بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
فرصت اندک بود و بحثِ ارزش و جایگاه و معنویت نماز به پایان نرسید. همهٔ ما شنیدیم که صدیقهٔ کبری(س) به نمازهای مستحبی هم خیلی پایبند و وابسته بودند و بخشی از شب، نه همهٔ شب را مانند پدر بزرگوارشان نماز میخواندند؛ چون پروردگار بیداری همهٔ شب را حتی به پیغمبر اجازه نداده بود. بیخوابی بهتدریج عوارض سنگینی را ایجاد میکند و امر خداوند این بود: «قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا «2» نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا»(سورهٔ مزمل، آیات 2-3) اندکی از شب را به عبادت اختصاص بده؛ یکسوم شب یا نهایتاً نیمی از شب، دوازده ساعت را نصف کن و شش ساعت آن را استراحت کن. پیغمبر(ص) هم امر خدا را اجرا میکردند و اهل افراط و تفریط نبودند.
نمازهای واجب یومیه که برای صدیقهٔ کبری(س) جای خود داشت، نمازهای مستحب را هم نمیگذاشتند قضا بشود و از دست برود. معرفت ایشان به نماز، همانی بود که گوشهای از آن را در نه شب شنیدید و به خاطر همین معرفتشان هم شوق داشتند و عاشق نماز بودند. ایشان میدانستند که نماز از یکطرف با پروردگار و از یکطرف با قیامت پیوند دارد؛ میدانستند که نماز رشتهٔ ارتباط خاصی بین عبد و رب است؛ میدانستند نماز قویترین مانع است که نمیگذارد عبد در قیامت با عذاب الهی درگیر بشود؛ میدانستند نمازگزاری که نماز درست و با شرایطی میخواند، حق همه در کنار او رعایت میشود. این معرفت گستردهٔ به نماز، ایشان را عاشق نماز کرده بود. یقین هم بدانید که عیار اخلاص نمازهایشان برخاسته از مقام عصمتشان بود؛ یعنی نمازی هموزن نماز پیغمبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) بود.
چهار بچهشان هم ناظر این نمازهایشان بودند؛ انگار دختر پیغمبر(ص) این نماز را به چهار فرزندشان انتقال میدادند و جای پای نماز را استوار، بتونآرمه و محکم میکردند. صدای نماز مستحبِ نیمهشب ایشان در هر شب و زمزمهٔ عبادتشان در کنار گوش بچههایشان بود. ایشان میدانستند که این نماز علاوهبر اینکه به پروردگار، قیامت و رعایت حقوق مردم اتصال دارد، به سلسله حقایقی هم مرتبط است که یکی از آنها را در شب گذشته برایتان عرض کردم و امشب هم اگر فرصت باشد، هر چندتا را برایتان میگویم.
نماز با تقوای الهی در ارتباط است، تقوا یعنی چه؟ محققین از علمای ما تقوا را به سه بخش تقسیم کردهاند:
اینطور که خودشان طرح ریخته و از آیات و روایات استفاده کردهاند، تقوای عام بهمعنی اجتناب از محرّمات است.
تقوای خاص بهمعنای حفظ قلب از واردات شیطانی.
چشمپوشی از ماسویالله در عین قاتیبودن با ماسویالله. کسی که میخواهد نماز بخواند، باید خیلی از گناهان را ترک بکند و به تقوا وصل بشود؛ گناهان مالی و گناهان کبیرهٔ بدنی. باعث ترک و قدرت بر ترک، خود نماز است. در قرآن مجید میخوانیم: «وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ»(سورهٔ عنکبوت، آیهٔ 45). خود نماز این کار را میکند و بازدارندگی برای نمازِ نمازگزار از فحشا و منکرات، خدا نیست. فاعلِ فعل «تَنْهی» که فعل مؤنث است، «صَلَاة» است. اگر خدا بازدارنده بود که میفرمود وارد نماز بشو، من بهخاطر نمازت به تو کمک میکنم تا فحشا و منکرات در زندگیات رخ نشان ندهد. این خیلی مهم است که فاعل در آیه، خود نماز است و نه پروردگار؛ قرآن میفرماید: «وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ».
چندسال برای منبر به مسجدی میرفتم که مسجد بزرگی هم بود؛ شاید هشتنههزار متر بود و خیلی مسجد بامعنویتی بود! همیشه هم میگفتند که امامجماعتهای آن از قدیم، از امامجماعتهای خیلی نخبهای بودند؛ در حد اعلمیت در مراجع یا مساوی با مراجع یا کمی پایینتر بودند. خود مردم آن مسجد هم جز این را قبول نمیکردند. روزی یکی از قدیمیهای مسجد برای من تعریف کرد و گفت: شما تاریخچهٔ این مسجد را میدانید؟ گفتم: نه، من چندسال است که شما دعوت میکنید، برای منبر میآیم. گفت: این مسجد قبلاً زمین بایر و خیلی خوبی بوده که الآن کل مسجد روی این زمین است؛ حیاط، شبستان، شبستان دیگر آن. مغازهٔ عطاریای کنار این مسجد بوده که این عطار بخشی از جنسهای عطاری را با مشهد معامله میکرد. سالها یک طرف در مشهد داشته، ایشان صورت مینوشته و به پستچیهایی میداده که به مشهد ببرند و این جنسها را برای او بفرستند. یکبار یک صورت برای او میفرستد که در این صورت، چون خطها شکسته بود و اعداد هم به سیاق نوشته میشد، مثل الآن یک، دو، چهار و پنج نبود و شکلهای جالبی داشت که تا پنجاهسال پیش هم مینوشتند. بازاریهای قدیم خیلی وارد بودند و میگفتند حساب سیاقی، ما نمیتوانستیم بخوانیم، مگر کلاس میدیدیم.
ایشان صد مثقال زعفران مینویسد، چون عمدهفروش و پخشکن هم بوده، طرف مشهدی دقت نمیکند و ده کیلو زعفران به جای صد مثقال میفرستد. فروش زعفران در بازار تهران مثقالی دو ریال بوده و وقتی این زعفران به تهران میرسد، بازار زعفران گران میشود؛ کمبود بوده، هرچه بوده، این نوسانات معمولاً در بازار هست و گاهی مثقالی دو ریال به مثقالی چهار ریال هم میرسید. ایشان پول زعفران را باید از دو ریال، مثلاً ده شاهی، پنج شاهی یا سه شاهی کمتر برای صاحب زعفران میفرستاد که وقتی خودش هم بفروشد، سی شاهی، ده شاهی برای او سود بماند. الآن میبیند که دو ریال و ده شاهی سود میکند، برای همین نمیفروشد.
نامهای به عطار مشهدی مینویسد که من صد مثقال زعفران میخواستم، صد مثقال را برمیدارم و شما ده کیلو برای من فرستادهای، اجازه بده این را برگردانم یا در تهران به هر کسی حواله بدهی، به او بدهم. بعد مینویسد که زعفران هم گران شده، مثقالی چهار ریال شده، من مثقالی سه ریالوخردهای حساب میکنم و پول این صد مثقال را برای تو میفرستم. ایشان هم از مشهد در جواب مینویسد که من این زعفران را به نیت یقینی به تو فروختهام و پس نمیگیرم. الآن که قیمتش دو برابر شده، شما خردهخرده به قیمتی بفروش که من قبل از گرانشدن به تو فروختهام و برایم بفرست؛ من آن اضافه را نمیخواهم.
دوسه بار نامه رد و بدل میشود و زور تاجر تهرانی به آن تاجر مشهدی نمیرسد. بهناچار زعفران را به قیمت قبل از گرانشدن میفروشد که مثقالی دو ریال بود. آن صد مثقال را مثقالی دو ریال برمیدارد و دو ریال و مثلاً ده شاهی سود میکند و کنار میگذارد. اتفاقاً بازار زعفران خیلی داغ میشود و ده کیلو را میفروشد. او گفته بود من پول گرانشده را نمیخواهم و همان پول طبیعی را بفرست؛ این وسط یک پول میماند. آن مشهدی سودش را سی شاهی، ده شاهی گرفته؛ این تهرانی هم سودش را کرده و حالا این وسط یک پول حسابی مانده است. تاجر تهرانی شبهه میکند که با پول به این سنگینی زمینی میخرد و مسجد سید عزیزالله را میسازد که اسم این زعفرانفروش سید عزیزالله بوده است.
نماز میخواستند بخوانند! پول حلال را هم برنمیداشتند و شبهه داشتند. برای آنها سخت بود! شبههای هم نداشت، ولی مسیر زندگیشان اینطور بود. حالا با این اندیشهٔ پاک، دویستسال است که در این مسجد عبادت خدا و قرائت قرآن میشود و مجالس علم برگزار میشود. به جای آن پولی که مانده بود و مسجد ساخت، حالا در عالم برزخ اینهمه بهره میبرد. «تَنْهَی عَنِ الْفَحْشٰاءِ وَ الْمُنْکَر» خودِ نماز، بازدارندهٔ از گناهان کبیرهٔ آشکار و گناهانِ پنهانِ در خلوت است.
درحقیقت، آدم نمازگزار که میخواهد نماز واقعی بخواند، با تقوا وصل میشود و وقتی بهخاطر نمازش به تقوا وصل میشود، پروردگار عالم به او سردوشی میدهد. سردوشی نمازگزاری که به تقوا وصل شده، چیست؟ در سورهٔ آلعمران میفرماید: «فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِين»(سورهٔ آلعمران، آیهٔ 76) من عاشق اهل تقوا هستم. موسیبنجعفر(ع) جملهای دارند که در «اصول کافی» نقل شده است و حضرت میفرمایند: فکر بکنید اگر خدا عاشق کسی باشد، آیا عاشقش را در قیامت در فشار قرار میدهد؟ معشوقش را به عذاب میبرد؟ دچار فَزَع اکبر میکند؟ عاشق با معشوق چه رفتاری خواهد داشت؟ معلوم است رفتار عاشق با معشوق در اوج محبت است. رفتار عاشق به اینصورت است که به معشوق میگوید از من چه میخواهی؟ همین جمله هم برای اهل تقوا در قیامت هست؛ پروردگاری که عاشق اهل تقواست، به آنها میگوید: راه ورود به بهشت من، هشت راه است، «اُدْخُل مِن أيّ بٰاب الْجنّة شِئْتَ » خودت از هر راهی که دلت میخواهد، به بهشت برو؛ من تعیین راه نمیکنم. این شدت محبت، عشق، لطف، احسان و کرامت است.
آیهٔ دیگری هم داریم که خدا در سورهٔ مریم میفرماید: مسیر بهشت از جهنم میگذرد. انگار نقشهٔ قیامت اینگونه است که بهشت در سدرةالمنتهی و جلوست، مردم هم در محشر ایستادهاند و در مسیر بهشت هم هفت طبقهٔ جهنم است. در روایات امیرالمؤمنین(ع) دیدم که حضرت میفرمایند: هفت جهنم روی همدیگر است و هشت بهشت در سطحی صاف است؛ یعنی خدا نمیخواهد بهشتیها از یک پله بالا بروند. هشت بهشت در سطح صاف و جهنم هم روی همدیگر است و طبقهٔ اول هم با سطح زمین محشر روبهروست. اگر کسی را در طبقهٔ اول آن بیندازند و به او اجازه بدهند که از انتهای طبقهٔ اول تا بالا بیاید، هزارسال قیامتی طول میکشد. قرآن میگوید: هر روزِ قیامت مطابق با نسبتگیری روزهای دنیای شما، پنجاههزار سال دنیای شماست. سقوط اینقدر است!
حالا مردم باید بهطرف بهشت حرکت کنند و هیچ راهی ندارند جز اینکه از جهنم عبور کنند و جاده داخل جهنم است. اینطور که کتاب خدا طرح میدهد: «إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كَانَ عَلَىٰ رَبِّكَ حَتْمًا مَقْضِيًّا»(سورهٔ مریم، آیهٔ 71) در آیه پل ندارد! هیچکدام از شما در قیامت نیستید، مگر اینکه باید وارد جهنم بشوید. من ورود به جهنمِ همه را حکم کردهام و حکم هم حتمی است. «مَقْضِيًّا» یعنی حکمشده و «حَتْمًا» یعنی قطعی، برو برگرد ندارد. مردم هیچ راه فرار و چارهای ندارند و باید در دوزخ وارد بشوند. این آیه چقدر زیباست! در آیهٔ بعد میفرماید: «ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا»(سورهٔ مریم، آیهٔ 72) ادیبان عرب میگویند که این «ثُمَ» بهمعنای حالا و برای تراخی است؛ یعنی وقتی ورود کامل شد و همه در جهنم ریختند. خود پروردگار فاعلِ فعل این آیه است، مثل اینکه فاعل فعل «تَنْهی» کلمهٔ «صَلاة» است. «تَنْهی» یعنی بازدارنده و اینجا فاعل خود پروردگار است. حالا همه در جهنم آمدهاند، بعد چه میشود؟ بعد چنین اتفاقی میافتد: «ثُمَ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا» خودم اهل تقوا را از دوزخ بیرون میآورم.
محبوب ما! اهل تقوا را در جهنم میریزی، آتش جهنم را که ولیّ تو امیرالمؤمنین(ع) در دعای کمیل میگویند: «وَهَذا مَا لَا تَقُومُ لَهُ السَّمـاواتُ وَالْاَرْضُ» همهٔ آسمانها و زمین تحملش را ندارند. اهل تقوا با هفتادهشتاد کیلو بدن، پوست، گوشت، رگ و پی را در این آتش میاندازی و بعد درمیآوری. آیا اینها تحمل آن آتش را دارند؟ آیا نمیسوزند؟ خدا یکمشت بندهٔ نسوز دارد که یکی از آنها را در دنیا نشان داده است.
در جلسهٔ مشورتی دربار نمرود مشورت شد. ابراهیمِ جوان که روشن شده بتهای ما را دَرهَم ریخته، خدایان ما را چپ کرده و همه را با تبر خرد کرده است، جریمهاش چیست؟ یکنفر نگفت تبعیدش کنید یا در زندان بیندازید. تمام دعوتشدگان در جلسهٔ مشورتی رأی دادند و یک مخالف و حتی ممتنع نداشت. در مجلس شورای ملی نمرود، متفقعلیه و بدون رأی ممتنع و مخالف، با رأی بالا بنا شد که ابراهیم(ع) را زندهزنده بسوزانند. من خیلی دوست داشتم که ببینم این آتش را کجا روشن کردهاند! آخر باد هم میآمده و منطقه هم همین منطقهٔ بابل عراق بوده است. میدانید که کویرهای عراق بادهای بدی دارد، گرد و غبارهای خیلی زیادی بلند میکند و تا خوزستان و ایلام، گاهی هم تا کهکیلویهوبویراحمد گرد و غبار میآورد. باد خیلی سخت است و اینها برای اینکه باد را در محاصره قرار بدهند، هزار متر زمین را دیوار خیلی بلند کشیدند و برای آن در نگذاشتند که این دیوارها جلوی پخششدن آتش را بهوسیلهٔ باد بگیرد. بعد هم در شهر بابل اعلام کردند که هر کسی خدایانش را دوست دارد، بهاندازهٔ قدرتش مواد آتشزا بیاورد. هیزم خالی نبود! اگر هیزم بود، دو ساعت میسوخت و فروکش میکرد. زغال سنگ و مواد آتشزا هم بوده؛ از آنهایی که در آن روزگار بود. این مواد را در هزار متر زمین ریختند، چهارتا دیوار سهچهار متری هم کشیدند و شعله زدند که گرفت. نوشتهاند: پرندگان نمیتوانستند از دوسه کیلومتری آن پرواز بکنند و کباب میشدند. قبلاً هم منجنیق آماده کرده بودند که این مخالف خدایان قلابیِ پوک و رفیق خدای واقعی را در این آتش بیندازند.
این مرد جوان چه روحیهای و چه توحیدی داشته است! نوشتهاند: خروش فرشتگان بلند شد که خدایا، در این منطقه یک موحد هست، آنهم ابراهیم است که زندهزنده میسوزانند، خطاب رسید: اگر دلتان میخواهد به او کمک بدهید، بروید و پیشنهاد کمک بدهید. جبرئیل، بزرگترین فرشتهٔ حق آمد، هنوز ابراهیم(ع) را در آتش نینداخته بودند، به او گفت: ابراهیم، حاجتی داری؟ گفت: حاجت دارم، اما به تو نه! هیچ حاجتی ندارم. این همان تقوای سوم، یعنی ما سویالله است که بین من و او حجاب نشود. جبرئیل گفت: آخر تو را در آتش میاندازند! گفت: آنکه مرا بهخاطر او در آتش میاندازند، «عِلْمُهُ حَسْبی» آگاهیاش برای من کفایت میکند. اگر میخواهد من بسوزم، من تسلیم او هستم؛ اما اگر میخواهد نسوزم، باز هم تسلیمش هستم. جبرئیل هم کنار آمد، منجنیق به حرکت درآمد و ابراهیم(ع) را پرت کرد. ابراهیم(ع) از بالا با سر در آتش میآید، هنوز به آتش نرسیده که پروردگار رو به آتش کرد: «بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ»(سورهٔ انبیاء، آیهٔ 69) خنک شو و امنیت ابراهیم را حفظ کن. «سَلام» یعنی امنیت. وقتی ابراهیم(ع) را در آتش انداختند، چون دیوارها خیلی بلند بود، دیگر او را نمیدیدند؛ همگی رفتند که فردا بیایند، تکهای از دیوار را خراب بکنند و ببینند ابراهیم هم با بقیهٔ هیزمها و مواد سوخته و خاکستر شده است. فردا آمدند و دیوار را خراب کردند، اما دیدند مثل سلطانی که روی صندلی نشسته، خیلی آرام و راحت کناری نشسته است.
قرآن این را به ما نشان داده که من بندهٔ نسوز هم دارم، مثل شماها که آجر نسوز دارید. مگر آتش هر چیزی را میسوزاند؟! اهل تقوا وارد جهنم میشوند، اما نخ لباسشان هم نمیسوزد. تقوا حصار و حصن الهی است.
سپس خدا در ادامهٔ آیهٔ سورهٔ مریم میفرماید: «ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا»(سورهٔ مریم، آیهٔ 72) وقتی اهل تقوا را بیرون آوردم، ستمکارانِ به انبیا، معارف، قرآن، عبادات و مردم در دوزخ میمانند و حالت «جِثِيًّا» پیدا میکنند؛ یعنی هر کدام که وارد دوزخ میشوند، پشت ساق پا با برگشت پا به رانشان میچسبد و تا ابد به همین حالت در جهنم میمانند.
هیچ گناهی صرف نمیکند و حیف است! جوانهای عزیزم، برای شما بیشتر حیف است که برای پنجاهشصت سال یا هفتادهشتاد سال بهگونهای رفتار بکنید که در قیامت به این بلای عظیم گرفتار بشوید؛ یعنی ساق پا به پشت ران بچسبد، دیگر باز نشود و بمانید. انشاءالله نمیمانید! شما اهل دوزخ نیستید؛ چون شما قدرت بزرگی مثل نماز پشتوانهتان است و نماز که یقیناً به رب و قیامت اتصال دارد، نمیگذارد شما وارد آتش ماندگار بشوید؛ وارد میشوید، سالمِ سالم ؛خارج هم میشوید، سالمِ سالم.