شب هفتم دوشنبه (11-10-1396)
(گلپایگان مسجد آقا مسیح)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدگلپایگان/ مسجد آقامسیح/ دههٔ دوم ربیعالثانی/ زمستان1396ه.ش.
سخنرانی هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
قرآن کریم روش زندگی با دیگران را با آیات متعددی به وجود مبارک رسول خدا تعلیم داد و به امت هم مسئولیت داد که از روشهای تعلیمشدهٔ به رسول خدا پیروی کنند و اقتداکنندگان مقبولی برای پیغمبر عظیمالشأن اسلام باشند. روایتی را از خود رسول خدا در بیشتر کتابها نقل میکنند که حضرت میفرمایند: «ادبنی ربی و احسن تأدیبی»، ادبی که پیغمبر میفرماید پروردگار به من تعلیم داد، مجموعهای از حسنات اخلاقی است؛ چون پیغمبر اکرم هم عبد، بنده و مملوک بود و در همهٔ جوانب وجودش به پروردگار مهربان نیازمند بود. کلمهٔ «رب» در گفتار پیغمبر بهمعنای مالک، مربی و مدبر امور است که ما این کلمه را شبانهروز دهبار بهصورت واجب در رکعات نماز به زبانمان جاری میکنیم، ولی بهاندازهٔ اولیای خدا به معنای رب توجهی نداریم.
«ادبنی ربی»؛ مالک من، یعنی من مملوک هستم و مدبر من، یعنی من تحت تصرف خواستههای او هستم. تدبیرکنندهٔ امور من، چون تدبیر امور انسان وقف حریم حضرت حق است و اگر انسان بخواهد از سایهٔ تدبیر خدا بیرون بیاید، در بند تدابیر هوای نفس و تدابیر شیاطین دیدنی و نادیدنی میافتد؛ ولی وقتی در حوزهٔ تدبیر خدا قرار داشته باشد، تدبیر پروردگار عالم از وجود او طلوع مییابد و او را رشد میدهد و به کمال میرساند. ما که از دانههای نباتی پستتر و کمتر نیستیم! وقتی دانههای نباتی در آغوش خاک قرار میگیرند، پروردگار مهربان عالم از قبل از بهار، تمام امور این دانهها را تدبیر میکند و در بهار، تابستان و اوائل پاییز، کل را به رشد میرساند و گاهی یک دانه را به چندهزار دانه تبدیل میکند، از یک درخت دههزارتا گردو و از درختی دوهزارتا لیمو و پرتقال به مردم میدهد. ما که کمتر از دانهٔ نباتی نیستیم و آغوش تدبیر خدا هم که کمتر از خاک نیست. همهٔ نباتات و درختان در قبل از بهار به شکفتهشدن با رنگها، بوها و زیباییهای مختلف شروع میکنند و بعد هم همهشان منبع محصول میشوند؛ بهمحض اینکه شهریور و مهر رد میشود، درختان و نباتات حس میکنند که زمستان رفیق و مدبرشان نیست و بهار و تابستان واسطهٔ بین آنها و پروردگار است. تمام درختان و نباتات میخوابند که گیر سرما و برفهای نابودکننده نیفتند. برگها، میوهها و شکوفههایشان میخوابند و به زمستان میگویند تا هر وقت که میخواهی، کار خودت را ادامه بده و ما چیزی نداریم که از ما بگیری، همهچیزمان را در خواب پنهان کردهایم تا دوباره رفیق واقعیمان –بهار- که سر درآورد، خودمان را در اختیار او بگذاریم. هر چندتا هم برگ و شکوفه میخواهد در ما برویاند و هر مقدار میوه که میخواهد، در ما ایجاد بکند، ولی ما با خزان رفیق نیستیم. ما در اوّل خزان خیلی بیدار هستیم و فکرِ درستی میکنیم که میخوابیم تا کاری به کار ما نداشته باشند و خودمان را پنهان میکنیم که غارتمان نکنند. ما که کمتر از درختها و نباتات نیستیم و باید با هر کسی که برای ما ضرر دارد، قطع رابطه باشیم، یعنی در کنار او خواب باشیم تا به او بفهمانیم که من هیچچیزی از تو را نمیفهمم و قبول نمیکنم، چون خواب هستم.
اما وقتی به انبیا، قرآن، ائمهٔ طاهرین و عالمان واجد شرایط رسیدیم، باید بگوییم که دارد نسیم بهاری ما میوزد، حالا خودم را در اختیار شما میگذارم، میخواهید با من چهکار بکنید؟ آنگاه پیغمبر به من میگوید: تو دهاتیِ ایرانی را که در زمستانِ زرتشتیت بهسر میبردی، بیا تا تو را با نفس قرآن و خودم به سلمان تبدیل کنم و بعد روی منبر اعلام بکنم که «السلمان منا اهل البیت». این تدبیر من نسبت به تو دهاتی است؛ اگر در ظلمت زرتشتیت مانده بودی، خفه شده و بعد هم گرفتار ماران و موران قبر بودی، اما الآن دنیا را از اسم تو پر کرده و در تربیتکردن تو کاری کردم که حالا به مردم اعلام میکنم و میگویم: «سلمان بحر لا ینظف»، سلمان دریایی الهی است که هرچه آب آن را بکشید، کم نمیکند و «کنز لا ینفد» و گنجی است که هرچه از آن خرج بشود، انگار نه انگار که از آن خرج شده است. این کارِ بهار نبوت و قرآن، کار ربوبیت و تدبیر پروردگار مهربان عالم است که خورشید تدبیرش از افق نبوت امامت و قرآن طلوع کرده است. وقتی انسان بهوسیلهٔ پیغمبر یا قرآن در مقابل شعاع تدبیر الهی قرار بگیرد، حتی یک دهاتی گمنامِ زندانی باشد، به سلمان تبدیل میشود.
و تو ای چوپان گمنام بیابانهای ربذه که هیچکس تو را نمیشناسد، به مدینه بیا و از طلوع تدبیر خدا و افق وجود نبوت و قرآن بهره ببر و مرا بپذیر تا تو را به ابوذر تبدیل کنم؛ بعد هم میآیم و به مردم میگویم: آسمان بر سر کسی صافتر و پاکتر از ابوذر سایه نینداخته است؛ البته بعد از سلمان و مقداد. اینها را باید توجه داشته باشید که پیغمبر اگر یکنفر را میگوید، این نفی عظمت دیگری را نمیکند. شاید این یکنفر را که میگوید، همسنگ یک شخص دیگر و مقدم بر یکی دیگر باشد یا در طول یکی دیگر قرار داشته باشد.
آیا ما از دانههای نباتی کمتر هستیم و بستر تربیتی ما از این خاکهای زمینهای کشاورزی کمتر است؟ ما که در این چهل-پنجاهسال میبینیم که خاک با دانهٔ نباتی در ارتباط با تدبیر خدا چهکار میکند. «ادبنی ربی» مالک من! همین که دهبار «الحمدلله رب العالمین» میگوییم(خودم را میگویم) و نمیفهمم چه میگویم! حمد چیست، رب چیست، عالمین چیست؟ من پنجاهسال است که با لغت عربی بازی میکنم یا وارد «الصلاة معراج المومن» میشوم؟ زبان من تمرین لغت عربی میکند یا وارد «الصلاة قربان کل تقی» میشوم؟ من یک دولا و راستی میشوم و بعد از سلام هم میگویم آخی، راحت شدم، چه بار سنگینی بود! یا اینکه وارد حوزهٔ «ان الصلاة تنهی عن الفحشا و المنکر» میشوم؟ چهکار دارم میکنم و در این پنجاه-شصتسال چهکار کردهام. رب یعنی مالکی که به مملوکش، یعنی انسانها و نسبت به انسانها توجه کامل تربیتی دارد و درسهای تربیتیاش الهی است، یعنی علم بینهایت، حکمت بینهایت و رحمت بینهایت است؛ خب اگر مالک من، مربی من و مدرسهٔ تربیتکننده من تو هستی و من باورت کردهام، تمام دنیا هم که جمع بشوند و بخواهند هر مکتبی را با شیرینترین زبان به من بقبولانند، میگویم مکتبدار من خداست و اصول تربیتی من برای مدبرم است. شما این وسط آمدهاید که شیطنت بکنید! برای چه میخواهید مرا از خدا بدزدید؟ من بیدار هستم! میخواهید تمام سرمایههای انسانی مرا ببرید؟ یک زهر کشنده را وارد کپسول رنگی زیبا کردهاید و دهجور هم اسم روی آن گذاشتهاید، کاپیتالیسم، و کمونیسم و نمیدانم نیهولیسم، مکتبدار من یکنفر و همانی است که من را خلق کرده، تدبیرش هم عالمانه و حکیمانه است. نمیتوانم شما را قبول کنم! اصلاً شما بوی جهنم و تعفن میدهید و من شامهام باز و زنده است. این شامهٔ باز، حالا شما اسم آن را قلب بیدار، بینایی یا روشنبینی بگذار، نمیدانید با انسان چهکار میکند که بر اثر ترک گناه و تصفیهٔ رذایل اخلاقی برای آدم بهوجود میآید!
من طلبهٔ قم بودم و گاهی پنجشنبهها برای دیدن پدر و مادرم به تهران میآمدم. یک آهنگری بود که آهنگر ماشینهای سنگین بود و برای اینها فنر عوض میکرد، رکاب میساخت و کارهای سنگین ماشینها را داشت. من به دیدن پدر و مادرم که میرفتم، اجازه میگرفتم و میگفتم من ناهار میروم و برمیگردم. در مغازهٔ این مکانیک ماشین میآمدم که پر از روغن و گریس و سروصدا بود. روی یک صندلی مینشستم که برایم با دستمال پاک میکرد و فقط گوش میدادم ببینم چه میگوید تا یاد بگیرم. رفتارش را با مردم میدیدم که یاد بگیرم. نزدیک تقریباً 55سال با این فرد رفتوآمد داشتم و الآن هم دارم؛ البته دیگر الآن در خانه افتاده و اصلاً همهاش حال است، یعنی اگر شما ببینی، برای خودت غصه میخوری. همهاش حال است! خانه و زندگی خوبی دارد، خدا نگفته میخواهی با من رفیق جونجونی بشوی، به دنیا پشت بکن و سراغ کار نرو و پول درنیاور؛ این حرفها در اسلام نیست! آن حرفهایی که در اسلام است، این است: خدا را عبادت کن، به مردم خدمت کن و نانت هم نان حلال باشد؛ کل قرآن و روایات همین است. یکروز به من گفت: من امروز(خانهمان تهران است) یکجایی در خیابان هفده شهریورِ حضرت عبدالعظیم(هفتکیلومتری تهران) ناهار دعوت دارم. گفتم: چه کسی هست؟ گفت: یک بندهٔ خدا. چقدر خوب است که آدم در حق همهٔ مردم همین را بگوید و هیچچیز دیگری نگوید تا بارش را سنگین نکند. و بعد گفت: باید تو را ببرم. گفتم: باشد، من به مادرم زنگ بزنم و بگویم ناهار منتظر من نباش. به مهمانی رفتیم! هشت یا هفتنفر در آن مهمانی شرکت داشتند. یک آقایی هم در لباس ما جزء مهمانها بود که من تا حالا او را ندیده بودم. آهسته به این رفیقم گفتم(رفیقم که نه، مربی من؛ یعنی آن که یکمقدار کپسول آدمشدن به من داد): این را میشناسی؟ گفت: نه! گفتم: قیافهاش خاص است. گفت: نظر من هم همین است، حالا ببینم چه میشود! ناهار را خوردیم(یک ناهار خیلی مختصر و فقیرانهای هم بود. این ناهارهای فقیرانه خیلی بامزه است!). شیخ در این یکساعت خیلی کم حالات مخصوصی از خودش نشان داد. وقتی خواستیم به تهران بیاییم، این رفیق من به او گفت: آقا اگر من تو را برای یک ناهار دعوت کنم، به خانهٔ ما میآیی؟ گفت: بله، کِی بیایم؟ گفت: ایشان که طلبهٔ قم است و پنجشنبهها میآید، پنجشنبه بیا. گفت: میآیم. گفت: آدرس بدهم؟ گفت: نه، آدرس نمیخواهم. خدایا! من روی منبر پیغمبرت برای امت پیغمبرت راست میگویم، پای من مینویسند! گفت تهران هفتمیلیون یا پنجمیلیون جمعیت دارد و اینهمه خیابان، اینهمه کوچه و فرعی، خب از کجا خانهٔ ما را پیدا میکنی؟ گفت: شامه! چطوری؟ مگر در کتاب «مجموعه ورام» ندارد که امام صادق میفرمایند(عجب روایتی است! من یکی از روایاتی که خیلی در آن حال میبینم، این روایت است. مجموعهٔ ورام خیلی کتاب نورانی است و من به دوستان روحانی سفارش میکنم که بخرند و بخوانند. این کتاب فقط حال است!): «کنت مع ابی»، من با پدرم حضرت باقر بودم و به مسجد پیغمبر آمدیم، «و اذا اناس من اصحابه»، پدرم تعدادی از شیعیانش را دیدند. مسجد شلوغ بود و عدهای نماز و عدهای هم قرآن میخواندند، اما پدرم اصلاً به اینها نگاه نکرد، چون ارزش نداشتند. میدانید چه کسانی را میگویم که ارزش نگاهکردن نداشتند! پدرم را دیدم که بهطرف همین چند شیعه آمد، «فوقف علیهم و سلم»، بالای سرشان ایستاد و به آنها سلام کرد. آنها یکمرتبه سرشان را بلند کردند و دیدند پدرم حضرت باقر است. فرمودند: «والله انی احبکم و احب ریحکم و احب ارواحکم»، شیعیانم به والله سوگند! عاشق شما و عاشق روحتان و عاشق بوی شما هستم. این شیخ به رفیق من گفت: مگر تو شیعه نیستی؟ گفت: چرا آقا، من خاک کف پای قنبر، غلام علی هستم. من چه لیاقتی دارم که بگویم خاک کف پای علیام! گفت: شیعه بو دارد و بوی بهشت ميدهد، من به تهران میآیم و بو میکشم و خانهات را پیدا میکنم، نمیخواهد آدرس بدهی. وقتی یک شامه درستی باشد، آدم بوی لجن زندگی غرب و فرهنگهای مختلف ابلیسی و شیطانی را استشمام میکند و بهشدت منزجر میشود؛ بوی بهشت را از اسلام، قرآن، پیغمبر و ائمهٔ طاهرین استشمام میکند و جذب آن میشود.
شما در کتابها بخوانید، این روایت هم خیلی روایت باحالی است! متوکل دستور داد که تمام این 72 قبر را خراب بکنید و شخم بزنید و با بیل زیرورو کنید تا هیچ علامتی از هیچ قبری در کربلا نباشد. این کار را کردند، اما شیعه خودش را در نیمههای شب به کربلا میرساند؛ نه دستهجمعی، بلکه تکتک و دونفری. قبرها پیدا نبود و همانجا مینشستند و زیارت میکردند. تاجر عطرفروشی میگوید: من کشتهمردهٔ زیارت قبر ابیعبدالله بودم، سخت هم میگرفتند، ولی جاده را آمدم و صبر کردم تا تاریک بشود و بهطرف قبور شهدا بروم. شبحی را در تاریکی دیدم، برگشت و سلام کرد، دیدم آدمیزاد است. گفت: از راه دور به کربلا آمدهای؟ گفتم: آری. گفت: من هم از راه دور آمدهام. گفتم: ولی آقا قبر کجاست؟ همه را که شخم زدهاند! همهٔ عشق من این است که کنار قبر بروم و صورتم را روی قبر ابیعبدالله بگذارم. چهکار کنم، دق میکنم! گفت: اصلاً ناراحت نباش، من تو را در همین زمین شخمخورده بر سر قبر ابیعبدالله میبرم. بیا و دستت را به من بده! به یک نقطه رسید و گفت: «هذا قبر حسین بن علی ابن ابیطالب»، گفتم: از کجا فهمیدی؟ گفت: حسین بوی بهشت میدهد و این تکه خاک بوی بهشت میدهد. قبر حسین همینجاست.
حالا شامهٔ صورتم کار نکند، شامهٔ دلم را باز کنم و اگر آن کار بیفتد، آنوقت مرا بهطرف توحید، پیغمبر، ائمه، قرآن، عبادت و خدمت به خلق بیخستگی حرکت میدهد؛ اما شامه میخواهد که من با نماز بازی نکنم، یعنی «اللهاکبر» میگویم، بوی ملکوت را استشمام بکنم؛ «الحمدلله رب العالمین» میگویم، بگویم تو مربی و مدبر من هستی و من هیچ مربی و مدبر دیگری را قبول ندارم، تو مالک من هستی و من خودم را به ملکیت کسی نمیدهم. هیچکس در این عالم کارهای نیست، اما شامه میخواهد. این شعر را هم گوش بدهید، خیلی شعر زیبایی است! من خودم یک دیوان شعر دارم که شعرهای آن برای خودم است و 1040 صفحه دارد؛ ولی از شعرای مختلف ایران هم نزدیک چهارهزار شعر حفظ هستم، این یکی از زیباترین شعرهاست!
شنیدستم که مجنون دلافکار
بشد از مردن لیلی خبردار
گریبان چاک کرده تا به دامان
بهسوی تربت لیلی شتابان
بدیدش کودکی آنجا ستاده
به هر سو دیدهٔ حسرت گشاده
سراغ تربت لیلی از او جست
پس آن کودک بخندید و به او گفت
که ای نشنیده نام عشق مجنون
که ای نابرده نام عشق مجنون
تو را مجنون اگر که عشق بودی
ز من کِی این تمنا مینمودی؟
برو مجنون، به مدفنگه رجوع کن
ز هر خاکی کفی بردار و بو کن
هر آن خاکی که بوی عشق برخاست
یقین دان تربت لیلی همانجاست.
اینکه درست نیست همهاش یا بوی گند یا بوی تعفن به دماغم بخورد؛ اینکه درست نیست گاهی بوی خوب به مشام من بخورد و بعد هم تمام بشود. من باید به سراغ یک بو، یک گل، یک باغ یا یک بهشتی بروم که دایمی باشد؛ بوی دایم، گل دایم، درخت دایم که قیافهٔ دنیاییاش قرآن، پیغمبر و امام است و من اگر با اینها پیوند بخورم(از دانه که کمتر نیستم و خاک هم که از دامن تربیت آنها کمتر نیست)، این معنی رب است. «ادبنی ربی»، خدا من را تربیت کرد، وگرنه در مکه با هزارتا جمعیت 360 دین در مکه و اطراف مکه بود، اما پیغمبر بهدنبال یکی از آنها نرفت و گول نخورد و زبانبازیها و چربزبانیها روی او اثر نگذاشت. «ادبنی ربی»، مالک من، مربی من، مدبر من، معلم من، مرا تربیت کرد، «فاحسن تادیبی» و زیبا هم مرا تربیت کرد. چهار خصلت را به او یاد داده و گفته است: حبیب من! این چهار خصلت طلوع رحمت من در وجود توست که اگر این چهار خصلت را نداشتی، اصلاً به سراغت نمیآمدند و پراکنده میشدند و میگفتند تلخ و زمخت است، خوب و دوستداشتنی نیست. میگوید: شما به پیغمبر اقتدا بکنید که بهدنبالتان بدوند، عاشقتان باشند و شما را زن و بچهتان، اقوامتان و مردم بخواهند. اصلاً هر یک نفر شما حوزهٔ جاذبه باشید و جذب بکنید. همهچیزتان باید با محبت باشد!
یک خصلتی که خدا به او یاد داد، نرمبودن بود. یکی از راههای نرمبودن، نرمبودن در زبان است. به موسی گفت: «انه طغی»، اگرچه فرعون آدم کشته و غارت و ظلم و طغیان کرده و مکتبش مکتب ابلیسی است، اما موسی حرکت کن و پیش فرعون برو، برادرت را هم ببر، «فَقُولاٰ لَهُ قَوْلاً لَيِّناً»﴿طه، 44﴾، سر او داد نکش، فحش نده، تلخ نگو و با او نرم صحبت کن؛ برای اینکه من تو را قاضی فرعون قرار ندادهام و دادگاه فرعون دست تو نیست، قاضی فرعون من هستم و دادگاه قیامتی آن هم پای من است و مسئولیت و وظیفهٔ تو نرم حرفزدن است.
سورهٔ لقمان را ببینید، خدا از زبان لقمان نصیحت میکند: «واغضض من صوته»، صدایتان را پایین بیاورید و در حرفزدن با زن و بچه و مردم داد نکشید. چندتا آیه برایتان بخوانم، وقت شما گرفته میشود؛ اما مجموع آیاتی که در ذهنم است و میخواهم بخوانم، یک مطلب را میگوید؛ اینکه فریاد از عذابهای الهی است: «ان کانت الا صیحه واحده فاذاهم خامدون»، کل آنها با آن فریاد مردند. من به آقایان مداحها و واعظهایی که خیلی بلندبلند حرف میزنند، عرض کردم که داد رشتهای از عذاب الهی است و روی اعصاب مردم را پُتْک میزند و حرف حساب هم که داد ندارد؛ بلندگو را بگیر و آرام حرف بزن، آرام شعر بخوان، آرام مصیبت بخوان! میگویی اگر داد نکشم و هیجانی نباشم که کسی گریه نمیکند؛ اگر این باشد که باید در این پنجاهسال یکنفر پای منبر من گریه نکرده باشد، چون من داد ندارم و در مصیبت هم داد ندارم. اسلام نباید با داد ارائه بشود، بلکه اسلام باید با زبان نرم، تن صدای نرم و بامحبت به مردم ارائه بشود. این نرمی در گفتار است.
یک نرمی هم نرمی در کردار است، یعنی عمل تو با مردم عمل نرمی باشد. در مشهد به جایی رفتم تا خاکشیر بخرم، مغازهاش چهاردهمتر نبود و هفت-هشتتا جلوتر از من ایستاده بودند. او مرا شناخت. خب مردم در تلویزیون دیدهاند و میشناسند، اما من مردم را نمیشناسم و این هم از کوچکی و بدی من است که عباد خدا را نمیشناسم. سلام کردم، او سرش گرم بود، جواب داد و گفت: محبت کنید روی این نیمکت بنشینید تا نوبت شما بشود. گفتم: چشم! اتفاقاً من در تهران هم که به نانوایی یا بقالی میروم، میایستم تا نوبتم بشود و هیچوقت نوبت مردم را نمیگیرم. نوبت من شد، قبل از من یک پیرزن میخواست خرید بکند، به او گفت(چقدر ایمان اثر میگذارد): شیر خشت داری؟ گفت دارم! گفت: میشود ببینم؟ گفت: در این شیشه پر است، نگاه کن. گفت: عجب شیرخشتی است، خیلی عالی است! گفت: خانم این شیرخشتی که اینجا میبینی، جنابعالی که هفتاد-هشتاد ساله هستی، بیشتر دنبال شیرخشت هندی هستی؟ گفت: آری. گفت: این شیرخشت به این تمیزی ایرانی است، هندی نیست! گفت: نمیخواهم. گفت: روی چشم و مشتری رفت. چشمم به یک تابلو افتاد که با خط درشت نوشته بود: «مشتری محترم! جنس خریدهشده پس گرفته میشود». گفتم: آقا این چیست؟ گفت: مغازهٔ من در مشهد است و زوّار از من خرید میکند، بعد برای مسافرخانه یا غذا پول کم میآورد و چارهای ندارد، میگوید بروم و ببینم این جنسی که خریدهام، پس میگیرد! میآورد، روی چشمم میگذارم و عین قیمتی که از من خریده است، به او پس میدهم؛ نه اینکه یخچال را الآن تا خانه بیاورم و برگردانم، بگوید ششصد تومان از آن کم شده است. آخر برای چه؟ گفتم: خاکشیر داری؟ گفت: دارم. گفتم: خیلی تمیز است! گفت: نه، خاک قاتی آن است، ولی پیدا نیست. این را به خانه میبری، باید دوبار بشوری. گفتم: نشان نمیدهد! گفت: تو آیه و روایت بلدی و من متخصص هستم، این خاک دارد! گفتم: بده. سال دیگر که به مشهد رفتم، دیدم مغازهاش بسته اس،ت از همسایهها پرسیدم که کجاست؟ گفتند: دهتا مغازه پایینتر است. آمدم و دیدم مغازهٔ پانزدهمتری اول خیابان به یک مغازهٔ دویستمتری و 180متر زیرزمین تبدیل شده است، آنهم بر گرانترین خیابان مشهد. وارد شدم، گفت: اول بنشین تا یک چای برای تو بریزم و داستان عوضشدن جایم را بگویم. گفتم: بگو! گفت: از درآمد آن مغازهٔ کوچک دهبار به مکهٔ واجب و چندبار به کربلا رفتم، هفتتا دختر هم شوهر دادم. یکدانه پسر هم خدا به من داده که عقبافتاده است و او هم این است، به من میگوید که همهچیز به تو دادهام و دنیا مخلوط خوشی و ناخوشی است، اینهم باید بغل آن باشد. گفتم: نوکرت هم هستیم، این بچه را بغل آن بگذار؛ تو مالک من هستی و خواستهای که یک بچهٔ من عقبافتاده باشد، بر روی چشم! اینقدر از او پذیرایی میکنم که در قیامت به من مزد بدهد. اما مغازه چه شد؟ آن مغازه را حدود چهلسال پیش اجاره کردم(اینکه میگویم، برای ده-پانزدهسال پیش است و آنوقت سرقفلی در اینجا نبود) و چهلسال در این مغازه بودم. یکروز دوتا برادر آمدند که پدرشان مالک این مغازه بود و مرده بود، گفتند: فلانی، مغازهمان را میخواهیم؛ حالا من اگر بخواهم مغازه را پس بدهم میگویم که میخواهید؟ من اینجا حق کاسبی دارم و صد میلیون میگیرم تا به شما بدهم، نمیخواهی؟ برو دادگستری و دهسال با هم دعوا میکنیم تا ببینیم کدام پیروز میشویم. گفتند: ما مغازهمان را میخواهیم! کِی به من گفتند؟ ده صبح! گفتم: چشم، سرقفلی که نداده بودند، فقط گفتم چشم و آنها هم رفتند. چهارتا کارگر را صدا زدم و کارتن آوردم، هرچه جنس بود، تا سه بعدازظهر کارتن کردم و بستم و وانت گرفتم و به خانه بردم. کلید را هم بعد از نماز مغرب و عشا به در خانهشان بردم و گفتم: این هم کلید مغازه. گفتند: آقا ما نگفتیم که امروز خالی کن! گفت: شما دیگر از ته دلتان راضی نبودید که در ملکتان باشم و کاسبی در آن ملک درست نبود. من نمیتوانم جواب خدا را بدهم.
خدایا! چه شد که اسلام رفت؟ ما چهکار کردیم که دینت را از ما گرفتی؟ گفت: فردا صشتم بح دابا زن و بچهام نان و چای میخوردم که در زدند. دم در آمدم و دیدم این دوتا برادر یک چک بانکی هشتادمیلیون تومانی آوردهاند، گفتم: این چیست؟ گفتند: چهلسال در این مغازه بودهای و حالا همین بروی؟ این انصاف است؟ این درست است؟ گفتم: من اصلاً توقع پول نداشتم. گفتند: تو توقع پول نداشتی، حیای ما کجا رفته است! هشتادمیلیون را دادند و خداحافظی کردند. ما هم دو –سهروز آمدیم و در خیابان گشتیم، دیدیم این ملک دویستمتری بسته است. گفتند: برای فلانکس است. به در خانهاش رفتم و گفتم: این ملکت را میفروشی؟ گفت: همین امروز به تو میفروشم. چند؟ گفتم: خودت چند میگویی؟ گفت: مغازهات چه شد؟ گفتم: مغازهام اینجوری شد. گفت: هشتادمیلیون را بده و بیستتومان دیگر روی آن بگذار؛ الآن هم که نداری بدهی؟ گفتم: نه! گفت: ما خودمان که صاحب این ملک هستیم، چهل تومان به تو میدهیم؛ یعنی 120 تومان، هشتاد تومان برای تو و چهل تومان هم برای خود ما. چهل تومان ما را از کاسبی این مغازه خردهخرده بده. گفت: الآن هم دیگر بدهکار نیستم.
تو کار با خدای خود انداز و دل خوشدار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند