بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
کرهٔ زمین معادن قیمتی گوناگونی دارد و کسی که میخواهد شغل معدنیابی را انتخاب کند، ابتدا درس معدنشناسی را میخواند. آن که آرزوی معدنیابی دارد، بدون معرفت به معدنشناسی در همان آرزویش میماند و این آرزویی است که بدون شناخت، علم و آگاهی، دستیافتنی نیست. امروزه این دانش یکی از مهمترین رشتههای دانش و علم شناخت گوهرهای گرانبهای دل زمین و کوههاست. همانطور که در شبهای گذشته شنیدید، وجود مقدس حضرت حق در معدن این جهان گنجی بهنام سعادت را قرار داده و این لغت را هم در قرآن کریم(سوره ابراهیم) آورده و هم در روایات اهلبیت و دعاها آمده است. حتی روزهدار در دعاهای ماه رمضان از پروردگار تقاضا میکند: اگر اسمم در دفترهای دیگر است، این اسم را از آن دفترها پاک کن و به دفتر سعادتمندان انتقال بده؛ چون اگر نامم در آن دفترها بماند، شقی و تیرهبخت هستم.
یافتن گنج سعادت، شناخت میخواهد؛ من باید بفهمم آن که این گنج را در معدن آفرینش قرار داده کیست؟ من باید بفهمم این آفرینش چقدر ارزش دارد که معدنِ خیلی از جهات مادی و معدن جهات معنوی و از همه بالاتر، گنج سعادت است؟ بعد هم خودم را بشناسم که آیا من اهلیّت، استعداد، شایستگی، توان و قدرت بهدستآوردن این گنج را دارم یا ندارم؟ البته خودم را که ارزیابی میکنم، به این نتیجه میرسم که استعداد آن را کاملاً به من دادهاند، اما راه را بلد نیستم. آنهایی هم که در طول تاریخ ادعا کردند ما راه را بلد هستیم، یا عمداً برای فریب انسان راه نشان دادند و سالکان آن راه به این گنج نرسیدند و یا عالم به راه نبودند و راهی را به اشتباه نشان دادند. راهش را باید بلد باشند که کدام جاده را بروند تا به این گنج برسند.
حالا جاده را هم فهمیدم، یعنی گنجساز را در حد خودم شناختم؛ جهانی که معدن این گنج است، آن را هم در حدی شناختم؛ خودم هم شناختم و راه را هم شناختم، آیا این جاده را میتوانم تنها طی بکنم؟ آن که این گنج را قرار داده، اسم جاده را برای من ترسیم کرده است. بارها اسم جاده را در قرآن مجید برده و به من هم واجب کرده که ای انسان! اگر دلت خواست؛ البته خیلیها دلشان نمیخواهد و خدا دین را هم اجباری قرار نداده است؛ بهاینمعنا که خودش وارد سَلب اراده نمیشود که من بفهمم یا نفهمم و مجبوراً در این جاده بیفتم. «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 256) را از بالا نگاه بکنید، نه از پایین!
اینکه من ده گناه بکنم و به من بگویند حرام است، در جواب بگویم «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»؛ «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» به خدا مربوط است و نه مربوط به ما. آن که میگوید «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»، بعد آن هم میگوید: «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» من شما را مجبور نیافریدم، آزاد آفریدم و دین را در فضای اجبار به شما ارائه نکردم. آزادی به شما دادم، اختیار و عقل هم به شما دادم، «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» هم هست، اگر خودتان دلتان میخواهد، راه رشد و هدایت را انتخاب بکنید.
این «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» را به خودت نبند، چون اصلاً به ما ربطی ندارد که من هر گناهی را مرتکب بشوم و بگویم دین اجباری نیست. من اجازه ندارم خودزنی بکنم؛ خودزنی گناه است و اجازه ندارم، چون بدن من، جان من، دل من، اعضا و جوارح من، مِلک کس دیگری است و من حق ندارم با کلنگ گناه به جان این ملک بیفتم و تخریب بکنم. سر همین که حق ندارم، به جهنم میروم و بیشتر آن هم برای گناه نیست، برای این است که من در مُلک مالکالملوک و مالک هستی و ربالعالمین تصرف بیجا کردهام، غصب و دزدی از این ملک کردهام. گناه که دو دقیقه یا سه دقیقه است؛ پول حرام که یکخرده را میخورم، یکخرده هم میپوشم و اضافهاش هم میماند، من میمیرم و دست دیگران میافتد. این اینقدر دوزخ ندارد، بلکه دوزخ برای حملهٔ به مِلک پروردگار است، آنهم ملکی که در این ملک خودش، درخت عقل، درخت فطرت، درخت قلب معنوی، درخت خِرد و درخت اراده کاشته است. حال من با گناهم این درختها را کلنگ بزنم و دربیاورم، بعد هم بسوزانم و از وجودم، نه در مقابل چشم مردم، بلکه در برابر دید خداوند یک خاکستر سیاهسوخته بماند!
خاکستر سیاهسوخته را که نمیشود فرشتگان در قیامت در دیس بگذارند و به پروردگار هدیه کنند یا تعارف بکنند. خدا که جنس بُنْجُل و ضایع و تباه را که نمیخرد! خدا خرید و فروش خود را در قرآن معلوم و بیان کرده است. حالا یک جای آن را خدمت شما بزرگواران، عزیزان و نور چشمانم عرض میکنم؛ شما و آنهایی که این مطالب را بعداً میشنوند.
«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 111)، من خدای خریدار هستم و بازار خریدم هم در آخرت است؛ بازار خریدم فرداست و وجودتان را میخرم. نفس در اینجا یعنی وجودتان، ولی وجود مؤمن را میخرم؛ چون میارزد، چون مؤمن ظرفِ باورِ من، باور قیامت، باور انبیا و باور فرشتگان است، این ظرف بهخاطر آن مظروفش که ایمان به خدا و قیامت و انبیا و فرشتگان و قرآن است، خیلی قیمت دارد و فقط هم من میتوانم این وجود شما را بخرم که مؤمن هستید. قیمت آن را هیچکس دیگری ندارد، پس بیخودی خودت را با کس دیگری معامله نکن؛ نه با هوای نفست معامله کن، نه با فرهنگهای بیگانه معامله کن، نه با شهوات حرام معامله کن، نه با رفیق بد معامله کن. هیچکدام قیمت خرید ندارند که به تو بدهند و همه دست خالی هستند؛ چون همهٔ خریدارانت لجن هستند. یک خریدار بیشتر نداری و آنهم من هستم، قیمت تو را هم خودم دارم؛ اما به شرط اینکه آن مظروفها در این ظرف باشد.
«أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ» پول تو را هم میخرم؛ تو به من بگو که محبوب من، میخواهم یک کار خیر بکنم، پولم را میخری؟ من پنجاههزار تومان بیشتر نمیتوانم بدهم، سیهزار تومان بیشتر نمیتوانم بدهم، یکمیلیون بیشتر نمیتوانم بدهم؛ میگوید: من به کمیّت کار ندارم، تو فقط انسان مؤمنِ روانی در هزینهکردن پولت باش. نمیتوانی به مستحق و گرسنه افطاری بدهی، یک خرما بده، من میخرم؛ نصف خرما بده، میخرم؛ گران هم میخرد! قیمتش را حالا میگویم، خودش قیمت داده است.
بندگان مؤمنم! هم خودتان و هم مالتان را میخرم. یک گلیم یا یک پیراهن بهخاطر من برای یکی خریدی، میخرم. من در قرآن مجید(سورهٔ انسان) به تو سند از یک خانوادهٔ چهار-پنجنفره دادم. یک شب میخواستند با نان خالی افطار بکنند، یکی در اوّل افطار در کوچه ناله زد که من زمینگیر هستم؛ هر چهار-پنجتا نانشان را به او دادند. فردا شب یکی ناله زد و گفت: من یتیم هستم، اینها نان خودشان را به او دادند. پسفردا شب یکی ناله زد و گفت: من اسیر هستم، باز هم نان خود را دادند. اینها را من خریدهام. این سهشب نان خالی پرداختشده را خیلی گران خریدم! آیاتش را بخوان و ببین چند خریده است!
تو با من معامله بکن، من خریدار خوبی هستم، خریدار عاشقی هستم. گرانخرید هم هست و خیلی گران میخرد، بعد هم قیمتی که به تو میدهم، قیمتی ابدی است و قیمتی نیست که پای آن بنشینی و بخوری و تمام بشود، بلکه ابدی و دائم است.
به کمیّت نگاه نکن، چون گول میخوری و میگویی کم است، خجالت میکشم که بپردازم. پیرزنِ موسپیدی در خیابان خاکی به علیبنمحمد نیشابوری که سوار بر مرکب بود، گفت: شنیدهام که از نیشابور به مدینه میروی. گفت: آری، میروم. در مدینه به خدمت امام صادق(ع) میروی؟ گفت: بله! چهچیزی میبری؟ گفت: پنجاههزار درهم و سیهزار دینار سهم امام و چندهزار متر هم پارچه است که همه را بار کردهام و میروم. پیرزن هم از لای روسریاش دو درهم، یعنی دو تا یک قِرانی درآورد و گفت: این را هم به امام صادق بده. به پیرزن گفت: من از اینجا دراز بشوم و دوهزار کیلومتر تا مدینه بروم که دو قِران به دست امام صادق(ع) بدهم و بگویم این را یک پیرزن نیشابوری داده است؟ گفت: به تو چه! این دو درهم سهم مبارک امام است؛ یکسال چرخریسی کردم و از خرجم ده دینار زیاد آمده که دو درهم خمس است. به تو چه! برای چه کمیّتی ارزیابی میکنی؟ گفت: خانم اشتباه کردم، بده!
به مدینه که رسید، امام صادق(ع) شهید شده بود. بارها را هم در یک کاروانسرا آورده، متحیر و دلگیر و افسرده بود که حالا امام زمان ما و حجت خدا بعد از امام صادق(ع) کیست؟ باید بفهمم بهدنبال چه کسی بروم! باید دنبال آنکسی بروم که میفهمد؛ اگر بهدنبال نفهمها بروم، نفهمیشان را به من انتقال میدهند و من را با سر به در جهنم میفرستند. در یکی از حجرههای کاروانسرا نشسته و زانوی غم بغل گرفته و در فکر بود؛ حالا اینهمه پارچه و سیهزار دینار و پنجاههزار درهم را چطوری دوباره به نیشابور برگردانیم، به چه کسی بدهیم، چهکار بکنیم، چه داستانی است؟! چرا وقتی آمدیم که امام صادق(ع) از دنیا رفته است؟
در این فکر بود که یک ژندهپوش معمولی آمد و گفت: تو محمدبنابراهیم نیشابوری هستی؟ گفت: آری، من هستم. گفت: کل نامههایی که از نیشابور آوردهای، از خورجین درنیاور؛ امامت گفته و من جوابهایش را نوشتهام. پنجاههزار درهم و سیهزار دینار و پارچهها را هم زحمت بکش و به نیشابور برگردان؛ این شیری که برای من آوردهای، آب در آن است و به درد ما اهلبیت طهارت نمیخورد. این پولها پول نیست که ما برداریم، پارچهها پارچه نیست که ما برداریم، اینها را به صاحبهایش پس بده! از یک پیرزن دو درهم پیش توست، آن را به خانه بیاور، میخرم. تو چرا به کمیّت نگاه میکنی؟ کمیّت را دیدی که موسیبنجعفر(ع) دور ریخت.
حالا اگر آن پنجاههزار درهم و سیهزار دینار را پیش من آورده بود و میگفت: بالاخره شما لباس امام تن توست و امام هم که از دنیا رفته است، بگیر و خیال ما را راحت کن؛ من نمیفهمیدم که در اینها حرام است و اگر هم به من میگفت این پولها اشکال دارد، میگفتم عیبی ندارد، بده ما درستش میکنیم! اما امام اینجوری نیست و میداند حرام درستشدنی نیست. در روزگار ماست که حرام را خیلی راحت میخورند، اما امام نمیخورد.
گفت: دو درهم را به خانه بردم و به موسیبنجعفر(ع) دادم. ایشان پولی را با یک پارچهٔ سپید به من برگرداندند و فرمودند: به نیشابور رفتی، به درِ خانهٔ آن خانم برو، این پول را به او بده و بگو که ده-پانزدهروز دیگر بیشتر زنده نیستی، این مخارج ده-پانزدهروزهات؛ پول هم نده که کفن بخری، این کفن خودم است و از پنبهٔ کاشتهشده در زمین مادرم زهرا(س) درآوردهام و کفن بافتهام. نمازت را هم خودم میآیم میخوانم.
چهکار داری که حالا این پیرزن بیریخت و قدش خمیده و لباسش کهنه است! از فردا به بعد به احدی با چشم حقارت نگاه نکنید! خدا رفیقهای عجیبی در این آستینپارهها و کفشکهنهها دارد. من از این رفیقهایش خیلی دیدهام. الآن که خیلی کم شدهاند، آنوقت که میشد در تهران و بقیهٔ شهرها دید، به سراغ همهشان رفتهام؛ چیزهای عجیبی هستند، وصل به نور هستند، میبینند، میفهمند، خوب میگویند و خوب به آدم نفس میزنند.
حالا جاده را شناختی، اسم جادهاش را هم خودش گذاشته و در شبانهروز دهبار به ما واجب کرده که اسم پاک این جاده را به زبان بیاورید: «اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُستَقیم». جاده را همه میگویند، ولی امام هشتم در نیشابور خاص خاص فرمودند که جاده راهنما میخواهد و اگر بدون راهنما بروی، به صدجور خطر برمیخوری.
طی این مرحله بیهمرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
ای رهنمای گمشدگان، اهدنا الصراط ای چشم راهروان، اهدنا الصراط
من برای تو 124هزار راهنما و دوازدهتا هم راهنمای خاص گذاشتهام تا از آنها جاده، منازلشان، مراتبشان و ایستگاههایشان را بپرسید، به شما میگویند. آنهایی که بهعنوان راهنما برایتان گذاشتهام، هیچچیزی از شما نمیخواهند: «قُلْ مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ»(سورهٔ فرقان، آیهٔ 57)، هیچچیزی نمیخواهند! به قول طلبهها آیٔه شریفه نکرهٔ در سیاه نفی است، هیچچیزی نمیخواهند.
جادهٔ بهشت را نشان شما میدهند و توشهٔ جاده را هم برایتان میگویند که زاد این راه، عبادات الهیه است، عبادات حق است، خدمت به خلق است و از همه مهمتر، یعنی از نماز مهمتر، از روزه مهمتر، از حج مهمتر، از زیارت مشهد و کربلا مهمتر، امام صادق(ع) میفرمایند: زاد این راه «اجتناب المحارم» است. از گناهان باطنت، حسد، کبر، حرص، بخل و تنگنظری کنارهگیری کنید. جنب یعنی کنار، یعنی بگذار رود پر لجن گناهان از کنارت رد بشود و نیاید تو را سیراب بکند. حالا هر کجا میخواهد برود، اما شما «اجتناب المحارم» کنار زندگی کنید که این از همه مهمتر است.
رسول خدا(ص) میفرمایند: بالاترین عمل خودداری از گناه است. اصلاً انبیا و ائمه آمدند تا هم ما را پاکسازی کنند و هم جیب ما را پر کنند. جیب ما را با عبادات و خدمت به خلق پر میکنند، ما را با ترک مُحرّمات میشورند و شستوشو میدهند و پاکمان میکنند. پاک که شدی، میدانی چه میشود؟ قرآن میگوید: «الطیبات للطیبین» پاک هستی، پس برای منِ خدای پاک هستی، برای پیغمبرم هستی، برای اهلبیتم هستی؛ چون خون تو با خون آنها میخواند، گروه خونت که پاک هستی، کاملاً به گروه خون آنها که پاک هستند میخورد.
غسل در اشک زنم کاهل طریقت گویند پاک شو اوّل و پس دیده بر آن پاک انداز
چشم ناپاک حجاب دارد؛ این چشم را نمیگویم! این چشم که خدا را نمیبیند، این چشم پشت این دیوار را هم نمیبیند، این چشم همین الآن پشت سر مرا به من نشان نمیدهد و پشت سر شما را هم به شما نشان نمیدهد. میدان این چشم خیلی محدود است. آن چشمی که او را میبیند، چشم دل است و گناهان باطن و ظاهر حجاب روی آن چشم است. «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»، خودت بین خودت و خدا سایه انداختهای که نمیبینی و اگر حجاب نداشتی، به فرمودهٔ امام صادق(ع)، یقیناً در حدّ خودت به مشاهدهٔ جمال نائل میشدی. دیگر نمینشستی که مدام ناله بزنی: «ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟». مگر تا حالا پیدایش نکردی که میگویی کجاست! خودش که میگوید: «وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ»(سورهٔ ذاریات، آیهٔ 21)، پیش خودت هستم، تو میگویی کجاست؟ من پیش خودت هستم، نمیبینی؟ «افلا تبصرون» میگوید، نه «افلا ینظرون»؛ نمیگوید با چشم سرت نمیبینی، میگوید هنوز مرا با چشم دلت ندیدهای؟ یعنی مرا شصتسال پیدا نکردهای؟ خودت گم شدهای یا من گمشدهٔ تو هستم؟
باباطاهر میفرماید:
بِشُم واشم ازین عالم بِدَر شم بشم از چین و ماچین دورتر شم
بشم از حاجیان مکه پرسم که این دوری بسه یا دورتر شم
یعنی بس است که اینهمه(شصتسال) دور ماندهام یا باز هم باید بروم، چهکار کنم؟ این دوری بس است یا دورتر شوم؟ چهکار باید بکنم؟ حداقل میتوانیم یک حرف با تو بزنیم: به خودت قسم، ما نه رستم هستیم و نه افراسیاب، ما مریض هستیم و دوازده شب هم گذشته است، چهکار میخواهی بکنی؟ نمیخواهی به عیادت ما بیایی؟ به من میگویی تقصیر خودت است که نمیآیی، میگویم من که میخواهم بیایم و دیگر پا ندارم تا بیایم؛ یک دفعه هم تو بیا، همهاش من باید بیایم؟ من چطوری بیایم؟