لطفا منتظر باشید

روز چهارم، پنجشنبه (12-7-1397)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1440 ه.ق - مهر1397 ه.ش
12.21 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

شناخت موانع محبت خدا به عبد

کلام در مقدمهٔ روایتی است که از رسول خدا(ص) نقل شده است: «اذا احب الله تعالی عبدا الهمه ثمان خصال» هرگاه خداوند عاشق بنده‌ای بشود، راه او را به‌سوی هشت خصلت باز می‌کند. بحث دراین‌زمینه زیاد است، چون رسول خدا(ص) به مسئلهٔ بسیار مهمی -محبت خدا به عبد- اشاره کرده‌اند و ما به جست‌وجوی مهمی دراین‌زمینه احتیاج داریم. اولاً باید ببینیم موانع محبت خدا به عبد چیست؟ چه عللی سبب می‌شود که عبد مورد نفرت و خشم خدا قرار می‌گیرد؟ وقتی مورد نفرت حق قرار بگیرد، یقینی است که تمام درهای فیوضات به روی او بسته می‌شود. یکی هم ورود به همین هشت خصلت است. وقتی منفور حق باشد، دیگر راهی به این هشت خصلت نخواهد داشت.

 

جلوهٔ محبت الهی به‌شرط پاک‌سازی دل از نفر‌ت خداوند

-بابی از ابواب بهشت

یکی از این هشت خصلت، خودش بابی از ابواب بهشت است: «غض البصر عن المحارم»، اینکه عبد به یک حالی، یک روحیه‌ای و یک توانمندی معنوی می‌رسد که از هرچه حرام الهی است، چشم‌پوشی می‌کند؛ برای او فراهم است، اما نمی‌خواهد و پیش نمی‌رود، جلو نمی‌رود، قبول نمی‌کند؛ دیگر حدّ نهایی آن اینکه به حرام، هرچه هم که لذت و شیرینی داشته باشد، میل و رغبت پیدا نمی‌کند. این سرمایهٔ کمی نیست! آن‌که خدا از او نفرت دارد، به چنین فیضی می‌رسد؟

-خلوتی در عالم هستی وجود ندارد

یا صفت دیگری که پیغمبر(ص) می‌فرمایند، حیاست؛ عبد در خلوت قرار می‌گیرد، هیچ بیننده‌ای نیست که او را ببیند تا دیدنش او را از گناه بازبدارد، به‌خاطر اینکه برای آبرو و شخصیتش رودربایستی دارد؛ ولی با اینکه هیچ بیننده‌ای نیست که او را ببیند، یک بازدارندگی عجیبی در وجودش، او را از ارتکاب معصیت باز می‌دارد که رودربایستی از پروردگار است؛ یعنی خدا در خلوت می‌بیند و این حقیقت حیاست. می‌گوید چطور هیچ‌کس نیست که من را ببیند؟ او که هست و من را می‌بیند؛ نهایتاً به این نتیجه رسیده است که خلوتی در تمام عالم هستی وجود ندارد.

-تخلق به اخلاق صالحین

و یک صفت دیگر که به آن راه پیدا می‌کند، «التخلق بأخلاق الصالحین» آراسته به اخلاق بندگان شایستهٔ خدا می‌شود. بندگان شایستهٔ خدا چه کسانی‌اند؟ انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) هستند. این صفات با بقیهٔ صفاتی که پیغمبر می‌فرمایند، اگر عبد محبوب خدا نباشد، امکان راهیابی به این اوصاف را دارد؟ قطعاً ندارد؛ تا انسان موارد نفرت را از وجودش پاک‌سازی نکند، زمینهٔ جلوهٔ محبت خدا نسبت به او ظهور نمی‌کند. شب باید برود تا خورشید طلوع بکند و نباید با بودن شب، انتظار طلوع خورشید را داشت.

 

رهایی از کم‌بینی با گشوده شدن چشم دل

-چشم سر، چشمی مادی‌نگر

بنا شد به سراغ بعضی از موارد نفرت برویم که اگر این موارد برطرف شود، به‌تدریج(حالا یک روز که نمی‌شود) دو چشم دلی که پیغمبر(ص) فرموده‌اند، باز می‌شود و آدم از کم‌بینی راحت می‌شود و فضای عظیمی برای حقیقت‌بینیِ او باز می‌شود؛ چون چشم سر با چشم دیگر موجودات در میدان دید فرقی نمی‌کند و این چشمی که به ما داده‌اند، مادیات را می‌بیند؛ اگر چشم دل همراهش نباشد، عبرت‌گیر نخواهد بود. «اَلَّذِینَ یذْکرُونَ اَللّٰهَ قِیٰاماً وَ قُعُوداً وَ عَلیٰ جُنُوبِهِمْ وَ یتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ رَبَّنٰا مٰا خَلَقْتَ هٰذٰا بٰاطِلاً»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 191)؛ اما اگر «یتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ» نباشد، «رَبَّنٰا مٰا خَلَقْتَ هٰذٰا بٰاطِلاً» ظهور نمی‌کند. هر شب در این کرهٔ زمین هشت‌میلیارد جمعیت سماوات را می‌بینند، ستاره‌ها را هم می‌بینند، اما اصلاً هم به زبانشان نمی‌آورند که «رَبَّنٰا مٰا خَلَقْتَ هٰذٰا بٰاطِلاً». یک نگاهی می‌کنند و می‌گویند منظرهٔ قشنگی است، می‌خورند و عرق هم روی آن می‌ریزند و بعد هم می‌خوابند.

-عبرت‌گیری انسان در همراهی چشم دل

آن‌که نگاهی به آسمان‌ها و ستارگان می‌اندازد و «یتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ»، با چشم دل وارد اندیشه می‌شود و به این نتیجه می‌رسد: «رَبَّنٰا مٰا خَلَقْتَ هٰذٰا بٰاطِلاً» ای مالک ما، ای پرورش‌دهندهٔ ما، ای خالق ما و ای همه‌کارهٔ ما، یک گوشه از گوشهٔ این جهان را بیهوده نیافریده‌ای. این برای خلقتت است، اما در حق ما چه تصمیمی بگیری؟ «رَبَّنٰا وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ» خدایا ما را از اینکه با هفت طبقهٔ جهنم درگیر بشویم، تو خودت حفظ کن. ببینید تا کجا را با چشم دل نگاه می‌کند!

-ارائهٔ ملکوت آسمان و زمین به ابراهیم(ع)

دو آیهٔ قرآن را هم که می‌خواهند بخوانند(که دیروز اشاره شد)، آن دو آیه را هم با چشم دل می‌بینند. دیدنشان با دیدن دیگران فرق می‌کند؛ یک آیه را می‌خوانند، دو آیه را می‌خوانند، چهار آیه را می‌خوانند و پروازهای عجیبی با آیهٔ شریفه می‌کنند. مگر در قرآن ندارد! با این چشم واقعاً، اصلاً با این چشم که ممکن نیست! «وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»(سورهٔ انعام، آیهٔ 75)، ما ملکوت تمام آسمان‌ها و زمین را به ابراهیم ارائه دادیم، مگر این چشم چقدر قدرت دید دارد؟ ما با قوی‌ترین تلسکوپ‌ها هم نمی‌توانیم کمترین مساحت آسمان را طی کنیم؛ اما ابراهیم(ع) روی کرهٔ زمین است و خدا ملکوت سماوات را به او ارائه کرد، یعنی بیا ای خاک‌نشین، این کل عالم من را ببین.

 

خداوند، یاریگر بندگان محبوبش در عبور از دام‌ها

این آیه را می‌خوانند و از تمام موانع عبور می‌کنند، یعنی از هرچه دام کاشته شده است، رد می‌شوند. از کجا به این مقامات رسیده‌اند؟ من هرچه صاحبان مقامات را در کتاب‌ها می‌خوانم، برایم مجهول نیستند که چطوری به این مقامات رسیده‌اند! آنها از دام‌ها رد شده‌اند، اگر رد نمی‌شدند و در دام می‌ماندند، به جایی نمی‌رسیدند. دام هم سر راه بشر کم نیست، دام‌گذار هم کم نیست. اسم هم نَبَرم، همهٔ ما می‌دانیم چقدر دام -دام انسانی، دام مالی، دام مقامی، دام خیالی، دام فکری، دام بدنی، دام غرایزی، دام شهوانی- بر سر راه انسان است؛ اما وجود مقدس او برای ما یک‌نفر با این هزاران دام، تدارک عبور از همهٔ این دام‌ها را داده است که رد بشویم؛ یعنی یک بافتی به وجود ما داده است تا به هر دامی که برسیم، دام به‌صورت اتوماتیک با حس کردن ما پاره شود، خیلی هم زحمت به‌عهدهٔ ما نینداخته است. سند بهتر از قرآن که نمی‌شود! صد دفعه در قرآن اعلام کرده است که خودم یار شما در عبور هستم؛ تو حرکت کن، من دام را پاره می‌کنم؛ ولی تو بیا، تو راه برو! «إِنْ تَنْصُرُوا اَللّٰهَ ینْصُرْکمْ وَ یثَبِّتْ أَقْدٰامَکمْ»(سورهٔ محمد، آیهٔ 7)، نمی‌گذارم تو را بلغزانند.

 

انتخاب منبع شر در زندگی، عامل خسرانی آشکار

-ازدست‌دادن سرمایه‌های وجودی در پذیرفتن سرپرستی شیطان

در این آیه شریفه دام‌گذار را معرفی می‌کند؛ آیه را باید با چشم دل ببینیم و نباید قرائتی ببینیم که حالا قرآن را باز کنیم و الفاظش را بخوانیم. الفاظ‌خوان که خیلی زیاد است، ما نباید لفظی‌خوان باشیم. آیه کوتاه هم هست، نصف خط است؛ اما پروردگار همهٔ درهای فیوضات را با این آیه به روی ما باز کرده است. ، پایان یک آیه در سورهٔ نساء است: «وَ مَنْ یتَّخِذِ اَلشَّیطٰانَ وَلِیا مِنْ دُونِ اَللّٰهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْرٰاناً مُبِیناً»(سورهٔ نساء، آیهٔ 119). «وَ مَنْ» یعنی هرکسی(در باز است و من نظر خاصی به هیچ مرد و زنی ندارم) در برابر خدا که منبع کل خیرات است، هر خیری هم از او صادر می‌شود و خیر او هم خیر دائم است، شیطان را به سرپرستی خودش انتخاب بکند؛ یعنی با بودن خدا، با بودن کل‌الخیر، با بودن معدن‌الخیر، با بودن خالق‌الخیر و با بودن صادرکنندهٔ خیر، منبع شر را انتخاب بکند و دستش را در دست منبع شرّ بگذارد، «فَقَدْ خَسِرَ خُسْرٰاناً مُبِیناً»(سورهٔ نساء، آیهٔ 119) او دچار ازدست‌دادن بسیار روشن تمام سرمایه‌های وجودی خودش شده است؛ یعنی در هر دامی از دام‌های او سرمایه‌ای یا سرمایه‌هایی را از دست می‌دهد و به جایی می‌رسد که از وجودش هیچ‌چیزی نمی‌ماند تا وارد قیامت شود.

-سرانجام انتخاب‌کنندگان سرپرستی شیطان در قیامت

این آیه خیلی دل‌سوزانه است و جگر آدم را آتش می‌زند! وقتی وارد قیامت شد، حالا می‌خواهم او را بسنجم که در مقابل سنجیدنش مزد بدهم، «فَلاٰ نُقِیمُ لَهُمْ یوْمَ اَلْقِیٰامَةِ وَزْناً»(سورهٔ کهف، آیهٔ 105) هیچ‌چیزی ندارد که بسنجم و پوچ است. آیه را باید با چشم دل دید، نودونُه درصد مردم جهان فقط «خَسِرَ خُسْرٰاناً مُبِیناً» هستند، یعنی اگر یک لحظه با چشم دل نگاه بکنند، آشکارا خسارت می‌بینند و پوشیده و مبهم نیست.

-عبور از دام‌های شیطان، راهی برای محبوب خدا شدن

حال باید چه‌کار کنم که محبوب خدا بشوم؟ دستم را باید از دست هر شیطانی دربیاورم، بیدار زندگی کنم که گرفتار هیچ دامی نشوم. خودم هم می‌فهمم دام چیست؛ آنچه مرا از خدا، نبوت و امامت فاصله می‌دهد. استادی داشتم که خیلی اهل خدا بود و یک‌نفر دیگر هم همراه با من در کنار این استاد سیر معنوی داشت. کسی او را فریب داد و مدتی رفت. همین که قرآن مجید سه‌بار می‌گوید: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ × مَلِكِ النَّاسِ × إِلَٰهِ النَّاسِ × مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ × الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ»(سورهٔ ناس، آیات 1-5). او را نسبت به این استاد وسوسه کرد و رفت، اما دو ماه دیگر برگشت. چرا برگشتی؟ تو که رفتی، تو که بدبین شدی! گفت: من که سواد زیادی ندارم، اما زبان‌بازی این وسوسه‌گر رابطهٔ مرا با استاد قطع کرد، بدبین شدم و آرامشم به‌هم خورد، انگار راه را گم کردم و بهتر دیدم که به پروردگار متوسل بشوم؛ گفتم: خدایا! راه را به من نشان بده. من بندهٔ تو هستم و دلم می‌خواهد به‌سوی تو حرکت کنم؛ اگر اشتباه کرده‌ام، اشتباهم را نشان بده.

امام صادق(ع) می‌فرمایند: حداقل در خواب به تو می‌نمایانند و این درست است، حقیقت دارد که حداقل در خواب می‌نمایانند. گفت: شبی در خواب دیدم که از سرِ پیشانی‌ام تا نوک انگشت‌هایم و همهٔ لباس‌هایم غرق نجاست است، از ترس آبرویم نمی‌دانم چه‌کار بکنم و دربه‌در به‌دنبال حمام می‌گردم. هنوز هیچ‌کس هم مرا ندیده است؛ تا اینکه یک حمام پیدا کردم. لباس‌هایم را نمی‌شد دربیاورم، با همین لباس غرق در نجاست در گرم‌خانه رفتم. شش دوش در گرم‌خانه بود، شیر دوش اوّل را باز کردم، آب نبود! دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم خشک بود؛ دیگر داشتم سکته می‌کردم که دیدم استاد وارد حمام شد، لبخندی به من زد و گفت: تو را بردند و غرق نجاستت کردند؟! آمد و یکی از شیرهای دوش را باز کرد، آب مثل باران بهار شروع به آمدن کرد. سپس گفت: من می‌روم، خودت و لباس‌هایت را کاملاً تمیز کن و بشور، آب کن و دوباره بیا.

از دام‌ها، دام شهوت حرام، صندلی حرام و... باید عبور کرد. در روایاتمان دارد: کسی که یک لقمهٔ حرام بخورد، «حرام بیّن»، تا زمانی که آثار این حرام در بدنش است، خداوند بنا ندارد که عباداتش را قبول بکند؛ ولی باید عباداتش را انجام بدهد. «وَ مَنْ یتَّخِذِ اَلشَّیطٰانَ وَلِیا مِنْ دُونِ اَللّٰهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْرٰاناً مُبِیناً».

 

فوز عظیم در اطاعت از خدا و رسولش

اما آیهٔ دوم: «وَ مَنْ یطِعِ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فٰازَ فَوْزاً عَظِیماً»(سورهٔ احزاب، آیهٔ 71). چقدر نکته‌اش جالب است! کسی که در تمام امور زندگی‌اش از خدا و پیغمبر اطاعت کند، نمی‌گوید به فوز رسیده، به فوز عظیم رسیده است. یک رشته‌ از فوز عظیم همین محبوب خدا شدن و راه پیدا کردن به این هشت خصلت است. آدم چقدر برای خودش غصه می‌خورد که چه سرمایه‌های عظیمی ریخته است و نتوانسته جمع کند.

 

حکایتی شنیدنی از بندهٔ محبوب خدا

مرحوم شیخ علی‌اکبر نهاوندی کتابی به‌نام «العبقریة الحسان» دارد که هشت جلد است. در جلد پنجم نوشته است که مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدباقر اصفهانی نقل می‌کند: نیم‌ساعت به اذان ظهر در میدان نقش جهان رسیدم، داشتم برای اقامهٔ نماز ظهر به مسجد شیخ لطف‌الله می‌رفتم، دیدم جنازه‌ای را تشییع می‌کنند و ده-دوازده‌تا کشیک‌چی بازار و حمّال، بیشتر هم نه، در تشییع جنازه هستند و یک تاجر بازار که من او را می‌شناسم. این تاجر از همه بیشتر گریه می‌کند، اما آن چند حمال و کشیک‌چی، بعضی‌هایشان دعا می‌خوانند و بعضی‌هایشان «لا اله الا الله» می‌گویند و گریهٔ زیادی ندارند. گفتم: خدایا! اگر این میّت قوم‌وخویش این تاجر است، چرا قوم‌وخویش‌ها برای تشییع نیامده‌اند و اگر نیست، این تاجر چه‌کاره است که مثل مادر بچه‌مرده گریه می‌کند؟!

دیدم از تشییع جنازه جدا شد، آمد و به من گفت: آقا نمی‌خواهی به تشییع یکی از اولیای خدا بیایی؟ گفتم: چرا! بی‌اختیار به‌دنبال جنازه کشیده شدم و بیرون رفتیم. رفتیم و رفتیم تا به غسالخانه رسیدیم. من خیلی خسته شدم، نشستم و با خودم گفتم ما چرا حرف این تاجر را گوش دادیم؟ امروز از نماز جماعت هم افتادیم! حالا این چه کسی هست؟ کشیک‌چی و باربر بازار! او را دفن کردیم، بعد به تاجر گفتم: این می‌ارزید که ما را به‌دنبال تشییع او کشیدی؟ گفت: خدمتتان می‌آیم و می‌گویم. آمد، نشست و گفت: حج واجب به‌عهده‌ام بود، اول به عراق رفتم. دزد بارم را در مسیر کربلا زد، اثاث و پول سفر حج و برگشت به ایرانم را برد و هیچ‌چیزی نماند و رویی نداشتم به کربلا بروم و کسی را هم نداشتم که قرض بکنم. سفر اوّلم هم بود، گفتم به کربلا نمی‌روم، پیاده راه افتادم و آمدم، گفتم به مسجد کوفه می‌آیم، کارهایم را در آنجا انجام می‌دهم؛ اگر آشنایی رسید، پولی قرض می‌کنم و به ایران برمی‌گردم. حالا از کار تجارتم اگر تأمین شد که به مکه می‌روم و اگر نشد که دیگر واجب‌الحج نیستم. نزدیکی‌های مسجد کوفه بودم که یک شخص معتبرِ باهیبت باعظمتی(چراغ هم نبود) اسمم را برد و گفت: غصه‌دار هستی؟ گفتم: چیزی نیست! گفت: چیزی که هست، بگو! گفتم: نه، قصد مسجد کوفه دارم. گفت: می‌دانم، اما غصه‌ات را بگو! دیدم رها نمی‌کند، به‌نظرم رسید این قیافه و این شکل حرف زدن، این‌جور احوالپرسی کردن به این می‌ماند که این امام عصر(عج) باشد، به او گفتم: دزد اثاث و بارم را در مسیر کربلا زد و هیچ‌چیزی ندارم، رویی هم ندارم که به کسی بگویم، آبرودار هم هستم و دست گدایی هم ندارم. گفت: مشکلی نیست.

صدا زد هالو، یک سواری آمد. ما یک کشیک‌چی در بازار اصفهان داشتیم که شب‌ها دکان‌ها را می‌پایید و ما بازاری‌ها چیزی به او بابت پاییدن مغازه‌ها می‌دادیم که ما به او هالو می‌گفتیم. این از بچه‌های همین پشت کوه اصفهان و ایل بختیاری بود. همین که ایشان گفت هالو، من به‌نظرم آمد هالو باید یکی از همین کشیک‌چی‌های بازار خودمان باشد. هالو آمد و گفت: بله آقا! فرمودند: وظیفهٔ امشب تو این است که اثاث‌های این مرد را پس بگیری و به او بدهی، بعد به مکه برسان تا اعمال حجّش را انجام بدهد، به کربلا برگردان و با امنیت به وطنش برگردان. گفت: چشم آقا! ایشان رفت و به من گفت: به فلان‌جا بیا، من همهٔ اثاث‌ها و پولت را پس می‌آورم.

رفتم، اثاث‌ها و پولم را آورد، گفت: اثاث‌هایت را در اینجا به یک آشنا بسپار، بیا تا من تو را به مکه ببرم. اثاث‌هایم را به یک آشنا سپردم، بعد گفت: همشهری‌هایت را که در مکه دیدی، ابداً از این جریان خبر نده و فقط به آنها بگو من از یک مسیر دیگر آمده‌ام. گفت: من رفتم، اثاث‌های سنگینم را سپردم و آمدم. چشم به هم گذاشتم و نگذاشتم، هالو گفتک این مسجدالحرام است، برو و کارهایت را بکن؛ فعلاً یک زیارت می‌کنی، بعد مُحرِم می‌شوی، بعد به عمرهٔ تمتع می‌روی، بعد مُحرِم به حج تمتع، عرفات، مشعر، منا، کارهایت که تمام شد، تو را برمی‌گردانم. شش-هفت روز حج را که انجام دادم، دوباره آمد و گفت: به حرم حسینی برمی‌گردیم. دوباره ما را در یک چشم‌به‌هم‌زدن به کربلا برگرداند و گفت: اثاث‌هایت را پس بگیر و برای رفتن به ایران آماده بشو؛ بعد به من گفت: من به گردن تو حق پیدا کردم؟ گفتم: آقا، خیلی حق به گردن من پیدا کرده‌ای. گفت: تو دیگر من را تا اصفهان نمی‌بینی و به‌خاطر حقی که من به گردن تو پیدا کرده‌ام، یک پیشنهاد در آنجا به تو می‌کنم، آن را انجام بده.

گفت: آقای حاج شیخ محمدباقر من هالو را دیگر ندیدم تا از حج برگشتم و مردم به دیدنم آمدند. یک روز دیدم هالو هم جزء این کسانی آمد که به دیدنم می‌آیند. من خوب دقت کردم، دیدم همانی است که امام عصر(عج) صدایش کرد. باز دقت کردم، این همین بِپای بازار است؟ این همین است که ما یک حمّال معمولی می‌دیدیم؟ کشیک‌چی است؟ این عبورکردهٔ از دام‌های شیاطین است؟ آمدم تا تمام‌قد بلند شوم، اشاره کرد که سر جایت بنشین و زبانت هم ببند! دم اتاق قهوه‌خانه نشست تا همه رفتند، همان‌جا که نشسته بود، گفت: یادت است به تو گفتم حقی به تو پیدا کردم؟ گفتم: بله آقا! گفت: من فردا ده صبح می‌میرم، یک اتاق دم بازار دارم و این آدرسش است، به آنجا می‌آیی. یک صندوق چوبی در آن اتاق است که چهارتا تک‌تومانی با یک کفن در صندوق است، پول را برای مخارج شست‌وشو و قبر برمی‌داری، کفنم هم به من می‌پوشانی و مرا دفن می‌کنی و وضع مرا هم به کسی خبر نمی‌دهی. می‌شود جاده را طی کرد؟ حمال‌های بازار طی کرده‌اند، ما نمی‌توانیم طی کنیم! می‌شود راه را رفت؟ هالوها رفتند!

«فبعزتک یا سیدی و مولای اقسم صادق لئن ترکتنی ناطق لأضجن الیک بین اهلها ضجیج الآملین و لاصرخن الیک صراخ المستصرخین و لابکین علیک بکاء الفاقدین و لانادینک أین کنت یا ولیّ المؤمنین یا غایة آمال العارفین یا غیاث المستغیثین یا حبیب قلوب الصادقین و یا إله العالمین».

 

ای وارث سریر امامت ز جای خیز

زینب چو دید پیکر آن شه میان خاک××××××××از دل کشید ناله به صد آه سوزناک

کای خفته خوش به بستر خون، دیده باز کن××××××احوال ما ببین، سپس خوابِ ناز کن

طفلان خود به ورطهٔ بحر بلا نگر×××××××××دستی به دستگیری ایشان دراز کن

ای وارث سریر امامت ز جای خیز××××××××بر کشتگان بی‌کفن خود نماز کن

یا دست ما بگیر و از این ورطهٔ بلا××××××××بار دیگر روانه به‌سوی حجاز کن

حسین! من نمی‌خواهم با شمر و خولی هم‌سفر باشم؛ نمی‌خواهم با سنان و عمرسعد هم‌سفر باشم.

«اللهم أصلح امورنا؛ اللهم و استر عیوبنا؛ اللهم اغفر ذنوبنا؛ اللهم لا تسلط علینا من لا یرحمنا؛ اللهم اشف مرضانا؛ اللهم لا تجعل الدنیا اکبر حمدنا؛ اللهم اید واحفظ امام زمامنا؛ اللهم اجعل عاقبة امرنا خیرا».

 

 

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم محرّم/ پاییز 1397ه‍.ش./ سخنرانی چهارم

 

برچسب ها :