روز نهم سه شنبه (10-11-1396)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
دو فرمان اختصاصی خداوند به حضرت مریم(س)
کلام روز گذشته به اینجا رسید که پروردگار عالم در سی جزء قرآن، در آیاتی که اوصاف انبیا، امامان، اولیا و مؤمنان را بیان میکند و ویژگیهای آنها را تذکر میدهد، نماز جزء اوصاف و ویژگیهای آنهاست. در سال گذشته آیات مربوط به موسیبنعمران(ع)، ابراهیم(ع)، شعیب(ع)، مسیح(ع) و رسول خدا(ص) را در رابطهٔ با نماز انبیا برای شما خواندم؛ همچنین آیهای هم دربارهٔ نماز حضرت مریم(س) خواندم که از جانب پروردگار دستور به نماز داشت: «يا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اسْجُدِي وَ ارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ»(سورهٔ آلعمران، 43). حالا ببینید پروردگار عالم با این دستوری که راجعبه عبادت میدهد؛ در آیهٔ شریفه، «قنوت» یعنی نماز و «وَ ارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ» یعنی نماز جماعت. در حقیقت، پروردگار عالم در یک آیه، هم به اصل نماز اشاره دارد که به مریم(س) فرمان میدهد نماز بر تو واجب است و در همین آیه به نماز جماعت هم فرمان میدهد. آیهٔ شریفه یک خط نمیشود و نصفهخط است؛ اما در همین آیهٔ کوتاه که نصف خط را در قرآن پر نکرده، دو دستور بسیار مهم، مفید و اثرگذار، اختصاصاً به مریم(س) داده شده است: نماز و نماز جماعت.
اگر انسان در همین یک آیه دقت کامل بکند، از آیه برمیآید و استفاده میشود که خدا اینقدر به مریم(س) محبت و لطف داشته که خود پروردگار، او را هم به نماز و هم به نماز جماعت دعوت کرده است. خود نماز آثار عظیمی برای دنیا و آخرت انسان دارد که من نرسیدم بعضی از این آثار را بگویم؛ اما آثار نماز جماعت خیلی بیشتر از نماز واجبِ فُراداست و هر دو نماز (نماز فُرادا و نماز جماعت)، هم آثار دنیایی و هم آثار آخرتی دارند.
حکایتی شنیدنی از اثر نماز
این داستانی که برایتان میگویم، در نوجوانی از یکی از چهرههای برجستهٔ خانوادهٔ خودمان شنیدم که این چهرهٔ برجسته در این جریان بوده است. قضیه از وقتی که من شنیدم، با آنوقتی که اتفاق افتاده و تا الآن که برای شما میگویم، برای حدود نودسال پیش است. این شخص برجستهٔ خانوادهٔ ما در شهر خیلی دوری از تهران زندگی میکرد که منطقهای کشاورزی، کوهستانی و دامداری بود. جادهٔ مردم، البته نه بهطرف تهران، بلکه بهطرف جنوب ایران، از لابهلای کوههای مناطق شهرکرد و بختیاری و آن نواحی میگذشت. ایشان میگفت: این جادههای کوهستانی بهطرف مناطق بختیاریِ شهرکرد تا ایذه و تا به اهواز برسد، دزدهایی داشت؛ حالا تکدزد بوده، چهار یا ده دزد با هم بودند. اینها جلوی قافلهها را میگرفتند؛ چون مردم در آن مناطق خیلی کمتر بهتنهایی مسافرت میکردند و شاید هم تنها نمیرفتند! پول کم بود و آنها هم گرسنه بودند، گاهی هم دلشان به رحم میآمد و نمیکشتند، بار مردم را میگرفتند و رهایشان میکردند.
روزی قافلهٔ چندنفرهای (آن مناطق دهاتهای متعددی داشت و دیگر این دزدهای سرِ گردنه، هم دهاتها را میشناختند و چون جمعیت خیلی کم بود، افراد ده و اطراف را تقریباً میشناختند) یکمشت بار که بار آنجا هم پشم گوسفند، برگه، گندم و جو بود، به مناطق دیگری میبردند که این جنسها را کم داشتند و آنجا میفروختند؛ از آنجاها هم اجناسی میخریدند و میآوردند که این طرف کم داشت.
دزدها جلوی این قافلهٔ چهارپنجنفره را در گردنه گرفتند. این چهارپنج نفر آدمهای خیلی متدینی بودند و این بزرگواری که برای من نقل میکرد، آنها را میشناخت. وقتی این آدمهای متدین، مؤمن، بزرگوار و باکرامت گیر چند دزد افتادند، یکی از آنها که رئیس دزدها بود، گفت: افراد را اذیت نکنید و فقط بگویید بارشان را پیاده کنند؛ قاطر و الاغهایشان هم با خودشان ببرند و ما با مرکبهایشان کاری نداریم. اینها در این جادههای سخت کوهستانی پیاده نروند و فقط جنس آنها را بگیرند.
وقتی اینها به محل برگشته و یکی از آنها تعریف کرده بود، این بزرگ ما شنیده بود که میگوید: ما را اذیت نکردند و فقط جنسهایمان را پیاده کردند، مرکبهایمان را هم به ما دادند. در همین گیرودار اذان ظهر شد و این رئیس دزدها به نماز ایستاد. ما چهارپنج نفر هم ماتزده بودیم که تو اگر متدین هستی، مال مردم را برای چه میبری؟ اگر دزد هستی و مال مردم را میبری، این نمازت چیست و برای چه میخوانی؟!
-نهجالبلاغه، کتابی سرشار از شگفتی
این چهارپنج متدین خبر نداشتند و شاید خود آن دزد هم از کلام امیرالمؤمنین(ع) که در باب حکمتهای «نهجالبلاغه» نقل شده، خبر نداشته است. کتاب نهجالبلاغه در سه بخش است: سخنرانیهای امیرالمؤمنین(ع)، نامههای امیرالمؤمنین(ع) و کلمات کوتاه یک خطی، دو خطی و نصفهخطی. البته همهٔ این کلمات قصار در نهجالبلاغه نیست و کمی از آنها در این کتاب هست. یکی از علمای کمنظیر اصفهان بهنام آقا جمال خوانساری، چهارصدسال پیش از این کتاب، این کلمات را جداگانه از آن کتاب، از کتابهای سنی و شیعه جمع کرده که اسم آن، «حکمتهای امیرالمؤمنین(ع)» است. حدود یازدههزار حکمت است و انسان بهتزده میشود که 1500سال پیش در مکه و مدینه اصلاً مدرسه و مکتبی نبود، حتی خود امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: عربهای مکه در زمان ما و زمان بعثت پیغمبر(ص)، نه نوشتن و نه خواندن بلد بودند. اصلاً یک کلمه را نمیشناختند و قدرت و هنر نوشتن و خواندن نداشتند.
امیرالمؤمنین(ع) تا نوزدهبیستسالگی در آن شهر بودند و بعد به مدینه آمدند، مدینه هم مدرسه نداشت و چهارتا باسواد پراکنده داشت که آنها هم یهودی یا مسیحی بودند و بقیه اصلاً سواد نداشتند. آنوقت خداوند متعال در کنار رحمتللعالمین چه نظری به امیرالمؤمنین(ع) کرده که 1500سال پیش، فقط بخش کلمات قصارش نزدیک یازدههزارتاست. بیش از هزارسال است که این کلمات را تفسیر میکنند و هنوز هم به آخر نرسیده است. تفسیر آقاجمال خوانساری که تفسیر مفصّلی هم نیست و هر حکمتی را در چند خط توضیح داده، شش جلد پانصدصفحهای شده است؛ یعنی یازدههزار کلمهٔ قصار را در سههزار صفحه شرح مختصر داده است. اگر میخواست شرح مفصّل بدهد، فکر کنم از سیهزار صفحه هم رد میشد.
-حفظ حرمت بین خود و خدا
این کلمه هم در حکمتهای نهجالبلاغه، یعنی بخش ششم است که خیلی به درد ما و این مردم و ملت، چه مرد و چه زن میخورد. کم هم هست و یک خط نمیشود: «اِتَّقِ اللّهَ بَعْضَ التُّقَى وَإِنْ قَلَّ، وَاجْعَلْ بَيْنَکَ وَبَيْنَ اللّهِ سِتْراً وَإِنْ رَقَّ». توضیح آن مفصّل است، اما مجموع این دو جمله این است: همهٔ درهای بین خودت و خدا را نبند و دری را برای روز مبادا باز بگذار؛ همهٔ پردههای احترام بین خودت و پروردگار را پاره نکن و پردهای را هم برای روز مبادا باقی بگذار. این نماز یک در است؛ اگر همهٔ درهای بین خودت و خدا را به روی خودت میبندی، همه را تا آخر نبند و یک در را باز بگذار. این نماز یک در است. این چندنفر شاید از این جملهٔ امیرالمؤمنین(ع) خبر نداشتند، دزد هم خبر نداشته است. همهٔ اینها تعجب کردند که جو و گندم ما را بردی، پشم و پنبهٔ ما را بردی و دزد هستی، این نمازت چیست؟ اگر مؤمن هستی، پس دزدیات چیست؟!
-اثر نماز و توبهٔ مرد دزد
این شخصیت خانوادهٔ ما میگفت: از ماجرای آن دزد با نوچههایش و آن چهارپنج نفر که همهٔ بارشان را گرفت و اوّل اذان ظهر ایستاد و نماز خواند، مدتی گذشت؛ تا اینکه به یکی از اینها حج واجب شد، آنوقت (نودسال پیش) ماشین هم نبود و با اسب یا قاطر به عراق میرفتند و از عراق به سوریه و اردن میرفتند، بعد وارد خاک عربستان میشدند و به حج میرفتند. خیلیها هم برنمیگشتند و در راهها میمردند، ولی این به مکه رفت و برگشت. مکه چقدر طول میکشید؟ هفتهشتماه طول میکشید؛ البته به این بستگی داشت که فاصلهٔ یک ایرانی تا مکه چقدر باشد! آنهایی که در مناطق جنوب بودند، سعی میکردند با کشتی بروند و از همین خلیجفارس سوار میشدند و از طریق دریای سیاه میرفتند، در جدّه پیاده میشدند و آنهایی هم که زندگیشان این طرف بود، به عراق، اردن و سوریه میرفتند و وارد عربستان میشدند.
این شخص بعد از ششهفتماه که از سفر حج برگشت، اهل محل برای دیدنش رفتند. همه دوست داشتند که خاطراتی از سفر این حاجی بشنوند. آنوقت هم مسافر کم بود، مثلاً نودسال پیش، فکر کنم کل حاجیهایی که از کشورهای اسلامی به مکه آمده بودند، ششهفتهزار نفر هم نبودند. سال اولی که خودم به حج رفتم، کل حاجیها که هواپیما و ماشین هم بود و از کشورهای مختلف آمده بودند، آن کاغذی که آخر سر پخش کردند که از هر کشور چندتا آمدند، حدود شانزدههزار نفر از کل جمعیت ایران به مکه آمده بودند. حاجی نبود، پول نبود! مثلاً از کشوری (حالا دقیقاً نمیدانم که کدام کشور بود) چهار نفر به مکه آمده بودند. کل حاجیهای آن سالی که من بودم، به یکمیلیون نمیرسید. کل کف مسجدالحرام هم سنگ نبود و از هر طرفِ کعبه، دوتا خیابان پر از ریگ بود و خیابانهایی هم سنگفرش بود. دور خانه هم، یعنی محل طواف، سنگفرش بود و ما باید از روی این ریگها میرفتیم تا به مطاف برسیم. طواف هم خلوت بود.
یکی از خاطراتی که گفت، این بود: بعدازظهر روز نهم ذیالحجه، یعنی روز عرفه (محل چادر ما ایرانیها در منطقهٔ معیّنی بود و کل ایرانیها پنجشش چادر بود)، همه در حال خودشان بودند و گریه میکردند؛ عدهای دعای عرفه میخواندند و عدهای هم روضه میخواندند. شخصی وارد خیمهٔ ما شد، خیرهخیره مرا نگاه کرد و با اشک چشم بغل دست من آمد و گفت: حاجی، میگویند خدا امروز هرچه گنهکار در عرفات است، میبخشد. گفتم: بله همینطور است. گفت: حاجی، کسانی هم که حقالناس به گردنشان است، اگر آن حاجی که طلبکار است، بگوید من طلبم را میخواهم، اینجا داری بده و اگر نداری، در ایران بده یا من طلبم را نمیخواهم؛ اگر این کار هم انجام بگیرد، خدا میبخشد؟ گفتم: بله میبخشد. گفت: حاجآقا، پس مرا ببخش! گفتم: من خدمت شما نرسیدهام، به من چهکار کردهای که تو را ببخشم؟ گفت: من همان دزد هستم که سر ظهر به نماز ایستادم و شماها تعجب کردید. من آن یک در را باز گذاشته بودم و بالاخره نماز هم مرا نجات داد. یکبار در نماز به فکر افتادم و گفتم این چه نمازی است که تو میخوانی؟ دل مردم را میترسانی و مال مردم را هم میبری؛ حالا مال زیادی هم نبرده بودم، اما هرچه برده بودم، به دهاتهای اطراف آمدم و صاحبهایش را پیدا کردم. اگر نقد و جنس بود، به آنها برگرداندم یا مرا حلال کردند؛ ولی تو را پیدا نکردم و الآن وقتی میخواستم از اینجا رد بشوم، تو را بین این رفقا دیدم و شناختم که من یک بار گندم تو را هم در آن گردنه زدهام.
آن دزد اینجور به من گفت و خیلی هم گریه کرد؛ من به او گفتم: من همینجا تو را میبخشم؛ وقتی به ایران هم آمدیم، همدیگر را میبینیم و تو اصلاً به من بدهکار نیستی. خدا تو را بخشیده، من هم باید از خدا یاد بگیرم و تو را ببخشم. این اثر نماز است.
رنگ خدایی داشتن، عامل نجات آدمی
این آیه را سال گذشته برای شما خواندهام: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَر»(سورهٔ عنکبوت، آیهٔ 45) تو نمازت را بخوان، بالاخره نمازت تو را از فحشا و منکر بازمیدارد و یکبار به فکر میافتی و میگویی: منِ نمازخوان که میگویم «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ × الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ × الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ». من که در یک لحظه دوبار «الرَّحْمَنِ» و دوبار «الرَّحِيمِ» میگویم، پس چرا خودم آدم نامهربانی هستم؟ اگر خدای من رحمان و رحیم است، پس چرا من آدم تلخی هستم؟ چرا با زنم، بچهام، دامادم، رفیقم یا دوست مسجدیام تلخ هستم؟ این چه نمازی است که من میخوانم؟! آدم به فکر میافتد! من که صبحها در هر رکعت چهاربار «الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ» میگویم؛ دوبار در رکعت اول و دوبار در رکعت دوم میگویم، پس چرا خودم مهربان نیستم و الآن بین من و پروردگار تضاد است؟ خدا مهربان است، من مهربان نیستم؛ خدا مهرورز است، من مهرورز نیستم؛ خدا اخلاق محبتی دارد، من اخلاق محبتی ندارم؛ پس بین من و خدا دعواست! او یکجور دیگر است و من یکجور دیگر هستم. حالا در روز قیامت، اگر من رنگ خدا را نداشته باشم، آیا اهل نجات هستم؟ نماز این را به فکر آدم میاندازد؛ حالا نهتنها نماز، خدا میبیند زحمت میکشی و سحر بلند میشوی، وضو میگیری و نماز میخوانی، بالاخره تو را کمک میکند و به فکرت میاندازد که او «الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ» است، من چرا ضد او هستم؟ من هم مهربان بشوم، این «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَر» است. حالا نماز هم این دزد را نجاتش داد.
گسترهٔ منافع نماز برای بشر
نماز سودهای عجیبی دارد، اما من سودهای خیلی گسترده و وسیع و بزرگش را کار ندارم. در همین شهر، دزد خیلی قویای وانتش را دم درِ خانهای میگذارد و به قول ما، قبلاً آنجا را در نظر گرفته بود. دزدها هم از قبل میآیند و ارزیابی میکنند که امشب چراغهای این سه طبقه روشن است و همه هستند، فردا شب برویم و ببینیم چراغ کدامیک از آنها خاموش است، دو روز دیگر برویم و ببینیم. بالاخره این دزد یکبار نصف شب میآید. ساعتی بوده که هنوز مردم نخوابیده بودند، میبیند که چراغ طبقهٔ سوم خاموش است. یکساعتی در کوچه میرود (خودش آمد و تعریف کرد) و میآید، میبیند که چراغ روشن نشد، صبر میکند تا آن دو واحد هم چراغها را خاموش کنند. یکساعتی میچرخد که اینها خوابشان ببرد. وقتی بساط برای دزدی او آماده میشود، یکساعتی به اذان میماند. صاحب طبقهٔ سوم که خیلی آدم پرخوابی نبوده، یکساعت به اذان مانده، آرام که مثلاً زن و بچهاش بیدار نشوند، میآمده و بیصدا وضو میگرفته، گوشهای در تاریکی خانه نماز میخوانده که میشنود انگار کلیدی به درِ آپارتمان فرو شد. من در تلویزیون دیدهام که گاهی با دزدها صحبت میکنند، خیلی هنرمندانه در را باز میکنند. همین چند شب پیش هم یک قفل را به دزدی دادند که پلیسها بلد نبودند قفل را باز کنند، به دزد گفتند: این قفل خیلی پیچیده است! دزد گفت: برای شما پیچیده است؛ به من بده تا باز کنم. دو ثانیهای هم باز کرد.
این صاحبخانهٔ نمازخوان که حالا زودتر از نماز صبح هم بلند شده بود، دید یک کلید در قفل در رفت. دزد بهآرامی در را باز کرد و دید که صاحبخانه انگار در گوشهای نشسته است. دزد نفهمید که او خواب است یا بیدار! صاحبخانه صبر کرد تا دزد به داخل خانه بیاید و وقتی داخل آمد، آرام به دزد سلام کرد و گفت: قربانت بروم، نترسی! شام خوردهای؟ دزد گفت: خوردهام. گفت: الآن صبحانه میخوری؟ گفت: خیلی زود است و گرسنه نیستم. گفت: عیبی ندارد، میخواهی چهچیزی ببری؟ گفت: هیچچیزی! گفت: هیچچیز که نمیشود، زحمت کشیدهای و تا اینجا آمدهای؛ بیا تا تو را کمک کنم. گفت: نمیخواهم! گفت: نه نمیشود، نمیخواهم ندارد! اول سر مبلها را بگیر.
از طبقهٔ سوم به دزد کمک داد و مبلها را به گوشهٔ حیاط آوردند. یک اتاق خواب هم دارند که خانمش خواب است و درِ آن بسته است. گفت: بیا سرِ فرشها را بگیر! گفت: فرشهایت را که میخواهی. صاحبخانه گفت: نه با خانمم قرار گذاشتهام که خانه را نو کنم؛ سر فرشها را هم بگیر. مبل، فرش، یخچال و ظرفها را پایین آوردند و دیگر هیچچیزی نمانده بود. اتاق خوابشان هم یک موکت و تختخواب معمولی بود. هوا دیگر روشن میشد، دزد را در حیاط بغل گرفت و بوسید و گفت: خدا پدر و مادرت را بیامرزد! من فردا اثاثکشی داشتم، همهاش در فکر بودم که این اثاثها را چطور از آن بالا به پایین بیاورم و چه کسی را بیاورم که مطمئن باشد؛ تو آمدی و به ما کمک کردی.
نماز، ناجی انسان در دنیا و آخرت
گاهی نماز خانهای را از دزدی نجات میدهد، گاهی نماز دزدی را نجات میدهد و گاهی نماز گنهکار را نجات میدهد. نماز چهکار میکند! چه آثاری برای دنیا، چه آثاری برای آخرت و چه آثاری برای برزخ دارد. امام صادق(ع) میفرمایند: وقتی میّت را دفن میکنند، در برزخِ میّت، این روح زنده که کنار بدن است و چون بدن هنوز تر و تازه است، هنوز بدن را رها نکرده؛ این روح میبیند که چیز نورانیای بالای سر میّت ایستاده، پایین پای او هم یک چیز نورانی، طرف راست یک چیز نورانی و چپ هم یک چیز نورانی است. اتفاقاً پیغمبر اکرم(ص) روایت دو کلمهای دارند، باید یکبار برای شما بگویم که این نماز در روایت پیغمبر(ص) چیست و در قیامت به چه شکلی ظاهر میشود.
این چهار چیز نورانی با همدیگر راجعبه میّت حرف میزنند؛ یکی از آنها میگوید من روزهاش هستم، یکی میگوید من حج او هستم، یکی میگوید من زکاتش هستم و یکی هم که بالای سر است، میگوید من نمازش هستم. هر کدام از شما که برای او گرفتاری پیش آمد و زورتان نرسید که از کارش در این عالم برزخ گره باز کنید، من باز میکنم؛ چون قدرت من از همهٔ شما بیشتر است. هر کدام قدرت نداشتید که مشکل برزخی این آدم را حل بکنید، هیچچیزی برای من غیرقابلحل نیست. این قدرت نماز است! آنوقت این نماز را چطوری باید خواند؟
کیفیت عبادت پروردگار
من خیلی غصه میخورم که این متن را از یک دانشمند ایرانی دیدم؛ وی در جوانی به سوئیس رفته و همانجا هم بود تا در نودسالگی از دنیا رفت. این دانشمند کتابی پانصدصفحهای دارد که به فارسی نوشته است و من این کتاب را در ایام طلبگیام خریدم. من این مطلب را از آن کتاب یاد گرفتهام. اسم صاحب کتاب، «حسین کاظمزادهٔ ایرانشهر» بود؛ البته اهل تبریز بود. آدم خیلی دانشمند و باسوادی بوده و با اینکه پنجاهسال هم در سوئیس بوده، لباس و قیافه و شکل آنها نشد. لباس خیلی مؤدبانهٔ ایرانی و محاسن سفیدی داشت و خیلی اهل حال بود.
-سه مایه در ترکیب عبادت بنده
چطوری نماز بخوانیم؟ چطوری خدا را عبادت کنیم؟ ایشان نوشته که در عبادت ما باید سه مایه ریخته بشود: یکی مایهٔ معرفت که بدانم چهکار میکنم و برای چه کسی کار میکنم؛ یکی مایهٔ همت، یعنی عبادتم با کسالت و بیمیلی انجام نگیرد که تندتند نماز را بخوانم و تمام بکنم، بعد هم بگویم آخیش راحت شدم! مگر تکهای از کوه دماوند را کَندهای که راحت شدی؟! یک مایه هم عبادت با محبت است؛ یعنی منزجر و بیمیل از عبادت عبادت نکن و به قول لاتهای تهران، با عبادت عشق کن و از عبادتت لذت ببر. چگونه عبادت کنم؟ سه چیز شد: با معرفت، با همت و با محبت که هر سه کلمه هم «ت» دارد: معرفت، محبت، همت. اینگونه خدا را عبادت کن.
تهران/ مسجد حضرت رسول/ دههٔ اوّل جمادیالاوّل/ زمستان1396ه.ش./ سخنرانی نهم