روز دهم چهارشنبه (11-11-1396)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
سبقت مؤمنین برای جانبازی در راه خدا
ازجمله آیاتی که ویژگیهای مردم مؤمن، چه زن و چه مرد را بیان میکند، این آیهٔ شریفه در سورهٔ مبارکهٔ توبه است که در مدینه نازل شده است. زمانی که زحمات سنگین پیغمبر(ص) ثمر داده و رسول خدا(ص) در مدینه (اگرچه تعداد نفراتشان کم بود) جامعهای ایمانی و الهی ساخته بود. تعدادی از این جامعه از سال دوم هجرت تا دهم، به شَرَف باعظمت شهادت نائل شدند؛ آنهم شهادتی مشتاقانه و عاشقانه! اینقدر کیفیت ایمان آنها بالا بود که به حقیقت، از هزینهکردن جان و مال در راه خدا دریغ نداشتند و بین آنها برای شهادت و پولدادن در راه خدا مسابقه بود.
پروندهٔ اینها را از پروندهٔ آنهایی جدا کنید که بعد از مرگ پیغمبر(ص) با اینکه 23سال با پیغمبر بودند، ولی اوضاع امت و ایمان را بههم ریختند. فکر نکنید این حقایق بیانشده در آیات در آنهایی که بعد از مرگ پیغمبر(ص) زنده ماندند، بوده است؛ بلکه از اول نبود و ریشه و ایمان نداشتند. این آیات مصداق واقعی دارد، یعنی مردان و زنانی در زمان خود پیغمبر(ص) بودند که این خصلتها را داشتند؛ حالا یا شهید یا مجروح شدند و در ایام مجروحبودن از دنیا رفتند یا عمرشان تا بعد از مرگ پیغمبر(ص) باقی بود و بعد از مرگ پیغمبر(ص)، اینهایی که این آیات میگوید، بهشدت به قرآن مجید و اهلبیت(علیهمالسلام) وفادار بودند.
وفاداری اهل ایمان به امام و رهبر خود
وفاداری آنها خیلی شدید بودند؛ مثلاً یکی از آنها که مسلمانشدهٔ مکه و شکنجهدیده بود، دو هجرت هم به حبشه و مدینه داشت، وقتی امیرالمؤمنین(ع) بعد از جنگ جمل میخواستند به کوفه بیایند و آنجا بمانند، خانه و یک قطعه زمینش را در مدینه به قیمت معمولی فروخت، زندگیاش را بههم زد و به امیرالمؤمنین(ع) گفت: من طاقت دوری تو را ندارم! در جنگ جمل، جنگ صفین و جنگ نهروان بود، بعد از شهادت امیرالمؤمنین(ع) هم نزد حضرت مجتبی(ع) آمد و گفت: من نمیتوانم در کوفه بمانم، درحالیکه شما در این شهر نباشید. شما امام من هستید، حال که میخواهید به مدینه بروید، من هم میآیم. امام مجتبی(ع) میدانستند که این آدم بهخاطر امیرالمؤمنین(ع) خانه و زمینش را فروخت و زندگیاش را جمع کرد؛ اگر الآن به مدینه بیاید، حتی دو اتاق ندارد که اجاره کند. زن و بچه هم داشت! وقتی با حضرت مجتبی(ع) به مدینه رسید، امام مجتبی(ع) نصف خانهای که امیرالمؤمنین(ع) در آن زندگی میکردند، بهنام او کردند.
-صبر امیرالمؤمنین(ع) پس از رحلت پیامبر اکرم(ص)
اینجور آدمها هم بعد از مرگ پیغمبر(ص) بودند. فکر نکنید همه بهطرف دنیا و شکم و صندلی فرار کردند! همهٔ مؤمنان واقعی در مدینه نبودند، تعدادی از آنها بیرون مدینه زندگی میکردند، تعدادی هم چادرنشین بودند که آدمهای خیلی بزرگواری بودند و از جریانات بعد از مرگ پیغمبر(ص) هم خبر نشدند. مدتی بعد از آنکه آنها حکومت را گرفتند و امیرالمؤمنین(ع) را از حقش محروم کردند، این گروه فهمیدند که دیگر کار از کار گذشته بود و نمیتوانستند کمکی بدهند. البته طبق گفتهٔ امیرالمؤمنین(ع)، پیغمبر(ص) به ایشان وصیت کرده و گفته بودند: جریاناتی بعد از من پیش میآید که بر ضد تو (ضد امیرالمؤمنین)، البته نه بر ضد شخص، یعنی بر ضد توحید، نبوت و قرآن است (همهٔ اینها در وجود علی بود)، هرگز شمشیر نکش و صبر کن؛ چون پیغمبر(ص) این مسئله را میدانستند که اگر امیرالمؤمنین(ع) با منافقین مدینه بعد از مرگ ایشان درگیر بشود، آنها طرح دارند که امیرالمؤمنین(ع)، حسن و حسین(علیهماالسلام) را بکُشند و چراغ را به کل خاموش کنند؛ ولی پیغمبر(ص) جلوی آنها را با این وصیتشان گرفتند.
امیرالمؤمنین(ع) هم مسئول جنگ با اینها نبودند؛ لذا مؤمنینی که در مدینه نبودند و بیرون زندگی میکردند و آدمهای باارزشی بودند، اینها هم مثل خود امیرالمؤمنین(ع) صبر پیشه کردند، ولی پراکنده بودند. در روایاتمان بنا به فرمودهٔ حضرت رضا(ع) داریم که بعد از مرگ پیغمبر(ص)، دوازده وفادار و مؤمن واقعی بیشتر در مدینه نماندند، نه بیرون مدینه. آنهایی که بیرون بودند، چه موقع اوضاع مدینه را فهمیدند؟ وقتی جریان اتفاق افتاده بود و آنها بر امور مسلط شده بودند و نمیتوانستند کاری بکنند.
ایمان، مانعی بزرگ در یاری ظلم
حالا من نمونهای از آنها را برای شما میگویم که پیغمبر(ص) چقدر هم او را دوست داشتند و دعایش کردند. این شخص مدیر قبیلهشان بود و قبیلهشان هم از مدینه دور بود. بعد از مرگ پیغمبر(ص) سرِ سال شده بود و برای جمعآوری زکات، مثل حالا که درِ مغازهها و کارخانهها میآیند و ارزیابی میکنند، میگویند اینقدر باید مالیات بدهی؛ حالا یا مأمور گوش میدهد یا گوش نمیدهد و میگوید مالیات بده. عدهای در زمان پیغمبر(ص) مأمور این کار بودند که حقوقشان را هم از همین زکات جمعآوریشده میدادند. حالا پیغمبر(ص) از دنیا رفته است، آنهایی که پایبند به امامت و توحید هستند، آنها مأمور دولت بعد از مرگ پیغمبر(ص) نشدند؛ حتی بلال که یک اذانگو بود، تا وقتی زنده بود، برای اینها یک اذان هم نگفت! چون میگفت همین اذانگفتن تأیید ظالم و ستمگر است. اگر چهار نفر ببینند که من اذان میگویم، میگویند عیب اینها خیلی سنگین نیست! آنها هم حکومت را با اذان گفتن من قبول میکردند. تا این حد باید از کمک به ظالم در هر روزگاری فراری بود و نباید ظالم را تأیید کرد، ولو به اذان!
آنها خودشان از خودشان مأمور درست کردند و لیست دادند که شما از این طرف مدینه برو، شما از آن طرف برو؛ الآن وقت جمعکردن زکات گوسفند، شتر، گاو، گندم و جوست. خالدبنولید را که بهاصطلاح بازوی نظامی حکومتشان بود و بسیار هم آدم بیتقوای بیدینی بود، برای جمعآوری زکات فرستادند. حکومت آنها که به سلمان، ابوذر، مقداد یا ابورافع مأموریت نمیداد. مؤمن اصلاً به حرف آنها گوش نمیداد و مخالف بود و بیعت هم نکرد. برای برپا نگهداشتن چنین حکومت غاصبانهای، تعدادی چاقوکشِ لات، بیتقوا و بیدین لازم است؛ دیندار که به ظالم کمک نمیکند! موسیبنجعفر(ع) میفرمایند: خیاطی که برای ظالمان لباس بدوزد، خرازیفروشی که برای ظالم لیقهٔ دوات درست بکند، جنس کرایهبدهی که برای ظالم جنس کرایه بدهد، آدم هنرمندی که برای ظالم نوک قلم بتراشد؛ همهٔ آنها در قیامت با ظالم در جهنم هستند. همیشه که نمیشود ظلم را با اسلحه جمع کرد و گاهی ظلم مبارزهٔ منفی میخواهد. کاری که خود شما قبل از بهمن 57 کردید؛ یعنی اعتصاب کردید، مالیات ندادید، شیرهای نفت را بستید و ظالم را فلج کردید.
الآن هم اگر در ادارات ببینید که مدیرتان میخواهد به یکی ظلم کند، شما اصلاً حق ندارید به او کمک کنید؛ آنکه وردست قاضی است و میداند قاضی به مظلومی ظلم میکند، حق ندارد چیزی برای قاضی بنویسد و پاکتی به اینطرف و آنطرف ببرد. البته اگر همه این کار را بکنند، ظلم و رشوه در همهٔ ادارات تعطیل میشود؛ امامشکل این است که عدهای از مردم هم با ظالم همکار هستند. اینها که آدم حسابی برای برپا نگاهداشتن حکومت مدینه در بدنهٔ دولتشان نمیرفت و خود آنها هم راه نمیدادند؛ اگر سلمان میخواست در زمان حکومت آنها استاندار مدینه بشود، راه نمیدادند و خود سلمان هم نمیرفت؛ یعنی در از دو طرف بسته بود. آنها مؤمن را استخدام نمیکردند و مؤمن هم نمیرفت که استخدام بشود.
چقدر ایمان قدرت دارد و چقدر ایمان کارِ زیبا میکند! چقدر ایمان توانمند است که ظالم را در هر حدی که هست، به زانو بیاورد؛ اما قرآن میگوید تعداد مؤمنان واقعی کم است. یکمیلیارد و چهارصدپانصدمیلیون مسلمان در دنیاست که بیشترشان هم در خاورمیانه هستند. شیرهای نفتِ کرهٔ زمین در آسیا و به دست مسلمانهاست، گاز و معادن هم به دست مسلمانهاست؛ اما میبینید که دشمن در افغانستان، یمن و عراق، امت اسلام را درو میکند و میکشد. آنهایی که تقوا و دین ندارند و همهٔ ثروت مسلمانها در دستشان است، اینها یار آمریکا هستند.
اگر شیرهای نفت و گاز به دست مردم مؤمن بود، فقط یکماه شیرهای نفت و گاز را ببندند، اروپا و آمریکا صددرصد فلج میشود و دست مسلمانها را میبوسند، به غلطکردن میافتند و پولهایمان را هم پس میدهند. آنهایی هم که این صدساله غارت کردهاند، برمیگرداند؛ اما شکم دشمن با کمکدادن منافقان، بیتقواها و بیدینهای امت بزرگ است. حالا در این امت (ایران، عربستان، عراق، افغان و یمن) یکمشت مؤمن هستند که مقابل آنها ایستادهاند، تعداد این مؤمنین چقدر هستند؟ نسبت به حکومتهای ظالم امارات و عربستان و جاهای دیگر کم هستند. ما هم حکومتی هستیم که یک یار نداریم و بعضی از حکومتهای اسلامی در ظاهر با ما سلاموعلیک دارند، به ایران هم میآیند، دستبوسی هم میروند و به ما دست هم میدهند، اما در باطن باز هم با ما دشمن هستند. یکی همین حکومت ترکیه است که به اینجا میآید و از اینجا میرود، باز مسلمانها را میکشد و یکی از کمککاران داعش بود. چقدر اسلحه، پول و راه و جاده داد! آنکه به ظاهر به ما میگوید دوستت دارم، ما را دوست ندارد و دوستیاش برای دشمن است. ما یک ملت و دولت تنها هستیم، در مقابل اینهمه گرگ چهکاری میتوانیم بکنیم؟ امیرالمؤمنین(ع) با دوازدهنفری که در مدینه بود، چهکار میتوانست بکند؟ بالاخره خدا کار دین را با معجزه پیش نمیبرد و کار و مسئولیت دین با این مردم و به دوش مردم است.
ضعف ایمان، عامل قدرت دشمنان
مردمِ زمان موسیبنعمران(ع) دشمن بسیار خطرناکی داشتند؛ از دست فرعون نجات پیدا کردند، گیر دشمن دیگری افتادند که بنا شد موسیبنعمران(ع) با او دشمن بجنگد. چقدر یهودی در کنار موسی(ع) بود؟ در متن قرآن است: هفتادهزار نفر در یک مرحله با موسی(ع) بودند و زمانی که موسیبنعمران(ع) آمادهٔ جنگ شد، همین هفتادهزار نفر به او گفتند که ما در اینجا مینشینیم، خودت و خدا به جنگ بروید، ما نمیآییم! ما زخمیشدن، کشتهشدن و پول خرجکردن برای جهاد را دوست نداریم. به موسی(ع) گفتند خودت و خدا دوتایی به جنگ بروید؛ انگار خدا افسر جنگی یا سرهنگ توپخانه است! موسی(ع) به پروردگار گفت: با این بازیگرها چهکار کنم؟ خطاب رسید: رهایشان کن. خدا اینها را چهلسال در بیابانِ تیه سرگردان کرد، نمیتوانستند به شهر بروند؛ چون دشمن در شهر بود. حتی نمیتوانستند برگشتی داشته باشند؛ چون زمینه نبود در بیابان تیه سرگردان، ذلیل و بدبخت و بیچاره شدند. دشمن هم در شهر مفتخوری میکرد و هیکل خودش را بزرگ میکرد. وقتی اهل خدا ضعیف باشند، دشمن قوی است؛ اما اگر اهل خدا قوی و همه یکی باشند، همه یکجور تصمیم بگیرند، دشمن نابود است.
نگاه مؤمن با نور خدا
حکومتِ بعد از مرگ پیغمبر(ص) آدمحسابیها را در بدنهٔ حکومت راه نداد! فرض کنید راه هم میداد، ولی آدمحسابیها نرفتند. شما بگو میرفتید و یواشیواش کارها را به دست میگرفتید، با چندنفر؟ با دوازدهنفر که نمیشد کل کارها را بگیرند و اگر میرفتند، کمککار ظالم میشدند و کاری نمیتوانستند بکنند. مؤمنین وظیفهشان را خیلی خوب بلد بودند؛ اگر وظیفه داشتند که در بدنهٔ حکومت بروند، میرفتند؛ پس معلوم میشود وظیفه نداشتند و اگر راهشان هم میدادند، نمیرفتند!
حالا یکمشت شارلاتانِ چاقوکشِ اسلحهکشِ بیتقوایِ پَستِ شکمپرست، مأمور جمعآوری زکات شدهاند. واقعاً چقدر عجیب است که چه کسانی جای چه کسانی آمدهاند! خالدبنولید مأمور گرفتن زکات قبیلهٔ نویره شد و رئیس قبیله هم مرد متدینِ باتقوایِ وفادار به پیغمبر(ص) و وصیّ بعد از پیغمبر(ص) است، خبر هم ندارد که در مدینه چه اتفاقی افتاده است. تلفن، رادیو یا تلویزیون نبود، باید دوتا مسافر از آن ناحیه رد میشدند، اگر کار داشتند، چادرنشین سؤال میکرد در مدینه چه خبر؟ تا خبردار بشوند که در مدینه چه شده است. به غیر از این، خبر نمیشدند!
این لات بیتقوا، مأمور حکومتِ ظالم و کمککنندهٔ به ستم، بعدازظهر به قبیلهٔ مؤمن مالکبننویره رسید. آدمی مثل مالکبننویره دیگر قیافه را میشناسد که این تقوا دارد یا ندارد، مؤمن است یا بیدین. در روایت داریم: «الْمُؤْمِنَ فَاِنَّهُ یَنْظُرُ بِنُورِ اللهِ» مؤمن مسائل را با کمک نور خدا تماشا میکند. هر مؤمنی در حد گنجایش خودش یک نوری دارد که مسائل را با آن نور تشخیص میدهد. خدا در قرآن میفرماید: «وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ»(سورهٔ انعام، آیهٔ 122) من نوری برای مؤمن قرار میدهم که با آن نور در بین مردم زندگی میکند؛ لذا گول نمیخورد و یار ظالم نمیشود، در هیچچیزی به ستمگر کمک نمیدهد و با نور زندگی میکند.
حکایتی شنیدنی از عالمی بزرگ و آزاد
یکی از بزرگترین عالمانِ عاملِ باتقوا، مرحوم آخوند ملامحمد کاشانی در اصفهان بود که تقوا، ایمان، عمل، نماز شب، گریه، اخلاق و درسش حرف اول را میزد. از طلبگی هم که از کاشان به اصفهان رفت، فقیر بود و تا 85-86 سالگی، نه توانست یک اتاق بخرد و نه توانست ازدواج بکند. در احوالاتش نوشتهاند: بهترین غذایی که گیر او آمد، نان و سبزیخوردن یا نان و بادمجان بود. آنهم یکی از شاگردهایش که بعداً از مراجع شد، میگفت که روزی ایشان گفت: سهچهارتا بادمجان بپزیم و امروز غذای خوشمزهای بخوریم. یکخرده پیه بز در قابلمه ریخت و چهارپنجتا بادمجان هم انداخت. وقت نماز مغرب و عشا بود و او اینقدر در نماز غرق خدا بود که اتاق را دود گرفته بود و متوجه نشده بود! وقتی سلام نماز را داد، بادمجانها هم سوخته بود. اینهم روزی که میخواست سفرهٔ چرب و نرمی داشته باشد. شاگردش گفت: من آمدم و در را باز کردم، گفتم: آقا همهٔ بادمجانها سوخته است. گفت: روزیِ آن بادمجانها بوده که بسوزد؛ نان که داریم، نان بیاور تا بخوریم. سوخت که سوخت، چهکار کنم! اینها آزاد بودند.
-
من پنجاهتا از شاگردهایش را شناسایی کردم؛ آیتاللهالعظمی بروجردی یکی از شاگردان درسش بود که در جوانیاش طلبهٔ او بود، آیتاللهالعظمی سید جمالالدین گلپایگانی و آیتاللهالعظمی، مرحوم شیخمرتضی طالقانی هم از شاگردهای او بودند. شاگردهایش هم عجیب و غریب از آب درآمدند. شاگردهایش باید کتاب درسی را با خودشان سر درس میآوردند که وقتی خودش درس را از روی کتاب توضیح میدهد، آنها هم کتاب خودشان را نگاه کنند تا در ذهنشان بماند. روزی یکی از شاگردها (شاگردهایی که همه مرجع شدهاند) کتابش را نیاورده بود، آخوند هم خیلی آدم باحوصلهای بود و اصلاً از کوره در نمیرفت. همینجوری که درس میداد، به آنکه کتاب نیاورده بود، رو کرد که خیلی هم آدم مقدس، گردنِ کج و زاهد و عابدی بود، گفت: چرا کتاب نیاوردهای؟ گفت: نشد بیاورم! گفت: غلط کردی که نشد بیاوری بیتربیت، بیادب، بیشعور! همه ماتشان برد که ما دهپانزدهسال پای این درس میآییم، ایشان یکبار هم به کسی توهین نکرد! بعد هم گفت که نشستنت را ادامه نده و بلند شو گمشو احمق! طلبه هم بلند شد و رفت.
چندتا از آن شاگردهای خصوصی گفتند: شما دهپانزدهسال، نه سر درس و نه بیرون از درس، اینجور با کسی برخورد نکردید؛ خیلی خجالتش دادید و خردش کردید! اجازه هست که آدم مؤمن را خرد کند؟! نگاهی کرد و زیر لب گفت: «آنچه پیر در خشت خام بیند، جوان در آینه نبیند». شما دراینزمینه با من بحثی نکنید! آن طلبه هم دیگر به درس نیامد و دوسهسال بعد هم از مبلّغین درجهٔ یک بهائیها شد. مؤمن «یَنْظُر بِنُورِ اللّه» میبیند.
سکوت حکومت سقیفه در برابر ظلم
مالکبننویره دید که این مأمورین زکات از مأمورین پیغمبر(ص) نیستند! وقتی مأمور گفت زکات قبیلهات را جمع کن و بده، مالک گفت: برای چه کسی میبَرید؟ گفت: برای حکومت. گفت: حکومت بعد از پیغمبر(ص) برای امیرالمؤمنین، علیبنابیطالب(ع) است و ما این حکومت را یکشاهی هم قبول نداریم. اینها جزء مؤمنهای بیرون مدینه بودند، در مدینه فقط دوازدهتا وفادار بودند. مالک گفت: ما به شما پول نمیدهیم، گوسفند و شتر هم نمیدهیم؛ یعنی ما به ظالم کمک نمیکنیم. خالد گفت: الآن غروب است و ما دیگر جایی نداریم که برویم. این دهپانزدهتایی که با من هستند، مأمور زکات و حکومت مدینه هستند، اینها را بگذارید که امشب در قبیله بمانند، ما صبح میرویم. گفت: شامتان را بخورید و استراحت بکنید و صبح بروید.
خالد بعد به مأمورهایش گفت: در چادر هر کسی رفتید، وقتی شب خوابیدند، سر مردها را ببرّید و زن و دخترهایشان هم به شما حلال است. اینها مأمور حکومت به قول اهلسنت، شورایی و حکومت دینی بودند! همه را سر بریدند و همان شب هم بهزور به ناموس مردم قبیله تجاوز کردند. وقتی هم به مدینه برگشتند، چون حال حاکمان مدینه هم حال همینها بود، آب از آب تکان نخورد و دست هم به آن نزدند که اقلاً به جرم زنای در عدهٔ وفات اعدامشان بکنند؛ حتی جایزه هم به آنها دادند!
نماز، عاملی نیرودهنده و یاریگر
اما آنکه واقعاً اهل نماز و اهل «إیّاکَ نَعْبُدُ وَ إیّاکَ نَسْتَعین» بود، به هیچ قیمتی زیر بار حکومت بعد از مرگ پیغمبر(ص) نرفت. نمیتوانست برود، مگر ایمان و نمازش میگذاشت! او صبحها دوبار، ظهر دوبار، عصر دوبار، غروب دوبار، شب دوبار به پروردگار در نماز تعهد میداد که «إیّاکَ نَعْبُدُ» من فقط تو را بندگی میکنم و فقط حرف تو را گوش میدهم، «وَ إیّاکَ نَسْتَعین». آیا میتوانست به ظالم کمک بکنند؟ «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَر»(سورهٔ عنکبوت، آیهٔ 45) این داستان نماز است! نماز خیلی عجیب است! نماز انرژی است؛ چنانکه در قرآن میخوانیم: «اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 153) از نماز کمک بگیرید.
تهران/ مسجد حضرت رسول/ دههٔ اوّل جمادیالاوّل/ زمستان1396ه.ش./ سخنرانی دهم