لطفا منتظر باشید

شب پنجم، پنجشنبه (12-7-1397)

(تهران بیت الزهرا (س))
محرم1440 ه.ق - مهر1397 ه.ش
10.64 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.

 

گاهی افرادی خردمند به محضر مبارک انبیای خدا و ائمۀ طاهرین(ع) رسیدند و از این بزرگواران پرسش‌های بسیار مهمی پرسیدند و جواب‌های با ارزشی را دریافت کردند که هم پرسش‌ها و هم پاسخ‌ها ماندگار شد؛ گاهی خودشان این پرسش و پاسخ‌ها را نوشتند و در خانواده باقی ماند، بعد دست به دست گشت و بعد به کتاب‌ها منتقل شد، گاهی دیگران از آنها شنیدند، یادداشت کردند و آنها یادداشت‌های خود را به دیگران انتقال دادند و کم‌کم به کتاب‌ها راه پیدا کرد و ماندنی شد، و یک خدمت عظیمی به تربیت و به ادب انسان شد.

 

ایجاد تحول انسانی

این را برای شما جوان‌ها عرض می‌کنم، البته خودم هم این عادت را هنوز هم دارم. من شاید از سن هشت نه سالگی این کار را کردم، این سفارش سفارش حضرت مجتبی(ع) است. یک روز امام مجتبی(ع) در کوچه به چندتا بچه برخورد کردند، ایستادند، با بچه‌ها سلام و علیک کردند و احوالپرسی کردند. امام یا پیغمبر معدن فروتنی و تواضع است، هیچ‌وقت شخصیت خودش را کنار بچه‌ها ولو ناشناس باشند پنهان نمی‌کند، هیچ‌وقت به خودش نمی‌گوید من کجا و چهارتا بچۀ پابرهنۀ داخل کوچه کجا؟

انبیا و ائمه افراد را آدم می‌دیدند، کاری به سن آنان نداشتند، نگاهشان و زبانشان تحول آفرین بود. شما چه می‌دانید؟ شاید به یک بچه در کوچه بربخورید یا در قوم و خویش خودتان، دو کلمه با او با محبت حرف بزنید و همین ایجاد تحولی در او کند، در آینده یک انسان عظیمی شود، یک انسان بزرگی شود.

 

نعمت زبان

زبان کارهای بسیار مهمی از دستش برمی‌آید، یکی از حرف‌هایی که خدا در قرآن با مردم دارد این است: «أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَ لِساناً وَ شَفَتَيْنِ»(بلد، 8 و 9). آدمی که بی‌دقت است این دوتا آیه را نگاه می‌کند و می‌بیند خیلی ساده است، خدا با این عظمتش چه می‌گوید؟ «أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَ لِساناً» آیا من برای این انسان‌ها زبان قرار ندادم؟ این چه حرفی است؟ «وَ شَفَتَيْنِ» آیا برای این انسان دو لب قرار ندادم؟ این هم مسئله شد؟ اما اگر آدم با عقل و فکر این دو آیه را نگاه کند، می‌فهمد که این حرف خدا حرف خیلی عظیمی است.

زبان، و لب که کمک زبان است، تحولات عظیمی در جان بشر، در عقل بشر، در حرکت بشر، در ادب بشر، در تمدن بشر ایجاد کرده است. در همین کلاس‌های تاریخ، زبان اساتید با دانشجویان حرف زده و علم را انتقال داده که تمدن به وجود آمده است؛ چه کسی این کار را کرده؟ زبان و دوتا لب بوده است. این دوتا آیۀ کمی نیست.

 

شیعه یعنی بردبار و دانشمند

من نمی‌خواهم داستان کاملش را بگویم، از این داستان در ایران قبلاً مردم خبر نداشتند. یک اتفاقی در همدان افتاد، یک تاجری در یک مهمانی سال پنجاه ـ الان باید بگویم واقعاً خدا رحمتش کند ـ به من که آن وقت بیست و هفت هشت سالم بود گفت: شما کتاب «ریحانة الادب» مدرس تبریزی را دارید؟ این زبان بود که این حرف را به من زد «أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَ لِساناً» خیلی آیۀ عجیبی است.

گفتم: نه، من این کتاب را ندارم. گفت: این کتاب هشت جلد است، من دارم و لازمش ندارم، به شما بدهم؟ گفتم: عنایت کنید. بلند شد یک پرده را کنار زد، من دیدم این تاجر نزدیک هزارتا کتاب دارد؛ پیش خودم گفتم شیعه به این می‌گویند. شیعه وقتی پیغمبر تعریفش را می‌کند می‌گوید: «علماء حلماء» شیعه بردباران و دانشمندان هستند. همین حرف را امام صادق(ع) دارد که شیعه دانشمندان و بردبارانند.

این هشت جلد کتاب را به من داد، حالا آن اتفاق جالب چه بود؟ من این کتاب هشت جلدی را آوردم آن خانه‌ای که مهمان بودم، باز کردم خواندم و این داستان را در آن کتاب دیدم. تمام آن را نمی‌خواهم بگویم، این داستان را به منبر کشیدم، نوارش در همۀ ایران پخش شد، بعد دیدم گویندگان خیلی‌ها از روی این نوار منبر رفتند و من هم توقعی نداشتم که مدرک حرف را نقل کنند، ولی خوبی به این بود که این مسئله پخش شد.

 

تحول خان قشقائی

من آمدم اصفهان منبر دعوت داشتم، رفتم قبر قهرمان این داستان را در تخت فولاد پیدا کردم، دیدم سنگ قبر هفت هشت تکه شده، لحد خراب شده و قبر فرو رفته است. شب آمدم مسجد سید، بیش از چهار پنج هزار جمعیت بود چون مسجد سید دوازده هزار متر است و تا داخل خیابان جمعیت بود. اعتراض شدیدی به اصفهان نسبت به خرابی این قبر کردم. صبح دیدم شهردار آن زمان اصفهان صبحانه پیش من آمد و گفت: اتفاقاً من دیشب پای سخنرانی شما بودم و گلایۀ شما را شنیدم، آن قبر خراب را امروز می‌روم می‌بینم و تعمیرش می‌کنم.

این داستانی که می‌گویم برای بیست و سه چهار سال پیش است، سال بعد که رفتم دیدم یک مقبره روی این قبر ساخته شده آن زمان فکر کنم صد میلیون تومان خرج این مقبره شده بود که شاید تا هزار سال دیگر هم این مقبره خراب نشود. خیلی خوب ساخته بود و می‌ارزید، هر سال هم که می‌روم اصفهان، سر آن قبر هم می‌روم.

حالا این قبر چه کسی است؟ این قبر یک لر است، لر برای طایفۀ قشقائی منطقۀ سمیرم است. این لر خان بوده و پدرش هم خان بود، شغلش دامداری و کشاورزی بود و هنرش هم نواختن تار بود، سه تار می‌زد و خوب هم می‌زد. در نواختن تار هنر داشت، غروب‌ها که از صحرا برمی‌گشت رفقا جمع می‌شدند و برای آنان تار می‌زد.

تارش خراب شد، یک روزی کشک و پنیر و روغن بار می‌کند که جنس‌های تولید خودش بود، تارش را هم می‌گذارد داخل بار می‌آید اصفهان، می‌آید بازاری که یک طرفش در نقش جهان است، در میدان اصفهان و یک طرفش هم یک محل دیگر اصفهان است. کشک و پنیر و روغنش را به آن مغازه‌داری که همیشه با او معامله داشته می‌فروشد و بعد از او می‌پرسد که اینجا اوستایی که خوب بتواند تار را تعمیر کند سراغ نداری؟

خریدار کشک و روغن آدم متدینی بود، اهل آلات موسیقی نبود؛ یا تعمیرکار تار را می‌شناخته و نمی‌خواسته بگوید که مثلاً شریک در گناه نشود؛ یا نه نمی‌شناخته چون داخل این کارها نبود است. یک کسی در مغازه‌اش نشسته بود، همان شخصی که در این کتاب من همدان می‌خواندم، بعد گذرم به اصفهان افتاد و رفتم سر قبرش، خرابی قبر را دیدم و روی منبر اصفهان اعتراض کردم و یک مقبرۀ صد میلیونی برایش ساختند، بعد هم دیگر تمام بزرگان تخت فولاد را برایشان مقبره ساختند و زنده شد. بعداً من پیشنهاد دادم که شرح حال تمام علما و عرفا و شعرای مدفونین در تخت فولاد را بنویسند که تا پارسال سی جلد و چهار جلد دانشنامۀ مفصل نوشتند، خیلی کار نابی شد.

آن ژنده‌پوش که لباس کهنه تنش بود، شناخته نشده چه کسی بود، او برمی‌گردد قیافۀ خان را با کلاه قشقائی و پالتو و شال و کفش‌های قشقائی و سبیل از بناگوش در رفته حدود چهل ساله را می‌بیند، به او می‌گوید: خان! چند وقت است تار می‌نوازی؟ او هم می‌گوید: از چهارده پانزده سالگی. می‌گوید: قشنگ بلدی صدای تار را دربیاوری؟ می‌گوید: عالی. می‌گوید: تا حالا صدای تار وجود خودت را هم درآوردی؟

زبان آیه را آدم می‌بیند، در دیدن قرآن ای کاش آدم آیات را که می‌بیند با چشم دل ببیند، با چشم سر که گاو هم می‌تواند ببیند، اثری برنمی‌دارد، چشم گاو هم خط‌ها را می‌بیند، چشم شتر هم خط‌ها را می‌بیند، چشم آدم معمولی هم خط‌ها را می‌بیند «أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَ لِساناً وَ شَفَتَيْنِ» چه می‌گوید خدا؟ من برای انسان زبان قرار ندادم؟ آری قرار دادی، این هم حرف شد به قرآن کشیدی؟

اما اگر آدم با چشم فکر آیه را ببیند، متوجه می‌شود زبان تحول‌ساز عجیبی در این عالم بوده است. خان یک نگاه می‌کند به این ژنده‌پوش و می‌گوید: چه گفتی؟ با همان لهجۀ لری، به او می‌گوید: تو آن سه تار را خوب می‌توانی به صدا دربیاوری؟ می‌گوید: بله خیلی خوب، خیلی هنرم در این زمینه قوی است. می‌گوید: تا حالا هم شده این تارهایی که خدا برای وجودت ساخته به صدا دربیاوری؟ می‌گوید: نه این را بلد نیستم، کجا باید بروم یاد بگیرم تارهای وجود خودم را به صدا دربیاورم؟ با دستش اشاره می‌کند به مدرسۀ صدر و می‌گوید: برو آنجا.

خان هم پنیر و کشک و روغنش را فروخته و با همان سبیل از بناگوش در رفته و کلاه قشقائی و شال کمر و پالتو وارد مدرسه می‌شود. طلبه‌ها اصلاً چنین قیافه‌ای را تا حالا در مدرسه ندیده‌اند، طلبه در مدرسه هر چه دیده پالتوی تا زیر زانو دیده و ریش دیده و عمامه دیده و عبا، اصلاً چنین چیزی ندیده، طلبه سبیل به این کلفتی ندیده است.

طلبه‌ها چیزی نمی‌گویند، بارک‌الله به طلبه‌ها، من الان آفرین می‌گویم به آن طلبه‌ها که همه هم مرده‌اند. خان می‌آید پیش خادم و می‌گوید: اتاق داری به من بدهی؟ هزار بارک‌الله به آن خادم مدرسه که به او نمی‌گوید آدم حسابی اینجا جای تو است؟ برگرد برو داخل ایلت، برگرد برو دنبال گاو و گوسفندت، برگرد برو دنبال صحرا. خادم به او می‌گوید: خان اتاق برای چه می‌خواهی؟ می‌گوید: می‌خواهم درس بخوانم. می‌گوید: بله دارم، بیا برویم نشانت بدهم. خادم یک اتاق در مدرسۀ صدر نشانش می‌دهد و می‌گوید: این کلیدش، کسی را هم با تو بگذارم؟ می‌گوید: نه، می‌ترسم با من هماهنگ نشود، کسی را با من نگذار، خودم می‌مانم.

چند سال در این حجره می‌ماند. جوان‌ها حوصلۀ شما می‌کشد این‌طور تحصیل کنید؟ بیست سال درس خواند، حالا شده شصت ساله، بعد از شصت سال حالا در اصفهان چه کاره شده؟ شده یکی از سرآمدهای علمای بزرگ شیعه در رأس علمای اصفهان و یک تعداد شاگرد پای درسش می‌آیند. خوب گوش می‌دهید؟ پای درس همین لر که هنوز عمامه نگذاشته، هنوز قبا نپوشیده، هنوز عبا نیانداخته، یک دانه کلاه ـ کلاهی که با پوست گوسفند درست می‌کنند ـ سرش می‌گذارد، شالش را دارد، پالتویش را هم دارد. وقت نماز فقط یک عبا می‌اندازد.

حالا برویم سراغ شاگردهایش، حالا من در آن کتاب می‌خوانم حدود پنجاه‌تا از شاگردهایش را نوشتند که از کلاس این شخص در بخشی از علوم درآمدند، من چهار پنج‌تایش را برایتان بشمارم: آیت‌الله العظمی بروجردی یک شاگردش، آیت‌الله العظمی آقاسید جمال الدین گلپایگانی این دوتا، آیت‌الله العظمی حاج آقا رحیم ارباب این سه‌تا، آیت‌الله العظمی شهید سید حسن مدرس این چهارتا، آیت‌الله العظمی حاج شیخ مرتضی طالقانی این پنج‌تا، چهل و پنج‌تای دیگر هم شاگرد تحویل داده است، این کار زبان آن ژنده‌پوش است. این زبان است که در دهان بعضی از خردمندان بود.

 

پرسش‌های حرام

ای کاش همه عقل را به کار می‌گرفتند و اهل پرسش می‌شدند. یکی از امتیازات قرآن این است که مردم را تشویق به سؤال پرسیدن می‌کند، قرآن دوست ندارد مردم لال باشند، قرآن دوست ندارد مردم ساکت باشند، قرآن دوست ندارد مردم نپرسند، قرآن دوست دارد مردم اهل پرسش باشند، البته پرسش مثبت، قرآن از پرسش منفی نهی کرده، پرسش منفی را حرام می‌داند.

رفیق تو در جوانی چندتا گناه کردی؟ این پرسش از نظر قرآن حرام است. دختر خانم من می‌خواهم با شما ازدواج کنم، قبل از اینکه شما قصد ازدواج کنی چندتا دوست پسر داشتی؟ این پرسش از نظر قرآن به شدت حرام است. آقا پسر قبل از اینکه بیای حرف ازدواج بزنی چندتا دوست دختر داشتی؟ این پرسش از نظر قرآن به شدت حرام است. پرسش‌های منفی حرام است.

سؤال لازم است، ولی سؤال مثبت؛ فقط مثبت، از آفرینش سؤال کن، از توحید سؤال کن، از حقایق سؤال کن، از زندگی پاکان عالم سؤال کن، از حقایق قرآن بپرس، از روایات بپرس، از علوم بپرس، از فیزیک، از ریاضی، از شیمی، از کتاب‌های به دردخور، از شعرهای ناب، این‌قدر پروندۀ سؤال مثبت هست که خدا می‌داند، برای چه سؤال حرام می‌پرسی؟ مگر دوست داری بارت سنگین شود.

 

حرمت آبروی مؤمن

اگر کسی هم از تو سؤال نکرد، شما حق داری اگر گناهی کردی برای کسی تعریف کنی؟ نه، آن هم حرام است. خدا به شما که بنده‌اش هستی حق تعریف گناه گذشته‌ات را نداده است. یکی بیاید و بگوید بیا پروندۀ گذشته را برای همدیگر رو کنیم، این حرام است، خود این یک معصیت است.

در دادگاه‌ها یک قاضی حق ندارد از شما جستجوی مسائل گذشتۀ شما را داشته باشد، حرام است، قاضی حق ندارد شما را وادار به اقرار به گناه کند، وقتی خودت اقرار به گناه نداری. یک گزارش در حق شما دادند و برای قاضی هم ثابت نیست، قاضی حق ندارد شما را وادار کند بگویی که برایش ثابت شود، اصلاً‌ کل این دادگاه حرام است. اسلام برای آبروی مردم به اندازۀ جانشان قیمت قائل شده «عِرضُ المؤمن کالدمه» قیمت آبروی مؤمن با خونش مساوی است.

یک زبان، ببین با جان و فکر یک لر چه کار کرد؟ شما حالا برو دنبال آثار شاگردان این لر، یک شاگردش آیت‌الله العظمی بروجردی، شما حساب کن ایشان وقتی آمد قم چندتا طلبه داشت، چهارصد تا پانصدتا، ایشان روزی که از دنیا رفت قم نزدیک ده هزار طلبۀ دانشمند، نویسنده، گوینده و هشتاد نودتا در ردۀ مرجعیت داشت، بقیۀ مراجعی که در درس همین خان ساخته شدند، چه آثاری یک زبان آدم کهنه‌پوش دارد که یک خانی را تبدیل به یکی از علمای بزرگ اسلام کرد؟ ما اگر بخواهیم موجی که آن زبان ایجاد کرد را ارزیابی کنیم، دو هزار سال هم بنشینیم حساب کنیم نمی‌توانیم. بیاییم زبانمان برای خودمان، برای زن و بچه، برای مردم زبان خیر باشد.

 

تمام قوانین خدا در سه جمله

این مقدمه، خیلی مقدمۀ با ارزشی بود. یک کسی خردمند یک روز آمد خانۀ زین‌العابدین(ع) که امشب بنا به روایات قوی‌تر شب شهادتش است، از سؤالش معلوم است خیلی آدم عاقلی بوده، گفت: «یابن رسول‌الله! اخبرنی بجمیع الشرایع الدین» تمام قوانین دین خدا را در همین یک جلسه به من بگو.

من که امام نیستم، بلد نبودم جواب بدهم، اما اگر می‌آمد پیش من و به من می‌گفت که آقا شما طلبه‌ای کمی درس خواندی، تمام قوانین دین را برای من در همین یک جلسه بگو، من می‌گفتم که بلند شو برو این کتاب «وسائل الشیعه» را ببین، بیست جلد است و هر جلدی هم پانصد صفحه است که می‌شود ده هزار صفحه، قوانین دین در همین ده هزار صفحه است، برو خودت بخوان.

 

تأثیرنداشتن زمان بر حقایق

امام ریشۀ همه قوانین را در همان یک جلسه در سه بخش برایش بیان کرد. معنی امام همین است، ما هم مأمومیم، حالا که ما امام نشدیم و مأموم شدیم، واجب است پیرو امام باشیم، اگر ما هم حرف زدن مثل امام بلد بودیم و عقلمان هم اندازۀ امام بود، خدا هم به ما مقام امامت می‌داد، خدا نداده پس ما به اندازۀ امام نمی‌فهمیم و برای تأمین خیر دنیا و آخرت باید به امام اقتدا کنیم. زمان هم در وجود امام مطرح نیست که امام برای هزار و پانصد سال پیش بوده و ما برای قرن بیستم هستیم، الان ما به امام اقتدا کنیم؟

زمان در وجود امام مطرح نیست، مثل قرآن که زمان در قرآن مطرح نیست، زمان در خدا مطرح نیست، زمان در ریاضیات هم مطرح نیست، دو دوتا چندتا می‌شود؟ چهارتا، دو هزار سال پیش دو دوتا چندتا بود؟ چهارتا، یک میلیون سال پیش دو دوتا چندتا بود؟ چهارتا، ده میلیون سال دیگر دو دوتا چندتاست؟ چهارتا. زمان در همه چیز که اثر ندارد، خیلی از حقایق خارج از چهارچوب زمان است.

ریاضیات اسیر زمان نیست، نبوت با زمان کهنه نمی‌شود و در گرو زمان نیست، امیرالمؤمنین(ع) در گرو زمان نیست. علی دائم علی است، زهرا دائم زهراست، قرآن دائم قرآن است، خدا هم دائم خداست. اینکه من بنشینم روی نفهمی بگویم من حالا بروم دنبال علی که برای پانزده قرن قبل بوده؟ علی به قرن کاری ندارد، مگر وجود علی بستگی به زمان دارد؟ علی کهنه شدنی نیست، این حرف‌ها برای جهل است.

 

با زبانتان، دل نسوزانید

گفت: یابن رسول‌الله! تمام قوانین دین را در همین یک جلسه به من بگو. امام سه‌تا جمله به او فرمودند: اولیش همین بود که برای شما توضیح دادم «قولُ الحق» زبانت مثبت گو باشد، زبانت راستگو باشد، زبانت اهل صدق باشد، زبانت درست گفتار باشد، زبانت مثبت باشد، همۀ اینها در معنی حق است.

لغت را نگاه کنید؛ حق یعنی راست، یعنی درست، یعنی مثبت، یعنی استوار، یعنی آن چیزی که به دردخور است، یعنی آن چیزی که حرکت واقعی به طرف مقابلت می‌دهد، یعنی آن کلمه‌ای که هدایت می‌کند، یعنی آن سخنی که راهنمایی می‌کند، یعنی آن کلمه‌ای که مشکلی را حل می‌کند؛ زبانت را فقط خرج این‌طور حرف‌ها کن، هزینۀ حرف‌های دیگر نکن، چون حرف‌های دیگر آتش دوزخ است، حرف‌های دیگر مار و عقرب جهنم است.

در حال حاضر امیرالمؤمنین(ع) نیست ما برویم پیشش و بگوییم علی جان یک چشمه از قیامت را به ما نشان بده، اما زمان خودش نشان داد به حضرت گفتند: یکی از رفیق‌هایت که عاشقت است، مار گزیده و در حال مرگ است. امام دوید آمد بالای سرش و فرمود: نه مردنی نیستی، خوب می‌شوی.

گفت: علی جان! من که نمازهایم را خواندم، روزه‌هایم را هم گرفتم، شیعۀ تو هم که هستم، عاشق تو هم که هستم، ارادتمند به تو هم که هستم، من چه کار کردم که باید مار من را بگزد؟ فرمود: بی‌خودی مار را مأمور نکردند تو را بگزد، فقط خوشحال باش که گزیدن مار را نیانداختند به قیامت، اگر انداخته بودند به آن طرف دیگر گزیدنش تمام شدنی نبود.

امام فرمودند: تو دیروز سر خیابان با این نوک زبانت یک توهین به قنبر کردی، دلش سوخت، خدا این مار را مأمور کرد جواب آن توهینت را بدهد که از پرونده‌ات پاک شود. حرف‌های دیگر زهر مار و نیش عقرب است. نه دل مادرت را بسوزان، نه دل پدرت را، نه خواهرت را، نه داماد را، نه عروس را، نه قوم و خویش را، نه همسایه را، نه مشتری را، هیچ‌کس را با زبانت و با زبان موبایلت نسوزان.

 

هشدار به زبان موبایل

زبان ما تا روی لب می‌آید، زبان موبایل‌ها از تهران تا بندر انزلی، از تهران تا بندر عباس، از تهران تا انگلیس و نیویورک دراز می‌شود. وقتی یک دروغی را داخلش می‌زنیم، همه جای دنیا پنج دقیقه بعد می‌فهمند، بعد خودمان هم می‌فهمیم دروغ است و پشیمان می‌شویم، خودمان پاک می‌کنیم و برای موبایل خودمان پاک می‌شود، ولی برای موبایل‌های دنیا پاک نمی‌شود، این چقدر زهر عقرب و نیش مار می‌شود؟ این را چه کسی می‌خواهد پاک کند؟

 

تمام قوانین خدا در سه جمله

«قولُ الحق» زبانت را به حق گره بده. آقا نمی‌دانم، خبر ندارم، وارد حرف نشو که وادارت کنند به غیبت و تهمت یا به شنیدن غیبت و تهمت. من یک رفیق داشتم گاهی به او می‌گفتم فلانی را می‌شناسی؟ گفت: می‌دانی من چند سالم است؟ گفتم: نه. می‌گفت: هفتاد و پنج سالم است و هنوز خودم را نشناختم، تو داری یک غریبه را از من می‌پرسی که او را می‌شناسی؟ من خودم را هنوز نشناختم، خودم را هنوز درست نکردم، هنوز خودم را اصلاح نکردم، در پوستین دیگران برای چه می‌افتم؟ این یک مورد بود.

مطلب دو، شمایی که حقوق می‌خوانید، بعداً این نوار پخش می‌شود مهم نیست که چه به من بگویند، اما روی منبر پیغمبر جوان‌هایی که حقوق می‌خوانید اکیداً به شما سفارش می‌کنم، اگر ماهی صد میلیون تومان پیشنهاد حقوق به شما کردند بروید قاضی شوید قاضی نشوید، چون امیرالمؤمنین(ع) فرمود: قضاوت لبۀ پرتگاه دوزخ است، صندلی قاضی لبۀ پرتگاه جهنم است.

زین‌العابدین(ع) فرمود: «والحکم بالعدل» می‌خواهی روی پرونده حکم بدهی به عدالت حکم بده، آن هم باید حق برایت روشن باشد که به عدالت حکم بدهی، می‌خواهی به عدالت حکم بدهی باید رشوه در تو اثر نگذارد، چهرۀ زیبا در تو اثر نگذارد، صدای نازک زنانه در تو اثر نگذارد، اسکناس تا نخورده در تو اثر نگذارد، دلار در تو  اثر نگذارد، خیلی چیزها جلویت است که جلوی حکم عقل را می‌گیرد، اینها نباید در تو اثر بگذارد. این مورد دوم بود.

«و الوفاء بالعهد» دیگر از قوانین دین خدا وفا داشتن به عهد خدا، به عهد قرآن، به عهد پیغمبر، به عهد امامت و به هر عهد مثبتی است که با هر کس می‌بندی. عهدشکنی گاهی پولت را نجس می‌کند؛ امروز یک یخچال فروختی سه میلیون، دلار بالا پایین شده، از مبلغ کل دو میلیون پولش را گرفتی و شرعاً ملک خریدار شده، گفته می‌روم فردا وانت می‌آورم می‌برم، یک میلیونش مانده، فردا آمده می‌گویی پنج میلیون به او نمی‌دهی، او هم ندارد بدهد، تو هم دو میلیونش را پس می‌دهی. این یخچالی که می‌فروشی به یکی دیگر پنج میلیون، برای خریدار دیروز است و آن معاملۀ امروز حرام است، پول برای غیر است، تو وفا نکردی به عهدت و پولت نجس شد.

حالا یادتان می‌ماند: «قول الحق و الحکم بالعدل و الوفاء بالعهد» حرفم تمام، از نظر مایه فکر کنم اندازۀ یک دهه برایتان حرف زدم، از نظر ساعت هم به اندازه‌ای که سیراب شده باشید حرف زدم.

 

سوگواره

 امام امام است، یک جهان است، ولی پدرش چه ارزشی داشته و چه مایه‌ای بوده که امام با دیدن بدن پدرش در گودال نزدیک به جان‌کندن رسید. نگرفتید چه گفتم، امام امام است، یعنی از جهان بزرگتر است، ولی پدرش ابی‌عبدالله(ع) چه کسی بوده که امام با دیدن بدن پدرش داخل گودال نزدیک به مرگ رسید؟ زینب کبری بدن ابی‌عبدالله(ع) را گذاشت روی خاک، هیجان زده بلند شد آمد روبه‌روی زین‌العابدین(ع) صدا زد: ای یادگار گذشتگان! ای حجت باقیماندگان! «ما لی تجود بنفسک؟» عمه جان چرا با جان خودت بازی می‌کنی؟ تو حجت خدایی، ای حجت باقیماندگان، ای یادگار گذشتگان.

صدا زد: عمه جان! مگر این بدن حجت خدا نیست؟ ولی یک جملۀ دیگر هم گفت من خیلی طاقت گفتنش را ندارم، صدا زد: عمه جان گویا این مردم ما را مسلمان نمی‌دانند. بدن‌های خودشان را دفن کردند اما نگذاشتند ما بدن‌های مطهر شهدایمان را دفن کنیم، باید این بدن‌های قطعه قطعه را میان بیابان رها کنیم و برویم.

 

تهران/ حسینیۀ بیت‌الزهرا/ دهه سوم محرم 97/ جلسۀ پنجم

 

برچسب ها :