لطفا منتظر باشید

شب ششم یکشنبه (2-2-1397)

(تهران بقعه شیخ طرشتی)
شعبان1439 ه.ق - فروردین1397 ه.ش
11.33 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

 

در فرمایشات رسول خدا پنج خطر گوشزد شده است که همه انسان‌ها در معرض این پنج خطر قرار داشتند و دارند. این پنج خطر از زمان تشکیل زندگی در کره زمین رخ نشان داده، این پنج خطر را با ایمان به خدا، با برداشتن قیامت کاملاً می‌شود دفع کرد و اجازه نداد که این پنج خطر به دنیا و آخرت انسان لطمه بزند. این پنج خطر هم تا پایان عمر حمله‌اش را دارد و چنگالش باز است، دندانش تیز است.

 

 از آیات قرآن استفاده می‌شود که پروردگار با لغت «اکثر» بیان کرده از زمان آدم تا زمان نزول قرآن، از زمان نزول قرآن طبق خبر خود قرآن تا الان، از الان تا روز برپا شدن قیامت بسیاری از مردم از این پنج خطر ضربه خوردند. گاهی که خیلی کم اتفاق افتاده توانستند پیش از آن که مرگ برسد جبران کنند، گاهی هم برایشان دیگر قابل جبران نبود. اندک هستند آن‌هایی که جبران می‌کنند.

 

 من کم و بیش از حادثه کربلا به خاطر مطالعات گسترده‌ام اطلاع دارم، از روز دوم محرم تا هشت شبانه روز که می‌شود چهار بعدازظهر روز عاشورا (تقریباً لحظه شهادت ابی‌عبدالله(ع)) این هشت شبانه روز خود حضرت، اهل‌بیتشان، یارانشان، با مردم رودرو صحبت کردند، حتی با سران لشگر هم بین دو لشگر روز عاشورا صبح جلسه خصوصی داشتند.

 

حداقل عدد لشگر دشمن را سی هزار نوشته بودند، بعضی‌ها هم نوشتند هفتاد هزار نفر. حالا من عادتم است اعداد را غیر از عددهایی که قرآن معین کرده، عددهای تاریخ را همیشه کمترش را می‌گویم و کمتر را تقریباً قبول دارم. سی‌هزار نفر، هشت شبانه روز است بهترین موعظه‌ها را شنیدند، از بهترین انسان‌های تاریخ عالم موعظه‌ها را شنیدند، از پاک‌ترین زبان‌های عالم موعظه‌ها راشنیدند.

 

توبه یک ساعت قبل از مرگ

 پیغمبر اکرم(ص) زمان خودشان می‌فرمودند: آقای تمام انسان‌های عالم شهیدان هستند، آقای تمام شهیدان عالم هفتاد و دو نفر حسین هستند، آقای این هفتاد و دو نفر هم خود ابی‌عبدالله(ع) است. یعنی این‌ها یک هفتاد و دو نفر بی‌نمونه هستند، هم وزنشان نبوده نه در زمان انبیا نه بعد از پیغمبر تا زمان الان، حتی اصحاب امام دوازدهم نیز هم وزن یکی از آن‌ها نیستند. این‌ها مردم را موعظه و نصیحت کردند با چه دلی، با چه زبانی، با چه عقلی، با چه حالی، با چه اخلاصی ولی کلاً در این هشت شبانه روز از بین این سی هزار نفر سه نفر توبه واقعی کردند و برگشتند.

 

اولین نفرشان حر ابن‌یزید بود که صبح توبه کرد قبول شد و شهید هم شد، دوتای دیگرشان لحظات آخر عمر ابی‌عبدالله هنوز امام از روی اسب نیفتاده بود یک مطلبی را امام فرمودند درباره خودشان و اهل‌بیت که دو تا برادر جلوی لشگر بودند از خوارج نهروان، بسیار آدم‌های متعصبی هم علیه امیرالمؤمنین بودند، اسم یک برادر ابوالهتوف ابن‌سعد ابن‌حرث انصاری بود یکیشان هم سعد ابن‌حرث انصاری (انصاری یعنی ذاتاً اهل مدینه بودند). آن وقت دیگر ابی‌عبدالله(ع) توان جنگ نداشت این دو تا برگشتند و جنگ شدیدی هم با دشمن کردند، هر دو هم شهید شدند. اسم آنان هم در حرم ابی‌عبدالله(ع) من دقت کردم پایین پای امام روی یک تابلوی قیمتی نوشته است و در همان محلی که زین العابدین(ع) شهدا را دفن کرده هر دو را کنار شهدا دفن کرده یعنی شاید یک ربع نیم ساعت بیشتر نشد که این دو تا خوارج نهروان آدم‌های سرسخت و بی‌دین در کمتر از یک ساعت تبدیل شدند به اولیا الله و اصفیا الله که در زیارت‌نامه همه هفتاد و دو تا که می‌خوانید السلام علیک یا اولیا الله یا اصفیا الله این دو تا هم جزوشان هستند که امام زمان هم به هردویشان سلام داده.

 

از هر ده هزار یک نفر با خدا و قیامت و قرآن آشتی کرده، این‌که پروردگار می‌فرماید خطر «اکثر» را می‌زند چون مواظب خودشان نیستند چون خطر را انگار خطر نمی‌بینند، انگار لذت‌های مادی اینقدر رویشان اثر گذاشته که درد خطر را حس نمی‌کنند ولی اقلیت اهل ایمان با این پنج خطر همیشه روبرو بودند؛ از زمان آدم تا الان، از الان تا قیامت هم روبرو هستند ولی خطر به ایشان نمی‌زند یعنی چنگالش را در دینشان فرو نمی‌کند.

 

بت‌پرستی مدرن

شما باید حوصله کنید یک سه چهار تا کتاب تاریخ بعد از وفات پیغمبر را تا روز حادثه کربلا بخوانید که در حدود پنجاه و یک سال می‌شود (نیم قرن تاریخ جامعه بعد از مرگ پیغمبر). مدیران جامعه، دولت جامعه، رفتار جامعه، کردار جامعه، می‌بینید که این جامعه هم خودش و هم حکومتش به جاهلیت قبل از بعثت برگشت و هرچه در قدرت داشت به کار گرفت که بقیه را هم به جاهلیت قبل از مرگ پیغمبر برگرداند و یک بت‌پرستی مدرن و غیر از بت‌پرستی مکه را بر همه تحمیل کند.

 

 بت‌های مکه سنگ و چوب و فلز بود، بت‌های بعد از مرگ پیغمبر جنس دوپا بود یعنی بعد از مرگ پیغمبر این‌ها یک بت‌هایی را علم کردند؛ بت زمان ابی‌عبدالله(ع) یزید بود، بت زمان امیرالمؤمنین معاویه، الان هم آن جمعیتی که دنبال این بت‌ها بودند می‌گویند اطاعت از حاکمان بی‌چون و چرا واجب است ولو حاکم معاویه و یزید باشد، بن سلمان باشد، می‌گویند حاکم است و حاکم اطاعتش واجب است. این بت‌پرستی مدرن است اما شیعه اینطور نیست.

 

اگر فردا یک مرجع تقلید به ملت اعلام کند نماز واجب نیست، روزه‌ای که دارد یک ماه می‌رسد واجب نیست، همه از او برمی‌گردند و می‌گویند: شاید بر اثر پیری مغزش علیل شده دیگر نمی‌فهمد، تقلید کردن از او حرام است. اما این‌هایی که به یمن حمله می‌کنند به عنوان یک مسأله واجب حمله می‌کنند، می‌گویند: اولی الامری که قرآن می‌گوید در زمان ما سلمان سعودی است، قبل از این‌ها می‌گفتند اولی الامر پادشاه عثمانی است، قبلش تا برسد به زمان ابی‌عبدالله(ع) می‌گفتند اولی الامر واجب الاطاعه یزید است، قبلش می‌گفتند معاویه، قبلش می‌گفتند آن سه نفر هستند که تخطی از حکم آن‌ها آدم را جهنمی می‌کند. چنین بت‌سازی مدرنی کردند دیگر نمی‌توانستند آن بت‌هایی که از سنگ و چوب درست می‌کردند بیاورند مدینه یک جا آویزان بکنند بگویند به این سجده کنید، یک کاری کردند که مردم به جنس دوپا سجده کنند؛ به معاویه، به یزید، به آن سه تای قبل از این‌ها.

 

نماز مستحبی به جماعت!

حتماً شنیدید در ماه مبارک رمضان شب‌ها یک نماز مستحبی هست پیغمبر اکرم این نماز رامی‌خواندند و مردم را هم تشویق کردند بخوانند. نفر دومی که شاه مملکت شد گفت: این نماز را با جماعت بخوانید، در حالی که حرام بود چون نماز مستحب را نمی‌شود با جماعت خواند. پیغمبر با جماعت نخواند، پیغمبر دستور فرادی خواندن داد، با جماعت خواندن خلاف پیغمبر است، خلاف پروردگار است، خلاف قرآن است.

 

خبر به امیرالمؤمنین(ع) دادند (کاری هم دستش نبود) که نماز تراویه را به جماعت می‌خوانند؛ یکی ایستاده جلو بقیه اقتدا کردند، چرا با جماعت می‌خوانند؟ چون فلانی حکم داده و مردم می‌گویند حکمش واجب است. به او می‌گویند: پیغمبر که به نماز جماعت نماز مستحبی امر نکردند؟ گفت: من دوست دارم امر بکنم شما با جماعت بخوانید، پیغمبر مرده ما چه کار به او داریم.

 

حضرت به امام مجتبی(ع) فرمود: برو مسجد و بگو این نماز زمان پیغمبر باجماعت نبوده، نخوانید باطل است، زحمتتان هدر است. وقتی امام مجتبی(ع) آمد دم مسجد پیغمبر و از قول امیرالمؤمنین با صدای بلند فرمود نماز تراویه را با جماعت نخوانید به نفع همان اعلی حضرت دومی شعار شدیدی بلند شد. امام مجتبی(ع) برگشت گفت: من امرتان را به مردم رساندم، مردم شعار دادند به نفع آن بابا و گفتند: ما حکم او برایمان معتبر است. فرمودند: رهایشان کنید بگذار بخوانند.

 

قرآن «اکثر» را می‌گوید دلشان می‌خواهد بروند جهنم برای چه جلویشان را می‌گیرید؟ وقتی نمی‌خواهند از راه جهنم برگردند، نمی‌خواهند. به قول سعدی «بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش»، یعنی امیرالمؤمنین را چنان به استضعاف کشیده بودند که یک نفر در مسجدالنبی به حرفش گوش نداد گفتند: تو نادرست می‌گویی، ارباب ما درست گفته، این بت‌پرستی مدرن است.

 

شیعه بعد از مرگ پیغمبر با کمک امیرالمؤمنین و ائمه از بت‌پرستی محفوظ ماند الا آن‌هایی که میلشان کشید بت‌پرست شوند یا بت‌شان دلار بود، یا بت‌شان شکم بود، یا بت‌شان غریزه بود، یا بت‌شان لذت‌گرایی بود، یا بت بزرگشان بت خیلی بزرگشان که شکستنش ابراهیم را می‌خواهد صندلی بود. آن‌هایی که شیعه واقعی بودند ماندند و این خطرات متوجه‌شان نشد، زخم هم نخوردند، بت‌پرست هم نشدند، مشت هم بلند نکردند علیه خدا یا قرآن یا احکام ائمه شعار بدهند و بگویند: نه هر چه حاکم می‌گوید همان است، نه شیعه اینگونه نبوده و نیست.

 

سلمان و استانداری مدائن

همیشه شیعه از این‌که فرمان بنی‌امیه و بنی‌عباس و آن جلسات بعد از مرگ پیغمبر را ببرد، شانه خالی کرده و گفته: نه. سلمان به امیرالمؤمنین عرض کرد: این آقایی (دومی) که الان حکومت دستش است، من را خواسته به من می‌گوید: تو ایرانی هستی، اخلاق و آداب و رفتار ملت ایران را می‌دانی، من می‌خواهم تو را استاندار مدائن کنم، بپذیر. مولای من، حکم آن‌ها که بر ما واجب نیست، حکم شما بر ما واجب است، اولی الامر طبق قرآن شما هستی، بروم؟ فرمود: من به تو اجازه می‌دهم برو.

 

سلمان به مدائن آمد، مدائن هم شهر بسیار آبادی بود از شهرهای مهم ایران بود، پایتخت (پایتخت ساسانیان) بود، ثروتمند بود، بازار آبادی داشت، ساختمان‌های آبادی داشت، خیابان و کوچه داشت، شهربندی زیبایی داشت. دیدند استاندار جدید که آمد با یک مرکب معمولی بارش هم یک گلیم و چند تا ظرف است و دو دست لباس و یک خرده خوراک. اجازه استقبال هم نداد، اول آمد در بازار گفت: مغازه خالی اینجا کجاست؟ یک مغازه نشانش دادند نسبتاً مغازه خوبی بود، گلیم را پهن کرد و لحاف و تشک و متکا را گذاشت و آن قوری گلی و دو تا استکان و منقل گلی را هم چید و به مدائن اعلام کرد که استانداری من اینجاست، من دربان ندارم ولی هر کسی مشکل دارد (بی‌خودی مردم نباید وقت کسی را بگیرند حرام است) راحت بیاید به من بگوید، من حل می‌کنم. سلمان قدرت هم داشت، قدرت روحی و بدنی قوی داشت.

 

صبحانه‌اش معمولی بود، نهار و شامش معمولی بود، رفتارش هم با مردم بسیار با محبت و متواضعانه بود در حالی که مدینه تدارک حکومت سلطنتی می‌دید ولی از ترس اینکه جو آماده نباشد نرفت. بعد از آن‌ها معاویه در شام خلافت اسلامی پیغمبر را تبدیل کرد به حکومت شاهنشاهی، قصر و کاخ و دربان و وزیر و وکیل و غوغایی کرد.

 

نامه عمربن‌خطاب به سلمان

از مدینه یک نامه برای سلمان آمد. پیک نامه را از طرف شاه آورد، این‌که می‌گویم شاه اعتقادم است. من هشتاد و چهار روایت با سند از کتاب‌های بسیار مهم علمای بزرگ اهل تسنن در خانه دارم که در این هشتاد و چهار روایت همه این دانشمندان بزرگ اهل سنت نوشتند که پیغمبر (هر هشتاد و چهار تا از قول پیغمبر است) این‌ها هشتاد و چهار تا را آوردند، حداقل هشتاد و چهار بار پیغمبر مکه، مدینه، در مهمانی، در کوچه، در بازار به امیرالمؤمنین گفت: «انت خلیفتی من بعدی»، نفر دوم و سوم و چهارم نگفت، «انت خلیفتی من بعدی و قاضی دینی و وارثی لحمک لحمی و دمک دمی».

 

 من اگر روی منبر بگویم امیرالمؤمنین خلیفه رسول خداست؛ هم آیه قرآن دارم برای تأییدش، هم حداقل هشتاد و چهار روایت از بزرگترین علمای اهل سنت دارم، اما آن‌هایی که بعد از مرگ پیغمبر سرکار آمدند یک دانه روایت ندارند که پیغمبر گفته باشد بعد از من این آقا خلیفه است، بعد از این آقا هم آن آقا، بعد از آن آقا هم قوم و خویش بنی‌امیه نفر سوم خلیفه است.

 

 اهل سنت من را می‌شناسند، منبرهایم را در تلویزیون دیدند، بیرون و داخل می‌دانند که من دروغگو نیستم که روی منبر بگویم خلیفه، چون آن‌ها می‌دانند این‌ها را کسی خلیفه نکرده این‌ها خودشان آمدند در سقیفه بنی ساعده تشکیل حکومت دادند، آن‌ها باید از راستگویی من تعریف کنند که من دروغ به این سه نفر نمی‌بندم چون اگر بگویم خلیفه به آنان دروغ بستم. آن‌ها باید از کار من شاد باشند که روی منبر پیغمبر دروغ نمی‌گویم.

 

شاه دوم (اعلی‌حضرت دوم) که به سلمان مأموریت استانداری را داده بود نامه نوشت: شنیدم به جای دارالعماره که یک ساختمانی است که صد تا اتاق دارد، این اتاق‌ها پرده و فرش می‌خواهد، وسایل و ابزار می‌خواهد، چراغ می‌خواهد، خیلی چیزها می‌خواهد، دربان می‌خواهد، دائم باید یک هیئتی مواظب ساختمان باشند تا یک جایش خراب شد از پول بیت المال درآورند بسازند در حالی که مردم گرسنه هستند، نمی‌خواست پرخرج باشد لازم نبود پرخرج باشد.

 

شاه دوم نوشت: شنیدم به جای دارالعماره رفتی در بازار یک مغازه اجاره کردی حکومتت را بردی آنجا، این درست نیست. این شأن دولت و حکومت نیست. دوم شنیدم جلوی مردم نهار و شامت نون و پنیر است، نون و هندوانه است، نون و سرکه است، نون و آبگوشت رقیق است، آخه شما بین مردم مدائن اقلاً هم تراز یک آدم متوسط غذا بخور چلوکبابی، کوبیده‌ای، مرغی، خورشت به دردخور پرروغنی، اینجور نکن، اینجور زندگی نکن. سوم هم نوشت به من گزارش دادند خیلی با مردم قاطی هستی، با همه سلام و علیک داری، به همه روی خوش نشان می‌دهی، خودت بلند می‌شوی دنبال کار مردم راه می‌افتی به جای اینکه به مردم بگویی برو طبقه شانزدهم نامه را امضا کن، طبقه شانزدهمی بگوید برو سیزدهمی یک امضای دیگر می‌خواهد، سیزدهم بگوید برو هجدهم آنجا هم یک مهر بزنند، هجدهمی هم که بیاید مهر بزند بگوید برو طبقه بیست و دوم بده در دفتر ثبت کنند. تا این بیچاره بخواهد این ورقه را بگیرد به حاج خانم باید بگوید کفن و چیزهای من را آماده کن، من به مرگم چیزی نمانده بعد از مرگم مشکلتان را دنبال کنید، ما که بیست سال است در این ادارات بالا می‌رویم و پایین می‌آییم، کارمان به جایی نرسیده.

 

من هنوز رفیق‌های بسیار متدینی دارم بر اثر ضربه دیگران به مالشان مجبور شدند بروند شکایت کنند. بعضی‌هایشان چهارده سال است هنوز این شکایت‌شان حل نشده، سند هم دارند. شکایتی که یک روز می‌شود آن مدعی دروغگو را رد کرد و مال را تحویل این‌ها داد. کار این ملت مظلوم شده راهپیمایی در اتاق‌های همکف تا بیست و دوم. پیرزن قد خمیده، پیرمرد محاسن سفید، آدم نماز شب خوان و شما را به خدا (چون من بین مردم هستم و در همه شهرها هم می‌روم) بیایید مواظب خودتان باشید چون خیلی دلسوخته‌ها شما را لعنت می‌کنند، بترسید از روزی که آتش قلب دلسوختگان شعله‌ور بشود و شما را در دنیا و آخرت بسوزاند.

 

خدایا من وظیفه‌ام خیرخواهی است، خدایا می‌دانی من چیزی در این مملکت دستم نیست، نه اهل صندلی هستم و نه بودم و نه وابسته به جایی هستم، نه جیبی از کودکی در این مملکت دوختم. خدایا خرج من را تو حواله ابی‌عبدالله(ع) کردی، معلم هستم و از راه معلمی روی منبر زندگی می‌کنم. من هم دلم برای ملت می‌سوزد و هم دلم برای دولتی‌ها، برای هر دو، هر دو از همدیگر هستیم با هم هستیم، غریبه نیستیم ولی این را بدانید به خودتان که نمی‌گویند می‌ترسند و کم لعنت با سوز دل دنبالتان نیست. حیف است صندلیتان را با آخرت معامله نکنید.

 

پاسخ نامه سلمان به عمربن‌خطاب

 نامه پیش سلمان آمد. خیلی راحت قلم را برداشت یک دانه کاغذ کوچولو و رویش نوشت:

1ـ من را فرستادی درد مردم را دوا بکنم چه فرقی دارد که من در دارالعماره باشم یا بین مردم؟ در یک اتاق بیست متری باشم اصلاً چه فرقی می‌کند، کار من این است درد مردم را دوا بکنم، کار من کاخ و قصر که نیست، خدا من را برای کاخ نشینی و قصرنشینی که نساخته.

 

2ـ به غذایم ایراد گرفتی، بهترین گوشت کبابی را یا یک تکه نان جو را با یک ذره پنیر من بخورم از گلویم که رفت پایین دیگر چه فرقی می‌کند؟ کل مزه برای دهان است، من خوشم نمی‌آید این مزه‌ها را بچشم چون مردم فقیر خیلی زیاد هستند، من لقمه بزرگ خوشمزه چرب به خاطر رنج مردم از گلویم پایین نمی‌رود نمی‌خورم.

 

 3ـ نوشتی خیلی با مردم قاطی هستی، من این را از پیغمبر یاد گرفتم «وَ إِنَّكَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظِيم(قلم، 4)».

 این جواب سه تا مسأله‌ات و اما یک مسأله هم من به تو دارم و آن این است دیگر برای من نامه ننویس چون من به دستور تو مدائن نیامدم، من دستور تو را لازم الاجرا نمی‌دانم، من به دستور ولی خدا، اذن الله، عین الله، خلیفه الله، خلیفه رسول الله، علی ابن‌ابیطالب آمدم اینجا، این نمونه را برایتان گفتم که بدانید این‌ها ضدخطر هستند.

 

اسفندیار رویین‌تن یا مؤمنان رویین‌تن

اسفندیار رویین‌تن که فردوسی در شاهنامه علم کرده که افسانه است، خدا هیچ بشری را گوشت و پوستش را شدیدتر، ضخیمتر، و محکم‌تر از فولاد درست نکرده که در جنگ‌های بین رستم و افراسیاب هر تیری به بدنش بزنند کارگر نباشد، آن هم گوشت و پوست اسفندیار. رویین‌تن مؤمنان واقعی دوره‌های انبیا و دوره پیغمبر و دوره ائمه  شماها هستید که این همه خطر در اطرافتان است باز هم عبادت خدا را رها نکردید، این جلسات را رها نکردید، گریه بر ابی‌عبدالله(ع) را رها نکردید، قرآن را رها نکردید، حلال و حرام خدا را رها نکردید، رویین‌تن شما هستید. سلمان روئین قلب است، روئین جان است، خطرات بر او اثر ندارد مثل این است که مشت به سندان بزنند مشت درد می‌گیرد نه سندان. خطر مچاله می‌شود و می‌بیند در این شخص کارگر نیست می‌رود کنار، سلمان که مچاله نمی‌شود.

 

هشدار برای پنج خطر

حالا این پنج تا خطر هر چه هست ما باز مقدمه‌مان اصل مطلب را پنهان می‌کند. چه خطرات سنگینی است که پیغمبر به آن با عظمت به پروردگار می‌گوید: من از این پنج خطر به تو پناه می‌برم. این یعنی اگر تو ما را حفظ نکنی، اگر ما را در پوشش رحمتت قرار ندهی، اگر ما را در پوشش قدرتت قرار ندهی، این پنج خطر به ما هم می‌زند، پیغمبر می‌گوید. من متن این پنج خطر را بخوانم انشاءالله جلسه بعد هر کدامش را تک تک توضیح بدهم روایت بسیار عجیبی است، کاربردی است، هدایتگر است، تکان‌دهنده است، تربیت‌کننده است.

 

1ـ «اعوذ بک من علم لا ینفع» پناه می‌برم به تو از این‌که حلال و حرام تو را، تکالیفم را، مسئولیت‌ها را عالم به آن باشم ولی هیچ سودی برای من نداشته باشد، یا به علمم عمل نکنم، یا تمام عملم ریاکارانه باشد، علم خطرناک.

 

 2ـ «و من قلب لا یخشع» پروردگارا به تو پناه می‌آورم از دلی که در برابر تو نرم نباشد، مثل دل ابلیس باشد، وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ آن‌ها خیلی نرم بودند فَسَجَدُوا بلافاصله سجده کردند إِلاَّ إِبْلِيسَ که سرسختی نشان داد أَبى‏ وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِين(بقره، 34)، این قلب سنگی. حالا قلب سنگ را خود قرآن با همین تعبیر قلب سنگ در سوره بقره بیان می‌کند.

 

3ـ «و من عمل لا یرفع» پناه می‌آورم به تو از عملی که به هیچ عنوان اجازه بالا رفتنش را به سوی قبول شدن نمی‌دهی، یک عمل بیهوده، بیخود، عمل بی‌پر که نمی‌تواند تا مرحله قبولی بیاید.

 

4ـ «و من دعاء لا یسمع» پناه می‌برم از دعایی که در جواب دادن به این دعا به روی دعا بسته است. ولش کن هر چه می‌خواهد ناله کند گوش نمی‌دهم. آخری که نود درصد مردم دنیا داخل و خارج درگیرش هستند.

 

5ـ «و من نفس لا یشبع» خدایا از باطنی که سیر نمی‌شود، یک میلیون دلار، ده میلیون، صد میلیون، هزار میلیون، دو هزار میلیارد دزدیده سه هزار تا می‌کند چهار هزار تا می‌کند، هشت هزار تا می‌کند یک دانه زمین را ده تا می‌کند، یک مغازه را بیست تا می‌کند، یک پاساژ را شش تا می‌کند، یک ویلا را پنج تا می‌کند و سیر نمی‌شود تا از گرسنگی شدید نسبت به دنیا جانش درآید و بمیرد. سیر نمی‌شود.

 

حرص و طمع به مال دنیا

ما در شهری برای مردم فقیر در یک محله فقیر یک درمانگاه چهار طبقه می‌ساختیم، یک زمین می‌خواستیم بخریم که جای خیلی مناسبی بود حدود پانصد متر، قیمتش آن زمان یک میلیون تومان بود، دوستان به من گفتند تو برو با صاحبش معامله کن. من رفتم دیدم یک پیرمردی با کت شلوار کهنه و یک کفش گشاد، گفتم: آقا ما این زمین را می‌خواهیم برای ساختن درمانگاه پنج طبقه، قیمت هم گرفتیم، گفتند یک میلیون است. گفت: ده میلیون، ما آمدیم به رفقا گفتیم: معامله نمی‌کند می‌گوید ده میلیون. گفتند شاید نیاز داشته باشد ما که ده میلیون داریم به او بدهیم، یک قوم و خویشش گفت: این هیچ نیازی ندارد چون شصت تا مغازه دارد همه بحر خیابان است، یک دانه پاساژ دارد، یک حمام آباد دارد، زمین‌های مختلف دارد.

 

 به ده میلیون هم نداد چون نیاز داشتیم زمین یک میلیون را گفت سی میلیون. ما پولش را نداشتیم پرسیدیم در آن شهر شهردار کیست؟ گفتند: یک بچه متدین است، رفتیم پیشش گفتیم: آقا بلند شو بیا این زمین را تو ببین، خدا خیرش بدهد خودش بلند شد آمد دید یک محل فقیر و خانه‌ها همه کهنه، گفتیم: این زمین را ما چند بدهیم که مدیون نشویم؟ گفتند: یک میلیون کم و زیاد نهصد تومان، صاحبش می‌گوید سی میلیون. گفت: نخرید. گفتیم: چه کار کنیم؟ گفت: اتفاقاً شهرداری برای نوسازی این منطقه طرح دارد و این زمین می‌افتد در طرح و خیلی قیمتش پایین می‌آید، هیچکس دیگر نمی‌خرد.

 

شما بگذارید ما طرح را به او اعلام کنیم که زمین یک میلیون تومان می‌شود سیصد هزار تومان. طرح به او اعلام شد، خودش آمد دنبال ما گفت: هر چقدر می‌خواهید بخرید، فکر کرد ما از طرح آن شهر خبر نداریم، آن می‌خواست از شرّ طرح راحت بشود بالاخره هفت هشت میلیون دادیم که راضی باشد. زمین را گرفتیم و چند ماه بعد هم خودش مرد، کنار شصت تا مغازه و حمام و پاساژ و زمین. این نفسی است که پیغمبر می‌گوید سیر نمی‌شود هر چه در آن می‌ریزی فایده‌ای ندارد، می‌گوید باز هم بریز.

 

کلیدواژه‌ها: خطرات ـ رویین‌تن ـ اکثرالناس ـ کربلا ـ توبه ـ سلمان

برچسب ها :