لطفا منتظر باشید

جلسه سیزدهم سه شنبه (8-3-1397)

(تهران حسینیه همدانی‌ها)
رمضان1439 ه.ق - اردیبهشت1397 ه.ش
11.23 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

شناخت، پلی به‌سوی سعادت

شناخت دنیا، شناخت خود، شناخت راه و شناخت راهنما با بدرقه‌کردن همت، محبت، فرار از سستی و تنبلی، بدون شک انسان را به سعادتی می‌رساند که پروردگار مطرح کرده است. نمی‌شود خداوند متعال گنجی را معرفی بکند، مقدمات به‌دست آوردنش را هم در اختیار انسان بگذارد، انسان هم با همت و محبت حرکت بکند و به مقصد نرسد. چندبار در قرآن مجید فرموده است که من نه حرف باطلی دارم و نه کار باطلی دارم، بلکه حرفم حق است، کارم هم حق است:

  • «مَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ»(سورهٔ احقاف، آیهٔ 3).
  • «يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلاً»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 191).

همچنین فرمان، حکم، دستور و حرفم با راستی و عدالت کامل به شما ارائه شده است:

«وَتَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقًا وَعَدْلاً»(سورهٔ انعام، آیهٔ 115).

 

نظم و استواری آفرینش، لطف بی‌نهایت پروردگار

کار و گفته‌اش را هم جهان آفرینش نشان می‌دهد. هیچ دانشمند خردورزی تا الآن اعلام نکرده که فلان گوشهٔ خلقت بازی است، بازیچه است، باطل است؛ حتی آنهایی که دین ندارند، در کتاب‌هایشان که خیلی‌هایش هم علمی است، نوشته‌اند: غیر از نظم و استواری و درستی در ذره‌ذرهٔ عالم وجود دیده نمی‌شود، فقط اسم خدا را نمی‌برند و نمی‌گویند که نظم این درستی کار یک علم بی‌نهایت، یک احسان بی‌نهایت و یک لطف بی‌نهایت است. کتاب‌های بسیار مهمی نوشته‌اند، اما نیمه‌کاره و زمینی است و کتاب را به عالم ملکوت ربط نداده‌اند که یک‌جا در این پانصد صفحه بگویند در ضمن، این نظم و استواری فاعل و کننده دارد و اسمش هم خداست. به زبان خودشان، اگر عربی نوشتند، نگفتند الله است؛ اگر انگلیسی نوشتند، نگفتند کار «گاد» است؛ اگر فارسی هم نوشتند، نگفتند کار خداست؛ فقط می‌گویند عجب نظمی، عجب استحکام و استواری! این برای آفرینشش است.

 

کلام خداوند بر مبنای صدق و حقانیت

اما حرف او صدق است، حق است، محکم است؛ حرفش هم به‌طور کامل در اختیار ما گذاشته و خودش اسم آن را قرآن گذاشته، اعلام هم کرده است: «ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 2)، شک در این کتاب راه ندارد، تو می‌خواهی شک بکنی، بکن؛ اما شک تو به زلف این کتاب گره نمی‌خورد. بگو این کتاب دست‌پخت انسان است، دروغ می‌گویی! دست‌پخت انسان است، تنها خودت نه، «وَ اُدْعُوا شُهَدٰاءَکمْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ»﴿سورهٔ بقرة، آیهٔ 23﴾، تمام یاران و کمک‌کاران علمی‌ات را جمع کن و یک سورهٔ سه آیه‌ای مثل سورهٔ کوثر بساز. پانزده قرن دروغ گفتید و نساختید؛ اگر یک سورهٔ سه آیه‌ای می‌ساختید، می‌توانستید با کمال شجاعت بگویید ساختیم و معلوم می‌شود این کتاب دست‌پخت زمینیان است. این کار را که تا حالا نکرده‌اید.

 

بدترین و زشت‌ترین دروغ دنیا

شک شما دروغ، حرفتان هم دروغ و داوری‌تان هم دروغ است. قرآن من حق و صدق است و شک هم در آن راه ندارد، بی‌خودی شک نکن! شک تو به تو دروغ می‌گوید، یعنی بدترین دروغ است که خودت به خودت دروغ می‌گویی؛ این زشت‌ترین دروغ است. حالا به هیچ‌کس هم نگویی، در درون خودت می‌گویی که در وحی‌بودنش تردید است؛ درونت دروغ به تو می‌گوید و این بدترین دروغ است، یعنی دروغ گفتن به خودت به‌وسیله خودت. خیلی بدبخت هستی!

 

حتمیت وعده‌های خداوند

می‌شود پروردگاری که این جهان را با این استواری و این نظم دقیق آفریده و کلامش را هم به‌صورت قرآن ارائه داده و بخشی از این کلامش هم وعده است. وعده داده و در کنار وعده‌دادنش هم گاهی در قرآن می‌گوید: «إِنَّ اللَّهَ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 9)، اصلاً من خُلف وعده نمی‌کنم، یعنی نیازی ندارم پیمان‌شکنی بکنم؛ مگر من خدای عیب‌دار یا ناقصی هستم که پیمان‌شکنی بکنم؟ برای چه پیمان‌شکنی بکنم؟ به چه دلیل و به چه علت؟ پیمان‌شکن هم نیستم، وعده‌ام را قبول و باور کنید.

 

لقای پروردگار در پرتو شناخت حقیقت و رسیدن به سعادت

یقین کنید وقتی می‌گویم با شناخت این واقعیات و مسیری که تعیین کرده‌ام و اسم آن صراط مستقیم است، با اراده، توانمندی، همت و عشق، این مسیر را طی کنی و به مقصد می‌رسی و آن سعادت است؛ به آن سعادت که رسیدی و این در که به روی تو باز شد، آنجا لقای مرا حس می‌کنی، مغفرت مرا حس می‌کنی، رحمت مرا حس می‌کنی، رضوان مرا حس می‌کنی. لذت این حس قابل‌مقایسه با لذت نعمت‌های بهشتم نیست. بهشت را فقط برای بدنت درست کرده‌ام، نه برای روحت؛ روح تو نعمت خیلی بالاتری از بهشت می‌خواهد، باطنت و سرّ تو نعمتی بالاتر از بهشت می‌خواهد.

 

روح انسان در شعاع پروردگار

حورالعین برای بدنت است، میوه‌ها برای بدنت است، چشمهٔ سلسبیل در بهشت برای بدنت است، چشمهٔ شیر و عسل(که در آیات قرآن است) برای بدنت است، تخت و رخت و کاخ و «تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأنْهَار» برای بدنت است؛ اما قیمت روح تو خیلی بالاتر از این حرف‌هاست که من روحت را با یک دیس خیار و گلابی و هندوانه و گرمک و یک حورالعین مزد بدهم. روح تو شعاع من است، آیا خیار و پرتقال و نارنگی و هندوانه قیمت شعاع من است؟ آن قیمت بدن توست، نه روح تو، نه سرّ تو و نه حقیقت تو.

 

کلام رسول خدا(ص) در انتقال دانش به دیگران

حالا من خودم شخصاً این حرف را نمی‌فهمم، اما پیغمبر(ص) می‌گویند: چیزی را نفهمیدی، مانع این نشود که برای مردم نگویی؛ تو مردم را چه می‌شناسی؟ این‌قدر در بین مردم هستند که حرف‌هایی را که تو نمی‌فهمی، آنها می‌فهمند. کلامشان هم این است(در مسجد خیف در سخنرانی پانزده ماده‌ای‌شان فرمودند): «رُبّ حامل فقه الی من هو افقه من»، چه‌بسا علمی پیش کسی است و خودش نمی‌فهمد، ولی به مردم انتقال می‌دهد و فهمیده‌تر از خودش در مردم است که او می‌فهمد. حالا شاید این را که تو می‌گویی، نشنیده باشد؛ اما دلیل بر این نمی‌شود که چون نشنیده است، پس نمی‌فهمد! فقط نشنیده است، اما می‌فهمد.

 

آنهایی هم که می‌فهمند، به ریشهٔ خودشان کلنگ نمی‌زنند و دائم ریشه را با چشمهٔ عبادت، چشمهٔ خدمت به خلق و چشمهٔ اخلاق تقویت می‌کنند. اینها آب‌های ملکوتی است که اگر به پای درخت وجودت بدهی، سرت از آسمان‌ها بالاتر می‌رود: «أَ لَمْ تَرَ کیفَ ضَرَبَ اَللّٰه مَثَلاً کلِمَةً طَیبَةً کشَجَرَةٍ طَیبَةٍ أَصْلُهٰا ثٰابِتٌ وَ فَرْعُهٰا فِی اَلسَّمٰاءِ»﴿سورهٔ إبراهیم، آیهٔ 24﴾، از عالم بزرگ‌تر می‌شوی، ولی حالا نشان داده نمی‌شود و الآن تو را در همین قالب شصت-هفتاد کیلویی می‌بینند؛ اما من که می‌بینم، عالم را از تو پر می‌بینم. آدم‌های فهمیده این‌جور هستند.

 

ارزیابی اشتباه انسان‌ها

یک‌روز در خیابان یک شهری می‌رفتم که منطقهٔ کشاورزی بود. پیرمردی بیل روی دوشش بود و داشت پای منبر می‌آمد. هنوز وقت منبر نشده بود و من هم از آن منزلی که بودم، بیرون آمده بودم و پیاده می‌رفتم. جلویم را گرفت، مطلقاً سواد نداشت، ولی تا دلتان بخواهد، فهمیده بود؛ البته خدا او را جلوی راه من قرار داد که طلبهٔ کم‌طاقتِ محدود! روی منبر می‌نشینی و چهره‌ها را نگاه می‌کنی، خیال می‌کنی من نمی‌فهمم که بعضی‌ها را به‌نظر می‌آوری؟ مثلاً در دل خودت می‌گویی من برای این دهاتیِ کشاورز بیل به دست چه مطلب مهمی بگویم، مگر حالی‌اش می‌شود؟ خودت حالی‌ات نمی‌شود و چون خودت حالی‌ات نمی‌شود، در ارزیابی اشتباه می‌کنی. برای این است که نمی‌فهمی! 

دعای امام سجاد(ع) در کنار قبر مطهر امیرالمؤمنین(ع)

دعاکننده بالاتر از زین‌العابدین(ع) در این عالم کیست؟ سجده‌کننده بالاتر از او کیست؟ امام باقر(ع) می‌گویند: پدرم زین‌العابدین(ع) در آن وقتی که قبر امیرالمؤمنین(ع) پنهان بود و فقط ما می‌دانستیم. تا زمان هارون هم هیچ‌کس خبر نداشت و فقط ائمه محل دفن را می‌دانستند. از مدینه پدرم زین‌العابدین(ع)، مرا برد تا در یک بیابان رسیدیم. آن‌وقت نجف هیچ‌چیزی نداشت. به من گفت: عزیزدلم! تو را از مدینه به اینجا آوردم و می‌خواهم سر قبر جدت امیرالمؤمنین(ع) ببرم. آمدیم، کنار قبر نشست، خواند و گریه کرد، گریه کرد؛ بعد صورتش را روی قبر گذاشت، چون می‌داند دعا در اینجا مستجاب است.

زین‌العابدین(ع) را می‌گویم، نه آقا شیخ‌تقی یا آقا شیخ‌نقی و نه فلان مدرّس مدرسه یا مرجع تقلید را! کل مراجع تقلید و مدرّسین و آخوندهای این 1500سال را جمع کنند، یقیناً یک روز زین‌العابدین(ع) نمی‌شوند. راوی روایت امام باقر(ع) است، ایشان می‌گویند: صورتش را برای دعا روی قبر گذاشت، این دعاهایش بود که حالا من دو کلمه‌اش را می‌گویم: «اللهم ارزقنی عقلاً کاملاً و لبا راجحا»، خدایا! یک عقل کامل و یک مغز برتر به زین‌العابدین بده.

 

بهترین درخواست، درخواست عقل و فهم از خداوند

اگر این عقل و این مغز را نداشته باشم، باید نفهم زندگی بکنم تا بمیرم و در قیامت هم باید قاتی نفهم‌ها بروم. زین‌العابدین(ع) که خودش عقل محض است، به من بدبخت یاد می‌دهد که آدم! شصت‌سال گذشت، همه‌اش که نان و آب از خدا خواستی، یک عقل از خدا بخواه، یک فهم بخواه، یک درک بخواه؛ چرا همه‌ش در مغازه و اداره و پول و صندلی دست‌و‌پا می‌زنی؟ چه‌کار داری می‌کنی؟ اگر روی صندلی عاقل و فهیم باشی، سلیمان و یوسف می‌شوی، وگرنه یقیناً فرعون هستی.

صندلی که عقل نمی‌دهد، عقل را باید اوّل از خدا بگیری و بعد روی صندلی بنشینی تا یوسف بشوی. یوسف هم روی صندلی نشسته بود که دو-سه‌هزار سال قبل از ایران، کشور متمدنِ عالِم و آبادی بود و همان زمان شش‌هزار سال از ما جلوتر بودند؛ اما روی همین صندلی که عاقلی مثل یوسف نشست ،بعداً یک نفهم نشست و فرعون شد. مگر جهان فرق کرده است؟ نفهم روی این صندلی بیاید، فرعون می‌شود. حالا به‌اندازهٔ آن چاق‌وچله نباشد، در حدّ خودش فرعون است.

 

اگر نفهمی مثل من روی منبر بنشیند، دین شما را خراب می‌کند و خودتان هم متوجه نمی‌شوید؛ اما حالا دو کلمه است که خودم نمی‌فهمم و واقعاً هم نمی‌فهمم! روی منبر که نمی‌توانم دروغ بگویم! دروغی که پایین می‌گویم، می‌نویسند؛ اما این دروغ روی منبر را ده دفعه می‌نویسند، چون توهین به جای انبیا و ائمه است. من هم والله مثل شما طاقت یک چشم به‌هم‌زدن عتاب خدا را ندارم که خدا قیامت بگوید چرا؟ من اصلاً جواب ندارم، چه برسد به اینکه بگوید به جهنم برو! من طاقت عتاب ندارم و راست می‌گویم که دو کلمه را نمی‌فهمم. من می‌گویم، اما فهمیده پای منبر زیاد است.

 

برخورد متواضعانه با مردم

بیلش را از روی کولش برداشت، به زمین تکیه داد و دستش را به چوب بیل گرفت. رسم و رسوم آخوندی را هم بلد نبود و همان عین سرِ زمینش که با دهقان‌ها و کشاورزهای دیگر حرف می‌زد، با من حرف زد و گفت: زکات حالی‌ات می‌شود یعنی چه؟ چون خودش گندم و جو و انگور داشت، یک جنس‌هایی داشت که متعلق زکات بود، گفت: زکات حالی‌ات می‌شود؟ حالا آخوندی که آخوند باش، تواضع کن؛ شاید یک‌چیز جدید بخواهد بگوید! بگو نه، حالی‌ام نمی‌شود، نمی‌فهمم؛ اخم‌هایت را به‌هم نکش و بگو: دهاتی! من بیست‌سال در قم درس خوانده‌ام، تو می‌خواهی زکات را حالیِ من بکنی؟

 

رفتار کبرآمیز، دلیلی بر آدم‌نشدن

این برخوردها دلیل بر این است که یقیناً من هنوز آدم نشده‌ام. کسی به یکی از عالمان عارف فهمیده گفت: آقا! یک چیزی به ما بگو! گفت: بنشین تا برایت بگویم. آن خانواده را می‌شناختم. گفت: بنشین، چه‌چیزی برای تو بگویم؟ گفت: راجع‌به آدمیت. گفت: چیز خوبی پرسیدی، آدمیت! من یک سؤال از تو می‌کنم، راست جوابم را بده.

یک: اگر با این شأن و مقامت وارد مجلسی شدی، می‌خواستی یک‌خرده جلو بیایی، کسی که در جلسه می‌شناختی و برگشت گفت: همان‌جا بتمرگ!

دو: وارد می‌شوی، یکی به تو می‌گوید که آقا همان‌جا بنشین.

سه: وارد جلسه می‌شوی، یکی جلوی پایت تمام‌قد بلند می‌شود، دستش هم روی سینه‌اش می‌گذارد و می‌گوید که بزرگوار، خیلی خوش آمدید و محبت فرمودید، کجا می‌خواهید بنشینید؟ بیایید روی چشم من بنشینید!

 

گفت: این سه برخورد در حال تو تغییری ایجاد می‌کند یا نمی‌کند؟ من در جامعه احترام دارم و در خانوادم شخصیت دارم، وارد جلسه شدم و یکی با صدای بلند گفت: آقا بتمرگ؛ یکی هم گفت: آقا همان‌جا بفرمایید؛ یکی هم بلند شد و گفت: آقا محبت کردید و خوش آمدید، بفرمایید روی چشم ما قدم بگذارید. این سه برخورد برای تو مساوی است؟ گفت: نه! گفت: هنوز آدم نشده‌ای، بلند شو و برو! تو که هنوز گیر خودت هستی، پس به خدا نرسیده‌ای؛ اگر تو در کنار خدا بودی، اوّلی را در دلت می‌گفتی: خدایا ببخش؛ دومی را می‌گفتی: خدایا یک‌خرده بوی اهانت می‌داد، از این هم گذشت کن؛ سومی هم در دل خودت می‌گفتی: خدایا مزد این احترامش را تو بده، من که ندارم بدهم. هنوز گیر خودت هستی؟

مردم چقدر گیر خودشان هستند! من هم که دارم می‌گویم، استثنا نکنید؛ از هم‌لباسی من و خود من در هر صنفی این‌قدر زیادند آنهایی که گیر خودشان هستند! در قرآن می‌گوید: «کلُّ نَفْسٍ بِمٰا کسَبَتْ رَهِینَةٌ»﴿سورهٔ مدثر، آیهٔ 38﴾، اینها خودشان را در زندان خواسته‌ها و اخلاق خودشان انداخته‌اند و اگر در همین زندان بمیرند، در قیامت هم در زندان جهنم هستند.

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود        ز هرچه رنگِ تعلق پذیرد، آزاد است

 

حلاوت شاگردی نزد همهٔ مردم

گفت: زکات حالی‌ات می‌شود؟ به او گفتم: آقا من خیلی چیزها حالی‌ام نمی‌شود و خیلی کم بلد هستم. گفت: حالا منبر که دیر نمی‌شود(ده قدمیِ آن حسینیه بودیم و عصر هم بود)، بایست تا من برای تو معنی زکات را بگویم. گفتم: بفرمایید، چشم! عیبی ندارد که آدم پیش همه شاگردی کند و استادی نکند. مدتی از استادی درآیم و ببینم شاگردی چه مزه‌ای دارد؟ از عسل شیرین‌تر است! بنده باشم و مالک نباشم، حقیر باشم و عظیم نباشم. حالادو-سه شب دیگر که این صدا می‌افتد: «انت المالک و انا المملوک»، ما آن‌جوری باشیم و استاد نباشیم.

 

رهایی از هر رنگ و گیر باطنی

ما می‌گوییم این کلمهٔ استاد را بغل اسم ما ننویسید، می‌گویند مردم بد می‌گویند، می‌گویند بی‌احترامی کردید! گفتم به مردم چه‌کار دارید؟ اسم شناسنامه‌ای من را بنویسید! استاد و حجت‌الاسلام و این حرف‌ها را از کجا آوردید؟ چه دلیلی پیش شماست؟ پیغمبر یا ائمه را دیدید که امضا کردند این آقاشیخ حجت‌الاسلام است؟ یعنی من حجت دین خدا هستم، پس علی چه‌کاره است؟ پس زهرا چه‌کاره است؟

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود         ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادم

واقعاً بارک‌الله ای گوینده! بارک‌الله! هفتصد سال پیش چقدر زیبا گفتی، حالا جای آن هم نیست که من کل شعرش را بخوانم و فقط یک خط آن را می‌خوانم:

فاش می‌گویم و از گفتهٔ خود دلشادم       بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم

گیر نیستم، ما اگر این گیرهای باطنی را برطرف نکنیم، شب‌های احیا چقدر می‌توانیم با این بار سنگین حرکت کنیم؟ «وَ یضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ اَلْأَغْلاٰلَ اَلَّتِی کٰانَتْ عَلَیهِمْ»﴿سورهٔ أعراف، آیهٔ 157)، پیغمبرم را فرستادم تا این بارهای گران، زنجیرهای منیّت، القاب و اطوار را از وجودتان بریزد؛ با این‌همه زنجیر که نمی‌شود پرواز کرد. خدا استخوان‌های تمام پرندگان را توخالی قرار داده است و اگر همین امشب استخوان‌ها را توپر کند، یک‌دانه از آنها نمی‌تواند پرواز کند. خالی شو از این آلودگی‌ها که بروی!

 

حقیقت زکات به زبان ساده

گفت: بایست تا حالی‌ات کنم، گفتم: چشم، بگو! گفت: یکی در خانه‌ات می‌آید و خیلی آرام به تو می‌گوید بلند شو تا به محضر برویم، نمی‌خواهد هم بگویی چه‌کار داری، بیا به محضر برویم. به محضر می‌برد، خودش قبلاً رفته و تمام کارهای سند را کرده است، به محضری می‌گوید: این آقاست، آمده تا امضا کند. ده‌هزار هکتار زمینِ مستعدِ آبدارِ کشاورزی را به نام تو می‌کند و به تو هم می‌گوید این ده‌ هکتار پولی نیست و برای خودت هست. خورشیدش مجانی، آب قناتش مجانی، روییدن درخت‌ها مجانی، میوه‌دادنش مجانی و من هم کاری به کارت ندارم؛ اما یک‌سال از کشت که گذشت، یک سبد میوه به درِ خانهٔ ما بده. از ده‌ هکتار یا صد هکتار، یک سبد معمولی. زکات یعنی بندهٔ من! یک گلهٔ بزرگ گوسفند به تو دادم، گاو و شتر دادم، صندوقت را طلا و نقره دادم، گندم و جو دادم، سالی یک‌بار این مقدار از گندم را به خودم بده، دوتا از گوسفندها را به خودم بده، از شتر یکی را به خودم بده؛ نمی‌خواهی بدهی؟ ‌ای خائن! نمی‌خواهی، ای نمک به حرام! گفت: زکات را فهمیدی؟ گفتم: آقا دست شما درد نکند، آری، فهمیدم.

 

پروردگار، شایستهٔ عبادت

گفت: حالا سر آن دو جمله‌ای برویم که من نمی‌فهمم! هشت طبقهٔ بهشت که برای بدن است، برای روح باید چه‌کار کرد؟ مزد آن چیست؟ این برای امیرالمؤمنین(ع) است که من حس نمی‌کنم، نه اینکه لغات عربی‌اش را نفهمم، نه حس نمی‌کنم: «ما عبدتک خوفا من نارک» عبادتم برای این نیست که مرا به جهنم نبری، می‌خواهی ببری و می‌خواهی نبر، به من چه! اصلاً به من چه در کار تو دخالت کنم؟ «و لا طمعا فی جنتک»، در آرزوی بهشت تو هم نیستم، حالا می‌خواهی به بهشت ببر و می‌خواهی نبر، من اصلاً نه کاری به جهنم دارم و نه کاری به بهشت دارم. «بل وجدتک اهلا للعباده»، درک کردم که تو خدای شایسته‌ای هستی که باید پیشانی‌ام را برای تو روی خاک بگذارم. نمی‌شود راه را به ما نشان بدهد، مقدماتش هم بگوید، ما هم برویم، اما نرسیم. مگر می‌شود؟!

برچسب ها :