لطفا منتظر باشید

شب نهم*تاسوعای حسینی* سه شنبه (27-6-1397)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
محرم1440 ه.ق - شهریور1397 ه.ش
12.5 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.

 

اسلام، دین مشترک تمام انبیا(علیهم السلام)

اسلام که از ابتدای پیدایش حضرت آدم(ع) تا ظهور پیامبر اسلام(ص) دین خدا بوده و خداوند غیر از اسلام دینی ندارد، نه یهودیت دین خدا بوده، نه نصرانیت و زرتشتیت: ((مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرَانِيًّا))[1] این سخن خطاب به ملت یهود و نصارای عالم است که می‌گویند: حضرت ابراهیم(ع) پدر انبیا(علیهم السلام)، یهودی بوده، مسیحیان می‌گویند: نصرانی بوده، ولی خداوند در قرآن می‌فرماید: نه یهودی بوده و نه نصرانی، بلکه او مسلمان؛ یعنی آراستۀ به اسلام الهی بود. اسلامی که به صورت تکوینی، دین تمام موجودات است و به صورت تشریعی، دین تمام انبیا(علیهم السلام). 

این آیه دربارۀ حضرت ابراهیم(ع) است: ((إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ اَلْعالَمِينَ))[2] قرآن می‌فرماید: ((إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللّهِ اَلْإِسْلامُ))[3] این آیۀ خیلی مهمی است «إنَّ»؛ یعنی یقیناً دین نزد خدا، فقط اسلام است. در پیشگاه پروردگار دین دیگری وجود ندارد. اسلام دین فرشتگان، انبیا، امامان(علیهم السلام) و تمام مردم مؤمن است.

 

تنها دین قابل قبول در قیامت

در آیۀ دیگری می‌فرماید: ((وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلامِ دِيناً))[4] اگر کسی غیر از اسلام خدا، دینی را انتخاب کند، دلش می‌خواهد غیر از اسلام خدا، دین دیگری را انتخاب کند، به قول شما انتخاب دین که اجباری نیست؛ دلش می‌خواهد دین دیگری را که خودش می‌پسندد، انتخاب کند؛ یک دین شرقی، غربی، هندی، ایسمی و هر دینی که دلش می‌خواهد، فعلاً پروردگار با او کاری ندارد؛ اما می‌فرماید: اگر انسان که مخلوق، مصنوع و ساخته شدۀ من و در زیر چتر الهیت، ربوبیت و رزاقیت من است، آزاد از من نیست، به دل‌خواه خود (دینی را انتخاب کند) بداند فردا (در قیامت) اگر بخواهد آن دین انتخاب شدۀ خود را به من ارائه بدهد، بگوید: من خوشم آمد، دلم خواست اسلام تو را کنار بیندازم و این دین را انتخاب کنم ((فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ)) اصلاً جایی برای این‌که من آن دین انتخابی خودش را قبول کنم، وجود ندارد. این جملۀ آخر آیه، خیلی کوبنده است: ((وَ هُوَ فِي اَلْآخِرَةِ مِنَ اَلْخاسِرِينَ)) این انسان در آخرت می‌فهمد که تمام موجودیت وجودی خود را تباه کرده و آنجا هم دیگر جای جبران نیست. اگر در دنیا وقت داشته و فرصت از دست نرفته باشد، جای جبران هست، می‌تواند کفر و شرک را جبران کند. اگر یهودی و مسیحی بوده، می‌تواند مسلمان شود. سال‌ها عرق‌خور، زناکار، رباخوار، آلوده به گناهان دیگر، بی‌نماز، روزه‌خور و بی‌حجاب بوده، می‌تواند جبران کند. 

 

فرصت جبران بی‌دینی در دنیا

امام زین العابدین(ع) به پروردگار عرض می‌کند: «إِلَهِي أَنْتَ الَّذِي فَتَحْتَ لِعِبَادِكَ بَاباً إِلَى عَفْوِكَ سَمَّيْتَهُ التَّوْبَةَ فَقُلْتَ تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً»[5] چقدر عالی است! دیگر زیباتر از این نمی‌شود. این را خداوند متعال به انبیا، ائمه(علیهم السلام) و اولیائش که نمی‌گوید، به مردم گنهکار، مجرم، بدکار، عرق‌خور و رباخور می‌گوید، به خانم‌های محترمی که به دنبال حجاب نبودند، دلشان نمی‌خواست باحجاب باشند یا به وجوب حجاب برنخورده بودند، به آن‌ها می‌گوید. خدای ما چنین خدایی است. می‌فرماید: تو خدایی هستی که دری به نام توبه به روی بندگانت باز کردی «فَتَحْتَ لِعِبَادِكَ بَاباً إِلَى عَفْوِكَ سَمَّيْتَهُ التّوبة» و به بندگانت گفتی: «تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً» اکنون که فرصت دارید، به خدا برگردید و جبران کنید! این‌که کاری ندارد، عرق‌خور بودی؟ دیگر نخور! بی‌حجاب بودی؟ باحجاب شو! رباخور بودی؟ رباهایی که از مردم گرفتی، به آن‌ها پس بده! نمازهایی که نخواندی، کم‌کم بخوان! اگر نشد که تمام کنی، به ورثه‌ات بگو: مقدار نمازی که مانده، بدهند برایت بخوانند. روزه هم همین‌طور. این توبۀ هرکدام است. خدا هم قبول می‌کند. تا فرصت هست، توبه کن! مشکل نیست؛ اما اگر فرصت تمام شود، اگر اسلام نباشد، خدا در قیامت دیگر هیچ دینی را نمی‌پذیرد. 

 

اسلام زبانی و اسلام عملی

اسلام بدون عمل را هم نمی‌پذیرد که در قیامت بر پروردگار وارد شوم، بگویم: من دلم پاک و قلبم خوب بوده، ولی نماز، روزه و عمل خوب ندارم، همه نوع گناه هم داشتم. همه نوع گناه که با پاکی دل و قلب خوب نمی‌سازد. چگونه قلبت خوب بوده، ولی صاحب این قلب همه نوع گناه داشته؟ مگر می‌شود؟ اسلام بدون عمل، تنها لفظ است: ((و قالَتِ اَلْأَعْرابُ آمَنّا))[6] حبیب من! بعضی از این عرب‌های بیابان‌نشین به مسجد مدینه می‌آیند، به تو می‌گویند: ما مؤمن شدیم، خیلی آرام به آن‌ها بگو: ((قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا)) شما مؤمن نشدید ((وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا)) شما زبانی مسلمان شدید ((وَ لَمّا يَدْخُلِ اَلْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ))؛ اما اعتقاد به خدا و قیامت در دل شما وارد نشده و قلب‌تان بیمار، آلوده و ناپاک است. برو قلبت را خوب کن! قلب، با ایمان و قبول کردن قیامت خوب می‌شود. شما همین صفحۀ اول قرآن را بخوانید! پروردگار می‌گوید: علت اعمال زشت، زبان بد، پول حرام و آزار دادن به مردم این است: ((فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ))[7] کسی که قلبش خوب است، آزار به مردم ندارد، حرام‌خور نیست، پروردگار عالم از او ناراضی نیست. آن کسی که قلبش خوب است، حضرت علی، زهرا، ابراهیم، اسماعیل و صادق(علیهم السلام) می‌شود. یا در مرتبۀ بعد سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و یا شما مرد و زن متدین می‌شود. خوبی‌ها از قلب شروع می‌شود، نه از دست و پا. 

 

عمل؛ نشانۀ ایمان قلبی

امام صادق(ع) می‌فرمایند: فرماندۀ خوبی‌ها قلب می‌باشد. روایتش در جلد اول «اصول کافی» و مفصل است و راوی آن یکی از یاران امام ششم(ع) به نام «ابوعمرو زبیری». امام صادق(ع) می‌فرمایند: قلبی که ایمان دارد، به صورت عمل صالح در چشم، گوش، دست، پا، شکم و زبان پخش می‌شود. تقریباً جملۀ عربی‌اش این است: «أَنَّ الْإِيمَانَ مَبْثُوثٌ لِجَوَارِحِ الْبَدَنِ كُلِّهَا»[8] مبثوث[9] با «ث» سه نقطه، این‌که کسی جُرمی دارد، دیگری می‌خواهد دل او را خوش کند، می‌گوید: عیبی ندارد، دلت پاک باشد، قلبت را خوب کن، بقیه‌اش مهم نیست. قلب با چه چیزی خوب می‌شود؟ قرآن می‌گوید: قلبی که صاحبش همه نوع گناه دارد، بیمار است. اگر آن قلب خوب باشد که اعضا و جوارح انحرافی ندارد. 

از اول زمان حضرت آدم(ع) تا زمان رسول خدا(ص) دین یکی بوده. شما که عربی یا ادبیات فارسی خوانده‌اید، قرآن 6236 آیه دارد، کلمۀ دین در قرآن زیاد آمده؛ اما لغت دین را نه تثنیه می‌بینید، نه جمع. دینَین تثنیه است؛ یعنی دو دین، ادیان هم جمع است. در قرآن مجید دین نه به صورت تثنیه آمده، نه جمع. کلمۀ دین از اول تا آخر قرآن مفرد است. یکی همین دو آیه‌ای که شنیدید: ((إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللّهِ اَلْإِسْلامُ)) که «الدین» مفرد است، یکی هم ((وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلامِ دِيناً)) دیناً هم مفرد آمده. در بقیۀ آیات نیز دین مفرد است؛ چون خدا یک دین دارد. حضرت آدم(ع) تابع همین دین بود، پیغمبر اکرم(ص) نیز تابع همین دین: ((إِنَّ أَوْلَى اَلنّاسِ بِإِبْراهِيمَ))[10] نزدیک‌ترین مردم به حضرت ابراهیم(ع) چه کسی است؟ آن کسی که نوه، نبیره یا ندیده‌اش است؟ یا آن کسی که به زمانش خیلی نزدیک باشد؟ نه، ((لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ)) آن انسان‌هایی هستند که پیرو ایشان باشند.

 

ملاک نزدیکی فرد به انبیا و ائمه(علیهم السلام)

دقیق نمی‌دانم که پیغمبر(ص) و ائمه(علیهم السلام) با زمان حضرت ابراهیم(ع) چقدر فاصله داشتند. خیلی‌ها احتمال می‌دهند پنج هزار سال فاصله باشد؛ اما خدا می‌فرماید: نزدیک‌ترین افراد به حضرت ابراهیم(ع) آن کسانی هستند که از او پیروی می‌کنند. آن‌ها چه کسانی هستند؟ ((وَ هذَا اَلنَّبِيُّ)) نزدیک‌ترین انسان به حضرت ابراهیم(ع)، این محمد(ص) است. ایشان فرزندش بوده است؟ فرزند ابراهیم که اسماعیل از همسرش هاجر بود و اسحاق از ساره. نوۀ آن حضرت هم یعقوب، پسر اسحاق بود. ایشان با حضرت ابراهیم(ع) چند هزار سال فاصله داشت؟ خدا زمان را بریده و برداشته، می‌گوید: نزدیک‌ترین انسان‌ها به حضرت ابراهیم(ع) این پیغمبر(ص) است: ((لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هذَا اَلنَّبِيُّ وَالَّذِینَ آمَنُواْ وَ اللّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ))؛ یعنی صدیقۀ کبری، امیرالمؤمنین، حضرت مجتبی و سایر ائمه(علیهم السلام). در زمان ما که سال 1397 است، در این هشت میلیارد جمعیت روی زمین، امشب، همین ساعت 10 نزدیک‌ترین انسان به حضرت ابراهیم، امام دوازدهم(علیهما السلام) می‌باشد. آن کسی تابع حضرت ابراهیم(ع) است که از اسلام ابراهیم(ع) پیروی کرده و می‌کند. این اسلام چیست؟ ترکیبی از سه حقیقت است.

امشب حرف امام باقر(ع) را به شما برادران و خواهران محترم بزنم که در جلد دوم «اصول کافی» به جابر جعفی فرموده است. جابر جعفی غیر از آن «جابر بن عبدالله انصاری» است که زیارت اربعین به کربلا آمد. جابر جعفی را چگونه با جابر بن عبدالله انصاری مقایسه کنم؟ چیزی نمی‌توانم بگویم. جابر بن عبدالله در مقایسه با جابر جعفی، یک آدم معمولی است، همین. جابر جعفی شخصیتی است که امام صادق(ع) می‌فرماید (من روایت را تهرانی معنی کنم): پدرم امام باقر(ع) در دنیا و آخرت چهار رفیق صمیمی دارد که در آخرت دست‌شان در دست پدرم است. یکی از آن چهار نفر، جابر جعفی است. می‌دانید، در قیامت میلیاردها جمعیت از تشنگی له‌له می‌زنند، نمی‌دانند عاقبت‌شان چه می‌شود؛ بهشتی هستند یا جهنمی. آن‌وقت دست جابر جعفی در دست امام باقر(ع) است. حضرت به جابر جعفی فرمودند: «لَا تَذْهَبْ بِکُمُ الْمَذَاهِبُ فَوَ اللَّهِ مَا شِیعَتُنَا إِلَّا مَنْ أَطَاعَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ»[11] جابر! این حرف‌های بی‌ربط مردم بی‌معرفت، راه و روش‌های غلط ایسم‌ها تو را از جا در نبرند، کنار گوش شما وسوسه نکنند، شما را از اسلام خدا دور ننمایند، مغرورتان نکنند، نگویند: هر کاری دلت می‌خواهد، بکن، دلت پاک باشد، قلبت را خوب کن. نگویند: به حرف این منبرها گوش نده! این‌ها از خودشان می‌بافند، خبری نیست. می‌دانید یعنی چه؟ یعنی کل قرآن، نبوت انبیا(علیهم السلام)، زندگی حضرت صدیقه کبری(س) و امامت ائمۀ طاهرین(علیهم السلام) دروغ است. معنی حرف این‌ها که می‌گویند خبری نیست، همین است. دلیل دارند که خبری نیست؟ شما هم به این راحتی گوش می‌دهید. اگر خبری نیست، دلیل بیاور! حداقل این‌که حضرت‌عالی یا خانمی که می‌گویی خبری نیست، چند بار به عالم آخرت رفتی، آنجا دیدی که هیچ خبری نیست، تاریکی است و برگشتی که با این خیال راحت به رفیق یا خواهرت می‌گویی دیدم، خبری نبود. مگر رفتی و دیدی؟

 

دو جواب ساده و منطقی به منکرین وجود خدا

شخصی به مدینه آمد، آدرس خانۀ امام صادق(ع) را می‌پرسید. پیدا کرد، خدمت امام آمد، گفت: از شام آمده‌ام. شام هم نزدیک رُم شرقی بود. در آنجا افکار شلوغ، زیاد بود. گفت: آقا! من آمده‌ام به شما بگویم: عالم خدا ندارد، همین. ائمۀ ما(علیهم السلام) خیلی عالم بودند، حضرت فرمودند: قطعاً عالم خدا ندارد؟ گفت: قطعاً. این‌قدر حضرت زیبا جوابش را به اندازۀ عقلش داد. فرمود: این جهان چند آسمان دارد؟ می‌دانستند، از قدیم معروف بود. قرآن هم قبول داشت. گفت: هفت آسمان. امام(ع) فرمود: به تمام هفت آسمان سفر کردی؟ به تمام جغرافیای آسمان‌ها، رو، پشت، شرق، غرب، بالا و پایین آسمان‌ها سفر کردی؟ گفت: نه، من به هیچ آسمانی نرفتم. فرمود: شرق و غرب کرۀ زمین را دیدی؟ گفت: نه. زیر کرۀ زمین را دیدی؟ گفت: نه. داخل کرۀ زمین را دیدی؟ چند هزار کیلومتر است؟ گفت: نه. فرمود: تو که هیچ کجای عالم را ندیدی، از کجا می‌گویی عالم خدا ندارد و خالی از خداست؟ گفت: غلط کردم. فرمود: اگر دلت ناهار و شامی می‌خواهد، بمان و بخور، بعد برو ((فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ))[12] مانده بود که چه بگوید. 

آخر تو که کوچک‌ترین گوشۀ جهان را ندیده‌ای، از کجا خبر می‌دهی؟ تو که می‌گویی: داخل جهان خبری نیست، این آخوندها همه دروغ می‌گویند، ما دروغ می‌گوییم؟ قیامت دروغ است؟ ما از قول انبیا(علیهم السلام)، 114 کتاب و هزار آیۀ قیامت در قرآن می‌گوییم. کسی که به شما می‌گوید: خبری نیست؛ یعنی همه دروغ گفته‌اند. تو که راست می‌گویی، مگر آن طرف رفتی، دیدی خبری نیست و برگشتی که می‌گویی خبری نیست؟ امام باقر(ع) فرمود: به هر حرفی گوش نده! چون بیشتر حرف‌ها پوچ و پوک است، واقعیت ندارد.

کسی به دربار بنی‌عباس آمده بود، خیلی سینه سپر کرد. آخوندهای مفت‌خور درباری هم نشسته بودند. راجع به خدا پشت هم اندازی کرد که عالم خدا ندارد، آن بدبخت‌ها هم که آخوندهای مدرسۀ اهل‌بیت(علیهم السلام) نبودند، نمی‌توانستند جوابش را بدهند. او هم عالم مایه‌داری بود، به اصطلاح امروز دانش دیالکتیکی را خوب بلد بود، ماتریالیست قدیمی بود، اصطلاحات را خوب می‌دانست، پشت هم اندازی می‌کرد. این‌ها هم بلد نبودند جوابش را بدهند، مانده بودند. آبروی آن‌ها داشت می‌رفت، چه کار کنیم؟ آخوند دیگری نیست جواب او را بدهد؟ یک کسی آرام گفت: شیعه یک آخوند دارد، او را می‌آوریم، اگر او هم جواب نداد، دیگر باید تسلیم شویم و آبروی ما برود. گفتند: برو او را بیاور! به دنبال او آمدند. او نزد چه کسی درس خوانده بود؟ فدایش بشوم، چه معلمی! «صلی الله علیک یا ابا الحسن یا علی بن موسی الرضا، صلی الله علی روحک و بدنک» گفتند: بیا که آبروی اسلام می‌رود. گفت: آبروی اسلام نمی‌رود، آبروی شما می‌رود. جریان چیست؟ گفتند: یک بی‌دین آمده، خیلی پشت هم اندازی می‌کند، می‌گوید: عالم خدا ندارد. گفت: کجاست؟ گفتند: در دربار، همه هم مات و مبهوت شده‌اند. 

یک‌دست لباس کهنه با یک کفش پاره؛ چون شیعه بود، شیعه را هیچ کجا راه نمی‌دادند. اقتصاد دست دزدها، غاصب‌ها و مفت‌خورها بود. گفت: مرا ببرید، من جواب او را می‌دهم. شیعه جواب او و جواب تمام وسوسه‌ها را دارد. داخل دربار که آمد، اصلاً نگفت این عالمی که آمده و می‌گوید عالم خدا ندارد، کیست؟ رو به حاکم کرد. شیعه فقط برای خدا، انبیا و ائمه(علیهم السلام) احترام قائل است. کمر جلوی هیچ کسی خم نمی‌کند. به حاکم عباسی نگفت: اعلی‌حضرتِ قدَرقدرت! او هم می‌دانست که شیعه فقط خودش را هزینۀ خدا انبیا و ائمه(علیهم السلام) می‌کند. گفت: حاکم! من امروز چیز عجیبی دیدم. گفت: چه چیزی دیدی؟ چاره‌ای نداشت، باید می‌پذیرفت. آبرویش داشت می‌رفت، گفت: چه دیدی؟ بغداد بود یا سامرا، آب دجله به آن سنگینی. گفت: من امروز کنار دجله ایستاده بودم، این رودخانۀ پر آب، دیدم یک بلم خودش این طرف می‌آید، 200-300 نفر را سوار می‌کند، پر که شد، خود این بلم راه می‌افتد، به آن طرف می‌رود، پهلو می‌گیرد، مسافران پیاده که شدند، می‌فهمد، دوباره خالی به این طرف برمی‌گردد، مردم که سوار شده و بلم پر می‌شود، دوباره خودش راه می‌افتد، به آن طرف می‌رود. این عالم دیالکتیک‌مذهب بلند شد و گفت: این دیوانه را آوردید جواب مرا بدهد؟ برگشت و گفت: من دیوانه‌ام؟ گفت: بله، تو دیوانه‌ای. در این دریاها و رودهای بزرگ، کدام بلم و قایق بدون ملاح و پاروزن از این طرف رودخانه مسافر به آن طرف برده و پیاده کرده است؟ گفت: دیوانه! من به اندازۀ یک قایق دیوانه‌ام، تو به اندازۀ کل عالم دیوانه‌ای؛ چون تو می‌گویی این جهانی که همه جایش متحرک است، بدون محرک می‌گردد. من می‌گویم یک قایق بی‌محرک می‌گردد. آن عالم بقچه‌اش را زیر بغلش گذاشت و فرار کرد.

 

اعتقاد، اخلاق و عمل؛ سه رکن جدایی ناپذیر اسلام

نیست؟ به چه دلیل می‌گویی نیست؟ عالم خدا ندارد، به چه دلیل؟ قیامت وجود ندارد، برو قلبت را خوب کن! هر کاری می‌خواهی بکن! به چه دلیل وجود ندارد؟ این اسلام چیست و چقدر می‌ارزد؟ اول بگویم: این اسلام چیست. این اسلام مرکب از سه حقیقت است؛ اعتقاد قلبی به وجود مقدس حضرت حق، انبیا و ائمه(علیهم السلام)، فرشتگان، قرآن و قیامت. این یک بخش اسلام، اسمش چه شد؟ اعتقاد. لغت اعتقاد از عقد است، سه حرفی «عین، قاف، دال» عقد عربی است؛ به فارسی یعنی چه؟ گره. یک بخش اسلام این است که دل به خدا، انبیا(علیهم السلام)، قرآن، فرشتگان، کتاب و قیامت گره داشته باشد. بخش دوم، بخش اخلاق است. خود اخلاق دو مرحله دارد؛ پالایش و آرایش. پالایش که می‌دانید یعنی چه؟ چون ما در تهران 10ـ15 پالایشگاه داریم، پالایش؛ یعنی نفت را که از چاه در می‌آورند، پالایش می‌کنند، خیلی چیزها را از آن می‌گیرند. اول که درمی‌آید، مانند قیر است، آشغال هم زیاد دارد، تمیزش می‌کنند، بنزین هواپیما، نفت، بنزین ماشین و بنزین سوپر می‌شود. یک بخش اخلاق در اسلام پالایش است؛ یعنی تا زود است و نمردی، (خود را) پالایش کن! بخل، کینه، طمع، حرص، حسد و غرور، این‌ها را پالایش کن که اگر بماند و بگندد، دیگر نمی‌شود پالایش کرد. این بخش اول اخلاق است. بخش دوم پیرایش است؛ یعنی زیبایی‌های اخلاق را در خودت ریشه‌دار کن! محبت، مهربانی، نرم‌خویی، درستی، امانت، صداقت، شرافت، مردانگی، کرامت، جوانمردی، وفا و گذشت. این بخش دوم اخلاق است.

اما بخش سوم اسلام، اعمال است. همین واجباتی که در رساله‌ها آمده. این سه حقیقت (اعتقاد، اخلاق و اعمال) را که در خودم تحقق دادم، مؤمن می‌شوم، خوب زندگی می‌کنم، خوب می‌میرم، برزخ، قیامت، بهشت و ابدیت خوبی دارم. 

 

روضۀ برگشتم کاروان به مدینه

این اسلام همانی است که قمر بنی‌هاشم(ع) از دو دستش خون می‌ریخت، داد می‌زد:

وَاللّهِ إن قَطَعتُمُ يَميني*** إنّي اُحامي أبَداً عَن ديِنِي

این همین اسلام و دین است. او ارزش دین و دفاع از آن را می‌دانست، برایش مهم نبود که دستش را قطع کنند یا قطعه‌قطعه شود. آن چیزی که برایش مهم بود، این بود که دینش بماند. لا اله الا الله! هر چه مسافر در این دنیا بوده و هست، وقتی به وطن برمی‌گردد، شما همه همین‌طور بودید، مکه یا کربلا یا هر جای دیگر بودید، وقتی برگشتید، روز یا شب بوده، آثار تهران و وطن که از دور پیدا شد، خوشحال شدید که الآن می‌رسم، می‌روم مادر، پدر و بستگانم را می‌بینم. فقط یک گروه مسافر، وقتی دیوارهای شهر را از دور دیدند، اولین کسی که صدای ناله‌اش بلند شد، امّ‌کلثوم بود. دیوارهای مدینه را که دید، صدا زد:

مَدینَهَ جَدِّنا لا تَقْبَلینا*** فَبِالْحَسَراتِ وَ الاْحْزانِ جِیْنا[13]

مدینه! در دروازه‌هایت را باز نکن. مدینه! ما را راه نده. مدینه! با برادر رفته بودم، بی‌برادر آمدم. تاج بر سر رفته بودم، خاک بر سر آمدم. امام زین العابدین(ع) پردۀ محمل خود را کنار زد: عمه جان! اگر نمی‌خواهید وارد مدینه شوید، بگویم کاروان پیاده شوند. به بشیر بگویم برود مردم را خبر کند. آن‌ها بیایند، ما را به مدینه ببرند. 

کاروان پیاده شدند، امام دستور داد دو خیمه زدند: یک خیمه برای خودش، یک خیمه هم برای عمه‌اش زینب(س). خیمۀ خودش برای پذیرایی از مردها بود؛ اما نه با شیرینی و میوه، بلکه با گریه. بشیر داخل کوچه‌های مدینه رفت، ناله می‌زد:

يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ بِها*** قُتِلَ الْحُسَيْنُ فَأَدْمُعي مِدْرارُ[14]

مردم مدینه! دیگر این شهر جای ماندن نیست. زن‌ها و مردها بیرون ریختند. مردها و جوان‌ها داخل خیمۀ امام زین العابدین(ع) آمدند، نیم‌خیز می‌شدند، مگر بشیر نگفت: قافله برگشت؟ اگر قافله آمده، پس چرا علی‌اکبر(ع) نیامده؟ چرا قاسم، عون و جعفر(علیهم السلام) نیامدند؟ اگر قافله برگشته، چرا قمر بنی‌هاشم(ع) نیست؟ امام زین العابدین(ع) گریه گلوگیرش شده، نمی‌تواند حرف بزند. چند خانم به خانۀ امّ‌البنین رفتند و گفتند: مادر! می‌گویند: قافله برگشته. دست فرزند قمر بنی‌هاشم(ع) را گرفت، این بچۀ پنج‌ساله خوشحال بود که بابایش برگشته است. یکی دو زن کنار خیمه، تا دیدند امّ‌البنین می‌آید، آمدند به زینب کبری(س) گفتند. زینب(س) پابرهنه بیرون دوید، امّ‌البنین را بغل گرفت. امّ‌البنین از چهرۀ زینب(س) فهمید چه خبر شده، اسم فرزندانش را نبرد. گفت: خانم! حسین کجاست؟ فهمید ابی‌عبدالله(ع) نیامده، گفت: به من اجازه بده برگردم. فرزند پنج سالۀ قمر بنی‌هاشم(ع) را برداشت، با خانم‌ها برگشت. وقتی به اولین کوچۀ مدینه رسید، روی زمین نشست، این خاک‌ها را روی سرش می‌ریخت. شروع کرد برای زن‌ها روضه خواندن: خانم‌ها! فرزند من خیلی شجاع بود، کسی جرأت کشتنش را نداشت. فکر کنم اول آمدند دست‌های عباسم را قطع کردند، اول او را بی‌دست کردند، بعد عزیز مرا کشتند.

 



 
[1]. آل‌عمران: 67.
[2]. بقره: 131.
[3]. آل‌عمران: 19.
[4]. همان: 85.
[5]. فرازی از مناجات تائبین، صحیفه سجادیه.
[6]. حجرات: 14.
[7]. بقره: 10.
[8]. کافی، ج 2، ص 36.
[9]. پخش شدن.
[10]. آل‌عمران: 68.
[11]. اصول کافی، ج 3، ص 117، ح 1.
[12]. بقره: 258.
[13]. بحار الانوار، ج ۴۵، ص ۱۹۷؛ سقای تشنگان کربلا، محمدعلی نورائی، ص 136:

مَدینَهَ جَدِّنا لاتَقْبَلینا*** فَبِالْحَسَراتِ وَالاْحْزانِ جِیْنا

خَرَجْنا مِنْکِ بِالاْهْلینَ جَمْعا***رَجَعْنا لارِجالَ وَ لا بَنینا

وَ رَهْطُکَ یا رَسُولَ اللهِ اُضْحُوا*** عَرایا بِالطُّفُوفِ مُسَلَّبینا

اَفاطِمُ لَوْ نَظَرْتِ اِلَى السَّبایا*** بَناتُکِ فِى الْبِلادِ مُشَتَّتینا

فَلَوْ دامَتْ حَیاتُکِ لَمْ تَزالی*** اِلى یَوْمِ الْقِیامَهِ تَنْدُبینا

اَلا یا جَدَّنا قَتَلوُا حُسَیْنا*** وَ لَمْ یَرْعَوْا جِنابَ اللهِ فینا

لَقَدْ هَتَکُوا النِّساءَ وَ حَمَّلُوها*** عَلَى الاْقْتابِ قَهْراً اَجْمَعینا
[14]. «اَلْجِسْمُ مِنْهُ بِكَرْبَلاءَ مُضَرَّجٌ*** وَالرَّأسُ مِنْهُ عَلَى الْقَناةِ يُدارُ» نفس المهموم، ص 467.

برچسب ها :