لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم یکشنبه (30-2-1397)

(تهران حسینیه همدانی‌ها)
رمضان1439 ه.ق - اردیبهشت1397 ه.ش
15.23 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

سعادت، گنج بی‌انتهای هستی

سعادت از زمان شروع حیات انسان در زمین گنجی بود که همه به‌دنبال به‌دست‌آوردن آن بودند. وضع، اعمال، اخلاق و عاقبت اکثر مردم تاریخ و دنیا نشان داد که مسیری را که برای یافتن این آب حیات پیمودند، به اشتباه رفته‌اند. گروهی در خیال خودشان گنج‌سازی کردند، ولی به قول قرآن مجید در سورهٔ مبارکهٔ نور آنچه را تصور می‌کردند، «کسَرٰابٍ بِقِیعَةٍ یحْسَبُهُ اَلظَّمْآنُ مٰاءً»(سورهٔ نور، آیهٔ 39)، مثل سراب بوده است. مسافر صحرا با تشنگی شدید در تابستان گرم، دور را که نگاه می‌کند، به‌نظرش می‌آید امواج عظیمی از آب در حرکت است؛ ولی وقتی به آن نقطهٔ دیدگاهش می‌رسد، می‌بیند همان بیابانی بوده که ده کیلومتر قبل جلوی قدم او بود.

 

خیالات هیچ در سعادت‌جویی

تشبیه خیلی مهمی است که خداوند می‌فرماید: «کسراب بقیعة یحسبه الظمان ماء». کلمهٔ «حسب» در قرآن، یعنی خیال بی‌پشتوانه، خیالی که نه پشتوانهٔ عقلی، نه علمی، نه پشتوانه الهی و نه پشتوانه وحیانی دارد؛ سراب است و هیچ‌چیزی نیست. اینها در حرکت به‌سوی گنج سعادت که در درون خودشان خیال‌بافی کرده بودند و می‌گفتند سعادت این است، برویم تا به‌دست بیاوریم، به‌دنبال هیچ راه افتادند و الآن هم به‌دنبال هیچ هستند و وجود خودشان هم در غرق‌بودن به این خیالات هیچ است. قرآن مجید می‌فرماید: اینها افرادی هستند که در قیامت، «لَا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَزْنًا»(سورهٔ کهف، آیهٔ 105)، اصلاً برای آنها ارزشی قائل نخواهد شد، چون هیچ هستند. بعد شاعری خطاب به اینها می‌کند و می‌گوید: «ای هیچ برای هیچ بر خویش مپیچ»، چون در فضای هیچ‌بودن هیچ‌چیزی گیر نمی‌آید. این یک گروه رفتند، قرآن مجید می‌گوید زحمت هم کشیدند، رنج هم بردند، مبارزه هم کردند و تحمل مشکلات هم کردند، ولی به هیچ‌چیزی نرسیدند؛ چون هیچ‌چیزی نبود که به آن برسند و خیالات واهی و بیهودهٔ خودشان بود.

 

خیالات واهی جوانان امروزی در عاشقی

حالا من یک نمونهٔ کوچک آن را برایتان عرض می‌کنم که در این نمونهٔ کوچک هم زیاد مراجعه می‌شود؛ پدرها، مادرها و جوان‌ها. یک فردی بی‌علت عقلی و شرعی و حکیمانه، فقط در خیال خودش می‌بافد که این دختری که من دیدم و و عاشق او شدم، گنج همین است و اسیر آن خیال هم هست. پدر می‌گوید نه، می‌گوید اشتباه می‌کنی؛ مادر می‌گوید نه، می‌گوید اشتباه می‌کنی؛ دایی و عمو می‌گویند نه، می‌گوید اشتباه می‌کنید؛ بعد هم می‌گوید یا این ازدواج برای من بشود که مراد من حاصل شده است و یا نشود، یا زنده می‌مانم و ازدواج نمی‌کنم، یا خودم را می‌کشم یا فرار می‌کنم و به خارج می‌روم. من با هر سه مورد اینها در این پنجاه‌ساله برخورد کرده‌ام.

 

همین چندوقت پیش، یک جوان خوش‌اندامِ باادب و خانواده‌دار که حتی من به او گفتم اگر پدرت حاضر است، بیاید تا من با او صحبت بکنم، پدرش هم آمد. قبل از اینکه پدرش بیاید، من با این جوان حدود سه جلسه صحبت کردم و گفتم این مسئله را دنبال نکن! پدرش آمد و گفت: دو-سه‌سال است که من و مادرش و بقیهٔ خانواده‌مان نمی‌توانیم او را قانع کنیم. به او گفتم: اگر قلب پدر بشکند، عوارض شکستن قلب قابل‌جبران نیست و شکستن قلب مادر سنگین‌تر است.

 

حکایتی عبرت‌آموز از آه مظلوم

محله‌ای بود که یهودی‌ها زندگی می‌کردند، پدر من برای خود من نقل کرد و گفت: یک جوان هجده-نوزده‌سالهٔ یهودی(پدر و مادرش یهودی بودند و این جوان هم در دامن آن دو یهودی بار آمده بود) در صف نانوایی سنگکی ایستاده بود و معطل گرفتن نان به نوبت بود. آقایی هم که می‌شناخت این یهودی است(انگار قضیه برای هفتادسال پیش است و من ده-دوازده‌ساله بودم که پدرم برایم گفت)، به این خانوادهٔ یهودی کینه‌ای داشته که کینهٔ بی‌علت هم بوده است؛ یعنی این خانواده آرام بودند و کاری به کسی نداشتند و مردم محله هم از آنها ناراضی نبودند. وقتی نوبت جلوتر از این یهودی نان سنگک را می‌گیرد، یک‌دانه از این ریگ‌های داغ‌شدهٔ در آتش را در گردن این جوان یهودی می‌اندازد. این جوان تا می‌آید که این ریگ را رد بکند، پوست را از پشت گردن تا کمر می‌سوزاند. دیگر لباسش را حرکت می‌دهد تا ریگ بیفتد، اشکش جاری می‌شود، نان را می‌گیرد و به خانه می‌رود. همسایه هم بودند و محله همدیگر را می‌شناختند.

 

ممنوعیت ظلم در احکام الهی

ما از ظلم بر هر موجود زنده‌ای ممنوع شده‌ایم و فقط پروردگار مالک عالم و آفریده‌ها یک سلسله مجوز صادر کرده که ما یک کارهایی نسبت به حیوانات داشته باشیم و اسم آن ظلم نیست. پروردگار برای روزی انسان ساخته است. روزی چندصد هزار گوسفند و گاو و شتر را می‌کشند، قطعه‌قطعه می‌کنند و گوشتش را می‌فروشند، مردم می‌پزند و می‌خورند. این حکم الهی است که در سورهٔ نحل می‌گوید: من چهارپایان را آفریدم که از پوست، گوشت و فراورده‌های شیری آن استفاده می‌کنید، «کلوا من الطیبات» بخورید، «و اشکروا له» سپاسگزار من باشید. اسم این ظلم نیست.

 

اما تلنگرزدن به افراد در خارج از حدود نامه‌های الهی، ظلم است و ما ممنوع از ظلم هستیم. من راه خیابان را به روی ماشین‌ها می‌بندم، من ظلم می‌کنم؛ من ماشینم را به‌گونه‌ای حرکت می‌دهم که رانندهٔ بغل دستی‌ام از وحشت در ماشینش می‌لرزد؛ من اگزوز ماشین را به‌گونه‌ای درست می‌کنم که وقتی گاز می‌دهم، زن حامله از ترسش بچه سقط می‌کند؛ اینها اتفاق می‌افتد! پیغمبر اکرم می‌فرمایند: کسی که ظالمانه با مردم معامله نکند، «فقد کملت مروته»، جوانمردی‌اش در حد نهایت است. من جوری با همسرم، بچه‌ام، مردم و با دامادم حرف می‌زنم که دلش می‌سوزد، این ظلم است. من به شکلی نگاه می‌کنم که طرف از نگاه من دلگیر می‌شود، این ظلم است. من به‌گونه‌ای حرف می‌زنم که طرف رنج می‌برد؛ به او می‌گویم اگر این دو گونی برنج، ده کیلو گوشت و هفت-هشت‌تا مرغ را برای ماه رمضان به درِ خانه‌ات نمی‌دادم، ماه رمضان چطوری به تو می‌گذشت؟ این تحقیر و ظلم است!

 

نظام جهان بر پایهٔ عدل

یهودی به خانه‌اش رفت و ریگ‌انداز هم به خانه‌اش رفت. پدرم می‌گفت ریگ‌انداز به‌شدت دچار درد دل شد. دکتر آوردند، سریع گفت نمی‌فهمم علت آن چیست! بالاخره به ذهن خودش آمد که احتمالاً دردی که به پوست بدن آن یهودی دادم، به خودم برگشته است.

 

«وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا»(سورهٔ اسراء، آیهٔ 7)، هر کسی را به درد بیاوری، درد به خودت برمی‌گردد. نظام جهان را به‌گونه‌ای قرار داده‌ام که درد در دردمند نمی‌ماند و راه انتقال خودش هم گم نمی‌کند، به سراغت می‌آید. بعضی‌ها می‌گویند چرا این‌قدر گرفتار هستیم؟ فکر کن و علت گرفتاری‌ات را پیدا کن، قابل پیداکردن است، فقط فکر کن.

 

خودش به ذهنش آمد، به پدرش گفت: من چنین کاری کردم، به درِ خانهٔ یهودی آمدند و در زدند، پدر جوان یهودی به دم در آمد، گفتند: آقازاده‌ات را کار داریم. گفت: پشتش تا کمر زخم شده و تاول زده است، گفتند: ما را بالای سرش ببر. بردند، به او گفتند: از این بچهٔ ما رضایت بده. این خیلی جملهٔ عجیبی است، گفت: من دلم می‌خواهد رضایت بدهم، ولی قلبم سوخته است؛ چون من گناهی نکرده بودم و این کار را در حق من کرد.

 

نمونه‌هایی از خیالات واهی و ضد خدایی حاکمان تاریخ

ناصرالدین‌شاه

 ناصرالدین‌شاه با پول شما مردم(یعنی پدرانتان)، با پول غاصبانه، دزدی و اختلاس به سه سفر اروپایی رفت، البته فقط برای خوشگذرانی وهیچ‌چیزی از آثار تمدن علمی را به اینجا انتقال نداد. وقتی برگشت، حاج ملاعلی کنی مرجع بزرگ شیعه در ایران بود که بسیار عالم بزرگ، معدن علوم اسلامی و اولین عالم شهر هم بود، گفتند: شاه برگشته است، به دیدن او نمی‌روی؟ گفت: نه! گفت: دیدن اینها معصیت است.

 

عثمان

عثمان به دیدن عبدالله‌بن‌مسعود آمد که در معرض مرگ بود، گفت: چیزی از من بخواه! شاه عثمان بود. ابن‌مسعود گفت: رحمت خدا را می‌خواهم، گفت: رحمت که دست من نیست! گفت: یک سند به من بده که به جهنم نروم، گفت: من نمی‌توانم چنین سندی به کسی بدهم. گفت: بیماری مرا همین الآن شفا بده، گفت: من دکتر نیستم! گفت: پس چرا به من می‌گویی از من چیزی بخواه؟ تو چه کسی هستی؟ تو که هیچ‌‌چیزی نداری. چه‌چیزی داری که من پیش تو بیایم؟

 

منصور دوانیقی

امام صادق دستگیر شد، از مدینه به بغداد پیش منصور دوانیقی آوردند، گفت: خیلی‌ها برای دیدن من به بغداد می‌آیند و جزء ندمای من هستند. اینجا می‌نشینند، می‌گوییم و می‌شنویم، شما چرا یک‌بار خودت با اختیار خودت به دربار نمی‌آیی؟ امام صادق فرمودند: کاری در این عالم هستی به دست تو نیست، من برای چه بیایم؟ کاری دست توست؟

 

امام را به مدینه برگرداند، بعد از مدت‌ها یک نامه از بغداد به حضرت نوشت و گفت: حداقل یک‌بار از مدینه به دربار من در بغداد بیا، چند دقیقه مرا نصیحت کن و برو. امام است، مأمومِ امام هم باید همین باشد؛ یعنی مأموم امام هم باید یقین کند که هیچ‌کس در این کرهٔ زمین هیچ‌چیزی در دستش نیست و این را باید یقین کند؛ چون هیچ‌کس هیچ‌چیزی در دستش نیست، تعظیم‌کردن به افراد معنی ندارد، تملق‌گفتن معنی ندارد، تعریف بی‌جا معنی ندارد، کمر خم‌کردن معنی ندارد، حقیر‌دیدن خود در مقابل یک صاحب مسند معنی ندارد. این حالات همه ضد پروردگار است.

 

سر فرودآوردن بنده، تنها شایستهٔ خالق هستی

می‌خواهی خیلی بااحترام بایستی، در برابر پروردگار بایست که پای تو حساب بشود؛ می‌خواهی تعظیم کنی، شبانه‌روز برای تو طرح دادم که در هر رکعت رکوع بکنی؛ می‌خواهی بیشتر تعظیم کنی و خوشت می‌آید، عشقت می‌کشد، در پیشگاه او هفت عضو بدنت را روی خاک بگذار و پیشانی‌ات را هم روی خاک بگذار. ممکن است بگویید این کارها را می‌کنم، ولی نمازم عیب دارد، آن را چه‌کار کنم؟ برای احترام به پروردگار سجده می‌کنم، اما عیب دارد. عیب رساله‌ای دارد؟ یعنی وضویت باطل است یا حمد و سوره را درست نمی‌خوانی یا رکوعت با سجودت قاطی است؟ می‌گوید نه، خیلی هم ادب را رعایت می‌کنم؛ مقدمات و مقارنات، بدنم که بی‌حرکت شد، تکبیرة‌الاحرام می‌گویم؛ رکوع که می‌روم، سعی می‌کنم «ه‍» از دهانم درآید، بعد بلند ‌شوم و بگویم «سبحان ربی العظیم و بحمده» و بلند شوم؛ اما اگر این «ه‍» را در راه بلندشدن بگویم، کل نماز شیشهٔ شکسته به سنگ کسالت است و دیگر نماز نیست، باید اعاده بشود و باطل است. این عیب‌ها را ندارد، مسائل نماز را یاد گرفته‌ام، اما خودم حس می‌کنم که عیب معنوی دارد و ترسم از این است که در قیامت به نمازم نمره ندهند.

 

ارحم‌الراحمینی پروردگار نسبت به بندگانش

خدا می‌گوید: من «ارحم‌ الراحمین» هستم، برای چه می‌ترسی؟ عده‌ای را هم فرستادم تا به تو یاد بدهند چگونه آرامش داشته باشی. نماز می‌خوانی و واقعاً می‌دانی عیب معنوی دارد، سجده که می‌خواهی بروی، روی تربت ابی‌عبدالله سجده کن، همانا آن تربت همهٔ عیب‌ها را برطرف می‌کند. چرا نگران هستی؟ راه که باز است، راحت هم باز است و عیب‌ها را هم که راحت می‌شود برطرف کرد.

 

دعا بهترین راه تملق بنده

دلت می‌خواهد دوزانو بنشینی، در پیشگاه پروردگار بشین؛ تملق می‌خواهی بگویی، دعاکردن بهترین راه تملق است. دعا زیباترین تملق از وجود مقدسی است که در کمالات بی‌نهایت است. تملق او را بگو، با او تملقانه حرف بزن و بگو: تو حکیمی، تو علیمی، تو کریمی، تو رحیمی، تو سزاوار ثنایی. این تملق خیلی قشنگ است! این‌جوری که تملق می‌گویی، او که صاحب تمام خزائن عالم است، برای این تملق به تو مزد می‌دهد. تملق این‌جوری بگو:

 

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راهنمایی

لب و دندان ثنایی همه توحید تو گوید

این تملق است.

ای همه هستی ز تو پیدا شده

خاک ضعیف از تو توانا شده

زیرنشین عَلَمت کائنات

ما به تو قائم چو تو قائم به ذات

مُلک تعالی و تقدس تو راست

ما همه فانی و بقا بس تو راست

آن که نه گویای تو خاموش بِه

وان که نه یاد تو فراموش به

 

این تملق، تملق به‌جا و درست است؛ اما آقا مثل تو در این عالم پیدا نمی‌شود و این تملق حیوان‌صفتی است. آقا نمونهٔ تو در این کرهٔ زمین نیست، پیغمبر می‌فرمایند: به دهان این‌گونه متملقان خاک بپاشید، چون خیلی دروغ‌های شاخداری می‌گویند.

خوشت می‌آید تملق بگویی، تملق او را بگو که مزد آن هم می‌دهد، خوب هم مزد می‌دهد و در این تملق‌گویی تصفیه هم می‌کند، در این تملق‌گویی سبک می‌کند.

دست حاجت چو بری، پیش خداوندی بر

 که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود

کرمش نامتناهی، نعمش بی‌پایان

هیچ خواهنده نرفت از درِ او بی‌مقصود

تملق او را بگو!

 

واکنش بندگان راستین به حاکمان جور

امام صادق(ع)

چه‌چیزی داری که من برای دیدنت به بغداد بیایم؟ هیچ‌چیزی ندارم! من از مدینه به‌دنبال هیچ بیایم که چه شود؟ خودت که هیچ هستی، حرف‌هایت هم که هیچ است، اعمالت هم که هیچ است، چون همه بر باد است، من به آنجا بیایم چه‌کار؟ منصور نامه نوشت که بیا من را نصیحت کن، امام هم نوشتند: «من اراد الدنیا لا ینصحک»، کسی که پیش تو می‌آید و به‌دنبال پول و اسکناس و صندلی است، محال است تو را نصیحت کند؛ چون می‌ترسد تو را نصیحت کند که مبادا بیدار بشوی و از همهٔ این بساط دست بکشی، آن‌وقت سفرهٔ او بی‌نان بماند. تو را نصیحت نمی‌کند که از دربار تو بتواند خوب بخورد. هر کسی دنیا و پول می‌خواهد، تو را نصیحت نمی‌کند، اما من از تو چیزی نمی‌خواهم که بیایم تو را نصیحت بکنم؛ یعنی اگر هم بیایم نصیحت بکنم، فایده‌ای ندارد و اصلاً بافت تو یک بافتی شده که نصیحت سودی به حالت ندارد. «و من اراد الآخرة فلا یصحبک» آن که به‌دنبال آخرت پروردگار است، یک دقیقه حاضر نیست که کنار تو بنشیند.

 

حاج ملاعلی کنی

حاج ملاعلی گفت: من برای چه به دیدن این بروم؟ به فرنگ رفته، خوشگذرانی کرده و برگشته است؛ حالا آخوند واجدشرایط مدرسهٔ اهل‌بیت به دیدن یک ستمگر برود که به حرف هم گوش نمی‌دهد؟! نه من نمی‌روم. از ناصرالدین‌شاه نترسید؟ نه، در روایت دارد که از خدا بترس تا خدا همه‌چیز را از تو بترساند. چرا تو بترسی؟ بگذار مردم از تو حساب ببرند، مثبت هم حساب ببرند؛ نه اینکه گونه‌ای باشی که مردم بی‌علت بترسند.

 

محرومان از رحمت پروردگار

در روایت دارد هر کسی مردم را با لباسش، حرفش، نگاهش، قیافه‌اش، قلمش یا امضایش بترساند که هرجا اسم او را ببرند، بدن همه بلرزد، قیامت درحالی وارد می‌شود که روی پیشانی‌اش نوشته شده است: «آیس من رحمة الله»، این آدمی که دیگران از او می‌ترسیدند، به‌خاطر قدرت‌نمایی و ظلمش از اسم او می‌ترسیدند، یواش حرف بزن! حرفت خوب و مثبت است، نه غیبت است، نه تهمت و نه فحش است، بلکه یواش درد و دل می‌کنی؛ اگر بفهمند، می‌گیرند و پوستت را می‌کَنند که اگر مردم از این‌گونه افراد بترسند، در قیامت وارد می‌شوند، درحالی‌که روی پیشانی‌شان نوشته شده است: «آیس من رحمة الله»، تمام درهای رحمت خدا به روی این آدم بسته است. کاری کن که همه از تو شاد باشند، در کنار تو احساس امنیت کنند و خوش باشند. 

شجاعت بندگان راستین در برابر حاکمان جور

نمی‌ترسد که می‌گوید نمی‌آیم؟ نه، چرا نمی‌ترسد؟ برای اینکه ناصرالدین‌شاه هم یک مملوک مثل بقیهٔ مملوک‌ها و یک موجود زندهٔ دوپا مثل بقیهٔ پادارهاست که ترسی ندارد.

مگر امام حسین با 72نفر از کل حکومت بنی‌امیه و میلیون‌ها مردم در حکومت بنی‌امیه ترسید؟ نه! شما شرح حال این 72نفر را بخوانید، اینها از عجایب روزگار بودند. بچهٔ ده-دوازده‌ساله خودش را به سی‌هزار نفر زده و دوتا را هم کشته است، او را گرفتند، سرش را بریدند و در خیمه پرت کردند، اما نترسیدند.

 

نه نمی‌ترسد! روحانی واجدشرایط از قدرت‌های ظالمانه نمی‌ترسد. به او می‌گویند اگر ظالم عصبانی باشد که تو را می‌کُشد، می‌گوید:

جان چه باشد که فدای ره آن یار کنم

این متاعی است که هر بی‌سر و پایی دارد

وقتی من را بکشند، قاتل من جهنمی می‌شود و من شهید می‌شوم و به بهشت می‌روم.

 

دل سوختهٔ مردم، مهم‌ترین اسلحه

یک روز در زدند، خادم خانهٔ حاجی در را باز کرد و دید شاه است. آمد و به حاجی گفت: شاه آمده است. گفت: خودش آمده است، داخل بیاید. آمد و نشست. حاجی صندلی هم برای او نگذاشت. آدمی که تو را از خاک خلق کرده‌اند، این‌همه دبدبه و کبکبه لازم نداری؛ روی خاک بنشین! صندلی خاتم‌کاری برای چه زیر پایت می‌گذاری؟ میز خاتم‌کاری برای چه جلویت می‌گذاری؟ آرام زندگی کن، آدم زندگی کن! حاج‌ملا هیچ‌چیزی نگفت، ناصرالدین‌شاه گفت: حضرت آیت‌الله در این سفر جدید فرنگ دیدم یک اسلحه اختراع کرده‌اند، آن‌وقت بالاترین اسلحه تفنگ و هفت‌تیر و توپ‌های معمولی بود. گلولهٔ ‌مهم‌ترین اسلحه‌ها تا ده-پانزده متری را می‌زد.

 

اعلی‌حضرت گفت یک اسلحه اختراع کرده‌اند که هدف را از هزار متری می‌زند، دید حاجی اصلاً تعجب نکرد و به ناصرالدین‌شاه گفت: من یک اسلحه در این مملکت سراغ دارم که مخترع آن غوغا مخترعی است! این اسلحه از ده‌هزار متری می‌زند، از صدهزار متری می‌زند، از نیم‌میلیون متری می‌زند، از یک‌میلیون متری می‌زند، از بندرعباس تا تهران را می‌زند، از بندر انزلی تا تهران را می‌زند، از جلفا تا تهران را می‌زند. شاه گفت: حضرت آیت‌الله خبر چنین اسلحه‌ای را اصلاً به ما نداده‌اند، کجاست؟ گفت: دلِ سوختهٔ مردم از دست شماهاست. آن آهی که از آن دل در دهات‌های بندرعباس درمی‌آید، تا تهران و در کاخ گلستان را می‌زند.

 

به هیچ‌کس ظلم نکن. همه خیال می‌کنند این متن زیبای پرقیمت برای فردوسی است، ولی من چنین تصوری را ندارم. متن خیلی زیباست!

میازار موری که دانه‌کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

 

این ترجمهٔ این جملهٔ «نهج‌البلاغه» است: و الله! اگر هفت اقلیمِ هستی را با هرچه زیر خیمهٔ این هفت اقلیم است، مُلک علی‌بن‌ابی‌طالب کنند و به من بگویند در برابر این هفت اقلیم که با هرچه در زیر این خیمه است و به نامت سند زدیم، یک مورچه که پوست جویی در دهانش در لانه می‌برد، دم لانه برو و بنشین، مورچه که رسید، این پوست جو را از دهانش بکش که از این پوست جو محروم بشود، والله! علی زیربار این معامله نمی‌رود.

 

گنج خیالی سعادت

همه به‌دنبال گنج سعادت هستند، اما عده‌ای پیش خودشان خیال‌بافی کردند که سعادت این است؛ سعادت کامل من در همین دختری است که دیدم و می‌خواهم. این منبر شاهد است و این در و دیوار شاهد هستند، چون همهٔ عالم زنده است؛ این حرفی که می‌زنم، شاهد هستند! این گنج سعادت را که عقد می‌کنند، البته به خیال خودشان گنج است، یک‌سال، هشت‌ماه، ده‌ماه که رد می‌شود، می‌آیند و به پدر و مادر می‌گویند غلط کردیم، اشتباه کردیم، حالا به من کمک کنید تا طلاقش را بگیرم. این گنج خیالی است. 

خیال‌بافی قارون و دلِ شکستهٔ موسی

قارون خیال می‌کرد که آن ثروت هنگفت گنج است، ولی گنج نبود و عذاب بود؛ چون اگر آن ثروت را نداشت، به عذاب خسف دچار نمی‌شد. به رفیق‌هایش گفت: من باید شرّ امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر موسی را از سر این ملت مصر کم کنم و این مزاحم را از سر راه بردارم، با خودش خیال‌بافی کرد، روایتش مفصل است و خیلی خلاصه‌اش این است: یک زن زیبای بی‌تقوایی را خواست و گفت: هرچه دلت می‌خواهد، من می‌دهم؛ فردا که نوبت منبر رفتن موسی است و جمعیت بنی‌اسرائیل هم پای منبر پر است، او راجع‌به حلال و حرام صحبت می‌کند و اگر راجع‌به زنا صحبت کرد که زنا دو جور است: محصنه، یعنی زنا با زن شوهردار و مرد زن‌دار که دو طرفش محصنه است؛ یک زنا هم هست که نه مرد، زن دارد و نه زن، شوهر دارد، تو بلند شو و بگو موسی اگر زنا در شریعت تو حرام است، پس چرا یواشکی با خود من وابستی و زنا کردی؟ ما آبروی این را که ببریم، دیگر کلک او کَنده است.

 

آن خانم بلند شد و گفت، دل را نسوزان! اشک موسی ریخت، آبرو کم نیست! اینکه من با قلمم، تلفن همراهم یا زبانم، آبروی آبروداری را هرچند گنهکار ببرم، این سوزاندن دل است. اشک موسی ریخت و گفت: به آنچه در این عالم مقدس است، تو را قسم می‌دهم که آیا من این کار را با تو کرده‌ام؟ گفت: به من پول دادند تا این حرف را بزنم و تو این کار را با من نکرده‌ای. موسی گفت: خدایا تا همین‌جا بس نیست؟ اینجا دیگر پای آبرو در کار است، نه پای شکنجهٔ بدن؛ پای آبرو بس نیست؟! خطاب رسید: بس است و به زمین خطاب شد دهان باز کن، خودش و خانه‌اش و ثروتش را ببر.

 

زندگی بدون خدا، علت شکست کمونیسم

این عده‌ای که با خیال‌بافی به‌دنبال گنج سعادت هستند، اما عده‌ای هم نه؛ خیال‌بافانی مثل لنین، استالین، نیچه و کارل مارکس که هشتاد-نود سال پیش خیال‌بافی کردند که گنج سعادت در مکتب کمونیستی است و اگر این مکتب را حاکم بکنیم، جامعهٔ زمین را به سعادت رساندیم؛ ولی گورباچف بعد از هشتاد سال که بزرگ‌شدهٔ کمونیست بود، من شب ازهم‌پاشیده‌شدن شوروی نشسته بودم و گوش می‌دادم، آمد و گفت: ما بعد از هفتاد سال پاشیده و تکه‌تکه شدیم، عیبی در مکتب ما بوده که درخت این مکتب به میوه ننشست و آن عیب هم این بود که ما هفتاد سال بدون خدا زندگی کردیم. این عین جملهٔ اوست. این خیالباف‌ها میلیون‌ها نفر را در جهنم هُل دادند.

 

دین الهی، واقعیت گنج سعادت

اما یکی هم واقعیت گنج سعادت را می‌بیند، راهش را می‌داند و برای معرفی این گنج و معرفی راه و توانمندشدن حرکت در این راه، مفت و مجانی، 124هزار پیغمبر، دوازده امام و هزاران عالم واجد شرایط در اختیار مردم گذاشته است که به آنها بگوید سعادت از طریق دین وحی و عمل به وحی به‌دست می‌آید و وقتی هم که این گنج را به‌دست آوردی، دیگر تا ابد الآباد از دستت نمی‌رود، «جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ».

 

ارزش ناله برای خدا

خدایا! می‌دانی و از دل ما آگاه هستی، ما این گنج را می‌خواهیم. دور هم نشستن‌ ما برای حرکت در راهی است که به این گنج برسد. حالمان برای این خاطر است، گریه‌مان برای این خاطر است، ناله‌مان برای این خاطر است و به قول امام صادق، صَرخه‌ و فریادمان برای این خاطر است. درد داریم، چون هنوز به گنج نرسیده‌ایم.

 

یکی بود که من سه-چهار سال است دیگر صدایش را نمی‌شنوم. همین‌ جا و هم ده- دوازده سالی که جلسهٔ شب‌های رمضان پایین‌تر از اینجا بود، دیگر چراغ‌ها که خاموش می‌شد، در همهٔ مردم و وسط جمعیت هم بود، یک نالهٔ خاصی داشت که من با نالهٔ خاص او تکان می‌خوردم؛ یعنی معلوم بود که وقتی در تاریکی صحبت پروردگار می‌شود، از عمق جگر ناله می‌زند. چهار-پنج سال است که صدایش نمی‌آید، نمی‌دانم هست و بی‌صدا شده است و یا نیست! خبر ندارم، گم شده است و او را نمی‌بینم، ولی صدایش در گوشم است.

 

موسی یک سخنرانی معنوی می‌کند، انبیا خورشید معنویت بودند و مستمع‌ها هم، بعضی‌ها با صدای پایین و بعضی‌ها با اشک گریه می‌کردند، یکی از مستمع‌ها ناله می‌زد، منبر موسی که تمام شد، به او گفتند: پدرجان، برادرجان! یک‌خرده کمتر صدا بزن، یک‌خرده کمتر ناله کن. هیچ‌چیزی نگفت، به کلیم‌الله خطاب رسید، سلام من را در کل این مستمعین به آن ناله‌دار برسان و بگو: ناله‌ات را بزن و کاری به مردم نداشته باش. ناله پیش من خیلی قیمت دارد، صدا پیش من و برای من خیلی قیمت دارد.

برچسب ها :