لطفا منتظر باشید

شب پنجم، سه شنبه (3-7-1397)

(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)
محرم1440 ه.ق - مهر1397 ه.ش
12.21 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.

 

نعمت‌های بی‌نظیر و عظیم و پرفایده‌ای به انسان عنایت شده که با این نعمت‌ها به آسانی می‌تواند خیر دنیا و آخرت خودش را تأمین کند؛ از جملۀ این نعمت‌ها، نعمت خلافت از خداست «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَة»(بقره، 30). «جاعل» فعل مضارع را معنی می‌دهد گرچه اسم فاعل است و دلالت بر استمرار کار خدا دارد؛ یعنی این قرار دادن خلافت پیوستگی دارد و دائمی است. کلمۀ «خلیفه» هم الف و لام ندارد، یعنی اختصاص به یک شخص واحد ندارد، پس همۀ فرزندان آدم اولیه لیاقت این مقام را دارند. معنی روشن است، یعنی موجودی که می‌تواند صفات خدا را در خودش ظهور بدهد. این مقام بالایی است.

نعمت دیگر نعمت علم است، نعمت معرفت است که توضیح می‌دهم به خواست خدا این نعمت چه نعمت والایی است. زمینۀ این نعمت در وجود انسان که می‌تواند این نعمت را از خدا دریافت کند عقل است. نعمت دیگر هم که چراغ آن دو نعمت است، نورافکن آن دو نعمت است، هدایت است، دین است که آن را هم توضیح می‌دهم.

 

دزد نعمت‌ها

قبل از توضیح این سه نعمت (خلافت، معرفت، هدایت) یک دزد و یک خطر را معرفی می‌کنم. این دزد در کمین این سه نعمت است که اگر انسان دزدشناس نباشد و خطرشناس نباشد و مواظب خودش نباشد و به قول قرآن مجید تقوا نداشته باشد، از این دزد و از این خطر نسبت به این نعمت‌ها در امان نخواهد بود. این دزد و این خطر آن‌قدر قدرت ندارد که بزند و ببرد و زهر خطرش را به انسان بریزد؛ طبق آیات قرآن و روایات این خود انسان است که راه را برای این دزد باز می‌کند تا سرمایه‌هایش را بدزدد و راه این خطر را می‌گشاید که بیاید و هر طوری که دلش می‌خواهد زخم بزند.

اسم این دزد و این خطر در آیات قرآن از سورۀ مبارکۀ بقره تا آخرین جزء قرآن «شیطان» است. شیطان از مادۀ شطن است، سه حرفی است (ش ط ن) به معنای منبع فساد، منبع شرّ، منبع خطر، منبع غارت است. خیلی علاقه دارم حرف‌های امشب تا هر وقت که در دنیا هستید، یادتان بماند.

 

شیطان کیست؟

کلمۀ شیطان کلمۀ خاص نیست، اسم عام است؛ یعنی نام یک نفر معین نیست. ابلیس اسم خاص است، ابلیس نام یک شخص معین است و آن شخصی است که در برابر شخصیت انسانی حضرت آدم با پروردگار عالم درگیر شد، نه با بدن آدم، نه با جسم آدم، ابلیس با شخصیت آدم درگیر شد؛ یعنی در همان عالم ملکوت دید به این موجود هم مقام خلافت داده شد، هم مقام هدایت داده شد، هم مقام معرفت و به کل ملائک خدا فرمود سجده کنید «فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلَّا إِبْلِيس»(حجر، 30 و 31).

من نمی‌دانم این سجده یعنی چه؟ می‌روم سراغ خود لغت، سجده یعنی فروتنی نهایی، یعنی تواضع کامل؛ به این موجود با این هویت و با این شخصیت تواضع کامل کنید. همه هم امر خدا را اطاعت کردند الا ابلیس، یادتان باشد که قرآن مجید می‌فرماید: ابلیس جنس فرشتگان نبود «كانَ مِنَ الْجِن»(کهف، 50)، یکی از موجودات ناپیدا بود، یعنی با چشم ظاهری دیده نمی‌شد.

اینجا هر کسی که وارد میدان شرّ ریزی شد، وارد میدان کبر شد، وارد میدان ذلالت و ذلالت ایجاد کردن شد، وارد میدان دزدی ارزش‌ها شد، وارد میدان خطر زدن شد، پروردگار اسمش را شیطان گذاشت؛ یعنی بندگان من! ابلیس را من ابلیس خلق نکردم، ابلیس شد؛ شیطان را من شیطان خلق نکردم، شیطان شد؛ نه شیاطین جنی و نه شیاطین انسی را من شیطان نیافریدم.

 

خداوند شیطان خلق نکرده

در آخرین سورۀ قرآن می‌گوید: «مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاس»(ناس، 6) من گِل وجود شیاطین جنی و انسی را با شرّ، با دروغ، با گمراه کردن، با دزدیدن ارزش‌ها، با خطر زدن نیافریدم؛ خلقت اینان را گردن من نیاندازید. به خداوند نگویید تو که صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را فرستادی، تو که مقام خلافت به ما دادی، تو که مقام معرفت دادی، تو که مقام هدایت دادی، پس چرا ابلیس و میلیاردها شیطان سر راه ما گذاشتی؟ من اینها را نگذاشتم، ابلیس «كانَ مِنَ الْكافِرِين»(ص، 74).

همشهری بزرگوار، کم‌نظیر، عالم، عارف، دانشمند و آذری زبان، چهرۀ مشهور جهانی، علامه طباطبایی، در تفسیر «المیزان» می‌فرماید: این «کان» به معنی «صار» است. «كانَ مِنَ الْكافِرِين» یعنی ابلیس مؤمن بود، عابد بود، عبدالله بود، بندۀ واقعی خدا بود، قلابی هم نبود، در درگیری با خدا به خاطر آدم کافر شد. بقیۀ شیاطین هم همین‌طور هستند، یعنی این مسئله در تمام شیاطین جهان همین است، خدا فرعون و نمرود و معاویه و یزید و دیگران را در رحم مادر شیطان نیافرید، آنها شیطان شدند؛ هوای نفس، ریاست طلبی، جمع کردن نیرو برای پیاده کردن شهواتشان ـ چون تنها نمی‌توانستند ـ آنها را تبدیل به شیطان کرد.

 

فطرت خوب همۀ انسان‌ها

این روایت را هم گوش بدهید از رسول خداست «کُلَ مولودٌ یولَدُ علی الفطرة» هر پسری، هر دختری بر اساس فطرت توحید به دنیا می‌آید، عوامل او را یهودی بار می‌آورند، مشرک بار می‌آورند، مجوسی بار می‌آورند، بی‌دین بار می‌آورند، بی‌تربیت بار می‌آورند. اینها هم هیچ الزامی ندارند یهودی و مسیحی و مشرک و بی‌دین بمانند، می‌توانند بیایند مؤمن شوند چون خدا گِل اینها را به یهودیت و مسیحیت و مجوسیت خمیر نکرد؛ لذا ما می‌بینیم یهودی مسلمان می‌شود، مسیحی مسلمان می‌شود، مجوسی مسلمان می‌شود، بی‌دین مسلمان می‌شود.

خدا احدی را شیطان نیافریده، پس اینجا کسی نمی‌تواند گردن خدا بگذارد و بگوید تو که می‌خواستی ما آدم خوبی شویم پس چرا این‌قدر دزد سر راه ما گذاشتی؟ خدا نگذاشته، آنها دزد ما نبودند، آنها دزد شدند. تو خودت را در اختیار دزد قرار نده، تو جیبت را پیش دزد باز نکن، تو ارزش‌هایت را به دزد نده. تا اینجای مطلب روشن و معلوم است و دلایلش هم کاملاً واضح است.

 

خلیفۀ خدا یا خلیفۀ شیطان

 حالا به سه‌تا آیۀ قرآن توجه کنید، آخرین ملاک ما قرآن است و بالاتر از قرآن حرفی نیست، بهتر از قرآن حرفی نیست، محکم‌تر از قرآن حرفی نیست. پیغمبر اکرم می‌فرماید: دوتا راه بیشتر نداریم و راه سومی اصلاً وجود ندارد، ما اگر از مسیر خلافت خدا در بیاییم، یعنی از ظهور دادن صفات الهی دست برداریم و به اختیار خودمان بگوییم خدایا ما نمی‌خواهیم زمینۀ صفات تو باشیم، نمی‌خواهم رحیم باشم، نمی‌خواهم کریم باشم، نمی‌خواهم صادق باشم، نمی‌خواهم درست باشم، نمی‌خواهم اهل گذشت باشم، نمی‌خواهم اهل عفو باشم، نمی‌خواهم مهربان باشم، نمی‌خواهم نرم باشم، نمی‌خواهم خوش‌اخلاق باشم، نمی‌خواهم نان‌رسان باشم، نمی‌خواهم زور که نیست.

خدا هم جواب می‌دهد نه زور نیست «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ»(بقره، 256)، من با قدرت خودم گردن تو را نمی‌گیرم، به زور وادارت کنم که این صفات من را تجلی بدهی، چون تجلی صفات من با زور هیچ ارزشی ندارد، اگر آزادانه صفات من را جلوه بدهی ارزش دارد. اگر صفات من را تجلی ندهی چه کاره می‌شوی؟ خلیفۀ شیطان می‌شوی، هیچ راه سومی هم وجود ندارد. خلیفۀ شیطان می‌شوی، حمال شیطان می‌شوی، باربر شیطان می‌شوی، خوشت می‌آید که خلیفۀ من نباشی؟ خوشت می‌آید که باربر شیطان باشی؟

اگر باربر و خلیفۀ شیطان شوی، آن وقت چه می‌شوی؟ زناکار می‌شوی، رباخوار می‌شوی، دروغ‌گو می‌شوی، تهمت‌زن می‌شوی، بی‌نماز می‌شوی، روزه‌خور می‌شوی، همۀ بدی‌ها در تو ظهور می‌کند. اگر با اختیار خودت این طرفی نباشی، می‌شوی آن طرفی؛ نور را نخواهی، تاریکی را باید بخواهی؛ بین نور و تاریکی چیز دیگری نیست. در عالم طبیعت هم همین است، یا شب است یا روز است، یا گلستان است یا خارستان است، یا مریضی است یا سلامت است، یا گرسنگی یا سیری است، یا مرگ است یا حیات است، یا خوشی است یا ناخوشی است، سومی‌اش چیست؟

در عالم معنا هم همین است؛ یا خداست یا شیطان، یا بهشت است یا جهنم، یا راستی است یا دروغ، یا سلامت نفس است یا شرّ، چیز دیگری نیست. اگر خلیفۀ منی که خلیفۀ منی، اگر خلیفۀ من نیستی پس خلیفۀ شیطان هستی.

 

عهد خداوند در سورۀ یس

حالا آن سه‌تا آیه را گوش بدهید به نظر من نباید گفت این آیه از معجزات قرآن است، کل آیات معجزات قرآن است. این آیه در سورۀ یس است «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ» کلمۀ عهد در هر آیه‌ای که با الی بود، «الیکم» این به معنی پیمان نیست. اگر هم در یک سخنرانی شنیدید سخنران این‌طور معنی کرد بنی‌آدم من با شما پیمان نبستم؟ «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطان»(یس، 60) شما هر چه فکر می‌کنید خدا کجا با ما پیمان بسته؟ یادتان نمی‌آید. بعد می‌گویید این گوینده از کجا می‌گوید خدا با ما پیمان بسته؟

واقعیت این است که خدا هیچ‌کجا با ما پیمان نبسته، ما از وقتی در رحم مادر بودیم تا حالا خدا با ما روبه‌رو نشده که با ما پیمان ببندد و بگوید بنشین قرارداد ببندیم، خدا قراری با ما نسبته است. «عهد» با «الی» که ترکیب می‌شود به معنی سفارش است، «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ» فرزندان آدم من به شما سفارش نکردم؟ «شیطان» اسم عام است، یعنی هر کس می‌خواهد به اقتصادت، به اجتماعت، به انفرادت، به زن و بچه‌ات، به اخلاقت، به دینت، به شخصیتت، به دنیایت و به آخرت ضربه بزند از او اطاعت نکن، «أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطان» عبادت نکن به معنی این نیست که سجده نکن، رکوع نکن، قنوت برایش نگیر؛ عبادت یعنی اطاعت.

من در صحف ابراهیم، صحف موسی، در انجیل، در زبور، در قرآن، به زبان صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، به زبان دوازده امام در قرآن به شما سفارش نکردم از شیطان اطاعت نکن؟ و بعد هم به تو نگفتم «إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِين»(یس، 60) آن دشمن پنهان نیست آشکار است، دشمنی‌اش روشن است. آن کسی که کنارت می‌نشیند و آدرس گناه را می‌دهد، آن کسی که می‌نشیند زمزمه می‌کند از خدا جدا شو، از نماز و عبادت و انبیا و این مجالس و عالم ربانی و قرآن و حلال و حرام جدا شو، اینکه دشمن پنهان نیست، آشکار است.

چرا دست به دست دشمن آشکار می‌دهی؟ به سودت است؟ برایت خوب است؟ به نظر شما برادران و خواهران خدا چطور باید با ما حرف بزند که ما بفهمیم چه کار باید بکنیم؟ چطور باید حجتش را بر ما تمام کند؟

 

زندگی حلال

 اما آیۀ دوم در سورۀ بقره است، عجیب است این آیه که خطابش به کل مردم دنیاست نه فقط به مردم مؤمن «يا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالًا طَيِّبا»(بقره، 168) فقط از مال حلال مصرف کنید، یعنی از اجناسی که حق کسی داخلش نیست: لباس حلال، زمین حلال، باغ حلال، خانۀ حلال، مغازۀ حلال. «كُلُوا» به معنی خوردن نیست، به معنی مصرف کردن است، هزینه کردن است، استفاده کردن است.

شما همین یک امر خدا را حساب کنید، اگر در همین مملکت اجرا شود؛ من دیگر لازم نیست موشکافی کنم، تمام شما هفتاد میلیون خانه‌هایتان حلال باشد، زمین‌هایتان حلال باشد، باغ‌هایتان حلال باشد، ملک‌هایتان حلال باشد، مغازه‌هایتان حلال باشد، فرش‌هایتان حلال باشد، لباس‌هایتان حلال باشد، خوراک‌تان حلال باشد، چقدر دردسر در این مملکت کم می‌شود؟

در تلویزیون شنیدیم که نزدیک هفده میلیون پرونده در دادگستری این مملکت است، ما حدود هفتاد میلیون جمعیتیم، هفده میلیون پرونده داریم؟ بخش عمدۀ آن پروندۀ مالی است، چه کار می‌کنید ملت؟ اینها برای خودتان است؟ پس حرف خدا چه شد؟

 

حق مردم و باطل شدن حج

من وارد ریز مسائل نشوم یا بشوم؟ نمی‌دانم، وظیفه‌ام است بشوم. کسی که مکه می‌رود، وقتی می‌خواهد در مسجد شجره در جحفه محرم شود، دوتا حولۀ احرامی به خودش می‌بندد، یکی روی دوشش و دیگری به کمرش، باید بگویم این حکم دین است، برای محرم شدن رو به قبله می‌ایستد، «لبیک» یعنی آمدم «اللهم لبیک» یعنی باز هم آمدم «لبیک اللهم لبیک» یعنی آمدم دوباره آمدم «لا شریک لک لبیک» یعنی آمدم «ان الحمد و النعمة لک و الملک» باز هم آمدم، اگر در این حولۀ روی شانه یا حولۀ بسته به کمر، یک دانه نخ از حق مردم به حرام وجود داشته باشد، با آن «لبیک» گفتن آدم محرم می‌شود ولی کل حجش باطل است، برمی‌گردد باز هم محرم است و تا سال دیگر همسرش به او حرام است، باید برود دوباره با حولۀ حلال حج به جا بیاورد. این احترام خدا به مال مردم است.

خدا حرف خوبی می‌زند یا حرف بدی می‌زند؟ قدیم‌ها می‌گفتند بنشینیم کلاه‌مان را قاضی کنیم، یعنی اگر هیچ قاضی پیدا نمی‌شود، خودت قاضی خودت باش، این حرف خدا خوب است یا بد است؟ شما خوش‌تان می‌آید یک نخ مال‌تان را به حرام ببرند؟ نه. اگر نخ مالت را به حرام ببرند تا وقتی در لباس دیگران است نمازهایشان همه باطل است.

 

حلال بخورید

شما یک لاستیک ماشینت غصبی است، یا دزدی است، یا برای برادرت است مدام گفت نبر، تو گفتی دلم می‌خواهد ببرم، حالا در راه هم به برف و بوران خوردی، در ماشین نماز ظهر و عصرت را خواندی و برادرت هم راضی نبود این لاستیک را ببری، نماز در آن ماشین باطل است، این حرف خداست.

«كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالًا طَيِّبا» نمی‌دانم برای مردم این آخر عمری چه چیزی بگویم که قیامت عذرم پیش خدا قبول باشد و نگوید رودربایستی کردی؟ چیزهایی را از من نگفتی، چرا نگفتی؟ آن کسی که خلیفۀ خداست، درست و حسابی زندگی می‌کند، خدایی زندگی می‌کند نه شیطانی.

 

گریه‌کن حسین(ع)

 این را من به یک واسطه برایتان نقل می‌کنم. من شش هفت سالم بود پای یک منبری می‌رفتم که آن‌طور منبری‌ها یا نیستند یا اگر باشند من نمی‌شناسم، من همۀ منبری‌های ایران را که نمی‌شناسم. آن منبری در گریه کردن نمونه نداشت، من کلاس اول دوم بودم، دهۀ عاشورا می‌رفتم پای منبر او، من به عشق او و به عشق یک آقا رسول می‌رفتم که به رسول تُرکه معروف بود.

گریۀ رسول ترک گریۀ بی‌نظیری بود، آن آخوند تهرانی بود، رسول با او گِل هم می‌رفتند و دوتایی روضه می‌خواندند. رسول گریه‌اش گلوگیر بود، یعنی تا دم مرگ می‌رفت. رسول یک آدمی بود که توبۀ حرّ بن یزید کرده بود.

آن روحانی از بس که برای ابی‌عبدالله(ع) گریه کرد پلکش صدمه دید، عملش کردند و دکتر متخصص گفت: حاج شیخ پلکت با عمل خوب شد، دیگر گریه نکن. گفت: تو کار خودت را بکن، من هم کار خودم را می‌کنم، این پلک‌ها را خدا به من داده برای ابی‌عبدالله(ع)، این پلک را من مفت نمی‌خواهم بگذرد که من این پلک را برای یکی دیگر می‌خواهم، تو چه کار به من داری؟ من نمی‌توانم. تا آخر عمرش هم گریه می‌کرد.

 

خریدن کباب با پول امانتی

ایشان از قول استادش مرحوم آقا شیخ عبدالکریم حائری، مرجع تقلیدی که بنیان‌گذار حوزۀ علمیۀ قم بود و استاد مراجع بعد خودش، می‌گفت آقا شیخ عبدالکریم برای خودم گفت و من هم نفر سومم. گفت: من نجف شرح «لمعه» می‌گفتم، در یک مسجدی در یک محلی یک پینه‌دوزی روبه‌روی این مسجد بود، من روزها که شرح «لمعه» برای ده پانزده‌تا طلبه می‌گفتم، این پینه‌دوز در مغازه را می‌بست و می‌آمد در درس شرح لمعه شرکت می‌کرد. من نمی‌دانم شرح لمعه را متوجه می‌شد یا نمی‌شد؟ خوانده بود یا نخوانده بود؟ من نمی‌پرسیدم.

دو روزی نیامد، بعد از دو روز آمد سر کارش، بعد از درس به او گفتم: آقا حالت چطور است؟ دو روز است نمی‌آیی. گفت: از دست تو حالم خوب نیست. گفتم: من چه کار کردم؟ گفت: برای اینکه هنوز مسلمانی‌ات پخته نیست، مسلمان باید مسلمانی‌اش پخته باشد. من دو روز است نیامدم چرا واپرسی نکردی من کجایم؟ چه شده است؟ مریض شده‌ام؟ مشکل دارم؟ گرفتار شدم؟ چرا احوالپرسی نکردی؟ گفتم: جریمه می‌دهم. گفت: چه جریمه‌ای به من می‌دهی؟ گفتم: فردا ناهار خانۀ من بیا. گفت: باشد قبول است.

ایشان گفت: من نجف یک اتاق داشتم که یک پرده بین اتاق کشیده بودم، خانمم آن طرف پرده و من این طرف که اگر مهمان آمد محرم نامحرمی رعایت شود. محرم نامحرمی مسئلۀ قرآنی است، می‌دانید این هم دارد از بین می‌رود. از یزد به مسافر نان خشک و کمی ماست خشک و پنیر، خانواده‌ام برایم می‌آوردند؛ پول نبود، حقوق نبود و با همان‌ها زندگی می‌کردیم.

خلیفۀ خدا با نان و پنیر و ماست قناعت می‌کند، جالب است دزد نمی‌شود، غاصب نمی‌شود، اختلاس نمی‌کند، مال مملکت را نمی‌دزدد، خلیفۀ خدا خیلی آدم جالبی است و خلیفۀ شیطان هم خیلی حرام لقمه است؛ خلیفۀ شیطان دزدی است که نسیم عیار را می‌دزدد، خلیفۀ خدا در یک اتاق با یک پردۀ وسط زندگی می‌کند و خلیفۀ شیطان به چند هزار متر ملک تهران و اروپا و به ده‌تا آسمان خراش از مال دزدی یک مملکت هم نمی‌تواند آرام شود، اصلاً این دوتا را نمی‌شود با هم مقایسه کرد.

گفت ما فردا آمدیم درس که بعد از درس با این پینه‌دوز برویم خانه، یادم رفته بود این شخص را مهمانی دعوت کرده‌ام، با هم آمدیم خانه و او را داخل همان نصف اتاق گذاشتم. روبه‌روی آن خانه یک کبابی بود، هفت هشت ریال یکی امانت به من داده بود تا به یکی برسانم، اما من آن شخص را ندیده بودم، دو ریال از آن برداشتم و بردم کبابی سه‌تا سیخ کباب شد، یکی برای زنم، یکی برای خودم و یکی برای مهمانم، گرفتم و آوردم سفره را پهن کردم. آن ماست و نان خشک یزد را هم گذاشتم داخل سفره، لقمۀ اول نان و ماست را خورد، لقمۀ دوم و سوم به پینه‌دوز گفتم: فدایت بشوم، کباب چرا نمی‌خوری؟ گفت: کبابی که با پول نسیه امانت مردم خریدی خودت بخور، آن از گلوی من پایین نمی‌رود. خلیفۀ خدا بودن نور می‌آورد، معرفت داشتن نور می‌آورد، هدایت نور می‌آورد، یک پینه‌دوز من آخوند را بیدار می‌کند.

 

پیروی از شیطان

آیۀ دوم را هم بخوانم، آیۀ سوم کمی طولانی است، آن را جلسۀ بعد بخوانم. من خیلی غصه دارم از اوضاع جامعه، از وضع خودم، نگران مردنم هستم که با چه رویی خدا را ملاقات کنم.

«يا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالاً طَيِّباً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ»(بقره، 168) از فرهنگ شیطان پیروی نکنید که دشمن شماست. «إِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ» هر شیطانی شما را به زشتی و به اعمال بسیار بد فرمان می‌دهد. «وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُون»(بقره، 169) و وادارتان می‌کند جاهلانه هر تهمتی را به خدا بزنید. آیۀ سوم هم در سورۀ ابراهیم است.

 

هر آنچه هستی بازآی

چه خدای خوبی داریم، چه خدای مهربانی داریم، غرق گنه ناامید مشو ز دربار ما، داوود در تمام تاریخ خلقت بنی‌آدم نمی‌توانی سابقه بگیری که کسی از بندگانم طرف من آمده باشد و من او را برگردانده باشم و گفته باشم برو گمشو، نمی‌خواهم بیایی. (غرق گنه ناامید مشو ز دربار ما/ بیا بهشتت دهم مرو تو در نار ما/ در دل شب ریز و خیز قطرۀ اشکی ز چشم/ که دوست دارم کند گریه گنهکار ما) یا ارحم الراحمین.

 

سوگواره

بیشتر ما دختر داریم و می‌دانیم دختر نسبت به بابا یک حال دیگر دارد. با اینکه بعضی از ما دخترهایمان را شوهر دادیم، فقط بشنود ما کسالت داریم، می‌دود می‌آید خانه و می‌گوید: بابا چه شده است؟ چه غذایی می‌خواهی؟ چه کار داری؟ دختر سیزده ساله ابی‌عبدالله(ع) تحمل یک لحظه فراق بابا را ندارد، آخرین لحظات ابی‌عبدالله(ع) است که می‌خواهد برود، می‌بیند اسب حرکت نمی‌کند، ذوالجناح با یک نهیب عاطفی ابی‌عبدالله(ع) خیز برمی‌داشت، دو سه بار نهیب زد اما دید حرکت نمی‌کند، خم شد و دید این بچۀ سیزده ساله دوتا دست اسب را بغل گرفته است.

ابی‌عبدالله(ع) پیاده شد، روی خاک نشست، سکینه را روی دامن نشاند. سکینه پرسید: بابا حالا که میدان می‌روی، برمی‌گردی؟ نه عزیز دلم، این بار دیگر برنمی‌گردم. به پدر گفت: بابا حالا که می‌روی و برنمی‌گردی، می‌شود من یک تقاضا کنم؟ بله عزیزم. بابا خودت بیا ما را به مدینه برگردان. امام با یک کنایه به او فهماند من دیگر نمی‌توانم شما را برگردانم، «لو ترک القطا لنام»

سکینۀ من! تو از من یک تقاضا کردی و من نتوانستم جواب بدهم، حالا بابا من از تو یک تقاضا دارم، بلند شد دست انداخت گردن ابی‌عبدالله(ع)، صورت بابا را به سینه گرفت و گفت: بابا تو از من چه می‌خواهی؟ سکینه جان! این‌قدر مقابل دیدۀ من اشک نریز، گریۀ تو قلب من را آتش می‌زند.

 

 خوی/ بقعۀ شیخ نوایی/ دهۀ دوم محرم 97/ جلسۀ پنجم

برچسب ها :