لطفا منتظر باشید

روز هشتم، سه شنبه (27-6-1397)

(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)
محرم1440 ه.ق - شهریور1397 ه.ش
11.33 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

رنج و مشقت انبیا در هدایت مردم

-معبودهای باطل هیچ‌کاره‌اند

کلام در توحید بود؛ حقیقتی که 124هزار پیغمبرِ صادق، پاک، معصوم، خیرخواه و دلسوز، مبلّغ آن بودند، برای اینکه مردم را از شرّ فرهنگ‌های بت‌پرستی آزاد کنند و نگذارند شرّ این فرهنگ‌های باطل دامنشان را در دنیا و آخرت بگیرد. آنها رنج بردند که به مردم بفهمانند معبودهایی که خودتان ساخته‌اید یا برایتان ساخته‌اند، هیچ‌کاره و پوک هستند و هیچ نقش مثبتی در زندگی شما ندارند. اسم‌هایی هم که برای آنها انتخاب کرده‌اید، بی‌معناست؛ این معبود باران است، این معبود زیبایی است، این معبودی است که اولاد می‌دهد، این معبودی است که فراوانی می‌دهد. هیچ کاری در دست این معبودهای باطل نیست؛ نه معبودهای زنده مثل فرعون‌های تاریخ، نه معبودهای بی‌جان مثل بت‌های تراشیده.

-خداوند، تنها کلیددار و کارگردان هستی

کارگردان در این عالم یکی است، کلیددار هستی -«عنده مفاتح الغیب»- یکی است، دنیا و آخرت در دست یک نفر است، حیات و ممات به ارادهٔ اوست، رزاقیت کار اوست، گره‌گشایی کار اوست، تدبیر امور به دست اوست. با توضیحاتی که براساس آیات و روایات در جلسهٔ گذشته شنیدید: «فَإِلٰهُکمْ إِلٰهٌ وٰاحِدٌ»(سورهٔ حج، آیهٔ 34).

شورش عشق تو در هیچ سَری نیست که نیست×××××منظر روی تو زیبِ نظری نیست که نیست

نیست یک مرغ دلی کَش نفکندی به قفس×××××××××تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست

به فغانم ز فراق رخ و زلفت به فغان×××××××××سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست

مشکل در همهٔ قاره‌ها همین‌جاست:

موسئی نیست که دعوی اناالحق شنود×××××××××××ورنه آوای تو اندر شَجَری نیست که نیست

گوش اسرارشِنو نیست، وگرنه اسرار××××××××××××××بَرَش از عالم معنا خبری نیست که نیست

 

بازگشت نور خدا به‌سبب احاطهٔ بت‌ها بر قلب آدمی

پیغمبر(ص) روایتی دارند که خیلی روایت باارزشی است: «لو لا ان الشیاطین»، یعنی همین بت‌های جاندار، این فرهنگ‌های باطل و آنهایی که تا صد سال پیش به شکل‌های رنگارنگ بودند، اینهایی که از صد سال پیش به این طرف چهره نشان دادند؛ ماهواره‌ها، سایت‌ها، هنرپیشه‌ها، سینماها. «لو لا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم»، اگر این شیاطین دور قلب مردم طواف نمی‌کردند و به‌عبارت دیگر، اگر خود مردم این بت‌ها را برای طواف به دور قلب خودشان راه نمی‌دادند، سایهٔ اینها خیلی سنگین است و اگر یکی از آنها بین انسان و خدا قرار بگیرند، نور خدا را برمی‌گردانند و نمی‌گذارند به آدم برسد: «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 257)، عرشی را فرشی می‌کنند، روشن را تاریک می‌کنند و سعادتمند را شقی می‌کنند.

-پناه بر خدا از دانش بی‌سود و معدهٔ پر از گناه

پیغمبر(ص) دعایی دارند که خیلی اهل حال را به وحشت می‌اندازد، اما بنده را که درون سنگینی دارم، نمی‌ترساند. ایشان می‌فرمایند: «اللهم اعوذ بک من علم لا ینفع» پناه به تو از دانشی که به من سود ندهد؛ یعنی کل ماه رمضان، محرّم و صفر و فاطمیه از حلال و حرام و مسائل اخلاقی بشنوم و اثری در من نگذارد، «و من نفس لا تشبع» پناه به تو از معده‌ای که از گناه سیر نشود؛ هرچه در آن بریزم، باز هم می‌گوید بریز که این خیلی خطرناک است! این دلیل بر این است که چیزی بین من و خدا سایه انداخته است و نمی‌گذارد خورشیدِ فیض او بر من بتابد، من را کلی محروم و سنگین می‌کند و فضای پرواز را از من می‌گیرد.

-دیدن نادیدنی‌ها و شنیدن نشنیدنی‌ها

«لو لا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم» اگر این بت‌ها طواف‌کنندهٔ دور قلبتان نبودند، خیلی حرف است! «لسمعتم ما اسمع» آنچه من می‌شنوم، شما هم می‌شنیدید؛ حداقل اگر با گوش سر نشنوید، با گوش دل بشنوید، «و لرأیتم ما أری»، آنچه من می‌دیدم، شما هم می‌دیدید؛ باز حداقل اگر با چشم سر نمی‌دیدید، با چشم دل ببینید.

 

حکایتی شنیدنی از مردی بزرگ

-آیت‌الله، نشانه‌ای از خدا

من فکر می‌کنم خدا دوبار در ایام طلبگی‌ام به من توفیق داد؛ چهارشنبه که درس تعطیل شد، از قم در این اتوبوس‌های تقریباً پنجاه سال پیش سوار شدم(آن‌وقت 21-22ساله بودم) و از جاده‌های قدیم به اصفهان رفتم. هشت شب یا زودتر دمِ حرم سوار شدم و حدود روشنایی صبح به اصفهان رسیدم. در مسجدی نماز خواندم، یک‌خرده راه رفتم تا ساعت هفت-هشت بشود. از پیرمردهایی که چهرهٔ نورانی داشتند و می‌دانستم اینها اهلش هستند. منزل مرحوم آیت‌الله‌العظمی، واقعاً آیت‌الله‌العظمی بود.

روزی وقتی من بلند شدم تا به منبر بروم، یک‌نفر گفت: برای سلامتی حضرت آیت‌الله، اسم من را برد، بعد دستور صلوات داد. من روی منبر نشستم(او را دیدم، اما نمی‌شناختم)، خیلی بامحبت و احترام به او گفتم: پدر، من را قشنگ نگاه کن؟ نگاه کردی؟ گفت: بله. گفتم: گوش من، دست من، قیافه من، قدم من، هیکل من، کجای آن نشانهٔ پروردگار است؟ آیت یعنی نشانه، کجای من نشانهٔ خداست؟ از کجا فهمیدی که من نشانهٔ خدا هستم؟ حداقل پای منبر از خودم می‌پرسیدی که تو نشانهٔ چه کسی هستی، من خودم برای تو می‌گفتم که من یک‌خرده نشانهٔ آدم هستم و بقیه‌ام هم فعلاً نشانهٔ شیطان است؛ دیگر فردا شب این‌جوری دستور صلوات نده! اگر خوشت می‌آید که این‌جوری امر به صلوات بدهی، برای سلامتی امام عصر(عج) بده. گفت: چشم.

جبرئیل هم مصداق اتمّ آیت‌الله‌العظمی در کل این عالم نیست و طبق روایاتمان، «امیرالمؤمنین» است. او نشانهٔ خاص و عالم هم نشانهٔ عام است: «وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»(سورهٔ روم، آیهٔ 22).

-یاد خداوند با مشاهدهٔ چهرهٔ بندگان مخلص

ولی واقعاً وقتی آدم حاج‌آقا رحیم را می‌دید، به قول پیغمبر(ص)، «یذکرکم الله رؤیته»، دیدن او آدم را به یاد خدا می‌انداخت. آن وقت که من ایشان را دیدم، دیگر نمی‌دیدند و از نود رد شده بودند. چه خاطرات عجیبی از اهل دل و اساتیدشان داشتند! یک‌بار گفتند، البته از من پرسیدند چه کسی هستی که به دیدن من آمده‌ای؟ گفتم: طلبه‌ای در قم هستم و کاری هم در اصفهان ندارم، برای دیدن شما آمده‌ام که خاطرهٔ مثبت و باارزشی در زندگی‌ام داشته باشم. مطالب خیلی مهمی در سفر اوّل و سفر دوم فرمودند. خیلی با آخوند کاشی مأنوس بودند، استادش هم بود و درس‌های خاص مهمی پیش آخوند کاشی دیده بود. آخوند کاشی واقعاً اهل توحید بود و روی حساب اهل توحید بودنش هم صاحب نفس بود؛ واقعاً دنیا را طلاق داده بود. دنیا را طلاق داده بود، نه اینکه صبحانه و ناهار و شام و دو متر عبا و پارچهٔ سر، بلکه یعنی غیر از خدا را طلاق داده بود و همه‌چیز را لله در زندگی داشت و هرچه نمی‌توانست در زندگی‌اش رنگ خدا بگیرد، راحت دور می‌ریخت، اصلاً هیچ معطلی‌ای هم برای دور ریختن نداشت.

-اتصال نَفَس به کلیددار عالم، مشکل‌گشای کارها

یک چیز عجیبی بود، انسان عجیبی بود و حالات عجیبی از ایشان برای من نقل کرده‌اند. آن‌وقت‌ها من طلبهٔ بی‌سوادی بودم و خیلی حالی‌ام نبود که ایشان چه می‌گوید؛ بعداً که یک‌خرده کتاب و درس خواندم، خرده‌خرده حالی‌ام شد که ایشان چه‌چیزی از استادشان می‌فرمودند. یک‌بار آخوند کاشی در ایوان مدرسه نشسته بود. بختیاری‌ها زیاد از پشت کوه برای فروش اجناس دامداری و خرید برای چادرنشین‌های خودشان به اصفهان می‌آمدند. یک لر بزرگوارِ معتقد به مدرسه می‌آید، چون مدرسه در دلِ بازار صدر بود، می‌بیند که آخوندی در ایوان نشسته است و بقیه هم در مَدرَس و حجره‌ها بودند. آخوند وقت درسش نبود، با همان لهجهٔ لری و آن ارادتی که به روحانیت واجد شرایط شیعه داشت، می‌گوید: من بچه‌دار نشدم، کاری کن تا من بچه‌دار بشوم. آخوند به او می‌گوید: عزیزدلم! بچه‌دار شدن برای تو و همسرت به ارادهٔ پروردگار است و من کاره‌ای نیستم. می‌گوید: من را رد نکن؛ تو می‌توانی کاری کنی که من بچه‌دار بشوم. حاج‌آقا رحیم می‌فرمود: آخوند دیدند که این لر او را رها نمی‌کند، آخوند برای اینکه خودش را راحت کند، گفت: بیرون مدرسه برو و یک کوزه بخر و بیاور؛ لر هم رفت، یک کوزه خرید و آورد. گفت: آن را از حوض مدرسه آب کن. مرد بخیتاری هم در حوض گذاشت و پر از آب کرد. گفت: این را ببر و امشب در چادر با زنت بخور، بچه‌دار می‌شوی. آب کن و با زنت بخور! نفس‌هایی در این عالم بوده است که الآن نمی‌دانم هست یا نه! آنها برای مردم دَم می‌زدند، حالا نوبت به ما رسیده است. خیلی جالب است، دنیا چقدر تغییر کرده و چه کسانی جای چه کسانی نشسته‌اند! کوزه را آب می‌کند و می‌برد. الآن یزد و رویان و بیمارستان‌های آلمان و انگلیس برای مرد و زن ده‌جور کار می‌کنند، از صدتا زن و شوهر یکی‌شان بچه‌دار می‌شوند؛ گاهی خارج از رحم، گاهی داخل رحم؛ گاهی می‌گیرد، گاهی نمی‌گیرد؛ آب حوض مدرسه که تولید بچه نمی‌کند! اما تو نفست را به کلیددار عالم وصل کن، نان و پنیر هم تولید بچه می‌کند.

اینجا وقتی حاج‌آقا رحیم تعریف می‌کرد، حالش دگرگون می‌شد؛ ایشان گفت: مرد لر سال دیگر آمد و یک بچه در بغلش بود، به آخوند داد و گفت: در گوشش اذان بگو؛ دوتایی از آب آن کوزه خوردیم و خدا به ما بچه داد. «تو با خدای خود انداز کار»، مشکل بیشتر مردم این مملکت و درصد بالایی از دولتی‌ها این است که خدا را گم کرده‌اند و کارها درست نمی‌شود؛ کارها نه با قانون درست می‌شود، نه با مجلس، نه با زندان، نه با جریمه. اصلاً درست نمی‌شود! چهل سال است که دزدها و اختلاس‌چی‌ها را می‌گیریم، تمام نمی‌شوند و باز هم هر روز یک آدم نو پیدا می‌شود که میلیاردی دزدیده است؛ آنجا فلان شهردار دزدیده، آنجا چه کسی دزدیده است. خدا گم شده، اگر خدا را پیدا بکنیم، همه‌چیز حل می‌شود؛ تا بت‌ها کارگردان درون و بیرون است، کار حل نمی‌شود و محال است.

دوش مرغی به صبح می‌نالید×××××عقل و صبرم بِبُرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مُخلِص را×××××مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را××××××بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیست××××××مرغ تسبیح‌گوی و من خاموش

من دیگر از مرغ‌ها هم کمتر شده‌ام؟! از حیوان‌های بیابان هم کمتر شده‌ام؟! عالم می‌گوید خدا، من می‌گویم شیطان، من می‌گویم دلار، من می‌گویم پول.

 

وجود پروردگار، مستجمع جمیع صفات

-معبود همه یکی است

به سراغ آیه‌ای برویم که مطرح بود و نتوانستم هیچ‌چیز آن را هم بگویم. عجب آیه‌ای است! «فَإِلٰهُکمْ إِلٰهٌ وٰاحِدٌ»(سورهٔ حج، آیهٔ 34)، معبود واقعی شما یکی است؛ همانی است که عالم را آفرید که کارهایش را در آیهٔ 164 سورهٔ بقره دیدید و پریروز خواندم چه‌کار کرده است. اصلاً آدم حرفش را می‌زند، زنده و شاد می‌شود. معبود شما یکی است و دوتا نیست: «قُلْ هُوَ اللّهُ أحَد»، «لَا إلٰه إلَّا اللّه»، «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلّا بِاللّه».

-تسلیم و مطیع امر الهی

«فَلَهُ أسْلِمُوا»؛ حال که معبود شما یکی است، این در و آن در نزنید! دنیا یک روز در مقابل اوباما تعظیم می‌کنی، یک‌روز در برابر ترامپ، دیروز هم که در مقابل یزید، پریروز در مقابل معاویه، چند روز قبل در مقابل ابوسفیان در مکه؛ مدتی قبل هم در مقابل فرعون، نمرود، شداد، نرون و همین‌طور زمانی در مقابل هیتلر، استالین تعظیم می‌کنی؛ این حماقت است! برای شما چه‌کار کردند؟ بت‌های مکه برای شما چه کردند ؟ بت‌های بتکده‌های هند چه‌کاری برای شما کردند؟

این قلنبه‌به‌دوش‌ها چقدر صبح در پادگان‌های این مملکت ایستادند و خواندند «جاوید شاهنشاه»، کجاست جاوید شاه؟ جاویدان که فقط یک نفر است: «هُوَ الْحَیُّ الَّذی لَا یَمُوت»، کجاست جاوید؟ چرا دروغ می‌گویید؟ یک نفر ابدی است: «اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 255)، یک نفر بقا دارد.

ای همه هستی ز تو پیدا شده×××××خاک ضعیف از تو توانا شده

زیرنشین عَلَمت کائنات×××××××ما به تو قائم، چو تو قائم به ذات

ملک تعالی و تقدس تو راست××××ما همه فانی و بقا بس تو راست

هر ‌که نه گویای تو خاموش به×××××××هرچه نه یاد تو فراموش به

زمان رضاشاه نمی‌خواندند؟ پیرمردها! در مدرسه به‌زور وادارتان نکردند که «شاهنشاه ما جاوید باد» بخوانید؟ کجاست رضاخان؟ الآن دارد آب زقّوم جهنم را در برزخ می‌خورد. «فَلَهُ أسْلِمُوا» یعنی در برابر وجود مقدس او که مستجمع جمیع صفات کمال است، تسلیم و مطیع باشید.

-بشارت خداوند بر بندگان از زبان رسول خدا(ص)

حالا دنبالهٔ آیه چقدر زیباست! «وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ»؛ حبیب من! تو مردان و زنان فرمان‌بُرداری که فروتن، خاکسار و متواضع هستند، با زبان خودت به رضایت و مغفرت و جنّت من مژده بده. ما به این کوچکی و ناچیزی در مقابل عظمت بی‌نهایت او، به پیغمبرش می‌گویدک به این بچه‌های شصت-هفتاد کیلویی که به حرف من گوش می‌دهند و خاکسار و متواضع هستند، رضایت و جنّت و مغفرت من را مژده بده. به آنها بگو: ببین چقدر برایتان تدارک دیده‌ام، گذشته‌های اشتباهتان را می‌بخشم، درهای بهشتم را به روی شما باز و از شما اعلام رضایت می‌کنم. یک نفر در سی‌سال پیش تلنگری به ما زده و حرف ما را گوش نداده است، هنوز وقتی او را می‌بینیم، در دلمان احساس دلگیری می‌کنیم؛ نمی‌کنیم؟ سی‌سال گناه کردیم، می‌گوید: حالا که متواضع شده‌ای و به حرفم گوش می‌دهی، به‌کل از تو گذشتم، راضی هستم و درهای بهشتم را هم به روی تو باز می‌کنم.

 

حظّ بندگان از مرگ برای خدا

خیلی خدای خوبی است! آدم از این خدا، از رفاقت با این خدا، از بودن با این خدا و از مُردن برای این خدا حظّ می‌کند، نه؟ آدم حظّ می‌کند! «قُلْ إِنَّ صَلاٰتِی وَ نُسُکی وَ مَحْیٰای وَ مَمٰاتِی لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِینَ»(سورهٔ انعام، آیهٔ 162)، این حرف انبیاست: مُردن برای تو برایم کِیف دارد و حظّ می‌کنم از اینکه برای تو بمیرم. این خیلی عجیب است که پیغمبر(ص) می‌فرمایند: خداوند به ملک‌الموت می‌گوید: می‌خواهی بندهٔ مؤمنم را بیاوری، درجا بالای سرش نرو و جانش را از بدنش جدا کن؛ مثل پدر مهربان و شفیق(این متن روایت است) به کنار بسترش برو، از او اجازه بگیر و بگو که آمده‌ام تا تو را ببرم، وقتت تمام است، اجازه می‌دهی که ببرم؟ اگر گفت اجازه می‌دهم، بیاور و اگر گفت نه نمی‌خواهم، پرده را کنار بزن و جای او را نشانش بده تا ببیند به کجا می‌خواهی بیاوری، شاد بمیرد. یک‌وقت محبت زن و بچه و مغازه جلوی مُردنش را نگیرد! نشانش بده، اگر جای او هم نشانش دادی و گفت نه نمی‌خواهم بیایم، جانش را نگیر و یک پردهٔ دیگر هم کنار بزن و رفیق‌هایش را نشان او بده، بگو می‌خواهم تو را پیش اینها ببرم. آنگاه وقتی مؤمن چهارده نفر را در کنار خودش می‌بیند، قرآن که خوانده‌اید: «یٰا أَیتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ × اِرْجِعِی إِلیٰ رَبِّک رٰاضِیةً مَرْضِیةً × فَادْخُلِی فِی عِبٰادِی × وَ اُدْخُلِی جَنَّتِی»(سورهٔ فجر، آیهٔ 27-30)، اینجا روایت دارد؛ در جلسه‌ای پای منبر نشسته بودم، خدا رحمت کند! پدرزن یکی از مراجع منبر بود و به من هم خیلی محبت داشت، روبه‌روی منبرش نشسته بودم و من را از بالای منبر می‌دید. این قطعهٔ روایت را ایشان گفت(من هنوز وقت نکرده‌ام که به‌دنبال روایت بگردم و خودم تا اینجا را دیده‌ام): وقتی این چهارده نفر را می‌بیند، خیلی آرام می‌میرد. تا چشمش به ابی‌عبدالله(ع) می‌افتد، هیجان‌زده به ملک‌الموت می‌گوید: چرا معطل هستی و من را نمی‌بری؟ اصلاً مرگِ رفیق خدا هم برای رفیق خدا لذت دارد. خیلی رفاقت با خدا عجیب است و توحید خیلی خیلی شادی‌آفرین است. شیرین‌ترین و پرقیمت‌ترین بحث بحث توحید است.

 

پسرم دیدهٔ خود باز نما

نمی‌دانم چقدر توان دارم که این مصیبت را برای شما بخوانم. امروز هرچه توان داشتم، خرج شده و دیگر صبح جانم به لب رسیده است.

پسرم دیدهٔ خود باز نما×××××سخنی با پدر آغاز نما

چطوری چشمش را باز کند؟ این‌همه شمشیر به این صورت خورده است!

بین که از داغ تو بی‌تاب شدم×××××××مُردم و زنده شدم، آب شدم

حسین جان! صبح به تو گفتم انگار، ما که حادثه را ندیدیم، این‌جور وضعمان به‌هم ریخته است؛ وای به حال زینب(س) و ابی‌عبدالله(ع).

پسرم من ز نفس افتادم×××××به روی نعش تو من جان دادم

چهرهٔ ماه تو پرخون گشته××××××پدر پیر تو محزون گشته

پسرم سوختی اکنون جگرم××××××زدی آتش تو ز پا تا ز سَرم

عربی وارد مسجد شد(صبح دیگر طاقت نداشتم که روی منبر بگویم) و دستمال بسته‌ای را‌ که خون از آن می‌چکید، در مسجد روی زمین گذاشت و به پیغمبر(ص) گفت: نمی‌دانم یعنی چه؟ دستمال را باز کرد، جگر یک شتر بود. زمین تشنه را دیده‌اید چطوری می‌شود؟ گفت: یارسول‌الله! این جگر را تازه از شکم شتری که قربانی کرده‌ام، درآورده‌ام؛ چرا این‌جوری است؟ پیغمبر(ص) زارزار گریه کردند و گفتند: قبل از اینکه این شتر را نحر کنی، بچه‌اش را جلوی او نحر کرده‌ای؟ دیگر این کار را نکنید!

مادرت چشم به ره بنشسته×××××××دست از زندگی خود شُسته

در خیمه دعا می‌کرد: خدایی که اسماعیل را به هاجر برگرداندی، خدایی که یوسف را به یعقوب برگرداندی، یک‌بار دیگر بچهٔ من را به من برگردان!

که چرا اکبر من دیر آمد؟××××××به سر من ز چه از تقدیر آمد؟

خون کنم پاک من از چهرهٔ تو×××××× تا ببینی چه کند عمهٔ تو!

وای بیرون ز حرم زینب شد××××××روزم در نظر من شب شد

بابا! یک کلمه با من حرف بزن، دو-سه ساعت بعد همین جمله را که ابی‌عبدالله(ع) به علی‌اکبر(ع) گفت، زینب(س) در بالای گودال به ابی‌عبدالله(ع) التماس می‌کرد: حسین جان! یک کلمه با من حرف بزن.

در جنگ صفین که معاویه نودهزار نفر را در بیابان کشیده بود، چهل‌هزار نفر را گذاشته بود تا فرات را ببندند؛ ابی‌عبدالله(ع) خیلی شجاع است! امیرالمؤمنین(ع) به امام حسین(ع) گفتند: جلو برو و آب را باز کن. فکر می‌کنید چند نفر را با خودشان بردند؟ بیست نفر! این آدمی که بیست نفر را با خودش برد و آب را باز کرد، حالا نمی‌تواند یک بدن را از زمین بردارد و ببرد.

 

تهران/ حسینیهٔ آیت‌الله علوی/ دههٔ اوّل محرّم/ تابستان1397ه‍.ش./ سخنرانی هشتم

 

برچسب ها :