روز دهم *عاشورای حسینی*پنجشنبه (29-6-1397)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهلبیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.
مادری شجاع در کربلا
من مدام ساعت را نگاه میکنم و با روایات تطبیق میکنم، الان پنجاه نفر شهید شدند، جنگ تنبهتن شده. حسین جان! عباس هنوز هست، بچهها میبینند اکبر هست، عباس هست. حسین جان! این تعدادی که ماندند حدوداً بیست نفرند، چندتا از اصحابند و اهلبیت، عجیب با همدیگر مسابقۀ رفتن میدهند؛ اصحاب به اهلبیت میگویند بگذارید ما برویم، آنها میگویند بگذارید ما برویم. ابیعبدالله(ع) هم نگاه میکند.
در گیر و داری که اصحاب با اهلبیت حرف میزنند، یک مرتبه دیدند یک بچۀ یازده دوازده ساله شمشیرش را به گردنش بستند، از خیمه بیرون آمد. اینها چه کسانی بودند؟ جلوی ابیعبدالله(ع) نیامد، ترسید امام حسین(ع) نگذارد برود، پیاده به طرف میدان دوید. امام حسین به قمر بنیهاشم فرمود برو بیاورش. امروز چه خبر بود؟ حسین جان!
ای کاش ما هم آن روز بودیم، به خودت قسم اگر ما هم بودیم میرفتیم، از وضعمان معلوم است، ما را دیوانه کردی؟ بچههایمان را هم دیوانه کردی؟ بگذارید هر کس هرطوری میخواهد گریه کند، جلویشان را نگیرید. امروز در زیارتهای امام زمان است که دخترها، بچهها و زنها هرطوری توانستند خودشان را زدند، جلوی مردم را نگیرید.
حسین جان! معلوم میشود برای ابیعبدالله(ع) میشود خودمان را بزنیم. بگذارید هر کس خودش را هرطوری میخواهد بزند، مگر در گودال تو را نزدند، بزن. حسین جان قربان اسمت بروم.
به قمر بنیهاشم فرمود: برو این بچه را بیاور، حدود بیست قدمی بچه رفته بود، قمر بنیهاشم دوید، طول میکشد بخواهد دست بچه را بگیرد و بیاورد، بچه را بغل گرفت. هر کس حسینی باشد عباس بغلش میگیرد، ناراحت قیامت نباشید، اگر دست ندارد شما را بغل میگیرد، او از طرف ابیعبدالله(ع) مأمور است که ما از قبر بیرون آمدیم از ما استقبال کند. بچه را بغل گرفت و آورد روبهروی ابیعبدالله(ع) زمین گذاشت. چه حال با محبتی داشت!
از محبت ابیعبدالله(ع) است که شما اینطور شدید، نمیدانید چه نظری به شما دارد؟ شما حالیتان نیست، حالیتان نمیشود، نمیگذاریم شما بفهمید به سر ما چه آمده؟ وگرنه زنده نمیمانیم. حسین جان! من که هنوز روضه نخواندم، امروز میخوانم، کاملش را میخوانم، هر چه میخواهد بشود.
عزیز دلم کجا میروی؟ چقدر قشنگ حرف زد. این بچه گفت: مولای من، به به! مولای من! این حرف همۀ ماست، اعلام هم کردیم «امیری حسینٌ و نعمَ الامیر». گفت: مولای من میروم جانم را فدایت کنم. حسین(ع) گفت: برگرد خیمه. گفت: نمیروم. پرسید: چرا نمیروی؟ گفت: این شمشیر را مادرم به گردنم بسته و گفته حق نداری برگردی، در گوشم گفته محبوب ما غریب است، باید بروی از ابیعبدالله(ع) دفاع کنی. فرمود: عزیز دلم پدرت را شهید کردند، برای خانوادۀ شما آن یک شهید بس است. گفت: نمیروم. فرمود: برو. چرا ابیعبدالله(ع) حاضر شد این بچه برود؟ چون میدانست خدا اسمش را در شهدای کربلا نوشته بود.
شما و من، من هم همینطور بودم، ما که از کوچکی گریه کردیم، چرا رها نمیکنید؟ چرا هر سال میآیید گریه میکنید؟ ما بعضیهایمان که پیر شدیم و رفتنی هستیم، چرا رها نمیکنیم؟ چون خدا اسم ما را نوشته و از این دفتر هم پاک نمیکند. من مدرک دارم، شما به من اعتماد دارید و میدانید من بیمدرک حرف نمیزنم. این کاروان تا قیامت ادامه دارد.
پسربچه رفت، با آن سن ده سالگیاش، با آن یک مقدار قدرتش توانست دو نفر را بکشد. به به! بمیر عیبی ندارد، مردن در این راه قیمت دارد.
به خانوادههایتان بگویید، من هم چند بار روی منبرها گفتم، بچههای من هم اینجا هستند دختر و پسر و نوه، شما را به جان ابیعبدالله(ع) نگذارید من در بیمارستان بمیرم، اگر یک وقت آثار مرگ در من دیدید، سریع بیاورید خانه، بالای سرم روضۀ گودال را بخوانید؛ خیال نکنید نمیشنوم، من میشنوم، خیال نکنید گریه نمیکنم، گریه میکنم؛ من حسین را رها نمیکنم و او هم من را رها نمیکند. حسین جان! فکر نکنید ذکر یا حسین پشت جنازه وزنش با «لا اله الا الله» یکی است، با یا حسین من را ببرید.
مادرش از خیمه بیرون آمد، کمی جلوتر آمد برای تشویق بچهاش، دید که دفاع میکند، بارک الله پسرم، به به! ریختند دور بچه، بچه ده ساله مگر سرش چقدر است؟ بریدند و پرت کردند جلوی مادر. خیلی با عظمت، با ادب ـ شهید راه ابیعبدالله(ع) است ـ سر بچه را برداشت، بوسید، به سینه چسباند، پرت کرد در لشکر و گفت: من چیزی را که برای حسین دادم پس نمیگیرم. حسین جان! بمیرم برایت.
یک منبر خیلی مهم آماده کرده بودم، حال ندارم برایتان بگویم چون میخواهم گریه کنم، فقط نمیخواهم منبر بروم من روضه خوانم. فقط یک روایت پیدا کردم، میخواهید گریه کنید آن را برایتان میخوانم، بعد آن وقت روضه میخوانم.
صبح هیچکس پیشم نبود، نمازم را که خواندم گریه کردم و آمدم. الان اینجا نشسته بودم چشمم به یک شیشه آب افتاد، گفتم این را از جلوی چشم من بردارید، نمیتوانم ببینم، من امروز نمیخواهم آب بخورم. ابیعبدالله(ع) وارد شریعه شد و به اسبش گفت: آب بخور، سرش را بلند کرد یعنی حسین جان تو تشنهای من آب بخورم؟ آب نخورد، اسب کنار گودال از بس سر کوبید به زمین تشنه مرد، ذوالجناح را برنگرداندند.
دزدیدن کمربند اباعبدالله
این متن در «مجمعالبحرین» طریحی است. طریحی خیلی شخصیت والایی است، دربارهاش نوشتند: «عالمٌ فقیهٌ ورعٌ ادیبٌ زاهدٌ» دارای شاگردان مهمی است، یک شاگردش علامۀ مجلسی است؛ ایشان نقل میکند، این را میخواستم برایتان بگویم؛ پیش درآمدش را گفتم، یا فردا بگویم ـ اگر زنده بودم ـ یا یک وقت دیگر.
میخواستم اسم این عالم در این مجلس بیاید، در کتاب «عوالم» و «مدینة المعاجز» از سعید بن مسیب این شخصیت با عظمت تربیت شدۀ زینالعابدین(ع) نقل شده است. من قطعات مهمی از سعید بن مسیب خبر دارم، اگر بشود دهۀ سوم صبح همین جا میگویم، اگر زنده بمانم.
سعید بن مسیب شخصیت والایی است و خیلی مورد عنایت زینالعابدین(ع) است، میگوید با امام سجاد(ع) حج بودم، وقت طواف یک مردی را دیدم سیاه با دوتا پای لنگ و دوتا دست شل. امام حسین(ع) را ترک نکنید، زندگیتان به هم میخورد. دولت، به همه چیز ابیعبدالله(ع) کمک کنید، اگر کمک نکنید گره در کارتان میافتد. بعضی از کارمندان شهرداری بنرهای ابیعبدالله(ع) را مواظب باشید پایین نکشید که خدا شما را پایین میکشد، مواظب باشید آن بنری که اسم ابیعبدالله(ع) رویش است با بیل نزنید بیاندازید پایین که خدا با بیل ملائکه شما را پایین میاندازد. خیلی بنرها را گاهی میآیید میاندازید پایین، از زهرا حیا کنید، دستور به شما میدهند بنرهای حسین را بکنید، زیر بار این دستور ظالمانه نروید.
دیدیم این مرد سیاه چهره با دو دست شل و دو پای لنگ پردۀ کعبه را گرفته است، «اللهم رب هذا البیت» ای صاحب این خانه، «اغفرلی» من را بیامرز، «و ما احسبک تغفر لی» میدانم که یقیناً من را نمیآمرزی، «ولو تشفع فیَّ سکان سماواتک و ارضک» گرچه تمام ساکنان آسمان و زمین از من شفاعت کنند، «و جمیع ما خلقت» و کل مخلوقاتت، «لعظم جرمی» چون جرمم خیلی سنگین است.
سعید میگوید: من و عدهای از حاجیها دورش را گرفتند و به او گفتیم: ابلیس از رحمت خدا مأیوس نیست، خودش گفته من قیامت به رحمت پروردگار امید دارم، خیلی حال بدی داری تو چه کسی هستی؟ گناهت چیست؟ گفت: من در مسیر مکه و کوفه حسین را دیدم، یک نگاهی به قامت او کردم که روی اسب نشسته بود، کمربندش را دیدم و طمع کردم، کمربند هم کمربند قیمتی نبود ولی طمع من را برداشت کمربند گیرم بیاید.
بعد از تمام شدن حادثۀ کربلا به کوفه میرفتم، یاد کمربند افتادم، برگشتم لشکر کربلا نبودند، زن و بچه هم نبودند، به قتلهگاه آمدم، بدن بدون سر و آغشته به خون در گودال افتاده بود، دست بردم کمربند را باز کنم، دستش را به دستم زد، بلند شدم پا روی سینهاش گذاشتم کمربند باز نشد چون با دست کمربند را گرفته بود. انگشتها را قطع کردم...
حسین جان! انگشتها قطع شد، آمدم کمربند را باز کنم دیدم چند نفر از طرف فرات میآیند، بویی حس کردم خوشبوتر از این بو را نشنیدم، فکر کردم یک تعدادی از لشکر کوفه هستند که برای کاری آمدند، خودم را بین بدنها انداختم، دیدم از این چند نفر یکی آمد جلو با چهرهای آفتاب زده، چه حالی داشت؟ بدن را نگاه میکرد و گفت: عزیزم من پیغمبرم؛ یکی دیگر آمد گفت: من پدرت علیام، قربانت بروم چه کارت کردند؟ سومی آمد گفت: من حمزهام؛ چهارمی آمد گفت: من جعفر طیارم؛ پنجمی آمد گفت: من حسنم، برادرم، برادر خوبم؛ پنجمی آمد گفت: مادر، حبیبی قرة عینی از بدن میپرسد: «أ ابکی علی رأسک المقطوع» برای سر بریدهات گریه کنم؟ «ام علی یدیک المقطوعتین» یا برای دو دست بریدهات؟ معلوم میشود یک دستش را نبریده بودند، خاک در دهانم، چه کار کرده بودند با این بدن؟ «ام علی بدنک المطروح» یا برای این بدنت که روی خاک انداختند «ام علی اولادک الاساری».
خیلی از شما بچههایتان کنار دستتان هستند، صبحانه به آنها دادید و برمیگردید ناهار میدهید. عزیزم بچههایت را اسیر کردند، برای بچههای اسیرت گریه کنم؟ پیغمبر آمد جلو و به حسن گفت، به زهرا گفت، به امیرالمؤمنین گفت، به جعفر طیار گفت، گفت: سر محبوبم کجاست؟ سر حسینم کجاست؟ سر عزیزم کجاست؟
یک مرتبه دیدم سر بریدۀ ابیعبدالله(ع) در دست پیغمبر است، سر را که دید گفت: وای! چرا تشنهای؟ مگر اینجا آب نبود؟ اینجا که دوتا رودخانۀ آب است، حسین من؟ به من بگو انگشتهایت را چه کسی قطع کرده است؟ یک مرتبه پیغمبر در کشتهها رو کرد به من و پرسید: انگشتهای بچهام را چرا قطع کردی؟ یکدفعه دیدم پیغمبر بیحال شد، ناله میزند «وا ابنا» وای بچهام! وای کشتهام! وای عزیز سر بریدهام! همین که شما میگویید وای حسین.. وای غریب.. همین که میگویید «قتلوک ذبحوک و ما عرفوک و من شرب الماء منعوک» بنشینم گریه کنم.
تهران ـ حسینیه هدایت ـ دهۀ اول محرم 97 جلسۀ دهم