جلسه هشتم شنبه (5-3-1397)
(تهران مسجد امیر)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
کلام در باب رحمت پروردگار بود. رحمت از مقوله کیفیت است یعنی خودش قابل دیدن و قابل لمس نیست ولی از آثارش میتوان شناخت که این پیشامد، این حادثهای که اتفاق افتاده، این کاری که در عالم خلقت انجام گرفته رحمت است.
در نومیدی بسی امید است
در شرح حال یک شخصیت بزرگی خواندم که یک مرد الهی به او یاد داده بود اگر یک روزگاری یک زمانی به مشکلی، به سختی یا بنبستی برخوردی ناامید نباش چون هر بنبستی را خدا به یک اشاره برطرف میکند، گرهای را به یک اشاره باز میکند، دردی را به یک اشاره درمان میکند. البته اگر مصلحت عبد و حکمت خودش اقتضا کند چون گاهی برای اهلش مشکل، بنبست، سختی، واقعاً جنبه سازندگی دارد.
گاهی یک سختی پیش میآید، یک مشکلی پیش میآید که پروردگار عالم حل آن را به زمان گره زده است، نباید درجا حل شود، نباید پروردگار درخواست عبد را گوش بدهد، عبد هم باطن جریانات را نمیداند و نباید مضطرب شود، نباید شتاب در حل آن داشته باشد.
آرزوهای انسان در برابر حکمت خداوند
در قرآن مجید به ما فرموده: «ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُم»(غافر، 60) دعا کنید من خودم ضامن مستجاب شدنش هستم؛ ولی اینجا باید آدم خیلی مواظب باشد که عجله نداشته باشد، شتاب نداشته باشد، اینکه مشکل بعد از دعاکردن حل نشده دلگیر نشود، از کوره در نرود و از پروردگار عالم ناراحت نشود. خداوند مهربان خودش برای هر چیزی و برای هر کاری زمان خاص قرار داده است.
ما با این همه عشقی که به حضرت سیدالشهدا(ع) داریم و در زیارت وارث هم راست میگوییم: «یا لیتنی کنت معک» خدا از ازل با مقدماتی که تحقق عشق دارد، از عشق ما خبر داشته که ما یک عاشق به وجود میآئیم. خدا از ازل که ما را خلق میکرد خبر داشت یک آرزوی مثبت داریم و آن این است: ای کاش با تو بودم؛ با این عشق و آرزوی مثبتم، چرا من را سال چهل هجری خلق نکرد که شصت و یک بیایم کربلا؟ اصلاً سراغ این چرا نباید رفت.
اگر بپرسیم چرا؟ جواب میدهد که انجام کار به وسیله من نسبت به تمام مخلوقات به زلف زمان گره خورده است. زمان آفرینش تو این زمان بوده و اگر تو را در آن زمان میآفریدم، تو را هزار سال دیگر خلق میکردم این با حکمت من تناسب نداشت، با مصلحت خودت هم تناسب نداشت؛ من هم نه کار ضد حکمت میکنم، نه خلاف مصلحت کار میکنم.
گره زمان به خواستهها
خداوند در قرآن میگوید: انسان عجول است، روحیه شتابزدگی دارد، یک خواستههایی دارد که این خواستههایش اصلاً به زلف هیچ زمانی گره ندارد و به خواستههایش نمیرسد. گاهی یک مشکلی پیش میآید آدم متدین، با دین و با قرآن میفهمد که حل این مشکل با دعا میسر است، میفهمد که این مشکل حل نشدنی نیست، میفهمد این بنبستی نیست که برداشته نشود و برچیده نشود، با این فهمش چه کار باید بکند؟ باید صبر کند تا زمان مخصوص به حل این مشکل برسد و با همان دعایی که کرده مشکل حل شود.
یک مسألهای برای خود من بود که حل آن با کلید پول یا این و آن نبود، فقط دعا آن را حل میکرد. من وارد دعا شدم؛ دعای در خلوت جواب نداد، دعای در آشکار جواب نداد، دعای همراه با مردم، با کمیل، با عرفه، جواب نداد، سفر حج که میگویند آدم چشمش به خانه خدا بیفتد بار اول دعایش مستجاب میشود جواب نداد، اعلام شده که دعای عمرهگذار مستجاب است جواب نداد، چند سال جواب نداد؟ چهارده سال.
فشار مسأله در حدی بود که من را به مرز چرا نزدیک میکرد (که نباید نزدیک میشدم)، من چرا نگفتم ولی مشکل من را به این مرز نزدیک میکرد. یک چرا میگفتم نمره کم میآوردم، یک چرا میگفتم روی محبوب را از خودم برگردانده بودم، نگفتم اما دل تا لب این مرز خطر کشیده شد. شخصی که ضعیفتر از من است اگر این مشکل برایش پیش میآمد برمیگشت میگفت: یا ابا عبدالله این بود نتیجه چهل سال گریه و ذکر مصیبت خواندن و خدمت به دین؟ خدایا قدرت نداری حل بکنی؟ اینها همه آدم را از پروردگار دور میکند. پروردگار جای چون و چرا و ایراد ندارد از مؤمن هم توقع ندارد ایراد بگیرد.
سر چهارده سال مشکل من حل شد، یک فشار عجیبی هم پشت دعای من آمد. یکی از اولیای الهی را دیدم که سی سال با او مرتبط بودم، امید شفاعت هم به او داشتم و دارم. او از دنیا رفته ولی یقین دارم آنجایی که دفن شده اگر مردهای در برزخ در عذاب بوده با دفن او بخشیده شده، خیلی فوق العاده بود. یک بار به او گفتم گریه کرد و بعد به من گفت که در خلوتها دعا میکنم، دیگر نگفت چه خلوتی.
من مسافرتهای زیادی با او بودم، نماز شبهایش را دیده بودم مثل نماز شبهای مؤمنین واقعی زمان پیغمبر(ص) بود که امیرالمؤمنین(ع) در «نهجالبلاغه» تعریف میکند؛ یک روز بعد از نماز صبح امام رو کرد به مردم مسجد کوفه که آمده بودند نماز جماعت ـ خیلی هم جمعیت بود ـ آن روز رو به قبله نشستن را ادامه نداد، دعا نخواند، تسبیح نگفت، کاری نکرد تا سلام نماز را داد و رو به مردم برگشت. صف به صف مردم را تماشا کرد؛ صف اول، دوم، سوم، تا صف آخر و فرمود: یک نفر از مؤمنین و عبادتکنندگان واقعی زمان پیغمبر را در کل شما نمیبینم.
خمس کاسبهای قدیم
خود ما نیز چنین بلایی سرمان آمده است؛ آنهایی که سنشان شصت هفتاد است، جامعه شصت هفتاد سال پیش را یادتان است در همین تهران، چه مردانی، چه کاسبهایی، چه زنانی، چه مناجاتیهایی، چه مردمی که ساعت برای گذشتن سر سالشان داشتند؛ یکی از اینها چند سال پیش از دنیا رفت، خیلی با من مرتبط بود.
این شخص ساعت داشت که سیصد و شصت و پنج شبانه روز گذشت ـ پارسال ـ ساعت نه خمس و سهم امام را بردم به مرجع تقلیدم دادم، سر ساعت نه با اینکه خیلی هم مشتری داشت در مغازه را میبست، اصلاً جنس نمیفروخت، حساب کردن جنسش هم سخت بود چون چهارصد پانصد قلم جنس عطاری و بقالی داشت. در هیچ بانکی هم حساب نداشت. میگفت: الان ساعت نه صبح است، از پارسال تا الان چقدر برای من پول مانده؟ یکی دو میلیون، اینها را با نخ میبست میگذاشت کنار.
سر سال به بچههایش میگفت: جنسهای شمردنی را صورت بگیرید، صورت میگرفتند. کشیدنیها را هم بکشید، وزن بگذارید، با انبار جنسها هم همین کار را بکنید. معمولاً طول سال سه شبانهروز طول میکشید تا جنسهای عددی را عددگیری کنند، کشیدنیها را بکشند بعد به خودش میدادند. با چرتکه هم کار میکرد قیمت تمام جنسهای عددی و کشیدنی را درمیآورد یک پنجم قیمت آنها را کنار میگذاشت و با این پولهایی که نخ بسته بود یک جا در کیسه میریخت و میبرد میداد به نماینده مرجعش که آنوقت مرجع او در نجف بود.
آنها همه از دنیا رفتند. بعد از خمس دادن به بچههایش میگفت: درِ مغازه را باز کنید، الان جنس فروختن ما صددرصد حلال است. ما الان نمونه آنها را که دیدیم نمازگزارهای آن زمان، نماز شبخوانهای آن زمان، کاسبهای آن زمان، هیچ کس نمیتواند بگوید الان نیست فقط میتواند بگوید بسیار کم است.
ترس از خوردن مال مردم
ما در محل خودمان خیاط داشتیم، پدرم لباسهایش را میداد به او میدوخت. من هشت نه سالم بود، دو روز مانده به عید کت شلوار من را دوخته بود و پدرم به من میگفت: بلند شو با من بیا برویم بگیریم. من کاملاً یادم است، وقتی خیاط لباس پدرم را تا کرده به او میداد (آن وقت پلاستیک و کاور و روزنامه نبود لباس را تا میکردند و میدادند) به پدرم میگفت: این پارچه شما فاستونی بوده، من وقتی بریدم برای کت، برای شلوار، برای شانه از لابلای قیچی من گرد پارچه فاستونی ریخته، اول اینها را به من بگو راضی هستی بعد لباست را ببر، من توان محاکمه قیامت را ندارم.
همه خردهپارچهها را نخ بسته بود، پدرم میگفت: آخه اینها به درد من نمیخورد. میگفت: از مغازه من ببر بیرون، من شب راحت نمیتوانم بخوابم، ببر بیرون. اگر پدرم هم رها میکرد و میآمد بیرون شرعاً عیبی نداشت. یک نفر که یک مبل یا یک یخچال یا یک تلویزیون میگذارد در کوچه معنیاش این است: مردم من دست از ملکیت نسبت به اینها برداشتم دو روز هم هست در کوچه مانده ببرید عیبی ندارد.
گذشتگان ما نسبت به خدا ترسو بودند و با احتیاط بودند که اینطور معامله میکردند، اضافه نمیخوردند و میگفتند: خدا اجازه نداده و فرموده: «وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا»(اعراف، 31) اضافه نمیخوردند، اضافه خرج نمیکردند، زندگی را اضافه پهن نمیکردند.
مشکلات برای همه
سر چهارده سال مشکل حل شد البته نماز شبهای آن بزرگوار و گریههای او هم پشتوانه دعاهای خود من شد و دقیقاً برادران و خواهران حساب کردم اگر این دعای من سر سیزده سال حل شده بود به ضررم بود تا آخر عمرم جبران نداشت، اگر سر پانزده سال مستجاب شده بود به ضررم بود و جبران نداشت، باید سر چهارده سالگی حل میشد با چه منفعت معنوی و الهی و قیامتی. در مشکلات و در حل مشکلات عجله نداشته باشید.
این بزرگوار که من شرح حال او را خواندم، میگوید: هدایتگری، مردی الهی، نفسدار، وارد، با وقار و خداخواه یک بار به من گفت که در زندگی همه مشکل پیش میآید، سختی پیش میآید، بنبست پیش میآید و بافت دنیا این است. مثلاً تعدادی از ما اکنون در این جلسه سختی پیری برایمان پیش آمده، ده تا دکتر هم رفتیم آخرش زانو علاج نشد، کمر علاج نشد، دکترها هم رویشان نمیشود به ما بگویند که این درد زانو و کمر، این نور کم چشم، این سنگینی گوش را باید با خودت بهشت زهرا ببری.
مؤمنی که درد میکشد، رنج میبرد و اهل حوصله است، میگوید: بدن من زمین پروردگار است و مالک هر تصرفی که در این زمین میکند، در حق من شرّی نکرده؛ استخوانسائیده میشود، کمر درد میگیرد، مهره جابجا میشود، پیر هستم. خدا در قرآن فرموده: «وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْق»(یس، 68) پیر که میشوی آفرینشت از قدرت برعکس میشود و به طرف ناتوانی میرود. اگر پیر شدی، چارهای از این مشکل هست؟ خیر، نیست.
میگوید: من تمام خرید و فروشهایتان را، بانکها را، جنسها را تحریم میکنم. زور فیزیکی ما که به او نمیرسد یک گرگ است، دندان تیزش به اندازه کره زمین است، دم تکان دادنش شدیدتر از هارترین سگهاست، شاخش هم از شاخ قویترین گاوها قویتر است، تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم این است که هفتاد میلیون دست به دست هم بدهیم تولید داخلی را بالا ببریم، تولید را درست بالا ببریم، به همدیگر کمک کنیم، یار همدیگر باشیم تا این مشکل رد بشود، اینطور میگویند. این بافت دنیاست برای همه پیش میآید.
امتحان بزرگ برای آیت الله بروجردی
مرحوم آیت الله العظمی بروجردی یقیناً از اولیای خدا بوده است. ایشان یک دختر با تربیت، با وقار و با ایمانی داشت، این دختر هم تربیت شده دامن او بود. در سن سی و هفت هشت سالگی آقای بروجردی، در شهر بروجرد این دختر را شوهر داد به یک عالم بزرگواری از اقوامش، یک سال و نیم دو سال بود عروسی کرده بودند این دختر حامله شد، بچه که به دنیا آمد مادر مرد یعنی دختر جوان و با کمال و بزرگوار مرد، چند ساعت بعد هم بچه مرد.
خانه دختر با خانه آقای بروجردی فاصله داشت، وقتی آمدند به ایشان درجا خبر دادند فشار درجا خبر دادن روی ایشان کاری کرد که دست راستشان به رعشه افتاد، تا هشتاد و هشت سال که زنده بودند این مشکل با ایشان بود، یک بار هم نگفت چرا؟ چون و چرا با پروردگار خوب نیست.
یاری گرفتن از دیگران
دعا خوب است، پارتی مؤمن پیدا کردن خیلی خوب است که آدم به یک ولی الله بگوید آقا من مشکل دارم دعا کن، اگر حل نشد آدم برود به آن ولی الله بگوید با دعا حل نشد خودت میتوانی با پول یا با پول گرفتن مشکل من را حل کنی؟ برود بگوید هیچ عیبی ندارد.
یوسف(ع) وقتی زندانی بغل دستش آزاد میشد، به او گفت: به این اربابت بگو ما نه سال است در اینجا بیگناه زندان هستیم. خداوند متعال هم در قرآن به او ایراد نگرفته است. ما همه به هم محتاج هستیم، حرفهایمان را باید به هم بزنیم دردهایمان را باید به هم بگوییم، عیبی ندارد. خدا میگوید من شماها را برای شما به کار گرفتم، همه باید به درد همدیگر بخوریم، این ابداً خلاف توحید نیست. اگر آدم هیچ نگوید، دردش را به کسی نگوید، درد بکشد زن و بچهاش هم درد بکشند این کار درستی نیست.
داستان طلبه فقیر
طلبه روزهای اول درسش بود؛ از جمله اولی که روز اول درس به او یاد دادند، برداشت نادرستی کرده بود «اول العلم معرفت الجبار و آخر العلم تفویض امر الیه» نتیجه علم این است که همه کارهایت را به او واگذار کن. طلبه فکر کرد معنی جمله این است که هیچ چیز را پیش هیچکس دم نزن. پولش تمام شده بود پول یک عدد نان برایش نمانده بود، در حجره مدرسه نشسته بود در را بسته بود و میگفت: خدا به احوال من آگاه است، گفتند کار را به خودش واگذار کن، ما هم دم نمیزنیم تا خودش کار ما را حل کند.
در همین احوال، کسی وارد مدرسه شد به خادم گفت: چند طلبه اینجا زندگی میکنند؟ گفت: پنجاه تا. گفت: من هر سال یک افطاری کامل نذر دارم بیایم بدهم به این بچههای متدین درسخوان که فردا میخواهند مرجع یا مبلغ و مدرس بشوند، الان هم که میدانم وضع همه آنها خوب نیست. گفت: برای اینکه به ثواب برسی خودت با دست خودت برو به هر کدامشان این پول مناسب را بده.
حجره اول را در زد دو تا بودند پول داد، سوم هشتم دهم تا رسید به حجره این طلبه که برداشت درستی از روایت نداشت و فکر میکرد که در هیچ زمینهای نباید دم زند، در زد جواب نداد، یک بار دیگر زد جواب نداد، گفت: بنده خدا این طلبه که نیست حتماً ماه رمضان رفته تبلیغ یا رفته دیدن پدر و مادرش، از حجره این طلبه رد شد. حجره بغلی در زد باز کردند پول را داد، سومی همه حجرهها را که پول داد این هم از لای درز میدید، دیگر خواست برگردد نزدیک حجره این که شد یک سرفه بلندی کرد، این تاجر ایستاد و طلبه در را باز کرد، پول را به او داد و رفت. طلبه گفت: ما نمیدانستیم که برای روزی دادن به یک طلبه واسطهاش سرفه است خوب شد این سرفه را کردم وگرنه امشب نه افطاری داشتم نه یک سحری.
یک سرفهای بکن، یک نالهای بزن، یک دادی بکش عیبی ندارد. آدم خوب زیاد است؛ اگر آدم دردش را به ایشان بگوید حل میکنند، به کسی هم نمیگویند.
ذکری برای حل مشکلات
آن مرد بزرگوار گفته بود: بافت دنیا این است، مشکل پیش میآید؛ اگر یک وقتی برایت مشکل پیش آمد شب که خواستی بخوابی یک تشک لحاف متکای پاک میاندازی و میروی روی تشک مینشینی، هفت مرتبه سوره ضحی را میخوانی، هفت مرتبه هم سوره لیل را میخوانی، دو تا سوره کوتاه است بعد هم دستت را به گدایی دراز میکنی به پروردگار میگویی: «اللهم اجعل لی فرجا و مخرجا فی امری» خدایا در کار من یک گشایش و یک راه در رو درست کن، این را به ما گفت و رفت. چند سال بعد بدون گناه حکومت ما را گرفت و انداخت زندان، ما هیچ کاری نکرده بودیم، علتش را هم نفهمیدیم.
در کره زمین از این بیگناهها در زندانها هستند ولی خیلی از زندانیها با پروردگار ارتباطی ندارند، با دعا ارتباطی ندارند. گفت: زندان من طول کشید، نگران زن و بچه و مغازهام بودم، بعد از مدتی یک مرتبه یادم آمد که آن ولی الله یک کلید به من داده است. شب اول هفت بار سوره ضحی و هفت بار سوره لیل با آن قطعه دعا را خواندم، شب دوم و سوم هم خواندم، شب سوم دیدم که در اتاق زندانم را باز کردند، یک جوانی خیلی با ادب و آراسته گفت که آقا تشریف بیاورید بیرون، آمدیم دفتر رئیس زندان، خیلی رئیس زندان به این جوان احترام کرد و به من گفت: آزاد هستی و برو و دیگر امضا هم از ما نگرفتند.
ما آمدیم بیرون قوم و خویشها آمدند دیدنم گفتم: یک جوانی آمد امروز من را آزاد کرد، چه کسی بود؟ یک قوم و خویشم گفت: اسمش علی بن ابراهیم است اهل اهواز است و در منطقه ما بزاز است، رئیس زندان به این شخص خیلی ارادت دارد، ما متوسل به او شدیم گفتیم: آقای بزاز جناب علی بن ابراهیم آدم مؤمن یک قوم و خویش ما بیگناه در زندان است این رئیس زندان هم خیلی برایت احترام قائل است گفت: من فردا میروم و او را درمیآورم. این رحمت خداست.
خود رحمت را نمیشود دید چیست، کیفیت است اما آثارش را میشود دید؛ آزادی از زندان، آزادی از مشکلات، آزادی از بدهکاری، آزادی از آدم شرّ، اینها رحمت خداست و این رحمت قرآن مجید میگوید فراگیر است. اختصاص به این و آن هم ندارد رحمت الله در خانهتان است با یک شرایطی که یک شرطش هم عبور زمان است، شامل حال شما خواهد شد. حرفم تمام.
گریه پیامبر بر اهلبیتش
شنبه است متعلق به وجود مبارک رسول خدا(ص)، آمد در خانه صدیقه کبری(س) را زد، پرسید: امروز ظهر غذا چه داری؟ به پیغمبر عرض کرد: بابا ام ایمن که یک خانم بسیار بزرگواری بود برای من مقداری آرد و روغن هدیه آورده، هدیه را میشود قبول کرد؟ بله میشود قبول کرد، لازم است از شخصی که هدیه میدهد چون و چرا بکنیم که خمسش را دادی؟ خیر. لازم است بگوییم این گونی گندمی که برای ما آوردی زکاتش را دادی؟ خیر. به ما گفتند هدیه را بپذیر هیچ عیبی ندارد، زندگی را نباید خشک کرد، نباید هر دری را به روی زندگی بست.
فرمود: فاطمه، من امروز ناهار میآیم پیش شما، آمد داخل نشست، من و علی و حسن و حسین هم روبرویش نشستیم، برخلاف هر باری که میآمد خانه ما، چهره نفر به نفر ما را با تیزبینی نگاه کرد، ما هم حرف نمیزنیم خودش هم حرف نمیزند، نگاهش که تمام شد بلند شد رفت در اتاقی که ما نمازهایمان را وقتی مسجد نمیرسیدیم برویم بخوانیم، آنجا میخواندیم، سر محل نماز نشست دو رکعت نماز خواند چه گریهای کرد، آن عظمتشان به ما اجازه نمیداد بپرسیم چه شده؟
حسین(ع) از جا بلند شد، آن وقت سه چهار سالش بود آمد پشت شانه راست پیغمبر(ص) دستش را گذاشت روی شانه مثل پیغمبر(ص) شروع کرد گریه کردن. این را بگویم در خانواده نبوت، پیغمبر(ص) فقط طاقت گریه حسین(ع) را نداشت، تحملش را نداشت. مرحوم علامه امینی در کتاب «سیرتنا» از اهل سنت نقل کرده که یک روزی پیغمبر(ص) در کوچه از در خانه زهرا(س) رد میشد حسین(ع) شیرخواره بود صدای گریهاش آمد، پیغمبر(ص) در زد گفت: فاطمه جان ساکتش کن من طاقت شنیدن گریهاش را ندارم.
تا حسین(ع) پشت سر پیغمبر شروع کردن گریه کردن پیغمبر برگشت بغلش گرفت آورد جلو او را روی زانو نشاند. حسین جان چرا گریه میکنی؟ گفت: شما چرا گریه میکنی؟ من به گریه شما دارم گریه میکنم. فرمود: من برای شما چهار نفر گریه میکنم که بعد از مرگ من اصلاً حرمت شما را رعایت نمیکنند، من گریه میکنم حقم است، دارم میبینم بین در و دیوار صدای ناله مادرتان بلند است، دارم میبینم سحر ماه رمضان فرق علی را میشکافند، دارم میبینم بدن حسن را کنار قبر من مورد هجوم قرار میدهند، اما «لا یوم کیومک یا ابا عبدالله».