شب ششم، چهارشنبه (4-7-1397)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.
خداوند مهربان نعمتهای عظیمی را به انسان عطا کرده که با این نعمتها میتواند خیر دنیا و آخرت را بهطور کامل تأمین کند. خداوند با عطا کردن این نعمتها درِ هر عذر و بهانهای را به روی انسان بسته و راه هر چون و چرایی را در قیامت به روی او مسدود کرده است.
راز خداوند
یکی از نعمتها نعمت خلافت است، «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَة»(بقره، 30) خلافت الله، خبر عظیمی بود که به فرشتگان داده شد. سبک آیه نشان میدهد مقام خلافت را فقط برای حضرت آدم رقم نزد، برای آدم و نسل او رقم زد؛ این را از کلمۀ «جاعل» که معنای مضارع میدهد و از کلمۀ «خلیفه» که الف و لام ندارد، میتوان فهمید.
خلیفه به زبان ساده به معنای آینه است؛ من میخواهم یک آینهای را در زمین قرار دهم که صفات من را تجلی دهد، صفات من را منعکس کند، این یک نعمت است.
مطالبی در این زمینه نقل شده که توضیح لازم دارد، میترسم شما را خسته کند، خودم هم عمق آن مطالب را خیلی درک نمیکنم، از جمله از قول پروردگار نقل شده که فرموده: «الانسان سرّی و انا سرّه» انسان راز من است و من هم راز انسانم؛ این نهایت عظمت و شخصیت انسان است و این مطلب دربارۀ هیچکدام از موجودات آفرینش نقل نشده است.
سه مرحله تا نابودی
آیات اول سورۀ بقره نشان میدهد بین شما و ملائکه تفاوت شخصیتی خیلی زیاد است، البته در صورتی که این نعمتهای داده شده حفظ شود و به باد نرود؛ چون اگر این نعمتها به باد برود ما «أُولئِكَ كَالْأَنْعام»(اعراف، 179) میشویم و از انعام بودن هم عقبتر میرویم «بَلْ هُمْ أَضَل»(اعراف، 179) میشویم و از «بَلْ هُمْ أَضَل» هم عقبتر میرویم و به «ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِين»(تین، 5) میرسیم، او را برمیگردانم به پستترین پستها که من نمیدانم پستترین پستها در این عالم چه موجودی است.
این موضوع سه مرحله است؛ اگر این نعمتهای من را از سر خودت باز کنی و بگویی نمیخواهم و از این چهارچوبهای ملکوتی دربیایی اول «كَالْأَنْعام» میشوی، ارزشت به اندازۀ ارزش شتر و گاو و گوسفند و بز میشود. مرحلۀ دوم «بَلْ هُمْ أَضَل» پستتر میشوی و در مرحلۀ بعد از آن، پستترین پستها میشوی؛ وقتی که به مرحلۀ سوم رسیدی، قیامت «فَلا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْنا»(کهف، 105) دیگر ترازویی برای ارزیابیات سرپا نمیکنم؛ چون هیچ چیز نیستی که ارزیابیات کنم. این نهایت بیچارگی است که اصلاً برای ارزیابیات ترازویی برپا نمیکند. حرفهای دیگری هم در این زمینه هست، آنها بماند.
نعمت معرفت و هدایت
نعمت دوم، نعمت علم است، نعمت معرفت است، نعمت دانایی است که بدانم از این نعمت خلافت چگونه بهرهبرداری کنم. «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»(بقره، 31) با خلافت تنها کارم پیش نمیرود؛ مقام به من میدهد، دانایی هم باید به من میداد، علم هم میداد که بدانم با این مقام چگونه معامله کنم.
یک نورافکن قوی هم باید به من میداد که خطرات را بشناسم و آن هدایت است، دین است و آن را هم عنایت کرد. خطرات چیست؟ خطرات شیاطین هستند. نمیشد شیاطین را سر راه من قرار ندهد که من راحت باشم، زخم نخورم، غارت نشوم، ارزشهایم را ندزدند؟ در بحث شب گذشته مفصل توضیح دادیم که خدا شیطان نیافریده است. شیاطین؛ شیطان نبودند، شیطان شدند.
دلیل انحراف قابیل
قابیل و هابیل را خدا بر اساس فطرت توحیدی به آدم و حوا داد، یعنی وجود هر دو جهتگیری به طرف پروردگار داشت. یکی هابیل بود که عقربۀ جهتگیری خود را بهطرف خدا دستکاری نکرد و هابیل ماند؛ یکی عقربۀ جهتگیری خود را بهطرف پروردگار دستکاری کرد و قابیل شد؛ به خدا چه ربطی دارد؟
اگر من دزد شدم، چه ربطی به خدا دارد؟ شرابخور شدم، چه ربطی به خدا دارد؟ رباخور شدم، چه ربطی به خدا دارد؟ زناکار شدم، چه ربطی به خدا دارد؟ من با وسوسۀ دشمن عقربۀ غرایز جنسیام را دستکاری کردم و از جهتگیری بهطرف ازدواج به زنا برگرداندم، چه ربطی به خدا دارد؟ عقربۀ اقتصادم را به ربا برگرداندم، چه ربطی به خدا دارد؟ عقربۀ زبانم را بهطرف دروغ و تهمت و غیبت برگرداندم، چه ربطی به پروردگار دارد؟ مگر خدا خواسته؟ این تهمت است، به خدا تهمت نزنید.
منشأ خوبیها و بدیها
ما باید کارکرد خدا را در قرآن ببینیم، من یک آیه یادتان میدهم، همیشه یادتان بماند. شما کلمۀ «کفر» را که میشنوید همۀ زشتیها در همین کلمۀ کفر است، «وَ لا يَرْضى لِعِبادِهِ الْكُفْر»(زمر، 7) حتماً، یقیناً و مسلماً خدا برای بندگانش هیچ مورد منفی، زشت، گناه، معصیت، بدی و انحراف را تا روز قیامت نمیپسندد. تو نگو خدا این بلا را سر من آورده، این ضد حرف خدا در قرآن مجید است. «لا يَرْضى لِعِبادِهِ الْكُفْر» سه کلمه است، یعنی یک کتاب را خدا در این سه کلمه جمع کرده است.
خداوند میفرماید: «بِيَدِكَ الْخَيْر»(آلعمران، 26) همۀ خوبیها به دست من است، هر چه خوبی به شما میرسد از ناحیۀ من است. یک آیۀ دیگر هم در قرآن میگوید: «وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِك» هر بدی که به تو میرسد از طرف خودت به تو میرسد، «ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ»(نسا، 79) هر چه خوبی به تو میرسد از طرف من به تو میرسد. پروندههای این دو را جدا کن؛ بندۀ من تمام بدیها از طرف خودت به خودت میرسد، تمام خوبیها هم از طرف من به تو میرسد. آیات عجیبی است.
معامله با شرابخور
یک روایت خیلی محکم هم در این زمینه میگویم. امام صادق(ع) یک فرزندی دارد ـ اسمش را نمیدانم ـ که روزی نزد پدر آمد، چون پدرش بالاتر از همه، امام معصوم، خلیفةالله و عقل کل بود. گفت: بابا من یک پول حسابی جمع کردم، حدود هزار دینار طلا میخواهم بدهم دست شخصی که برایم معامله کند، سودش را تقسیم کند و به قول شما مضاربه و مشارکت داشته باشیم.
امام صادق(ع) فرمود: عزیز دلم در مردم معروف است و معروف بودنش هم تقریباً یقینی است که این آدم مشروبخور است، به آدم مشروبخور نمیتوان اعتماد کرد. اسلام یک دینی است که همه چیز را درست میسنجد، دختر به مشروبخور نده چون نسلت را فاسد میکند، با مشروبخور رفاقت نکن چون عقل سالمی ندارد.
دانشمندان آلمانیها میگویند ـ خوب است ما مسلمانها نمیگوییم که جوانهای امروزی ما را مسخره کنند ـ آلمانیها میگویند: هر باری که افراد مشروب میخورند و مست میکنند، دو هزار عدد سلول زندۀ مغزشان میمیرد.
با مشروبخور معاشرت نکن، معامله نکن، او را امین ندان، مالت را به مشروبخور امانت نده، زمینت را امانت نده، سندت را امانت نده. اگر گوش ندادی و ضرر کردی، مقصر کیست؟
فرزند امام صادق(ع) گفت: یابنرسولالله! به حرف مردم نباید زیاد گوش داد. رفت و تا دینار آخر پول را به مشروبخور داد، و او هم پول پسر امام صادق(ع) را خورد و تمامش نابود شد.
امام صادق(ع) آن سال به حج رفت و پسر هم با پدر رفت. در حال طواف گفت: بابا در مسجدالحرام هستیم، در حال طوافیم، دعا اینجا مستجاب است، دعا کن خدا پول نابود شدۀ من را به من برگرداند. امام صادق(ع) فرمود: این دعای من در این مسجدالحرام و در این طواف مستجاب نمیشود، من به تو گفتم پولت را به مشروبخور نده، دادی و نابود شد و برنمیگردد.
حرف گوش بدهید، به حرف خدا گوش بده، به حرف انبیا گوش بده، به حرف ائمۀ طاهرین گوش بده، ای انسان ای بشر گوش بده. هیچ بدی را گردن خدا نمیشود انداخت. از اول در قرآن قبول نکرده است.
شیطان؛ دعوتکننده نه تحمیل کننده
آیۀ سومی که در جلسۀ قبل وعده دادم بخوانم و نرسیدم، امروز میخوانم. خدا هیچ شرّی را در قرآن قبول نکرده که کار اوست، گفته هر خیری کار من است ولی هیچ شرّی کار من نیست. در قرآن است که هیچ شیطانی، هیچ شرّی را در قیامت قبول نمیکند که کار من است و به زور تحمیل به انسان کردم؛ قیامت سینهاش را سپر میکند و میگوید: کل گناهانی که مرتکب شدید گردن من نیاندازید، من شما را به گناه دعوت کردم، میخواستید دعوت من را قبول نکنید، من گردن نمیگیرم. پروردگار عالم هم محکومش نمیکند.
یک آیه در سورۀ ابراهیم است که خیلی آیۀ کوبندهای است. گنهکاران قیامت برای سبک کردن بار خودشان همۀ بار را گردن شیاطین میاندازند، مثلاً این سی هزار نفری که کربلا آمدند، میگویند خدایا گناه ما که این هفتاد و دوتا را کشتیم گردن عمر سعد است؛ عمر سعد هم میگوید گناه من گردن ابن زیاد است؛ ابن زیاد هم میگوید گناه من گردن یزید است.
بیحجابهای روزگار اول این مملکت میگویند گناه ما گردن رضاخان است؛ رضاخان میگوید گناه من گردن انگلیس است؛ همه میخواهند گردن شیطان به شیطان بیاندازند. رباخورهای دست پایین میگویند گردن رفیقهایمان است؛ رفیقها میگویند گردن بانک است؛ بانکیها میگویند گردن رئیس است؛ رئیسها میگویند گردن بالاترهاست. گناه را طبقاتی میکنند.
شیاطین بدون دوز و کلک
گفت و گوی شیطان را با کل مریدهایشان بشنوید: «وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ» زمانی که کار از کار گذشت و کار محاکمات پایان گرفت، معلوم شد چه کسانی باید بهشت بروند، دوزخیان هم محکوم به دوزخ شدند. شیطان میآیند و سینه را سپر میکنند، حرف اولش حرف پایدار و اصیلی است، ای اهل محشر که جهنمی شدید «إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَق»(ابراهیم، 22) خدا در دنیا در قرآن و تورات و انجیل و زبور و صحف ابراهیم به زبان انبیا هر چه به شما وعده داد، وعدۀ راست و درست بود.
این جمله را شیطان میگوید که «إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَق». معلوم میشود شیاطین هم با خدا دوز و کلک ندارند، ما را جاهلانه به دوز و کلک میاندازند اما خودشان دوز و کلک ندارند.
عشقبازی با آیات قرآن
یک وعدۀ خدا را من برایتان از سورۀ توبه بدون توضیح بخوانم، چه عشقی دارد فهمیدن این دوتا آیه؛ عمل به آیۀ اول و ایمان به آیۀ دوم، چه عشقی دارد: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ يُطِيعُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيم»(توبه، 71 و 72) این وعدۀ خداست.
لبیک نگفتن به دعوت شیطان
قیامت شیطان به مریدانش میگوید: «وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ»(ابراهیم، 22) خدا به همۀ شما وعده داد، وعدهاش هم راست بود، این هم هشت بهشت که جلوی چشم شماست و رفیقهای خدا از زن و مرد به بهشت میروند. «وَ وَعَدْتُكُمْ» من هم به شما وعده دادم و گفتم: زنا کنید، ربا بخورید، عرق بخورید، سر همدیگر را کلاه بگذارید، مال همدیگر را ببرید، «فَأَخْلَفْتُكُمْ» اما تمام وعدههایم دروغ بود، بیپایه بود، بیاصل بود، بیاساس بود، حالا همۀ شما منتظرید گناهانی که مرتکب شدید، گردن من بیاندازید.
«وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ» من در دنیا تسلطی به شما نداشتم. خدا میداند من قدرتی نداشتم که شما را از آزادی و اختیار سلب کنم و با اجبار وارد گناه کنم، من چنین قدرتی نداشتم که اشاره کنم و چراغ آزادی شما خاموش شود و یا گناه را به شما تحمیل کنم.
من یک رضاخان بودم؛ زمان رضاخان ایران چهارده میلیون جمعیت داشت، هفت میلیون زن بودید، من گفتم چادرهایتان را بردارید، شما هفت میلیون بودید و من یک نفر، میخواستی برنداری.
من یک عمر سعد بودم؛ کربلا سی و یکی دو سالم بود، شما سی هزار نفر بودید، من گفتم این هفتاد و دوتا را بکشید، میخواستید نکشید. من نمیتوانستم آزادی شما را سلب کنم و تسلطی بر شما نداشتم.
من یک ابنزیاد بودم؛ از بصره آمده بودم، شما یک شهر بودید و من گفتم مسلم را بکشید، میخواستید نکشید.
من یک هیتلر بودم؛ من به شما ـ ارتش آلمان ـ گفتم مردم را بکشید، ریختید دوازده میلیون نفر را کشتید، میخواستید نکشید.
رویارویی شیطان و انسان در قیامت
من تسلطی به شما نداشتم «إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ»، من فقط با این نوک زبانم شما را دعوت کردم و گفتم برو بدزد، گفتم اختلاس کن، گفتم حجابت را بردار، گفتم برو بکش؛ «فَاسْتَجَبْتُمْ لِي» سرمایۀ من نوک زبان بود، شما را دعوت کردم و شما هم دعوت من را قبول کردید. «فَلا تَلُومُونِي» در این صحرای محشر من را سرزنش نکنید، به من نگویید ملعون تو ما را جهنمی کردی، به من چه؟ «وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ» شما خودتان را سرزنش کنید که به حرف من گوش دادید. «وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ» من نمیتوانم یک نفرتان را از جهنم نجات بدهم، «وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ» کل شما چند میلیارد معصیتکار و مجرم هم نمیتوانید من را از دوزخ نجات بدهید.
آخرین حرفم با شما این است «إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ» در دنیا باید از یک نفر اطاعت میکردید، آن هم از خدا بود ولی آمدید من را شریک در اطاعت خدا قرار دادید، من در این شریک بودنم و در اطاعت خدا که شما علمم کردید از شما بیزارم. «مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيم» الان هفت طبقۀ دوزخ را خدا برای شما متجاوزان از دینش قرار داده است.
این عاقبت شیطان و شیطان پرستان است، این عاقبت آنهایی است که نعمت خلافت، نعمت معرفت و نعمت هدایت را از دست دادند؛ اما آنهایی که نعمت خلافت، نعمت معرفت، نعمت هدایت را خوب استفاده کنند، میدانید برنامۀ اینان چه میشود؟ اینها در عبودیت رشد میکنند.
ملاقات شیخ انصاری با صاحب فتوای تنباکو
یک داستان برایتان بگویم، من واسطۀ دومش هستم، بهت خواهید کرد. خیلی جوان بودم اهواز من را ده شب دعوت کردند، منبر نوادۀ دختری شیخ انصاری بود، شیخ اعظم که الان هم هست و بالای نود سالش است. آن وقت برادرش آیتالله آقا شیخ ابوالحسن انصاری زنده بود، مرجع و صاحب رساله بود.
اولین بار بود من این سهتا برادر را میدیدم، پدر این سهتا برادر شوهر نوۀ شیخ انصاری بود، نوۀ دختری شیخ آدم با عظمتی بود، اهل شوشتر بود. یک شب این بزرگواری که من را دعوت کرده بود گفت: با برادرم هماهنگ کردم برویم دیدنش، رفتیم. من عادتم بود و عادتم هم هست، دیدن بزرگان که میرفتم تقاضا میکردم چیزی یادم بدهید، اصلاً عادتم بود و هست.
به این مرجع بزرگوار عرض کردم: آقا یک چیزی یادم بدهید. ایشان گفت: از جد مادریام ـ چون شیخ پسر نداشت ـ یک چیزی یادت میدهم. شیخ در نجف یک خانۀ کاهگلی با سهتا اتاق داشت؛ در یک اتاق مادرش، در یک اتاق خودش و همسرش، در یک اتاق هم دوتا دخترش ـ یک دخترش مادرِ مادر ما بود ـ زندگی میکردند. هر کاری کردند این خانه را بفروشد و یک خانۀ بزرگتر بخرد حاضر نشد.
شیخ انصاری در علم و عمل آدم کمنظیری بود، بزرگان در حقش میگویند تالیتِلو معصوم است. صاحب فتوای تنباکو مرحوم حاج میرزا حسن شیرازی در اصفهان به مقام مرجعیت رسیده بود، نجف نبود و قصد میکند نجف زیارت برود، نه برای ماندن. آن وقتها وسیلۀ سفر سخت بود، از اصفهان تا نجف یک ماه طول میکشید، سید با آن عظمت علمی میرود نجف،
شیخ انصاری از سید دیدن میکند چون وجهۀ علمی داشت. به مرحوم شیرازی میگویند: شما چه وقت خانۀ شیخ میروی؟ میگوید: خانهاش نمیروم، برای بازدیدش یک روز سر درسش میروم. یک روز معینی میآید سر درس شیخ برای بازدید. بندگی را میخواهم بگویم، وقتی آدم مقام خلافت و هدایت و معرفت را نگه دارد، در عبودیت رشد میکند، یعنی میشود مطیع خدا و گول هیچ چیز را نمیخورد.
شیخ از روی منبر وقتی سید را میبیند، میخواهد بیاید پایین ولی سید نمیگذارد و میگوید آقا درس خود را را ادامه بدهید، من به دیدن شیخ آمدم. شیخ درس را ادامه میدهد و تمام میکند. سید میآید آنجایی که اجاره کرده بوده، شاگردها و رفیقها و همسفریها به سید میگویند: چه زمانی به ایران برگردیم؟ میگوید: من برنمیگردم، من امروز درسی را دیدم ـ الله اکبر از فروتنی و تواضع، الله اکبر از بندگی ـ که به نظرم رسیده نیاز به درس شیخ دارم، من کم دارم، من همه چیز را در ایران رها میکنم و اینجا میمانم.
هر شب در صحن امیرالمؤمنین(ع) به شیخ اقتدا میکرد؛ مادر شیخ میفهمد که سید به شیخ ارادت بالایی پیدا کرده است ـ شیخ مجسمۀ اسلام بود مجسمۀ تقوا و زهد بود ـ بدون خبر شیخ میفرستد دنبال سید حسن شیرازی و میگوید: من کارت دارم. سید پیش مادر شیخ میآید. مادر شیخ میگوید: پسر من ماه به ماه پنج تومان به پول عراق به من و به زنش و به دوتا دخترش و به خودش خرجی میدهد، با پنج تومان به ما سخت میگذرد، من شنیدم عاشق شماست، به او بگو مقداری به ما گشایش بدهد، مثلاً یک تومان به ما اضافه کند. سید میگوید: چشم.
نماز مغرب و عشا هنوز شروع نشده بود که سید شیرازی میآید سر جانماز و میگوید: آقا امروز مادرتان من را خواسته و گفته با پنج تومان به ما سخت میگذرد، به پسرم بگو کمی به خرجی ما اضافه کند؛ به نظر شما به خانمت و دوتا دخترت و مادرت سختگیری میکنی؟ اگر واقعاً سختگیری میکنی عادل نیستی و نمیتوانم پشت سرت اقتدا کنم، یا نه، عادلی و میشود اقتدا کنم.
شیخ میگوید: اگر بخواهی اقتدا بکنی یا نکنی آزادی و اجباری نداری پشت سر من نماز بخوانی؛ اما من طبق مسائل الهی، خودم را عادل میدانم. سید میگوید: اگر عادل میدانی اقتدا میکنم. شیخ میگوید: پس نمازت را با من بخوان، من جوابت را در حرم امیرالمؤمنین(ع) میدهم.
نماز مغرب و عشا را میخواند و شیخ دست سید را میگیرد، خلوت بود، میآید کنار ضریح و به شیرازی میگوید: سید من خودم طاقت قیامت را ندارم؛ اما کنار امیرالمؤمنین(ع) حاضرم یک مقدار به حقوق زن و بچه و مادرم و خودم اضافه کنم، به شرطی که تو گردن بگیری و قیامت جواب خدا را بدهی، چه کار کنم؟ سید میگوید: من گردن نمیگیرم. شیخ میگوید: پس همانی که به همه میدهم، کافی است. کمی ریز نشویم؟ نه، به ما سخت میگذرد.
سوگواره
هیچوقت پیغمبر درِ خانۀ زهرا را نمیزد (تق تق تق)، همیشه میایستاد روبهروی در و با یک لحن خاصی میگفت: «السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة» زهرا تا صدای بابا را میشنید، پشت در میآمد. ده سال همین کار را میکرد، یعنی مردم مدینه! اهل این خانه خیلی محترم هستند، مردم مدینه! درِ این خانه را نزنید، سلام کنید و خبر بدهید.
زهرا(س) در را باز کرد و پیغمبر فرمود: فاطمه جان! من امروز ناهار میخواهم خانۀ شما بیایم، چه دارید؟ گفت: بابا ام ایمن مقداری آرد و روغن برایم هدیه آورده است. فرمود: خوب است. دختر پیغمبر میگوید: او نشست، من و علی و حسن و حسین هم روبهرویش نشستیم، قیافههای ما چهارتا را نظاره کرد، بعد بلند شد رفت ته اتاق دو رکعت نماز خواند و زار زار گریه کرد.
آن عظمتش به ما اجازه نداد بپرسیم چرا گریه میکنی؟ از بین ما چهار نفر آن کسی که از همه سنش کمتر بود حسین بود، چهار سالش بود، بلند شد رفت، روی زانوی پیغمبر نشست و پرسید: مگر شما مهمانی نیامدید، چرا گریه میکنید؟ گفت: عزیز دلم، آمدم مهمانی، قیافۀ شما را که نگاه میکردم، بعد از خودم را هم داشتم میدیدم، بعد از مرگ من بین این در و دیوار صدای نالۀ مادرتان بلند میشود «ابتا! رفعت قوّتی»؛ عزیز دلم بعد از مدتی میان محراب مسجد، فرق پدرتان را با شمشیر میشکافند؛ بعد از مدتی کنار در همین مسجد، جنازۀ برادرت را تیرباران میکنند؛ اما «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» هیچ روزی مانند روز تو نیست که بین دو نهر آب، با لب تشنه سر از بدنت جدا میکنند، جلوی چشم زن و بچهات سر بریدهات را به نیزه میزنند.
«اللهم نور قلوبنا و استر عیوبنا و اغفر ذنوبنا، أصلح امورنا، اید واحفظ امام زمامنا و اجعل عاقبت امرنا خیرا و لا تسلط علینا من لا یرحمنا».
خوی/ بقعۀ شیخ نوایی/ دهه دوم محرم 97/ جلسۀ ششم