جوان بگو آن‌هم ملک توست، بردار و برو. خدایا قضیه چیست؟ خطاب رسید: پدر این جوان در جوانی مرد و این جوان در آن زمان بچهٔ شیرخواره بود. این پیرمرد در جوانی‌اش قلدر بود و این باغ برای پدر این جوان است که باغ را تصرف کرد و سی‌سال دارد می‌خورد و می‌برد، پول اضافهٔ فروشش را هم در آن صندوق می‌ریزد و هیچ‌کس هم خبر ندارد. مادر این جوان هم بی‌سرپرست، دستش خالی و به‌سختی زندگی کرد. غاصب را سر ببر و ملک را که ارث بابای این بچه است و همین یک بچه را داشته، به بچه بده، پول‌های جمع‌شده را هم به او بده. گفت: خدایا! من دیگر نمی‌خواهم با باطن قضاوت بکنم. همانا خدا بصیر، و خبیر است و این هم وضع قیامت اوست.

 

برچسب ها :