شب دهم *عاشورای حسینی*چهارشنبه (28-6-1397)
(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- بزرگترین حقوق بر انسان
- حکایت ذبح مرغ برای حاج ملاهادی سبزواری(ره)
- ارزشمندی انسان در مقابل دنیا
- پستی دنیاپرستی
- مناعت طبع، تندیس زهد
- وصیت خاضعانۀ حاج ملاهادی(ره) نسبت به زائران امام رضا(ع)
- حکایت شیخ عباس قمی(ره) و حق نماز
- معاملۀ مردان خدا با حق عبادت
- نصیحتی دلسوزانه برای رعایت حقوق الهی
- سختی حسابرسی حقوق در قیامت
- روضۀ تن گمشده در قتلگاه
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.
بزرگترین حقوق بر انسان
شنیدید که در آیین مقدس اسلام دو مسئله پایه، اساس و ریشه است و کسی در هر حدی از علم و عقل باشد، دلیلی بر رد این دو مسئله و شئون و فروعش ندارد. اگر هم انکار کند، انکارش زبانی است و پایه و مایه ندارد؛ قابل قبول علم و حکمت نیست. یکی مسئلۀ حقوق الله است که وجود مبارک امام چهارم(ع) هرچه که از حق خداست، به حق اکبر تعبیر کرده: «حقّ الله الاکبر» علتش هم این است که وجود مقدس او((لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ))[1] است؛ در ذات، صفات و افعال مثل، شبیه و مانند ندارد. اگر کسی بخواهد او را بشناسد، باید حوصله کند، هزار اسمی که در دعای جوشن کبیر آمده، بفهمد. برای این اسامی چند شرح عربی و فارسی نوشته شده که یک شرح را حدود 200 سال پیش، حکیم بزرگ الهی، حاج ملاهادی سبزواری(ره) نوشته است. این انسان عالم، عابد، زاهد، آزاد، متواضع و متخلق به اخلاق. عیبی ندارد گوشهای از عظمت اخلاقی او را برای شما بیان کنم. ایشان دو دختر یکی به نام حوریه و دیگری نوریه، داشت که هر دو باسواد بودند، سواد علوم الهی. این دو دختر فوقالعاده بودند؛ عقل پختهای داشتند، عبدالله و باکرامت بودند و اسلام در وجودشان تحقق داشت.
حکایت ذبح مرغ برای حاج ملاهادی سبزواری(ره)
حاجی در خانۀ خود اجازۀ ذبح حیوان حلال گوشت را نمیداد. اعتقادش این بود که اگر نیازی به خوردن گوشت باشد، از بیرون تهیه کنند. روزی دخترشان نوریه خانم، خدمت پدر آمد. پدر مریض بود، گفت: اجازه بدهید یک مرغ یا خروس، هر کدام را که بخواهید، داخل حیاط ذبح کنیم و گوشتش را به قول امروز داخل سوپ یا آش بریزیم. فرمودند: نه، حیوانی را در خانۀ من سر نبرید. نوریه خانم عرض کرد: شما در ضمن درستان فرمودید: أدنا باید فدای اعلا شود. توضیحش این است (او برای پدر توضیح نداد؛ چون برای پدر روشن بود که دخترش چه گفت.) ادنا فدای اعلا شود؛ یعنی در طبیعت عالم، علف باید فدای گوسفند شود، گوسفند فدای انسان و انسان فدای پروردگار. پایین فدای بالاتر از خودش شود، بالاتر نیز فدای برتر از خود. گفت: شما این سلسله مراتب را در درستان میگویید باید رعایت شود و نباید عالی فدای دانی شود. این غلط است. انسان نباید خودش را فدای پول کند. اینقدر برای جمع کردن بدود که در راه پول بمیرد. این کار حرکت کردن برعکس طبیعت خلقت است. به قول حکما، حرکت قسری است؛ یعنی عالی فدای دانی میشود. این را خدا رضایت ندارد. عمری زحمت بکشد، برای اضافه کردن گاو و گوسفند و در این راه بمیرد. در راه اضافه کردن زمین، مغازه و پاساژ بمیرد؛ یعنی وجودش تبدیل به پاساژ، مغازه، زمین و ویلا شود. بعد این بدن پژمردۀ کهنه را داخل قبر بیندازند، سوسک، موش، مار و مور و حیوانات خاکی او را بخورند و محصول این بدن روی خاک بماند و از بدن این انسان هیچ چیزی نماند. این حرکت خیلی زشتی است.
ارزشمندی انسان در مقابل دنیا
انسان باید مادون خودش را فدای خودش کند که به مقامات عالی، قلبی، اخلاقی و عملی برسد. من فرصت ندارم الآن این مسئله را برای شما شرح بدهم. امیرالمؤمنین(ع) بهترین غذایی که در این عالم خورده، این مقدار که من در کتابها دیدهام، نان جو خالی بوده یا نان جو و سبزی یا نان جو و سرکه یا نان جو بوده و آبگوشت شتر یا نان جو بوده و کدو که از زمین کاشت خودش درآورده بود. غذاهای دیگر خوشمزۀ حلال هم بوده، هیچ وقت نگفت: حرام است، نمیخورم، آزاد بود؛ اما پروردگار عالم به انسان الزام نکرده که هر روز سر سفرۀ رنگین بنشین! بهترین نان از مغز گندم را آمیخته با عسل، بهترین گوشت تیهو، ماهی، کباب برگ بهترین جای گوسفند را بخور! بله، اگر از این سفرهها میخواهی بخوری، وقتی بخور که سفرههای همه رنگی باشد. الآن که برای همه رنگی نیست، سفرهات را با دیگران قسمت کن!
اما اگر دلت خواست غذای معمولی بخوری، بخور! آنها هم حرام نیست. یک وقت کسی نگوید اسلام دین سختی است؛ حلالها را حرام کرده! اسلام هیچ وقت حلال را حرام نکرده، اسلام طاقت نالۀ مردم را به خاطر گرسنگی و برهنگی ندارد. اسلام طاقت این را ندارد که دختر 18 سالۀ پدر و مادری خواب برود، اینها هم به خاطر اینکه چهار سال است نمیتوانند نصف جهیزیه برایش فراهم کنند، گوشهای بنشینند و گریه کنند. یکی هم 800 میلیون، یک میلیارد، دو میلیارد به یک دختر بیدینش جهیزیه بدهد. اسلام نالهاش برای این است، برای چیز دیگری نیست. اسلام نیامده حلال را حرام کند و حرام را حلال. دغدغۀ اسلام طرف انسان رفته، نه یخچال و فرش. اشتباه فکر نکنیم. آن چیزی که برای اسلام محور بوده، انسان است، نه فرش و یخچال. انسان مهم است.
دین ما، دین خیلی عجیبی است. این غذای 63 سال عمر امیرالمؤمنین(ع) بود. لذیذترین غذایش نان جوی خشک با کدویی بوده که دو سه روز بود از مزرعۀ ابینیزر چیده بود. نگذاشت آن را هم سرخ کنند. به امیرالمؤمنین(ع) گفت: ذرهای پیه بز دارم، با این کدو را سرخ کنم؟ فرمود: نه، بگذار پیه آب شود، داخلش آب بریز و بپز! این بهترین غذای دورۀ عمرش بود. رئیسجمهور هم بود. میگفت برای من راه باز است که مغز گندم و عسل درجۀ یک بخورم و بهترین لباس را بپوشم، ولی نمیخواهم؛ چون باید با معمولیترین مردم مملکتم در زندگی، بلکه کمی پایینتر از مساوی باشم که اگر او مرا دید، رنج نکشد. بگوید: لباس حاکم مملکت از لباس من کهنهتر بود. این اسلام است.
پستی دنیاپرستی
من خودم را نمیگویم، اسلام را میگویم. یکبار عبایی برای من هدیه آوردند، نگاه کردم، دیدم خیلی نازک است. به یکی که وارد بود، گفتم: قیمت این عبا چند است؟ گفت: دو میلیون تومان. گفتم: من به عمرم عبای دو میلیون تومانی نپوشیدهام. خیلی که عبای گرانی خریدم، بیست هزار تومان بوده که با آن 2-3 سال منبر رفتم. این عبای دو میلیون تومانی را چهکارش کنم؟ این را ببر به یکی دیگر بده! به کسی دادم که خیلی لباسی بود، گفتم: ما بلد نیستیم نوکر عبا شویم، بلدیم عبا را نوکر خودمان کنیم. شما مگر نوکر لباس و شکم آفریده شدهاید؟ شما خانمها! یکبار که عروسی دعوت دارید، لباس گرانقیمت چند ده میلیونی میخرید، هفتۀ بعد دوباره یک عروسی دیگر دعوت میشوید، مگر حرام است لباسی که هفتۀ پیش پوشیدید، بپوشید؟ دوباره به شوهرتان میگویید: بیست میلیون بده! من یک عروسی دیگر دعوت دارم. آن وقت دخترانی هستند - ما خبر داریم - که باید مادر در خانه بنشیند، او با چادر مادرش به مدرسه برود و بیاید. وقتی آمد، مادر با آن چادر بیرون برود، نان بخرد و بیاید. انسان یا لباس؟ انسان یا شکم؟ انسان یا شهوت؟ کدام؟ چه شده؟ دنیا کجا دارد میرود؟ دنیا دنیاست یا آشپزخانه؟ یعنی دنیا خانۀ عبادت است یا خانۀ شکم؟ طبق نگاه امیرالمؤمنین(ع) «مهبط وحی الله، مسجد احباء الله» است یا آشپزخانه؟ خوشمزهترین غذاها را میخورند، چهار ساعت بعد شکم ناله میکند: اگر دستشویی نروی و مرا خالی نکنی، آبرویت را میبرم. میرود شکم را خالی میکند، دوباره ناله میکند: اگر مرا پر نکنی، آبرویت را میبرم. این شد زندگی؟
مناعت طبع، تندیس زهد
خوشمزهترین غذای امام علی(ع) نان و کدوی پخته بود. صد بار هم شنیدید که در سن 63 سالگی، روزها در گرمای 50 درجۀ کوفه، 15ـ16 ساعت روزه بود، دخترش میداند سفرۀ افطار پدرش چقدر باید ساده باشد. یک کاسۀ شیر معمولی گذاشته، نه شیری که با سرشیر و عسل مخلوط باشد؛ شیر معمولی که شکر هم داخلش نبود، با نان جو و نمک. تا اذان را گفتند، عرض کرد: پدر! افطار شده، فرمود: عزیز دلم! تو کی دیدهای پدرت سر سفرهای که دو نوع غذا باشد، بنشیند؟ یکی را بردار! آمد نمک را بردارد، دست دخترش را گرفت، فرمود: به جان بابا شیر را بردار! از تمام دانشمندان بپرسید: بخشی از غذای هضم شده میرود و سلولهای مغز را میسازد. کارگاه بدن امام علی(ع) با این غذاها؛ نان جو، نمک، سرکه، آبگوشت رقیق و کدوی معمولی «نهج البلاغه» ساخته، 12 هزار کلمۀ حکیمانه ساخته. 9 برابر این نهج البلاغه را با مغزش مانند نهج البلاغه ساخته است. مقداری از محصول این غذا 7ـ8 اولاد مانند: حسن، حسین، قمر بنیهاشم، عون، جعفر و عبدالله(علیهم السلام) ساخته و چه دخترهایی!
من این کتاب را در کتابخانهام گم کردم، نمیدانم در چه کتابی دیدهام. چند بار هم کتابها را آوردم، ورق زدم، ولی پیدا نکردم. چه دخترهایی! یکبار خواندم، ولی یادداشت نکردم. یادداشت خیلی دارم، 12 کتابچۀ 200 برگهای؛ یعنی 400 صفحه یادداشت دارم. این مطلب را نمیدانم چرا یادداشت نکردم. نمیدانم در کدام کتاب و صفحۀ چند است. به امام دوازدهم(ع) نامه نوشت که: آقا! به کارم گره افتاده، با دعا، صدقه، پول دادن و گریه کردن حل نشده است. به نظر وجود مقدس شما، با چه چیزی حل کنم؟ امام زمان(ع) نوشتهاند: با توسل به عمهام زینب کبری(س). این محصول وجود امام علی(ع) است. آن هم با چه غذایی؟ امروزه مردم بهترین غذاها را میخورند؛ اما چه محصول مغزی و اولادی پس میدهند؟
وصیت خاضعانۀ حاج ملاهادی(ره) نسبت به زائران امام رضا(ع)
به قرن 13 برگردیم و خانۀ حاجی سبزواری(ره). یادتان نرفته که کجا بودیم؟ داخل خانۀ کاهگلی این حکیم قرن سیزدهم بودیم. من 7ـ8 سال سبزوار منبر میرفتم. صبحها بعد از صبحانه، از آن خانهای که بودم، پیاده راه میافتادم، سر قبر حاج ملاهادی(ره) میرفتم. زمانی که سبزوار بود، 40 سال دانشجویان علوم از همه جای ایران به سبزوار میآمدند تا نزد او درس بخوانند. قبلاً آنجا قبرستان بود، الآن یک باغ 10ـ12 هزار متری شده است. حاجی با آن عظمت علمی، وصیت کرده بود وقتی من مردم، جلوی قبرستان مرا دفن کنید. گفتند: چرا جلوی قبرستان؟ اولِ جادۀ مشهد بود، الآن 60ـ70 سال است جاده را عوض کرده، بیرون شهر بردهاند. این اعتقادها! کاش ما نیز یک ذره اندازۀ این حکیم بزرگ اعتقاد داشتیم. شما را نمیگویم، خودم را میگویم. گفت: مرا جلوی قبرستان جلوی جاده خاک کنید که زائران حضرت رضا(ع) میآیند از اینجا رد شوند (آن وقت ماشین نبود، با اسب و قاطر میرفتند) گرد و خاک مرکب زوارهای پسر فاطمه(ع) روی قبر من بریزد، خدا به خاطر آن گرد و خاک به من رحم کند. چطور به اهلبیت(علیهم السلام) وابسته بودند!
برادران! خواهران! نسبت به اهلبیت(علیهم السلام) تکبر نداشته باشید! اهلبیت(علیهم السلام) کلید حل تمام مشکلات هستند. در برابر اهلبیت(علیهم السلام) خیلی تواضع داشته باشید. بالاترین حد تواضع این است که در زندگی مالی و اخلاقیتان با پدر و مادر و خانواده و در زندگی اقتصادیتان به اهلبیت(علیهم السلام) اقتدا کنید! خیلی کارگشاست.
نوریه خانم گفت: پدر! اجازه بدهید داخل حیاط مرغی بکشیم. من آن را پوست میکنم، تکهتکه میکنم، با گوشتش آش درست میکنیم، میل کنید. برای شما خوب است. فرمود: نه. گفت: آقا! من کراراً درستان را گوش دادم، فرمودید: ادنا باید فدای اعلا شود. مرغ ادناست، شما انسان و اعلا هستید. آن هم انسان عالم، حکیم، عابد و زاهد. اجازه بدهید این مرغ ذبح شود. شما گفتید: حیوانات حلال گوشت منتظر و عاشقاند که وارد بدن انسان شوند تا از بدن انسان وارد عبادت بشوند و از آنجا به مقام قرب الهی برسند. شما نفرمودید؟ گفت: دختر عزیزم! من گفتم؛ اما چرا در گفتههای من دقت نکردی. من گفتم وارد بدن انسان شوند، عزیز دلم! من هنوز انسان نشدم.
نفَس انسان از وضع اولیای خدا بند میآید. نمیدانم چه بگویم. شما مرا منبر دعوت میکنید، من اول که از داخل ماشین نزدیک محل میشوم، سر چهارراهها را مواظبم ببینم بنرهایی که زدهاند، کنار اسمم چه نوشتهاند؟ اگر ببینم کنار اسمم آیتالله، استاد و... نوشتهاند، هنوز اسیر اسم هستیم. اسم، رسم هم نه. چقدر بدبختیم که اسیر اسم هستیم. ما هنوز اسیر پول و شکم هستیم.
حکایت شیخ عباس قمی(ره) و حق نماز
مرحوم شیخ عباس قمی(ره) را همه میشناسید؛ چون اسمش در خانۀ همۀ شما روی «مفاتیح الجنان» هست. ایشان 70 جلد کتاب تألیف کرده که مهمترین کتابش «سفینة البحار» عربی است. نوشتنش 20 سال طول کشید. ایشان سالهای زیادی از عمرش را در مشهد بود. علما، بازاریها، تاجرها، زاهدها، عابدها و نمازشبخوانها مصراً از او دعوت کردند که بیایید در بزرگترین شبستان مسجد گوهرشاد نماز بخوانید، ما به شما اقتدا کنیم. بعد از اصرار زیاد حاضر شد بیاید. ماه رمضان راه نبود، همه عاشق ایشان بودند. شب چهاردهم ماه رمضان، نماز دوم، آمد در محراب بگوید: الله اکبر، دستهایش هم بالا رفت؛ اما پایین آورد، کفشهایش را زیر بغلش گذاشت و رفت. مردم خیال کردند وقتی در محراب نشسته بوده، ذکر میگفته، چرتش برده، رفته وضو بگیرد، ولی دیدند نیامد. فردا به در خانهاش رفتند، گفتند: آقا! چرا دیشب نیامدی؟ گفت: دیشب میخواستم تکبیرة الاحرام بگویم، همهمۀ مردم پشت سرم زیاد بود، خوشم آمد. دیدم نمیتوانم برای خدا نماز بخوانم. اگر بخوانم، دارم به جهنم میروم. من طاقت جهنم را ندارم.
ما چقدر در عمرمان برای خدا قدم برداشتهایم؟ چقدر برای خدا حرف زدهایم؟ چقدر برای خدا منبر رفته و مداحی کردهایم؟ برای خدا چهکار کردهایم؟ بعد از مردن چقدر پروندۀ مایهدار داریم که به خدا بگوییم: با این پرونده درِ بهشت را به روی ما باز کن؟! اینهایی که اسم بردم، دو حقیقت را مایۀ زندگی قرار داده بودند: یکی حق الله؛ یعنی یقین داشتند پروردگار عالم بر عهدۀ آنها حقوقی دارد. یکی حق عبادت است. برای عبادت خدا دغدغه داشتند، لذا در تمام عمرشان یک رکعت نمازی که ترک شده باشد، نداشتند. من از این رفیقها زیاد داشتم. همیشه در تهران و شهرستانها، دربهدر دنبال آنهایی میگشتم که وصل بودند. خیلی دیدهام، خیلی از حالات آنها را یادداشت کردهام.
معاملۀ مردان خدا با حق عبادت
رفیقی داشتم - خدا رحمتش کند - برایم نقل میکرد: کسی را آدرس دادند، رفتم او را دیدم، خیلی خوشحال بودم با او باشم. با او بودم. اهل خدا در تابستان ساعت دو برای نمازشب بلند میشوند، در زمستان ساعت سه. دو ساعت، یک ساعت و نیمی در خلوت و تاریکی عشقبازی دارند. استادم، مرحوم الهی قمشهای(ره) تابستانها روی پشتبام، زمستانها داخل اتاق، در خلوت، آن ده رکعت نمازشبش را که میخواند، نماز وتر که یک رکعت است، یک قرآن کوچک در قنوت نماز روی دستش بود، قنوتش نیم ساعت طول میکشید، گریهاش هم بند نمیآمد. عشقبازی میکردند.
گفت: این 3ـ4 شبی که با او بودم، یک ثانیه کم و زیاد نمیشد، سر ساعت بیدار میشد. روزی سر صبحانه گفتم: تو ساعت نازک بغلی داری؟ گفت: نه. گفتم: پس چطور سر ساعت بیدار میشوی؟ گفت: چهکار داری؟ گفتم: نمیخواهی نگو؛ اما من هم نمیخواهم پخش کنم. برای دل خودم میخواهم. گفت: اگر برای دل خودت میخواهی، بدان که من خیلی وقت است به یک فرشته گفتهام: زمستان و تابستان مرا این وقت بیدار کن! سر این لحظه، در زمستان و تابستان مرا صدا میزند، میگوید: بلند شو! من هم بلند میشوم.
نصیحتی دلسوزانه برای رعایت حقوق الهی
چقدر خوب است انسان با ملکوتیان حال کند. چقدر خوب است با ابیعبدالله(ع)، امیرالمؤمنین(ع) و قرآن حال کند. خانمها! چقدر خوب است زنی با حجاب قرآنی حال کند. در قیامت، وقتی میخواهند شما اهل حجاب را صدا کنند، با حضرت زهرا(س) صدا میکنند. من که بعضی از دخترها و خانمها را نمیشناسم؛ اما ترس شدیدی دارم که در قیامت بعضیها را با دخترهای اسرائیلی، لندنی و واشنگتنی صدا کنند، طبق سورۀ یس بگویند: هم شکلهای آنها یک طرف بیایند: ((وَ اِمْتازُوا اَلْيَوْمَ أَيُّهَا اَلْمُجْرِمُونَ))[2] من روی منبر ناراحتی میکشم که در قیامت به بعضی از خواهران ایرانی و شیعهام بگویند: ((وَ اِمْتازُوا اَلْيَوْمَ أَيُّهَا اَلْمُجْرِمُونَ)) صف حضرتعالی آن طرف است؛ طرف اسرائیلیها، لندنیها و واشنگتنیها. این طرف حضرت مریم، خدیجه، حوا و مادر موسی(علیهم السلام)، جلو بیا! خانمی که پشت در شهید شده و خانمهایی که کربلا تازیانه خوردند، ایستادهاند، آنجا جای شما نیست. من الآن ناراحت شما هستم. اگر از این مردم خجالت نمیکشیدم، مثل امیرالمؤمنین(ع) برای شما بلند گریه میکردم. خواهر من هستید، ناراحتم، غصه میخورم. این حقوق الله است.
سختی حسابرسی حقوق در قیامت
مسئلۀ دوم، حق الناس است. دو آیه بخوانم، حرفم تمام. امام صادق(ع) میفرمایند: در دینگویی مردم را خسته نکنید! این بحث ادامه دارد، من یادم باشد زنده بودم، فرصت دیگر خدمت شما آمدم، ادامهاش را شرح میدهم؛ بحث حق الله و حق الناس؛ بلکه یک کتاب 800ـ900 صفحهای بشود. بحث خیلی مهمی است: ((فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ)) خیلی عجیب است، اگر حق و عمل به وزن یک دانۀ ارزن باشد: ((فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ))[3] در قیامت جلوی چشمت میآورم و میبینی: ((وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ))[4] اگر حقی را پایمال کرده، ضرر زده باشی، به اندازۀ وزن دانۀ ارزن باشد، آن را هم جلوی چشمت میآورم. سخت است. دلی را نسوزانید! هر دلی بر ما حق دارد که از دست ما آرام باشد. یک وقت خواهرم! دخترم! آن موهای زیبا، چهرۀ آرایش کردهات را چند جوان نبیند و فکر کند که نمیتواند دستش به تو برسد، این چهرۀ تو را در مغزش عکسبرداری کند، یکی دو ماه تو را در درون خودش ببیند و دلش بسوزد که نمیتواند به تو دسترسی پیدا کنند، دو هزار بار آه بکشد. این حقی است که پایمال شده. آن وقت باید در قیامت به عنوان شرّ (که در آیه گفته) جواب بدهید. دلم برای همه میسوزد. فکر کنم من یکی از آخوندهایی هستم که دلم برای این ملت خیلی میسوزد، از بس که این ملت را دوست دارم. همه را دوست دارم. اصلاً من با یکی از افراد این ملت مخالف نیستم. با بدها هم خوب هستم؛ چون بیشتر اینهایی که دستاندرکارند، بلد نیستند چطور با آنها رفتار کنند. بدِ بد را میشود یک روزه تغییر داد. خیلی از بدها زندان و اسلحه لازم ندارند، بامحبت میشود خیلی سریع تغییرشان داد. بدها هم باطنشان خوب است، ظاهرشان کمی بههم ریخته است، میشود آن بههم ریختگی را درست کرد.
خدا رحمت کند، چه بدهایی به تور من خوردند که مردم از اسمشان، از ترسشان داخل کوچه، کافه و عرقفروشی فرار میکردند؛ اما چقدر خوب شدند. چقدر یاد آنها میکنم! حسرت خوبی آنها را میخورم. برای من مشکل نبود. زمان قبل از انقلاب، با همین لباس داخل کافه میرفتم، همه سر میز نشسته بودند، تمام میزها هم پر از عرق و ورق بود. تا من با این لباس وارد میشدم، مدیر کافه میگفت: آقا! اشتباه آمدی. میگفتم: نه، اشتباه نیامدم. مگر فقط اینها دل دارند که عرق بخورند؟ ما دل نداریم؟ خیال میکنی من پول ندارم؟ من هم پول دارم. دیگر آرام میشد. اینها مرا میدیدند: حاج آقا! خیلی خوشآمدی! بفرما! برایت بریزم؟ میگفتم: بریز آقا! برویم سر میز بنشینیم. آخر کار چطور گریه میکردند! با آن دهان پر عرق مرا بغل میکردند و میبوسیدند: آقا! ما اشتباه کردیم. ما با خدا چهکار کنیم؟ همه توبه میکردند. بلد نیستید چه کار کنید. زندان، دستبند و پابند که کار نشد. چرا شخصیت مردم را خورد میکنید؟ اینها عباد خدا هستند، فقط اشتباه کردهاند.
حرفم تمام شد. دلم برای مردم خیلی میسوزد. من اصلاً شما را از یاد نمیبرم. ناراحت شما و وضع اقتصادیتان هستم؛ اما کاری از دستم برنمیآید. دلم میخواهد سفرۀ همۀ شما پر باشد.
روضۀ تن گمشده در قتلگاه
بیایید به ابیعبدالله(ع) متوسل شویم که حسین(ع) مشکلگشاست. چه خبر شد؟ فردا 72 بدن بیصدا افتادند. صدای آنها را دیگر نمیشنویم. صدای خواهرش را که میشنویم. صدای امام زمان(ع) را میشنویم، صدای خواهرش را بشنوید:
آیم به قتلگاه که پیدا کنم تو را. چرا میگوید پیدا کنم؟ برای اینکه بدن را آنقدر زیر شمشیر و نیزه قرار داده بودند که باید خواهر همه را کنار میزد تا پیدایش کند. حسین من! عزیزم!
آیم به قتلگاه که پیدا کنم تو را*** امشب وداع هجرت فردا کنم تو را
جویم تو را قدم به قدم بین کشتگان*** با شوق و اضطراب تمنا کنم تو را
در حیرتم که از چه بجویم نشان تو*** نی سر، نه پیرهن، ز چه پیدا کنم تو را
برگیرمت ز خاک و ببوسم گلوی تو*** خود نوحه مادرانه چو زهرا کنم تو را
ریزم به حلق تشنۀ تو اشک چشم خویش*** سیراب تا که ای گل حمرا کنم تو را
ای آن که داغهای جگرسوز دیدهای! داغ اکبر، اصغر، قاسم، قمر بنیهاشم(علیهم السلام) دیدی، روی سینهات داغ عبدالله(ع) دیدی:
ای آن که داغهای جگرسوز دیدهای*** اکنون به اشک دیده مداوا کنم تو را[5]
حسین من! به خودت قسم! دلم نمیخواهد بروم، دارند مرا میبرند. حسین جان! از مدینه با تو، عباس و اکبر(علیهم السلام) همسفر بودم؛ اما بلند شو ببین اکنون همسفرم چه کسانی هستند؟ باید با عمر سعد، شمر و خولی همسفر شوم. حسین من! بلند شو ببین دارند بچههایت را میزنند.
[1]. شوری: 11.
[2]. یس: 59.
[3]. زلزال: 7.
[4]. همان: 8.
[5]. شعر از مرحوم حبیب الله چایچیان (حسان).