شب دوم جمعه (23-9-1397)
(گلپایگان مسجد آقا مسیح)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.
سراج منیر
قرآن مجید از وجود مبارک پیغمبر اکرم در سورۀ مبارکۀ احزاب به «سراج منیر» تعبیر میکند. اگر به آیات سورۀ مبارکۀ نبا که معروف به سورۀ عم یتساءلون است دقت کرده باشید در یک آیه پروردگار میفرماید: «وَ جَعَلْنا سِراجاً وَهَّاجا»(نبا، 13) آیه بهطور یقین دربارۀ خورشید است، سراج یعنی خورشید، کار خورشید در این منظومۀ شمسی چیست؟ خودش چیست؟ خودش برای همۀ ما معلوم و واضح است که کرهایست یک میلیون و دویست هزار برابر زمین حجمش است و برای کل منظومۀ شمسی منبع نور است.
نور خورشید فقط برای روشن کردن نیست، یک کار نور فراری دهندۀ تاریکی است. این نور در عالم طبیعت کارهای زیادی دارد، یعنی این بخشی که نامش منظومۀ شمسی است. یک کار این نور هم مربی بودن است، اگر پروردگار عالم یک ماه یا بیست روز یا ده روز تعطیلش کند ـ یک تعطیلی موقت ـ تمام آبهای کرۀ زمین منجمد میشود، گیاهان همه نابود میشوند؛ خدا که تعطیلش نمیکند ولی کاری که میکند رشد دادن به گیاهان است، رشد دادن به حیوانات است، رشد دادن به معدنهاست، رنگآمیزی کردن کل درختان و نباتات کرۀ زمین است که هیچ نقاشی چنین رنگآمیزی را قدرت ندارد انجام دهد.
شما گاهی در یک مرکز پرورش گل تشریف ببرید و ببینید این رنگآمیزیها به شدت شگفتآور است، یعنی آدم ماتش میبرد که از یک مقدار خاک و آب و اکسیژن و ازت یعنی هوا و نور در کارگاه هستی چه اتفاقات عظیمی جریان پیدا میکند.
غفلت
خوش به حال آنهایی که خیلی وقتشان مشغول به دنیایشان نیست، خیلی مشغول نیست، یک مقدار مشغول بودن که لازم است؛ فعالیت صنعتی، کشاورزی، تجارتی، خرید و فروش لازم است ولی اینکه انسان همۀ حواسش، عقلش، فکرش، اندیشهاش، چشمش، گوشش وقف یک چهارچوب معینی به نام خانه و مغازه و کارخانه و شکم و لباس و بدن شود این ضرر دارد.
قرآن مجید اسم این حالت را «غفلت» گذاشته یعنی در بیخبری زیستن، یعنی اینکه آدم چشم داشته باشد ولی چشمش مثل بقیۀ چشم حیوانات باشد و فقط ببیند، گوش داشته باشد فقط صدا بشنود و هیچ کار دیگری نکند. آنهایی که این مشغولیت سنگین غفلت زا را نداشتند کار میکردند، کشاورزی داشتند، کاسبی داشتند، رفت و آمد داشتند، زن و بچه داشتند ولی یک طرفه نبودند؛ یک طرف ایشان وصل به دنیا بود، دنیای پاک درست و یک طرف ایشان هم وصل به اصل جهان هستی بود.
این افراد واقعاً عقل و شعور و چشم و گوش و هوششان دست و پا میزد که محبوب را پیدا کنند، در فراغ زندگی نکنند بعد بمیرند و چشمشان را باز کنند ببینند تمام آنچه که به او مشغول بودند دود هوا شد و رفت، یک بدن از آنها مانده و یک قبر و یک روحی که ظرف خالی است و هیچ چیز داخلش نیست. بعد از تمام شدن برزخ این روح را به بدن برمیگردانند، استعداد رفتن در جوار پروردگار، استعداد رفتن در حوزۀ رضایت الله، استعداد رفتن در یک خانۀ نامحدودی که خودش اسمش را برای اهل دل، برای اهل فکر، برای اهل عقل، بهشت آخرت گذاشته است.
برای آنهایی که یک بخشی از وجودشان مشغول دنیا بوده، در این یک بخش هم با محبوب سر و کار داشتند؛ چه بخورند هر چه که او گفته، چه بپوشند هر چه او گفته، چه ازدواجی بکنند هر شکلی که او گفته، با بچه و با زن و با مردم و با اقوام چگونه برخورد داشته باشند هر طوری که او گفته است. درست است که این طرف هم دل مشغولی دارند ولی دل مشغولی ایشان اتصال به خواستههای وجود مقدس او دارد؛ نشانهاش هم این است در همۀ امور مادی و روابط و معاشرتشان آنجایی که حس کنند او نمیخواهد، قبول نمیکنند و خیلی شجاعانه میگویند نه، هیچ هم ضرر نمیکنند. اینان بینهایت از نه استفاده میکنند. اصلاً قابل محاسبه نیست، من نمیدانم چند بار گفته نه، یک بارش که حتمی است.
پیشنهاد عمرسعد به ابیعبدالله(ع)
در مهمترین کتابهای ما نوشتند که به وجود مبارک حضرت ابیعبدالله الحسین(ع) پیشنهاد شد با یزید بساز، ایرادی به او نداشته باش، کاری به کار حکومتش نداشته باش، انتقاد نداشته باش، اگر بسازی زنها و بچهها و جوانها و اصحاب و دوستانت با خودت در سلامت کامل به مدینه برمیگردید؛ هر چه پیشنهاد داری چند هکتار زمین، چقدر باغ در مدینه، حکومت درجا به تو میدهد.
اینها را ابیعبدالله(ع) گوش داد، پیشنهاد کننده هم عمر سعد بود، از جانب خودش هم نبود، بهعنوان نمایندۀ حکومت این پیشنهاد را کرد. اگر این پیشنهاد قبول نشود پسر علی بن ابیطالب سرها جدا میشود، دستها جدا میشود، بدنها قطعه قطعه میشود، خیمهها میسوزد، آنچه در خیمههاست به تاراج میرود، سرها به نیزه میرود، زن و بچه یک مقدار عریانتر ناموست اسیر میشوند.
مسیحیان در شهر پیامبر
هر دو طرف داستان را گفت نمایندۀ دولت، امام هم گوش داد. چرا امام گوش داد؟ چرا همان اول شروع صحبت نگفت فضولی موقوف برو گمشو؟ چرا نگفت؟ چون پیغمبران و امامان معدن کامل ادب، وقار، محبت و کرامت هستند. پیغمبر اکرم با مخالفین خودشان در مدینه چه کار میکردند؟ حرفهایشان را گوش میدادند بعد نرم به آنها میگفتند حرفهایتان پایه ندارد، دلیل ندارد، عقلی نیست، این هم اسلام است، قبول میکردند و ارزش پیدا میکردند؛ اگر یهودی و مسیحی و صابئی و زرتشتی و کافر و بتپرست میماندند تا اسلحه نکشیده بودند پیغمبر هیچ کارشان نداشت.
در مدینه مسیحیها زندگی میکردند، کلیسا هم داشتند و روزهای یکشنبه هم ناقوس کلیسا مدینه که پیغمبر هم به گوشش میخورد زنگ میزد و مسیحیها را دعوت میکرد که به کلیسا برای عبادت بیایند؛ آن طرف هم مسجد بود و پیغمبر میگفت بلال برو اذان بگو؛ اما اینکه بروید ناقوس را بکشید پایین و خرد کنید و آب کنید و آهن پاره کنید، نه؛ ساختمانشان را خراب کنید نه؛ دین را قبول نمیکردند ولی هم نوع که بودند، این نگاه اسلام است.
توصیه امیرالمؤمنین(ع) به مالک
به مالک اشتر میگوید: الان که تو را برای استان مصر میفرستم که استاندار شوی ـ خیلی فوقالعاده است این حرف ـ مالک مردم مصر یا هم دینت هستند یا هم نوعت هستند؛ یک عدهای هم دینت هستند و مسلمان هستند، یک عدهای دین ندارند و مسلمان نیستند و تابع مذهبهای دیگر هستند ولی هم نوعت هستند، انسان هستند، زن و بچه دارند، نیاز دارند، کار میخواهند، به ایشان برس چون هم نوعت هستند.
ادب اقتضا میکند که آدم حرف مخالف را بشنود، حتی ادب اقتضا میکند اگر مخالف نیامد پیشش برود و بگوید من آمدم حرفهایت را بگو، اگر حق است قبول میکنم و اگر حق نیست دلیل برایت میآورم حق نیست. این رفتار نمیگذارد در خانوادهها اختلاف پیدا شود، عصبانیت پیش بیاید، بهمخوردگی پیش بیاید، قهر و قهرکشی پیش بیاید، طلاق پیش بیاید، رنج پیش بیاید.
حرفهای عمر سعد تمام شد، خیلی حرفهای زیادی بود. یک پیشنهاد دو جانبه بود و مغز پیشنهاد هم با آن همه توضیحاتی که عمر سعد داد این بود که بیا سازش کن یا به قول قدیمیها بیا بیعت کن، بیعت کن یعنی تسلیم شو، بیعت کن نه اینکه بیا دست بده به یزید، تسلیم شو. عمر منتظر جواب است. انبیا و ائمه خیلی کم حرف بودند و همین حرف کمی که زدند همین روایات و همین راهنماییها شد.
تعریف امیرالمؤمنین(ع) از مؤمن
امیرالمؤمنین(ع) که علم گستردهای دارد و علمش وصل به علم الله است میخواهد مؤمن را معرفی کند در دو کلمه معرفی کرده، و یک وقت در چهار کلمه، یک جا در هفت کلمه، میگوید مؤمن کیست؟ «خفیف المؤونه» زندگی بار روی دوشش نیست. یک خانهای را آماده کرده که سی سال زیر بار قرض نباشد، یک لباسی را برای زندگی خودش و زن و بچهاش میخرد که خجالت زدۀ فروشنده نباشد، یک سفرهای در خانهاش میاندازد که اسراف نباشد، یک فرشی را میخرد که مجبور به قرض گرفتن نشود، یک ماشینی را میخرد که او را ببرد و بیاورد، نمیخواهد این مرکب را به رخ مردم بکشد، مرکب را افتخار کند و طبل منیّت بزند. ببینید در یک کلمه «خفیف المؤونه» زندگی مؤمن خیلی جمع و جور است، مؤمن خیلی آرام است، از نظر مادی خیلی سبک است.
یک کسی تهران خانه میساخت، الان یادم نیست آن کسی که برای من تعریف کرد چه نسبتی با او داشت، میگفت هفت سال است گچبری میکند هنوز نمیتواند اثاث کشی کند، برای چه؟ و چقدر پول گچبری؟ بعد از این گچبری چقدر پول مبل فرانسوی؟ بعدش چقدر پردههای سنگین قیمت که این خانه را بالای صد میلیون تومان پرده بزند، اگر درست بگویم وارد نیستم.
آیا تمام میشود؟ این خانه را دیگر با پیکان نمیشود داخلش رفت، باید با یک ماشینی داخلش رفت که دستگیرههایش طلا باشد و دو سه میلیارد هم قیمتش باشد. آن وقت در این خانه زن هم یک ماشین جدا میخواهد، دختر هم یک ماشین جدا میخواهد، پسر هم یک ماشین جدا میخواهد، زندگی هم پهن شده و ماشینها مالیات دارد، عوارض دارد، خانه عوارض دارد، پول برق زیاد میخواهد، پول آب میخواهد، پول گاز میخواهد، گرداندن استخر میخواهد، گرداندن چمنها و گلکاری میخواهد، چهار پنجتا کلفت و نوکر میخواهد.
در یک کلمه مؤمن را که تعریف میکند میگوید: «خفیف المؤونه» زندگی خیلی معمولی است، چون در دنیا میخواهد یک غذایی بخورد، یک لباسی بپوشد، یک سرپناهی درست کند، یک مرکبی سوار شود، در یک مغازهای برود، کار دیگری ندارد، چه خبر است؟ برای این بدن چه کار میخواهد بکند؟
اینهایی که الان جنسها را که خرید قبلی هم هست دولاپهنا میفروشند، اینها از چشم امیرالمؤمنین(ع) افتادند، اینها یک زندگی خفیف المؤونهای نیستند، اینها میخواهند کیلو کیلو اسکناس به جیب بزنند تا در این فرصت بشود پول از مردم کشید و خانۀ سیصد متری را بکند هزار متر، ماشین شصت تومنی را بکند هشتصد میلیون تومان، امیرالمؤمنین(ع) این شخص را مؤمن نمیداند.
علم الهی در علی(ع) تجلی دارد، میخواهد حرف بزند صدتا کتاب حرف نمیزند، یک کلمه، مؤمن «خفیف المؤونه»، یعنی آدم عاقل، آدم چشم دار از همین «خفیف المؤونه» همه چیز را میتواند بخواند.
جملۀ دومش «کثیر المعونه» مؤمن کار الهیاش خیلی است، خیلی عیادت مریض برود، نصف جهیزیۀ خواهرزاده را جور کند، بدهی خانهای که کسی خریده پنجاه تومنش مانده برود آن را بدهد، افراد را آشتی بدهد، سر ظهر برود نماز جماعت، مغرب برود نماز جماعت، ماه رمضان مشتاقانه وارد روزه شود، زبانش برای مردم کار کند، «کثیر المعونه».
پیشنهاد عمرسعد به ابیعبدالله(ع)
عمر سعد چند دقیقه با ابیعبدالله(ع) حرف زد، دو طرف جریان را هم گفت، نهایت حرفش هم این بود که بیا با یزید سازش کن که این مسائل پیش نیاید، هفتاد و دوتا کشته نشوند، زنها اسیر نشوند، دخترها اسیر نشوند، بدنها قطعه قطعه نشود، روی خاک نماند، بی دفن نماند، سرها بالای نیزه نرود. امام خیلی آرام فقط یک کلمه فرمود: «لا و الله» به والله قسم این پیشنهاد را قبول نمیکنم. اصلاً دیگر ادامه نداد، این پیشنهاد را قبول نکرد.
شما سود این پیشنهاد را میتوانید حساب کنید؟ من کاری به وجود مقدس خودش و یارانش و برزخ و قیامت و مزد الهی آنان ندارم، اما شما ببینید هویت ابیعبدالله(ع) در دنیا چقدر به اهل دنیا ـ آنهایی که اهلش هستند ـ سود میرساند؟ شما فکر میکنید در کنار ابیعبدالله(ع) یک دانه حرّ درست شده؟ ما آمار نداریم، اگر افراد از زمان صبح عاشورا تا همین امشب آمار میگرفتند، از سال شصت و یک هجری تا الان که هزار و چهارصد و چند هجری است، در کنار هویت ابیعبدالله(ع) چقدر حرّ درست شده؟ چقدر مسجد ساخته شده؟ چقدر حسینیه ساخته شده؟ چقدر خیریه ساخته شده؟ چقدر طول سال اطعام میشود؟ چقدر در جلسات ابیعبدالله(ع) پول جمع میکنند برای حل مشکلات مردم، برای نجات زندانیها؟ با یک «لا والله» همۀ اینها برای همین نه گفتن است، این نه چه نهای بود که در عالم نمونه نداشت.
طلب دنیا در سایۀ دین
برگشتم به اصل مطلب، درست است که انسان حتماً و ضرورتاً باید مشغولیت مادی هم داشته باشد، اجازه نمیدهند ما بیکار در خانه بنشینیم و در را ببندیم بگوییم میرسد، خیر نمیرسد. به ما اجازه ندادند آب اگر داریم، زمین اگر داریم معطل بگذاریم؛ چون در فرمایشات امیرالمؤمنین(ع) است، علنی در فرمایشات حضرت است، آن کسی که زمین و آب دارد و به کار نمیگیرد ملعون است. آنهایی که در همین زمین مشغولیت دارند و بیدارند، تمام مشغولیتشان وصل به پروردگار است.
زمین حلال یعنی این زمینی که دارم مورد رضایت اوست، همسر پاک و متدینه پس این ازدواج هم مورد رضایت اوست، اینها بناهایی است که روی سر آدم خراب نمیشود؛ اما آن چیزی که مورد رضایت خدا نیست هفت هشت ماه با هم عشقی به هم میرسانند و بعد هم دعوا میشود، میروند دادگاه و قاضی هم میگوید درآمدتت چقدر است، هزار سکه طلا بدهکاری، به ما گفتند صد و دهتایش را از تو بگیریم و بقیهاش هم به ما چه، خودت میدانی با این شوهرت، برو هر طوری دلت میخواهد از او بگیر. آنجایی که پای دین در کار نیست پای هوار در کار است، هوار هم میآید روی خود آدم میآید، روی زندگیش میآید، روی ازدواجش، بقیۀ هوارهایی که همه داریم با چشممان هر روز در همین مملکت خودمان میبینیم، همه جا الان هوار میآید، فقط اینجا نیست. این طرف مشغولیتشان وصل به محبوب است.
داستان غلام حلقه به گوش
یک داستان کوتاهی را برایتان بگویم از جلد اول «تفسیر ابوالفتوح رازی» که دوازده جلد است، برای قرن هفتم است. این مفسر تهران در حرم حضرت عبدالعظیم دفن است. ایشان مینویسند آن زمانی که خرید و فروش غلام و کنیز رسم بود... اسلام کاری کرد که ریشهاش کنده شد و دیگر الان بازاری به نام بازار غلامفروشان و کنیزفروشان نداریم. این پولدار یک غلام میخواست، رفت داخل بازار غلامفروشها، در یک مغازه گفت: فروشی هستند؟ گفت: بله. یکی از این غلامان را دید، معمولاً غلامان اسیران جنگی بودند که دیگر نمیتوانستند برگردند به محل خودشان، اینها را میآوردند به خانوادهها یا زن یا مرد میفروختند.
شخص پولدار یکی از این غلامان را دید و پسندید و گفت: من این را میخرم، اما اجازه هست چند دقیقه با او حرف بزنم؟ گفت: بله، حرف بزن. به او گفت غلام من تو را بخرم ببرم خانه روزی چند ساعت کار میکنی؟ گفت: شش هفت ساعت. چه میخوری؟ گفت: (دیگر هفته را من دارم توضیح میدهم) هفته را تقسیم کن هفت روز است، دو روزش را کباب برگ به ما بده، یک روزش هم کوبیده بده، دو روزش هم خورشت قیمه بده، یک روزش هم کدو بادمجان بده. لباس چه باید بخرم برایت؟ گفت: من عادت دارم به یک چنین پارچهای، به صاحب مغازه گفت خداحافظ و رفت.
در مغازۀ دومی باز همین پیشآمد شد، در مغازۀ سومی یک غلامی را پسندید و گفت: غلام روزی چند ساعت برای من کار میکنی؟ گفت: هر چه که مولای من بگوید من کار میکنم، چون من رعیت و غلام هستم، تو من را بخری تو میشوی مولای من، هر چند ساعتی مولای من بگوید وظیفه ـ وظیفۀ غلامی ـ دارم کار کنم. چه میخوری؟ گفت: هر چه مولای من عطا کند. چه میپوشی؟ گفت: هر چه مولای من به من بدهد. او را خرید و گفت: این را میگویند غلام.
ابوالفتوح میگوید: تا حالا کنار پروردگار به اندازۀ یک برده بندۀ خدا بودی؟ به خدا گفتی هر چه تو بگویی، زمینی که تو بگویی، دختری که تو بگویی بگیرم، مغازهای که تو بگویی باز کنم، خوراکی که تو بگویی بخورم، لباسی که تو بگویی بپوشم، یک بار با خدا این کار را کردی یا نه؟
داستان عجیب آیتالله ملاعلی
این طرف مشغول متاع و کالا هستند ولی به این شکل عاشقند، من از این عاشقها دیدم در دورۀ عمرم، عاشقند، دیوانهاند، دیوانۀ محبوب هستند، خیلی از اینهایی که من دیده بودم راحت میگفتند: نه.
آن زمان که کیف نبود و سامسونت نبود و این حرفها نبود و کارت بانکی نبود یک پول کلانی پنجاه سال پیش در بقچه یک نفر پیچید و به همدان آورد، محضر مرحوم آیتالله العظمی آخوند ملا علی معصومی گذاشت، پیش ایشان بسته هم بود، آخوند فرمودند: مصرفش را ندارم، همین پولی که الان میبینید چه بلایی سر مردم آورده، همین بلایی که میبینید مردم از هر راهی دارند میزنند تا به طرف خودشان این پول را بکشند. ملا علی گفت: مصرفش را ندارم. گفت: آقا پول را عاشقانه به تو میدهم، دوستت دارم. فرمود: مصرفش را ندارم. آخر وادارش کرد بقچه را بردارد و برود. بیدارها را میگویم، چشم دارها را میگویم.
یکی از علمایی که کنار ایشان بود من خیلی عاشق ایشان بودم، ده سال با آخوند مربوط بودم، یکی از علمایی که کنارشان بود گفت: آقا مدرسه که نیاز به پول داشت، الان شما صدتا طلبه داری و همه نیاز به پول دارند، کتابخانه نیاز دارد، این پول اندازۀ یک سال ما را جواب میداد، هم حقوق طلبهها را میداد و هم کار بنایی مدرسه را انجام میداد، چرا به این راحتی رد کردید؟ فرمود: میل نداشتم.
نه، لا والله، نه گفتن، اینها مشغول به کالا و متاع و خانه و زن و بچه هستند و جایی که باید بگویند نه اصلاً رودربایستی ندارند، محکوم هم نیستند که نتوانند بگویند نه، یعنی مردۀ این بقچۀ پول نیست که نتواند بگوید نه، آن هم پول مفت. یک وقت آدم جان میکند، دیسک کمر میگیرد تا صد میلیون تومان گیرش میآید، به جانش بسته است؛ یک وقت آدم نشسته است داخل خانه و یکی یک بقچۀ بزرگ پول نقد میآورد، خیلی راحت میگوید نه جای خرجش را ندارم، برو. آقا چرا برنداشتید؟ این پول که یک سال کار ما را راه میانداخت. عجب خدا دست رفیقهایش را میگیرد، این حالا یکی از آنان است که من دیدم.
آنهایی که در عمرم دیدم برایتان بگویم، دو سهتا ماه رمضان طول میکشد که چطوری خدا دست بندهاش را میگیرد. گفت: دیشب نیمۀ شب یک دو که خوابم برده بود، خواب دیدم همین آقایی که الان بقچۀ پول آورده بود آمد داخل اتاق و گفت: حضرت آیتالله پول آوردم، دیدم گره بقچه را که باز کرد صد جور مار کبری از بقچه ریختند بیرون، این پول را اگر من قبول میکردم تمامش قیامت مار میشد و در جهنم به جانم میافتاد میگزیدند، نجات هم نداشتم.
آقا نه بگوییم، یک طرف زندگی ما باید نه باشد. میدانید صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، دوازده امام، اولیای خدا، عاشقان الهی، یک طرف زندگیشان نه بوده؛ خودتان هم این نه را در زبانتان بلدید حالا در عملتان هم دارید، من که شما را نمیشناسم. «لا اله» یک طرف زندگی است؛ نه این پول را نمیخواهم، این زمین را نمیخواهم، نه نمیخواهم.
کمک استاد انصاریان به جوان نیازمند
یک جوانی یک بار در ماه رمضان داخل مسجد که منبر میرفتم ظهر آمد پیش من، خیلی هم چهرۀ آراستهای داشت، درک ما هم کم است که تقلب است یا حقیقت است؟ گفت: آقا مشکل دارم، یک پولی به من میدهی؟ گفتم: بله چقدر مشکل داری؟ یک قیمتی را گفت. گفتم: الان پول پیشم نیست، فردا میتوانی بیایی؟ گفت: بله. پول را به او دادم، پول خوبی هم بود.
ده سال بعد همین جوان دیدم از در مسجد آمد داخل، یک پاکت پول آورد، گفت کارم درست شد و قرضهایم را هم دادم و زن هم گرفتم و یک بچه هم دارم، میدانم که مثل من باز هم به تو مراجعه میکنند، پولی که به من دادی رویش هم پنج شش برابر ده برابر گذاشتم و آوردم بدهم به تو که اگر دوباره یک آبرودار مثل من آمد به او بدهی. این شخص پول خور نبود، یعنی به پول گفته بود نه تا وقتی لازمت دارم.
ایشان که پول را داد به من هم نگفت پس بده، اما تا وقتی لازمت دارم پیشم میمانی، وقتی لازمت ندارم برمیدارم کمی هم رویش میگذارم، دو برابر، ده برابر میبرم به او میدهم و میگویم یک گرفتار دیگر مثل من آمد به او بده حل شود.
یک طرف زندگی مؤمن، انبیا و ائمه «لا اله» بود، یعنی این طرف که دل مشغولی به زندگی مادی داشتند چیزهایی پیش میآمد میگفتند نه، خیلی قوی هم میگفتند نه؛ این طرفش «الا الله»، دل جهتگیری داشت به طرف پروردگار آن هم جهتگیری آمیخته با عشق و محبت (جهان جز عشق محرابی ندارد/ جهان با خاک عشق آبی ندارد) اگر ابرها عاشق خاک نبودند که اینقدر گریه نمیکردند برای اینکه به خاک برسند، گریه میکنند خودشان را به خاک میرسانند، فروردین و اردیبهشت هم میبینید که آن گریۀ در ابتدای بهار و در پاییز و در زمستان چه کار کرده است.
شما فکر نکن گریۀ بر ابیعبدالله(ع) یا گریه در نماز شب یا گریه در نماز واجب کاری نمیکند، گریۀ شما یعنی کمتر از گریۀ ابر است؟ ابر برای خاک گریه میکند، تو برای ابیعبدالله(ع) گریه میکنی، خیلی بین آن گریه و این گریه فرق است.
(جهان جز عشق محرابی ندارد/ زمین بی خاک عشق آبی ندارد/ غلام عشق شو که اندیشه این است/ همه صاحب دلان را پیشه این است/ جهان عشق است ـ چقدر این یک خط قیمت دارد، من چون خودم شاعرم درک میکنم شعرها را ـ جهان عشق است و دیگر زرق سازی/ ـ یعنی بقیهاش همان است که یکدفعه آدم میمیرد و کلش به باد میرود ـ جهان عشق است و دیگر زرق سازی/ همه بازیست الا عشق بازی) همه بازیست، به خدا درست است، من برایم لمس هم شده که همه بازیست الا عشق بازی.
خب دیشب من گفتم هجوم به دین و هجوم به دیندار و بعد برای شما دیندارها سهتا آیۀ قرآن خواندم. امشب وارد به این شدم که این دینداری که قرآن در آن سهتا آیه وضع مرگ به بعدش را میگوید چه ویژگیهایی دارد، این مؤمن که به دینش حمله میشود و به خودش که دیندار است هم حمله میشود، این گوشهای از وجود مؤمن بود که امشب شنیدید.
سوگواره
(هر که آیین حقیقت نشناسد ز مجاز/ خواجه در حلقۀ رندان نشود محرم راز/ یا به بیهوده مبر نام محبت به زبان/ یا چو پروانه بسوز از غم و با درد بساز/ مگذارید قدم بیهوده در وادی عشق/ که اندر این مرحله بسیار نشیب است و فراز).
صحبت عشق و عاشقی شد یک کلمه از یک عاشق و معشوق برایتان بگویم (به نوک نیزه چون خورشید تابان/ نمایان شد سر شاه شهیدان/ همه هستی به راه دوست داده/ رخش بر روی خاکستر نهاده/ نگاهش گاهی در آسمان بود/ گهی چشمش به سوی خواهران بود/ ز ابرو بودش تا زینب اشارت/ همی میداد خواهر را بشارت/ که من بر عهد خود بس استوارم/ خواهرم به پیمان تو هم امیدوارم/ زینبم تو پیمان شکیبایی ببستی/ چه شد پیشانی از محمل شکستی؟)
وقتی سر بریده را به نیزه دید... حسین من! تمام حوادث کربلا را جدم و پدرم و مادرم به من خبر داده بودند، به من آمادگی دادند این مصائب را تحمل کنم، اما نه پیغمبر و نه پدرم علی و نه مادرم زهرا خبر به من ندادند که یک روزی جلوی چشم تو سر بریدۀ حسینت را به نیزه میزنند، نمیشود پیشانی تو خونآلود باشد و پیشانی من سالم. (تو پیمان شکیبایی ببستی/ چه شد پیشانی از محمل شکستی؟)
گلپایگان/ مسجد آقا مسیح/ ربیع الثانی 97/ جلسۀ دوم