بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
اهل دل، اهل حال به کسانی میگویند که صادقانه سالک راه خدا بودند و با قدرتی که از طریق عبادت و ترک گناهان ظاهر و باطن کسب کرده بودند، تمام موانع راه سلوک را دفع میکردند. محکوم شیاطین باطنی و ظاهری و انگیزههای نفسانی نمیشدند و کششها، جاذبهها، خواستهها و علایق خلاف راه خدا بهنظر آنها پوچ بود. آنچه برای دیگران پر جاذبه بود، برای آنها جاذبه نداشت. امیرالمؤمنین(ع) دربارهٔ آنها میفرمایند: «نظروا الی باطن الدنیا اذا نظر الناس الی ظاهرها» همهٔ مردم شیفتهٔ رنگها و علایق و ظواهر دنیا بودند و آنها شیفتهٔ باطن این عالم بودند. خود را به یقین در این جهان، نه اینکه فرض کنند، یک مهمان میدانستند و برایشان هم مهم نبود که مهماندار بر سر این سفره چهچیزی به آنها تغذیه کند.
امیرالمؤمنین(ع) گاهی که پختنی خیلی معمولی نصیب ایشان میشد و خیلی هم خوشمزه نبود، میخوردند؛ البته آنهم نه سیر! نه اینکه نداشتند، چون حاکم بودند و در کنار بیتالمال هم بودند، اما چند لقمهای میخوردند و روی شکمشان دست میکشیدند و میگفتند: مُرده باد بندهٔ شکم! و از سر سفره کنار میرفتند. ایشان میگفتند: میتوانم از مغز گندم و عسل غذا بخورم، اما که چه بشود؟ چون لذتش با چیز دیگر پر بود. او اینقدر از شب خودش با خدا لذت میبرد که دیگر به این چیزها نمیرسید.
نمیخواهم الآن و به این زودی در این ده روز وارد بعضی از مسائل شوم که خیلی موشکافی لازم دارد. بحث این نبود که بچهشان را نگاه میکردند و میگفتند عجب لذتی دارد، ولی با نگاه به حسین(ع) همهٔ لذت عالم را میبُرد. چرا؟ چون خدا را میدید، قیامت را میدید، ارزشهای الهی را میدید. عسل چیست؟ مغز گندم چیست؟ چهچیزی کم داشت که با اینها لذت ببرد؟ خدا هم به او حرام نکرده بود، اما لذتش در این نبود و لذت نمیبرد.
خیلی از چیزها بر خیلی از انسانها حرام نیست، اما لذت نمیبرند؛ یعنی آن معدهٔ لذتخواه را ندارند و یک معدهٔ دیگر دارند، یک حال دیگری دارند، یک دل دیگری دارند، یک وضع دیگری دارند. آنهایی که اهلش هستند، دربهدر بهدنبال رحمت خدا هستند؛ آنهایی که اهلش هستند، بهدنبال انبیا میدویدند تا به رحمت برسند. آنها نمیخواستند که حالا هفتهای دو-سه روز در دنیا به خانهٔ انبیا بروند و داخل اتاق روبهروی انبیا بنشینند، بلکه آنها بهدنبال انبیا بودند که راهی به رحمت خدا پیدا کنند؛ اما امیرالمؤمنین(ع) میدیدند که خداوند رحمتاللهالواسعه را در دامنشان گذاشته است. حالا بهدنبال چه لذتی بگردند؟ بهدنبالش نمیدویدند، پیش ایشان بود، در دامنشان و کنارشان بود. «الا ان اولیاء الله و نظروا الی باطن الدنیا»؛ یقیناً ابیعبدالله(ع) برای امیرالمؤمنین(ع) کل باطن دنیا بود و «اذا نظر الناس الی ظاهر الدنیا» یعنی دیگر چشمی برای علی(ع) نمانده بود که به ظاهر دنیا نگاه کند، چون چشم ایشان با حسین(ع) پر بود.
ای کاش(بعید و دور هم نیست)! به ما هم میفهماندند -البته نه بهاندازهٔ آنها، بلکه بهاندازهٔ خودمان- تا از خیلی لذتها متنفر بشویم؛ نه اینکه بخواهیم و بهدنبالش نرویم، بلکه از هرچه خدا نمیخواهد، نفرت پیدا میکنیم. همهٔ این لذتهایی که در دنیا موج میزند، شیطان همه را میخواهد، برای خودش هم نمیخواهد؛ چون ابلیس جسم نیست که برای خودش بخواهد. شیطان کمال حسادت را نسبت به انسان دارد و برای انسان میخواهد تا انسان را از هفت حقیقتی که خدا برای او قرار داده است(اگر خدا بخواهد، بعداً میگویم) انسان را محروم کند؛ چون خودش محروم است و خودش خودش را محروم کرد، نمیخواهد یکنفر به آن هفت حقیقتی برسد که در آیات قرآن است.
نزدیکترین راه به آن هفت حقیقت و به تعبیر دیگر، راه میانبُر؛ الآن جادههایی را میزنند که میانبُر میگویند. الآن یک جادهٔ جدید زدهاند و یک شهر را به شهر دیگری 150 کیلومتر نزدیک کرده است. فاصلهٔ آن شهر به این شهر، نزدیک چهارصد کیلومتر بوده و الآن 150 کیلومتر کم کردهاند. مقصد فرقی نکرده و همان است، ولی جاده میانبُر شده است. از دو راه میشود به این هفت حقیقت رسید که یک راهش همان سیصد کیلومتر است، اما یک راهش بسیار راه میانبُری است و آدم از آن هفت حقیقت کم هم نمیآورد. آن راه میانبُر، حالا به حق خودش که بالاترین قسم ابیعبدالله(ع) است(آن را بعداً میگویم). این راه میانبُر را هم پروردگار قرار داده است، چون کار کس دیگری نبود. او باید حسین(ع) را خلق میکرد که این راه میانبر تحقق پیدا میکرد و اگر او نبود، این راه میانبُر در 124هزار پیغمبر و یازده امام دیگر وجود نداشت؛ لذا همهچیز او انگار یک گونهٔ دیگر و یک ماهیت دیگری است.
یکبار ظاهراً گفته باشم، دوبار هم نه؛ یکبار در این چهل سال گفته باشم که به حضرت صادق(ع) عرض کرد: میخواهم چیزی بگویم، اما شیعهام و حریم و احترام قائلم، خجالت میکشم. امام فرمودند: وقتی به ما میرسید، نگویید حیا میکنیم و خجالت میکشیم، حرفتان را بزنید و ما هم راحت قبول میکنیم؛ یا میگوییم درست است یا اینکه میگوییم نه، درستش این است. این انبیا و ائمه هستند که به صدق به ما میگویند با ما راحت باشید، ولی دیگران صادقانه نمیگویند با ما راحت باشید.
تو مگو ما را به آن شه بار نیست××××× با کریمان کارها دشوار نیست
میشد همهٔ ما امروز یهودی باشیم یا نه؟ میشد؛ میشد مسیحی باشیم؟ میشد؛ میشد لائیک باشیم؟ میشد؛ اما چرا اینطوری شدیم؟ چه شده است که ما به رحمةاللهالواسعه راه پیدا کردهایم؟ حسین جان! چقدر هم ما را راحت راه دادهاند.
امام فرمودند حرفت را راحت بگو، او گفت: یابنرسولالله! من پیغمبر(ص)، فاطمهٔ مرضیه(س)، امام مجتبی(ع)، زینالعابدین(ع)، پدرتان امام باقر(ع) و شما را با همهٔ وجود دوست دارم، اما حسین(ع) را یکجور دیگر دوست دارم و یک حال دیگری دارم. برای من اتفاقی افتاده است؟ فرمودند: نه برای تو اتفاقی نیفتاده است و ما هم همینطوری هستیم. ما اهلبیت هم حسین(ع) را یکجور دیگر دوست داریم و این هم کار ما نیست، بلکه کار خداست. اینها که «نظروا الی باطن الدنیا اذا نظر الناس الی ظاهرها» هستند(نه اینکه شنیده باشم، هم دیدم و هم در نوشتهها خواندهام)، میگویند: راه فوز، پیروزی، سعادت و رسیدن به مقصد در سلوک الیالله، بهصورت صد درصد، فقط و فقط حسین(ع) است.
پیغمبر(ص) کم داشت؟ پیغمبر(ص) که مقام جمعالجمعی دارد. پیغمبر(ص) که «بدو ختم آمده پایان این راه// در او منزل شده ادعو الیالله» کم نداشت. همهچیز پیغمبر(ص) جامع بود؛ جامعترین کتاب بر او نازل شد، ختم نبوت بود، خدا بالاترین و بهترین داماد جهان را به او داد، خدا بهترین دختر عالم را به او داد، خدا بهترین نوههای عالم را به او داد، خدا بهترین حال را در این عالم به او داد و چیزی کم نداشتند؛ اما انگار در لحظهٔ مرگ احساس میکردند که چیزی میخواهند! خودشان که دستور داده بودند: وقتی احساس کردید طرف شما به جان دادن نزدیک شده است، سینهاش را سبک کنید. خودشان دستور داده بود، اما چشمشان را باز کردند و به امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: حسین را روی سینهٔ من بگذار، من میخواهم با وصل به حسین از دنیا بروم.
زهرا(س) هنوز جان در بدن داشت و هنوز جان از بدن بیرون نرفته بود که امیرالمؤمنین(ع) میگویند: من دویدم و به داخل اتاق آمدم، دیدم حسین صورت بر کف پای زهرا(س) گذاشته است. مردن برای زهرا(س) شیرین بود، اما با اتصال به ابیعبدالله!
امیرالمؤمنین(ع) در شب بیستویکم چشمشان را باز کردند، تمام بچهها –دختر و پسر- اطرافشان بودند، اما فقط گفتند: حسین کجاست؟ حسین جان! دستت را در دست من بگذار. امام مجتبی(ع) لحظات آخر عمرشان بود، فرمودند: حسین جان! سر من را روی دامنت بگذار؛ ولی خودش وقت رفتن چه شد؟!
من چهل سال است که در روز اوّل نسبت به وجود مبارک مسلمبنعقیل(ع) ادب نکردهام و در پروندهام کم دارم که فردای قیامت زهرا(س) به من نگوید چرا از عزیز من حرف نزدی؟ مسلم(ع) داماد امیرالمؤمنین(ع) است، یک جمله دربارهاش نوشتهاند: مسلم بلا عقب بود، یعنی نسلی از او باقی نماند. چرا؟ امروز این را برایتان توضیح میدهم و همین هم ذکر مصیبتم باشد.
روز عاشورا که اتفاق افتاد، بنیامیه دستور دادند تا سه خانه را در مدینه به کل خراب کردند: یکی خانهٔ ابیعبدالله(ع) بود که با خاک یکسان کردند. عیب ندارد، خراب کنند! خدا یک میلیون، دو میلیون، ده میلیون، خانهٔ اینطوری برای او ساخت و الآن ما در خانهٔ ابیعبدالله(ع) هستیم. حسین جان! ما مهمان تو هستیم؛ حسین جان! جدّت پیغمبر(ص) سفارش کرده است که «اکرم زید ولو کان کافرا» به مهمان احترام کنید، اگرچه کافر باشد؛ ولی ما شیعهایم، ما گریهکن و سیاهپوش هستیم. یک خانهای هم که دستور دادند تا از ریشه خراب کردند، خانهٔ قمربنیهاشم(ع) بود و یک خانه هم خانهٔ مسلمبنعقیل(ع) بود.
قافله که برگشت، همسر مسلم خانه نداشت و هفت-هشت ماه هم بیشتر زنده نماند که در این هفت-هشت ماه هم گاهی به خانهٔ حضرت زینب(س) میآمد، او هم یک گوشه مینشست و گریه میکرد. گاهی به خانهٔ امکلثوم(س) میآمد و صبح تا شب گریه میکرد. گاهی به خانهٔ زینالعابدین(ع) میآمد و صبح تا شب گریه میکرد. در روایت دارد که «مات کَمِدا» دقمرگ شد و زینالعابدین(ع) به جنازهاش نماز خواند.
نسلی از مسلم باقی نماند؛ این خانم چهار پسر داشت که دوتای آنها در کربلا شهید شدند و دوتا هم در مُسَیّب به دست حارث کشته شدند و کسی از مسلم نماند. اهلبیت(علیهمالسلام) چه کشیدند و چه داغهایی دیدند! شهادت این دو بچهٔ کوچک چقدر جگرسوز بود! برادر بزرگتر برادر کوچکتر را بغل میگرفت و به حارث میگفت: اوّل من را بکش تا من داغ این بچه را نبینم؛ برادر کوچکتر هم سر برادر بزرگتر را به سینه میچسباند و میگفت: اوّل سر من را از بدن جدا کن.
مسلم(ع) را ابیعبدالله(ع) فرستادند تا به کوفه برود. دو راهنما با خودش برداشت، مقداری از راه مکه به کوفه را رفت، اما هوا خیلی گرم بود و یکی از راهنماها از گرما مُرد و دیگری هم بدحال بود. مسلم برگشت و به مکه آمد و گفت: حسین جان! نه اینکه بخواهم امر تو را اطاعت نکنم، به من امر کردی که به کوفه بروم و برگشتنم بهخاطر این است که به من الهام شده من دیگر تو را نمیبینم و من برای زیارت آمدهام. «زیارت الحسین افضل القربات» قویترین عامل برای کسی که بخواهد بندهٔ مقرب خدا بشود، زیارت ابیعبدالله(ع) است و مسلم هم گفت: من برگشتم تا تو را سیر ببینم و دوباره بروم. امام باقر(ع) در اینجا نقل میکنند که جدّم ابیعبدالله(ع) دم در خانه ایستاده بودند که مسلم حرکت کرد، اما مسلم جلوی خود را نگاه نمیکرد و سرش از روی زین اسب به عقب برگشته بود. او ابیعبدالله(ع) را نگاه میکرد و زارزار گریه میکرد، جدّم ابیعبدالله(ع) هم زارزار گریه میکردند تا مسلم ناپدید شد. جدّم حسین(ع) که میخواستند به داخل خانه برگرددند، اشکهایشان را پاک کردند و بعد به داخل خانه برگشتند؛ چون عمهام زینب(س) داخل خانه بود و نمیخواستند اشکشان را زینب(س) ببیند.
تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اوّل محرّم/ تابستان1397ه.ش./ جلسهٔ اوّل