روز هستم یکشنبه (29-11-1396)
(تهران حسینیه بنی الزهرا (مرحوم طریقت))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- پیوند با اهل ذکر، عامل نجات انسان از جهل
- -جهل انسان، مشکل اصلی
- عالمان ربانی در گروه «لاتعلمون»
- -عدد ندانستنیهای انسان، عدد بینهایت
- -ادب عجیب آیتالله گلپایگانی به علمای گذشته
- منیّت انسان، مانع تابش نور از عالم ملکوت
- حکایت قارون و منیّت او
- -نصیحت اول
- -نصیحت دوم
- -نصیحت سوم
- عاقبت افتادن سایهٔ شوم «من» بر انسان
- شناسایی عوامل محرومیت و توقف
- حکایتی شنیدنی از ادب به عالِم ربانی
- -کار پسندیدهٔ بنیانگذار هیئت بنیالزهرا
- -توفیقات روزافزون در سایهٔ احترام
- راه حل همهٔ مشکلات در قرآن و روایات
- الف) باور توحیدی
- ب) اقرار به گناه خود
- نجات بندگان مؤمن با استغفار
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
پیوند با اهل ذکر، عامل نجات انسان از جهل
مسئلهٔ مهمی در آیات قرآن، بخشی از سورهها و روایات اهلبیت(علیهمالسلام) مطرح است که اگر آن آیات و روایات تحت عنوان عوامل نجات تنظیم بشود، کتابی جالب، استوار، محکم و یک چشمهٔ زلال و پاک میشود. هر کدام از این عوامل نجات در جایی و گرفتاری خاصی سبب نجات است. البته بر ما لازم است که مردم را با این عوامل نجات و اینکه در چه مشکلی باید کدام را بهکار گرفت، آشنا کنیم؛ چون اغلب مردم به زبان عربی و دقایق این زبان آگاه نیستند، برای آنها سخت است که بتوانند این عوامل نجات را از آیات یا روایات پیدا بکنند. همچنین همیشه هم به جلسات علمی دسترسی ندارند.
-جهل انسان، مشکل اصلی
یک مشکل انسان، جهل اوست؛ کاری را میخواهی بکنی و نمیدانی از چه راهی وارد بشوی و چه عاملی برای نجات تو قرار داده شده است. اگر بخواهی به خودت دلگرم باشی و بگویی حل میکنم، جهل کلید حل نیست و به مشکل اضافه میکند. پروردگار عالم میفرماید: «فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ»(سورهٔ نحل، آیهٔ 43) اهل ذکر یعنی دانایان راه و بینایان، از آنها بپرس که راه حلش را به شما میگویند؛ چون آنها میدانند. اهل ذکر یعنی آنهایی که میدانند، اما شما که دچار مشکل جهل نسبت به این مسئله هستی، «إِنْ كُنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ» هستی و نمیدانی. من هم عیبی به تو نمیگیرم که نمیدانی، این «نمیدانم» برای همهٔ مردم دنیاست. همهٔ علم پیش یکنفر نیست و علم بین انبیای خدا، ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام)، اولیای الهی و عالمان ربانی پخش است.
عالمان ربانی در گروه «لاتعلمون»
-عدد ندانستنیهای انسان، عدد بینهایت
منهای انبیا و ائمه، بقیهٔ عالمان تا قیامت جزء گروه «لَا تَعْلَمون» هستند. عالمان هم خیلی از چیزها را نمیدانند و تواضع آنها اقتضا میکند که وقتی سؤالی از آنها میشود، میگویند «نمیدانم»، فردا مراجعه کنید! یکبار سؤالی داشتم و خودم نمیدانستم، خدمت مرحوم آیتاللهالعظمی گلپایگانی رسیدم. ما دهبار باید به مردم بگوییم «نمیدانیم»؛ چون نمیدانیم. یکبار هم باید بگوییم «میدانیم»؛ چون میدانیم. آن زمان هم ایشان تقریباً تکمرجع شده بود؛ مراجع قبلی از دنیا رفته و ایشان تک افتاده بودند. من به منزلشان رفتم، گفتند که ایشان در اتاق هستند، شما به اتاق بیایید. آیتاللهالعظمی صافی که دامادشان هستند، کنار تخت نشسته بودند و خیلی به من محبت کردند. من سؤالم را مطرح کردم و گفتم: حکم الهی و شرعی این مطلب را نمیدانم. آدم باید جرئت داشته باشد و بگوید «نمیدانم»! این جرئت جرئت مثبتی است؛ آخر بعضیها نمیگویند «نمیدانیم» که خودشان را از تکوتا نیندازند و فکر میکنند اگر بگویند «نمیدانیم»، به شخصیت و عظمت اجتماعیشان لطمه میخورد. عدد دانستنیهای ما یک و ندانستنیهای ما هم عدد بینهایت است.
-ادب عجیب آیتالله گلپایگانی به علمای گذشته
ایشان فرمودند: مطلب را مطرح کن. آنوقت نودساله بودند و از دهسالگی که درس را شروع کرده بودند، هشتادسال در علم و علوم دینی شنا کرده بودند. من مسئله را مطرح کردم، فرمودند: نمیدانم! بعد به آقای صافی گفتند: شما میدانی؟ ایشان هم خیلی حاضر در فقه است، عرض کردند که اگر اجازه بدهید، فلان کتاب را بیاورم که حل این مسئله به احتمال قوی در آن کتاب هست. فرمودند: بیاور و به خودم بده. آن کتاب را ورق زدند، محل مسئله را آوردند و فرمودند: مطلب این است، اما نگفتند نظر خودم هم این است. احترام به گذشتگانِ ایشان خیلی قوی بود و فرمودند بزرگان دین اینجور فرمودند.
ایشان ادب عجیبی نسبت به علمای گذشته داشتند. حالا کسی در قم بود که او را میشناختم، واقعاً دریای علم بود و اگر اسمی هم از او بیاورم، هیچکدام از شما نمیشناسید؛ چون پروردگار مانند او را نیاورد. هر وقت یکی مسئلهٔ بسیار مشکلی را از او میپرسید، میگفت نظرم این است؛ اما همان مسئله را که پیش آیتاللهالعظمی گلپایگانی میبردند، میفرمودند: نظر فقهای شیعه این است، درحالیکه نظر خودش بود و نمیگفت من.
منیّت انسان، مانع تابش نور از عالم ملکوت
شما «من» نگو، همهٔ درها را باز میکنند؛ اما شما بگو «من»، درها اتوماتیک بسته میشود. به ما هم یاد دادهاند که نگوییم «من» و خیلی هم زیبا یاد دادهاند: «مَوْلایَ یا مَوْلایَ اَنْتَ الْمَوْلی وَاَنَا الْعَبْدُ وَهَلْ یَرْحَمُ الْعَبْدَ اِلا الْمَوْلی، مَوْلایَ یا مَوْلایَ اَنْتَ الْمالِکُ وَاَنَا الْمَمْلُوکُ وَهَلْ یَرْحَمُ الْمَمْلُوکَ اِلا الْمالِکُ، مَوْلایَ یا مَوْلایَ اَنْتَ الْعَزیزُ و اَنَا الذَّلیلُ وَ هَلْ یَرْحَمُ الذَّلِیلَ إِلاَّ الْعَزِیزُ، مَوْلاَیَ یَا مَوْلاَیَ أَنْتَ الْحَیُّ وَ أَنَا الْمَیِّتُ وَ هَلْ یَرْحَمُ الْمَیِّتَ إِلاَّ الْحَیُ». این عادت در مردم هست که حتی به بچهها و همسرشان میگویند چیزی که «من» میگویم، و لا غیر! وقتی سایهٔ «من» بر روی آدم بیفتد، دیگر نوری از عالم ملکوت به آدم نمیتابد. بین ما و نورالله نباید فاصله باشد! دعاهای عجیبی دراینزمینه داریم؛ مثلاً دعایی هست که بعضیها در قنوت میخوانند: «اللَّهُمَّ مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْكَ» خدایا قیافه دارم، زبان و صدای خوبی دارم، زن و بچهٔ خوبی دارم، مغازهٔ خوبی دارم؛ هرچه نعمت پیش من است، از توست و کار خودم نیست؛ اما قارون میگفت: از خودم است!
حکایت قارون و منیّت او
وقتی موسیبنعمران(ع) با زبان محبت موعظه و نصیحتش کرد، قرآن در سورهٔ قصص میگوید: مؤمنین آن زمان هم خیلی خوب با او حرف زدند و او را چند نصیحت کردند:
-نصیحت اول
«وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ»(سورهٔ قصص،آیهٔ 77) ببین خدا چقدر به تو نیکی کرده و پول حلال به تو داده است؛ چون اگر پولش حرام بود، مؤمنین به او «أحْسَن» نمیگفتند، بلکه میگفتند: حق مردم را غارت کردی و بردی، تقلب کردی، دسیسه چیدی و سندسازی کردی؛ پول مردم را پس بده حرامخور! آنها میدانستند که او حرامخور نیست. من احوالات قارون را دنبال کردهام؛ او 25سال مدیر جلسهٔ دینی بوده و در زمان موسی(ع) هم هیئتگردان بوده، خودش هم 25سال به شرکتکنندگانِ در هیئت تورات درس میداده است؛ ولی وقتی آدم اشتباه بکند، اشتباه کرده و همهٔ معنویت را از دست میدهد. این یک نصیحت که مؤمنین کردند و به او گفتند: «وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ».
-نصیحت دوم
«وَابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ» با این پولی که خدا به تو داده، میتوانی آخرت برای خودت را بخری.
-نصیحت سوم
«وَلَا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا» از حق خودت هم نمیخواهد چشم بپوشی و خیلی آدم عابد و زاهدی بشوی؛ چون پروردگار اجازهٔ چهار نوع استفاده (مسکن، مَرکب، ملبس و مطعم) را از این ثروت داده که به تو عطا کرده است. به تو اجازه داده که خانهای از این ثروت در حد شأن خودت بخری و یک مَرکب داشته باشی؛ حالا شأن تو قاطر، الاغ، اسب یا شتر است، بالاخره خودت میفهمی که شأنت چیست! همچنین به تو اجازه داده که لباس و غذایی از این ثروتت تهیه کنی. آدم در گیرودار این مسائل هم اولاددار میشود و وقت زنگرفتن پسر یا شوهردادن دختر میشود، پروردگار اجازه داده است که با محبت خرج بچههایت هم بکن.
مؤمنین با دلسوزی نصیحتش کردند و خود موسیبنعمران(ع) هم (انبیا زیباترین و بامحبتترین زبان را داشتند)، نصیحتش کردند، اما جواب همه را اینجوری داد: این ثروتی که من دارم، «أُوتِيتُهُ عَلَىٰ عِلْمٍ عِنْدِي»(سورهٔ قصص، آیهٔ 78) برای فهم و دانایی و علم خودم است و به خدا کاری ندارد. سایهٔ شوم «مَن» روی قارون افتاد و عاقبتش هم آن شد که میدانید. در همان سورهٔ قصص میفرماید: «فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ» خسف یک عذاب الهی است؛ به زمین گفتم که دهانت را باز کن، قارون و خانهٔ پر از ثروتش را جلوی چشمش پایین ببر که هنوز هم دارد میرود.
عاقبت افتادن سایهٔ شوم «من» بر انسان
واعظ معروفی بود (البته من آنوقت طلبه نشده بودم. دهشب محلهٔ ما برای منبر دعوتش کردند، من هم مسجد محلهمان را خیلی دوست داشتم و میرفتم؛ بعد که طلبه شدم، با همدیگر آشنا شدیم و هممنبر هم بودیم. گاهی دوتاییِ ما را در جلسات دعوت میکردند که یا ایشان اوّل به منبر میرفت یا من. اینجا هم حدود 35-36 سال پیش با هم در همین حسینیه به منبر میرفتیم) که خودش نقل کرد و گفت: من دیگر چهره شده بودم، همهٔ ایران مرا میشناختند و دعوتم میکردند. مرا برای منبر به شهری دعوت کردند (اسم آن شهر را برد، اما نیازی نیست که من بگویم. یکی از شهرهای معروف جنوب خراسان بود). آنها میدانستند که منبر من در هیچ مسجد و حسینیهای جا نمیشود، باغ بزرگ وقفیای بود که منبر را آنجا انداخته بودند. بخش عمدهای از شهر پای منبر میآمدند و باغ پر بود. من از روی منبر که میدیدم، کَلّهٔ آدم موج میزد و فقط جغرافیایی از انسان بود. خودشان آخوندی داشتند که ریش او حنایی بود و هشتادسال داشت. او را دعوت کرده بودند که قبل از من دوسهتا مسئله و یک روایت بگوید. من هم که میآمدم، هنوز او روی منبر بود، به او هم گفته بودند که وقت شما یکربع یا بیستدقیقه است؛ مثلاً سر ساعت نُه پایین تشریف بیاورید.
من یک شب نشسته بودم، ساعت نُه شد، نه و پنجدقیقه، نه و دهدقیقه؛ من در دلم گفتم: این آقا شیخ در نودسال عمرش تازه این جمعیت را دیده، فکر کنم مست کرده و فکر میکند جمعیت برای اوست. آقا شیخ جمعیت برای من است، به تو چه! چرا سر وقتت پایین نمیآیی؟! یکربع دیر پایین آمد. من وقتی بلند شدم، جمعیت بلند شد و راه باز کرد، حرکت کردم. او هم از منبر پایین آمده بود. پیرمرد محاسن سفید، من به او محل نگذاشتم و خوشحال که این جمعیت هم برای من است، به او هم محل نگذاشتم و روی منبر نشستم. به قول ما سینهام را سپر کردم که منبر را شروع کنم، قسم خورد و گفت: «بِسْمِ اللّه» یادم نیامد! هرچه به مغزم فشار آوردم، من سیسال به منبر میروم، در اوّل منبر چه میگویم، یادم نیامد! «بِسْمِ اللّه» یادم نیامد، خطبه یادم نیامد! با خودم گفتم: من در این سیساله اقلاً صد روایت برای مردم خواندهام و پنجاه دفعه تکرار کردهام، اما یکی از آن روایتها یادم نیامد. سایهٔ من روی خودم افتاده است و نور نمیرسد و هیچچیزی نمیتوانم بگویم! به بهانهٔ سرفه عبایم را جلوی صورتم کشیدم و با حال خوشی به پروردگار گفتم: غلط کردم، این جمعیت برای توست و غلط کردم که به بندهٔ محترم تو محل نگذاشتم! همهٔ سوادم برگشت و تمام شد.
شناسایی عوامل محرومیت و توقف
ما باید عاملهای نجات، توقف و محرومیت را بشناسیم. البته ما باید بشناسیم و به مردم بشناسانیم؛ چون قرآن مجید هم میگوید: «فَلَوْ لاٰ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 122) چرا از هر جمعیتی تعدادی نمیروند که دینشناس بشوند؟ «وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ» بعد هم به شهر خودشان برگردند و مردم را نسبت به حقایق الهیه هشدار بدهند. اینکه میخواهم برایتان بگویم، داستان عجیبی است و ضد این داستانی است که از قول آن نقل کردم.
حکایتی شنیدنی از ادب به عالِم ربانی
من هنوز طلبهٔ قم بودم و خیلی از درسهایم هم هنوز بالا نبود؛ فکر میکنم «لمعه» میخواندم و تازه وارد فقه شده بودم. محلهای در تهران بود که اهالی آن کوچه برای یکی از دهاتهای جادهٔ فیروزکوه بودند؛ اینها مرا برای منبر در دههٔ عاشورا دعوت کردند و تمام اهل دِه که مقیم تهران بودند، میآمدند. پیرمردی هم که مدیر هیئت بود، خیلی آدم باوقار و امام حسینی بود. من هم تازه طلبه بودم و او هم فکر میکرد که منبر من خیلی خوب است! آنوقت اصلاً پخته نبودم، الآن هم پخته نیست؛ انبیا و ائمه پخته هستند. شب آخر به من گفت که سال دیگر هم همین جلسه هست، نکند نیایی؛ اگر نیایی، جلوی تو را میگیرم. ما هم منبر نداشتیم و از خدا میخواستیم که برویم، گفتم: چشم، میآیم!
-کار پسندیدهٔ بنیانگذار هیئت بنیالزهرا
کمی که در این محله تا تقریباً حدود میدان اعدام تا شوش، میدان خراسان و میدان امام حسین، در این محدوده شناخته شدم و همه میدانستند که یک منبری به بقیهٔ منبریها اضافه شده است. اینجا (همینجا که الآن همهٔ ما نشستهایم) بنیانگذاری داشت که این بنیانگذار هیئتی بهنام «بنیالزهرا» درست کرده و از هیئتهای ردهٔ اوّل تهران و تقریباً در تهران مطرح بود. آنکه این هیئت را سرپا کرد، خیلی آدم خوشفکری بود و کار خیلی مهمی هم با همان خوشفکریاش کرد. برای حضرت رقیه(س) یک ضریح خیلی خوب درست کردند که بردند و نصب کردند (حالا ضریح را بزرگتر کردهاند). برای نوشتههای دور ضریح هم به قم رفت و از آیتاللهالعظمی بروجردی درخواست کرد که قرآن میگوید اگر نمیدانید، بروید و بپرسید. این پرسیدنها خیلی سودمند است! آقای بروجردی فرموده بود: دور ضریحی که میخواهید در شام کار بگذارید، زمخشری از سنیهای درجهٔ یک است، در جلد چهارم تفسیر «کشاف» خود نقل کرده که آن را من میگویم دربیاورند و بنویسند، این را دور ضریح نصب بکنند.
روایت عجیبی است که این سنی نقل کرده است: هر کسی بر محبت پیغمبر و اهلبیتش(علیهمالسلام) بمیرد، «مَاتَ شَهِیداً»؛ هر کسی بر محبت پیغمبر(ص) و آل او بمیرد، «مَاتَ مَغْفُوراً لَه»؛ هر کسی بر محبت پیغمبر و اهلبیتش(علیهمالسلام) بمیرد، «دَخَلَ الْجَنّه». روایتی نصفهصفحهای است که آن را هم دور ضریح کندهکاری کردند.
-توفیقات روزافزون در سایهٔ احترام
حالا جلسه هم اوج دارد، مدیر جلسه و معاونش آمده بودند و منبر مرا در جایی دیده و پسندیده بودند! به من گفتند: ما جلسهای داریم که صبحهای جمعه (جلسهمان هم در تهران ردهٔ اول است و خیلی شلوغ میشود) شما بیا و به منبر برو. گفتم: من طلبهٔ قم هستم و سخت است که هر هفته بیایم و برگردم. گفتند: سودمند است، بیا! گفتم: عیبی ندارد. وقتی من آمدم، همان دم در نشستم. بنا بود که ساعت هشت منبر بروم. واعظ آنها عالم سیدی بود که در نجف درس خوانده و یقیناً از نظر علمی مجتهد و آدم مطرحی بود. من پیش او مثل گنجشکی بغل یک باز بودم! از ایشان خواهش کرده بودند که منبریِ قبلی ما دیگر نمیآید و کس دیگری را دعوت کردهایم، ایشان هم استقبال کرده بود. ساعت هشت به منبر رفتم و بعد از من بنا بود که ایشان به منبر برود؛ یعنی حق او هم بود که ایشان منبر اصلی را برود. یادم هست که اوّلین منبرم را همینجا راجعبه امیرالمؤمنین(ع) صحبت کردم و این روایت را از کتب اهلسنت خواندم که پیغمبر(ص) میفرمایند: در قیامت هر کسی به نیرویی متکی است و علی(ع) تکیهگاه من در قیامت است. این را در اینجا خواندم و اوّلینبار هم بود که این روایت را دیده بودم. البته این روایت معنای خیلی فوقالعادهای دارد که دو صفحه میشود. هنوز از آن زمان که این منبر را رفتهام، نرسیدهام توضیحاتش را برای مردم بگویم. پنجاهساله که مانده است!
آخرِ منبرم هم یکی از شعرهای ناب ملکالشعرای بهار را خواندم که آن شعر برای مردم خیلی تازگی داشت. من از منبر پایین آمدم که بروم و نوبت آن عالم بزرگ بود؛ اما وقتی آن عالم بلند شد که بهطرف منبر بیاید، هفتاد درصد جمعیت رفتند و تقریباً چهلپنجاه نفر ماندند. من به مدیر جلسه گفتم: من همین یک منبر را برایتان رفتم و دیگر نمیآیم. گفتند: چرا؟ گفتم: شما با چشمتان دیدید که امروز به این سیدِ عالم چه بیاحترامی شد! من یک طلبهام که چیزی بلد نیستم و او با این بار علمی به منبر که رفت، همه رفتند؛ من نمیآیم! گفتند: شما بیا و بعد از ایشان برو. گفتم: این خوب است، بگذار جمعیت بعد از منبر ایشان بروند و بیستتا پای منبر من بنشینند؛ چون مرا نمیشناسند و چهرهٔ مطرحی نیستم، برای من شکست نیست. ما هم بعد از منبر سوار ماشین میشویم و به قم میرویم، طوری نمیشود!
هفتهٔ دیگر که از قم آمدم، دهان به دهان چرخیده بود که یک طلبه منبر خوبی دارد؛ مثلاً هر کسی دوتا را با خودش برای تماشا آورده بود. ساعت هشت در این هیئت راه نبود و خیلی تراکم جمعیت بود. به این عالم سید گفتند بفرمایید! به من گفت: مگر وقت شما نیست؟ گفتم: نه وقت شماست! معلوم بود که قیافهاش باز وخوشحال شد، بلند شد و به منبر رفت. وقتی منبرش تمام شد و از منبر پایین آمد، فهمید چه اتفاقی افتاده و کار من بوده که به منبر نرفتهام؛ مثل اینکه الآن است و این صدا هنوز در گوش من است! بهطرف منبر که رفتم، ایشان از منبر پایین آمد و وسط جمعیت بههم رسیدیم، سلام کردم و خیلی شیرین جواب داد، سرش را در گوش من آورد و گفت: برو که از عمر و علمت خیر ببینی. این باز بودن راه نور است. اگر من چنین احترامی به این عالم محاسن سفید نمیکردم، معلوم نبود که خدا به من توفیق خاصی بدهد.
راه حل همهٔ مشکلات در قرآن و روایات
این یک بحث بسیار عالی و مطرح در قرآن و روایات است که تمام مشکلات شما راه حلی دارد؛ یا راه حل دنیایی یا راه حل قیامتی دارد. یونس(ع) را در شکم نهنگ انداختند، شب است و هوا هم تاریک؛ هم عمق آب تاریک و هم معدهٔ نهنگ تاریک است. آیهاش را در نماز غفیله زیاد خواندهاید و همهتان هم آیه را بلد هستید: «وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغٰاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنٰادىٰ فِي اَلظُّلُمٰاتِ»﴿سورهٔ أنبياء، آیهٔ 87﴾. «ظلمات» جمع و «ظلمت» مفرد است. ظلمات برای از سه به بالاست؛ تاریکی شب، تاریکی دریا و تاریکی معدهٔ نهنگ. چه کسی میتواند این زندانی را پیدا کند؟ هیچکس نمیتواند. حالا بر فرض که کشتینشینان نجات پیدا کرده، به ساحل بیایند و به مردم نینوا بگویند که ما شخصی بهنام یونس را در دهان نهنگ انداختیم، هیچکس نمیتوانست پیدا کند؛ چون صدهزار نهنگ در این دریاست، یونس(ع) در شکم کدامیک از آنهاست؟ این نهنگ را در کجا به تور بیندازند، شکمش را پاره کنند و یونس(ع) را درآورند؟! کل راه نجات بسته است. چطوری باید باز کرد؟ اینجوری باید باز کرد:
الف) باور توحیدی
«فنَادَىٰ فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنْتَ» یکی با قدرت اعتقادش به توحید.
ب) اقرار به گناه خود
«سُبْحَانَكَ» یک کلید چنددندانه که چقدر زیباست؛ یعنی خدایا! تو از هر عیب و نقصی پاک هستی و من خودم مشکل افتادن در معده را برای خودم درست کردهام و کار تو نیست. کار خودم است و اقرار به اینکه خودم کردهام؛ اما آدم «خودم کردم» را برگرداند و بگوید «دلم میخواست»! آنجا دیگر پردهٔ ظلمتش بیشتر است. بگو و اقرار کن که خودم کردم. من باید قوم خود را رها نمیکردم، اما رها کردم.
-کمطاقتی، ستم انسان به خودش
«إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ» خدایا! این حبسشدن در شکم ماهی که یونس(ع) میگوید «مِنَ الظَّالِمِينَ». «ظلم» در اینجا بهمعنای این ظلم اصطلاحی مثل ظلم فرعون و نمرود نیست؛ یعنی من باید تا آخرین لحظه میایستادم که شاید قوم من توبه میکردند و عذاب برطرف میشد. من به خودم ستم کردم!
نجات بندگان مؤمن با استغفار
این حالات دعایی را که یونس(ع) در شکم نهنگ ارائه داد، «فَاسْتَجَبْنَا لَهُ»(سورهٔ انبیاء، آیهٔ 88) جاده باز شد و جوابش را دادم. «وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ» از غم وغصه نجاتش دادم و به نهنگ گفتم: کنار ساحل برو و مهمان مرا آرام روی زمین بگذار؛ به معدهٔ نهنگ هم در آن چهارپنج شبانهروز گفتم: غذایت را بخور که هضم بشود، ولی مهمانم را هضم نکن!
آخر آیه خیلی جالب است که این را به ما میگوید: «وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ» من بندگان مؤمن را همینطوری نجات میدهم. همینجوری یعنی چه؟ یعنی با گریه، دعا، استغفار و توحیدشان که اینها یک عامل نجات است. عوامل نجات در قرآن یا روایات خیلی زیاد است که به خواست خدا در جلسهٔ بعد با همدیگر پنج عامل نجات را برایتان میگویم.