لطفا منتظر باشید

روز پنجم سه شنبه (27-9-1397)

(خوانسار حسینیه آیت الله ابن‌الرضا)
ربیع الثانی1440 ه.ق - آذر1397 ه.ش
12.11 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

اهل تقوا، محبوب پروردگار

آیۀ هجدهم سورۀ مبارکۀ حشر دو بار به تقوا امر می‌کند. تقوا و اهل تقوا محبوب پروردگارند؛ چنان‌که در آیهٔ 76 سورۀ آل‌عمران می‌خوانیم: «فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِين» خدا پیوسته اهل تقوا را دوست دارد. این محبتی نیست که زمان معیّنی داشته باشد یا قطع و وصل شود. «يُحِبُّ» فعل مضارع است و در آیۀ شریفه هم بر حال دلالت نمی‌کند؛ چون سیاق آیه دلالت بر حال را نمی‌رساند. معنای مضارع در اینجا، معنای همواره، همیشه و پیوسته است. محبت خداوند به اهل تقوا، دائمی، ابدی و همیشگی است. 

 

-تجلی محبت پروردگار در قیامت

تجلی این محبت در قیامت، «جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 15)، «وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَر»(سورهٔ توبه، آیهٔ 72)، «يُزَكِّيهِمْ» پاک‌شدن پرونده و «نُزُلًا مِنْ غَفُورٍ رَحِيم»(سورهٔ فصلت، آیهٔ 32) شمول رحمت به اهل تقواست.

 

-حقیقت معنایی تقوا و متقی

با دقت در روایات و آیات مربوط به تقوا، می‌بینیم که «تقوا» یعنی عمل به واجبات، ترک محرّمات و آراسته‌بودن به خوبی‌های اخلاقی است. کسی که خدا را واقعاً عبادت می‌کند، تقوا به خرج می‌دهد. ریشهٔ کلمۀ تقوا، سه حرف است: «و، ق، ی»؛ مصدرش «وَقْی»، فارسی آن «خودنگاه‌داشتن» می‌شود.

«متقی» یعنی کسی که خدا را در هر موقعیت شبانه‌روز، هفده رکعت نماز، یک ماه رمضان، عبادت مالی مثل خمس و زکات، عبادت حقوقی مثل رعایت حق همۀ آنهایی که به انسان حق دارند، یاد کند. این عبادت رخ نشان نمی‌دهد، مگر اینکه انسان خودش را از حملات شدید هوای نفس و شیاطین حفظ کند.

 

ردپای تقوا در عبادت و اخلاق

-امکان تحقق عبادت با تقوا

عبادت ذاتاً با تقوا تحقق پیدا می‌کند؛ یعنی آدم باید از دسترس دشمنی مثل خواسته‌های نامشروع، همچنین شیاطین پنهان و شیاطین ظاهر دور باشد. همین‌ شیاطینی که در همۀ دنیا با قلم، قدم، زحمت و کوشش، مقاله و فیلم و سینما، در حال گمراه‌کردن مردم هستند. تا وقتی که انسان این تقوا را نداشته باشد، نمی‌تواند عبدالله شود. انسان تا وقتی خودش را از خواسته‌های غیرمعقولِ باطن خودش و شیاطین پنهان و آشکار حفظ نکند، تحقق عبادت امکان ندارد. اگر راه جولان خواسته‌های نامشروع و فرهنگ شیاطینِ پنهان و آشکار شرق و غرب به روی انسان باز باشد، آن خواسته‌ها و شیاطین انسان را اسیر می‌کنند و نمی‌گذارند وارد عبادت شود. آزادی از این دو چهرۀ خطرناکِ خبیث، امکان عبادت به انسان می‌دهد. 

 

-تقوا، همه‌کارهٔ اخلاق

پس ما در عبادت و اخلاق، ردپای کامل تقوا را می‌بینیم. امیرالمؤمنین(ع) دراین‌باره می‌فرمایند: «التُّقَى رَئِيسُ الْأَخْلَاقِ» تقوا فرمانده، دستوردهنده و همه‌کارۀ اخلاق انسان است. آدمی که می‌خواهد انسانی اخلاقی باشد، چاره‌ای جز این ندارد که خودش را از آنچه ضد اخلاق است، مصونیت داده و در حصار الهی قرار بدهد؛ و الّا نمی‌تواند آدم نیک‌اخلاقی باشد. انسان حسود، طمع‌کار، بخیل یا مغرور، منفور خدا هستند. اگر اینها در وجود آدم باشد، اخلاقی نیست.

 

-اخلاق مردم در نظر بزرگان

در فرمایشات بزرگان دیدم که آنها هم از آیات قرآن استفاده کرده‌اند و می‌گویند: اخلاق عده‌ای «اخلاق سبوعی» است و روحیۀ درندگی دارند. درندگی هم به این نیست که خنجری در جیب دارند و وقتی در خیابان راه می‌روند، شکم مردم را پاره می‌کنند! درنده یعنی حیوانی که ملاحظهٔ هیچ‌چیز را نمی‌کند و حمله، ستم و ظلم دارد.

عده‌ای هم اخلاقشان «اخلاق شیطانی» است؛ یعنی بندباز، حیله‌گر و مکار هستند. اینان می‌توانند هنرمندانه سر همه کلاه بگذارند؛ سر پدر، مادر، خواهر، برادر و رفیق خودشان را کلاه می‌گذارند.

انسانی که به اخلاق سبوعی و اخلاق شیطانی آلوده است، تابلوی درونش جای نقش‌بستن حَسنات اخلاقی نیست. انسان متکبر نمی‌تواند فروتن باشد. انسان بخیل نمی‌تواند جواد باشد. انسان حریص نمی‌تواند قانع باشد. انسان درنده نمی‌تواند آرام باشد. 

 

-روان‌کاوی دقیق امیرالمؤمنین(ع)

این جملۀ خیلی مهمی است که جزء روان‌کاوی‌های دقیق امیرالمؤمنین(ع) به‌شمار می‌رود. میلیون‌ها روان‌شناس پرقدرت دنیا، مثل «فروید» باید خاک روی ناخن کوچک امیرالمؤمنین(ع) بریزند و بگویند ما در کنار تو، نه روان‌شناسی می‌دانیم و نه روان‌کاوی. حضرت می‌فرمایند: «التُّقَى رئِيسُ الْأَخْلَاقِ» یعنی اگر باطن و روان پاک، نورانی و ملکوتی می‌خواهی، به‌سراغ تقوا برو و خودت را از بخل، کبر، کینه، حرص و حسد مصونیت بده تا آنچه ضد این رذائل است، در صفحۀ باطن تو نقش ببندد. تَرک محرّمات هم که خودش قوی‌ترین تقوا و پرقدرت‌ترین روحیۀ تقواست.

 

پاداش پروردگار به تقوای حضرت یوسف(ع)

همهٔ شما داستان هفت سال برخورد یوسف(ع) را با آن بانوی کاخ می‌دانید؛ من نمی‌خواهم آن را نقل کنم. حدوداً سی‌چهل سال بعد از ‌افتادن یوسف(ع) در چاه، وقتی ده‌ برادر او را در سفر سوم شناختند، بهت‌زده شدند! آنها فکر می‌کردند که این بچه در همان زمان، یعنی وقتی او را در چاه انداختند، صدتا کفن پوسانده است؛ چون دیگر از او خبر نداشتند. برادران وقتی بعد از سی‌چهل سال دیدند که او عزیز مصر شده است، بهت‌زده شدند. وجود مبارک یوسف(ع) بُهت برادران را برطرف کرد و گفت: چرا شگفت‌زده شده‌اید؟ چه شد که من از خاکِ خواری چاه به عزت عزیزیِ مصر رسیدم؟ علت چه بود؟ قرآن بیان می‌کند: «إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 90) کسی که تقوا پیشه کند و این تقوا را نگه دارد، نبازد و از دست ندهد، «فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِين» یقیناً خداوند اجر نیکوکاران را تباه نمی‌کند. منظور از نیکوکاران، اهل تقوا هستند؛ چون تقوا و صبر، بهترین نیکی است و خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نخواهد کرد.

 

-نتیجهٔ تقوا و استقامت حضرت یوسف(ع)

اگر ما هفت سال در کاخ عزیز و در برابر آن زن جوان زیبای شوهردار قرار گرفتیم و هفت سال به او گفتیم «مَعٰاذَاللّه». این نیست که تو به این آسانی از من می‌خواهی؛ من در پناهگاه (عوذ، تعویذ، معاذ) الهی هستم که صدمیلیون نفر مثل تو به من دسترسی ندارند. من در اختیار هوای نفس نیستم که بار اول به تو بگویم بله، در اتاق خلوت برویم! من در پناهگاه هستم و دیوارهای پناهگاهم این‌قدر بلند است که اصلاً تو را نمی‌بینم و صدایت را نمی‌شنوم. این پناهگاه، پناهگاهِ الله است.

حضرت یوسف(ع) به آن زن گفت: «مَعٰاذَاللّه»؛ این کلمه به‌معنی لب‌گِزِه نیست! «مَعٰاذَاللّه» گفت تا به او بفهماند که من در پناهگاهی هستم و شیطان، شیاطین، هوای نفس، شهوت، هیجان و غریزه به این پناهگاه دسترسی ندارند. تو نمی‌توانی مرا از این پناهگاه دربیاوری. این تقواست؛ همین تقوا و استقامت بر این تقوا هم، یوسف(ع) را که ته چاه بود، به خورشید مملکت مصر تبدیل کرد و یک ملت در برابرش تواضع کردند، مثل یک سرباز برای او بالا زدند، رژه رفتند و به حرف او گوش دادند.

 

-تواضع حضرت یوسف(ع) در برابر حق

حالا از تخت‌نشینی یوسف(ع) بشنوید؛ اولین روزی است که پادشاه مصر بالاترین پُست مملکت را به یوسف(ع) داده و او عزیز مصر، یعنی مرد نیرومند کشور شده است. عزیز یعنی قوی و نیرومند. امروز نخست‌وزیر شده است. کشور مصر هم در زمان یوسف(ع) کشور معمولی نبود. من نمی‌دانم که تاریخ یوسف(ع) تا امروز چند سال است؛ ولی مصر از نظر تمدن، یکی از قدیمی‌ترین کشورهای جهان است و در زمان یوسف(ع) مملکت متمدنی بود. اداره، قانون، جاده، خبررسانی و خبرگیری داشت. صندلی این مملکت متمدن را به یک جوان داده‌اند؛ هیچ اتفاقی روی این صندلی برای او نیفتاد!

 

فکر می‌کنم که ابوالفتوح (قرن هفتم) در تفسیرش نقل می‌کند؛ من این مطلب را شاید سی سال پیش دیدم، الآن نمی‌توانم دقیق بگویم. وقتی یک صندلی اداره‌ای را به شخصی می‌دهند، قند در دلش آب می‌شود و به زن و بچه‌اش، به این و آن تلفن می‌کند که من امروز صندلی‌دار و مدیر شده‌ام؛ چنان هم باد می‌کند که اگر خدا او را رها کند، می‌تِرِکَد. حالا صندلی مملکت متمدنی با این عظمت را به جوانی داده‌اند، یک روز قبل از زندان آزاد شده است. شما این صندلی را با آن زندان مقایسه کنید؛ زندان‌های فرعون‌ها زندا‌ن‌های خیلی بد و تاریکی بودند! زیرزمین، شکنجه‌گاه، سخت‌گیری به زندانیان در آنجا فراوان بود. همان روز اولی که یوسف(ع) آزاد شد، به او پست دادند؛ روز اول پُست وزارت دارایی را دادند و وقتی دیدند که انسان خیلی قوی‌ای است، بعداً عزیز مصر شد.

ایشان نقل می‌کند: یوسف(ع) صبر کرد تا شب شود و همه در خواب بروند. جای او در کاخ نبود و هنوز کاخ‌نشین نشده است. فعلاً عزیزی مصر را به او داده‌اند و گفته است که جایی را به من بدهید تا زندگی کنم. نیمۀ‌شب لباس کهنه و وصله‌پینه‌ای پوشید و از درِ آن خانه بیرون آمد. شهر آن‌قدر بزرگ نبود و بیابان هم دور نبود. به بیابان آمد. چه کسی مراقب اوست؟ جبرئیل مراقب یوسف(ع) در بیابان است.

جبرئیل این قضیه و داستان را برای پیغمبر(ص) می‌گوید؛ وقتی جبرئیل سورۀ یوسف را بر پیامبر(ص) نازل می‌کند، از جمله لطایفی که برای پیغمبر(ص) می‌گوید، این بخش است. سورۀ یوسف حقایق بسیار دقیقی دارد که فکر می‌کنم در «تفسیر حکیم»، این سوره را حدود چهارصد صفحه تفسیر کرده‌ام. تا کتاب‌های قرن سوم را گشته‌ام، لطایف و دقایق این سوره را پیدا کرده، نظام داده و نوشته‌ام. جبرئیل به پیغمبر(ص) می‌گوید: روزی که صندلی عزیزِ مصری را به او دادند و کل کشور به دستش افتاد، چون شاه کاره‌ای نبود و نخست‌وزیر همه‌کاره بود، در آیات ببینید که ایشان کل کارها را انجام می‌داد. اعلی‌حضرت می‌خورد و می‌خوابید؛ دو سه شب هم پی‌درپی خواب هفت‌ گاو چاق و لاغر را دید. اعلی‌حضرت بیشتر از این کاری نداشت و ایشان همۀ کارها را می‌کرد.

 

جبرئیل گفت: یا رسول‌الله! وقتی شب شد و همه خوابیدند، لباس کهنه‌پاره‌ای پوشید، به بیابان رفت. در چاله‌ای خاکی رفت که خیلی عمق ندارد، مقداری از سطح زمین پایین‌تر بود و می‌‌توانست صورتش روی خاک بگذارد، صورتش را روی خاک گذاشت و این حرف‌ها را به خدا گفت: «رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْك»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 101) پروردگارا! شاه این صندلیِ عزیزی را به من نداده است. شاه چه کسی است؟ رئیس‌جمهور این قدرت کشورداری و مقام را به من نداده است. رئیس‌جمهور کیلویی چند است؟!

یوسف(ع) گفت «رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْك»، «آتَيْتَنِي الْمُلْك» نگفت. عباد خدا چقدر حواسشان جمع است! «رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْك» یعنی خدایا! از مجموع پنج قارۀ زمین، گوشه‌ای از قارۀ آسیا را که مصر نام دارد، اندکی حکومت به من عطا کردی. در حقیقت، یوسف(ع) این حکومت را با چشمش پَست و کوچک دید. خیلی خوب است که آدم غیرخدا را بزرگ نبیند؛ خودش، طایفه‌اش، مملکتش، علمش و شخصیتش را بزرگ نبیند. «قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْك» یعنی حکومت اندکی به من عطا کردی.

 

-عظمت خداوند در قلب اهل تقوا

امیرالمؤمنین(ع) وقتی عاشقان خدا را به اصرار همام‌بن‌شریح معرفی می‌کنند؛چون نمی‌خواستند برای همام به‌تنهایی حرف بزنند. حضرت بر جان حمام می‌ترسیدند، ولی همام به امیرالمؤمنین(ع) اصرار و پافشاری کرد، امام هم 110 خصلت از عاشقان خدا برای همام بیان کردند که یکی این بود: «عَظُمَ الْخالِقُ فى اَنْفُسِهِمْ» خدا را در باطن خود بزرگ می‌دیدند، «فَصَغُرَ ما دُونَهُ فِى اَعْيُنِهِمْ» اما هرچه مادون خدا و غیرخدا در این عالم بود، در چشمشان کوچک می‌دیدند. آنان کسی را در باطن راه نداده بودند که غیرخدا را در باطن تماشا کنند. در واقع، اینها لایق نمی‌دانستند که آسمان‌ها، زمین، موجودات، گیاهان، دریاها و کوه‌ها را در باطن راه بدهند و با چشم باطن نگاه کنند که یک‌وقت بزرگ نموده شوند. تمام عالم روبه‌روی چشم ظاهرشان بود و خیلی هم کوچک می‌دیدند.

 

-درخواست‌های حضرت یوسف(ع) از خداوند

یوسف(ع) هم به خدا می‌گوید: این حکومتی که به من دادی، اندک است؛ یعنی این اندک، نه جای این است که دلم را خوش کنم، نه جای این است که شانه‌ام را بالا بیندازم، نه جای این است که خودنمایی کنم، نه جای این است که مغرور شوم. 

در جملهٔ بعدی می‌گوید: «وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيث» اندکی از علوم و حقایق به من یاد داده‌ای. همۀ علم پیش من نیست و تنها ذره‌ای به من عنایت کرده‌ای. «فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» ای به‌وجودآورندۀ آسمان‌ها و زمین، امشب یک درخواست از تو دارم، آن‌هم در بهار جوانی و رسیدن به مقام عزیزی مصر! درخواستم این است: «تَوَفَّنِي مُسْلِماً» مرا با ایمان از دنیا ببر؛ من مؤمن و تسلیم تو بمیرم. «وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِين» بعد از مردنم هم، مرا در گروه‌های پوک و پوچ قرار نده و در گروه بندگان شایسته‌ات بِبَر.

 

دعای بعد از نماز حضرت زهرا(س)

خیلی جالب است که زهرای مرضیه(س) دعاهایی را بعد از نماز می‌خواند که برای خودش است و از پدرش یاد نگرفته بود. فاطمۀ زهرا(س) چشمۀ علم الهی بود و دانش از همۀ باطن او می‌جوشید. ایشان دعای مفصّلی دارد که بعد از هر نماز عصر خود می‌خواند. یک جمله‌اش این است: خدایا! وقتی زهرا از دنیا رفت، «وَ اجْعَلْ‌ نَفْسِي فِي الْأَنْفُسِ‌ الصَّالِحَةِ» مرا در بندگان صالحت در برزخ و قیامت قرار بده. 

 

سرانجام آمیختن خوبی‌ها با بدی‌ها 

این تقوای در محرّمات است. ائمۀ ما وقتی تقوا را به‌طور گسترده معنی می‌کنند، در واجبات نشان می‌دهند و می‌گویند این تقواست؛ در اخلاق نشان می‌دهند و می‌گویند «التُّقَى رَئِيسُ الْأَخْلَاقِ»؛ در محرّمات نشان می‌دهند که «معاذالله» این است. برای همین خدا می‌فرماید: «فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِين»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 76). از بس که این تقوا ارزش دارد!

به آیه دقت کنید؛ عظمت تقوا، موقعیت، جایگاه، آثار و بزرگی‌اش را شنیدید. برادران! یک‌وقت خوبی‌هایمان را با بدی‌ها قاتی نکنیم؛ مثل بچه مدرسه‌های قدیم نباشیم! بچه بودیم، نمی‌فهمیدیم و عقلمان نمی‌کشید؛ دین را مثل حالا نمی‌فهمیدیم. دور هم جمع می‌شدیم و می‌گفتیم: ما اگر هم کار بد و هم کار خوب بکنیم، خدا روز قیامت کارهای خوبمان را در یک کفه، بدی‌هایمان را هم در کفهٔ دیگر می‌گذارد؛ هر کدام سنگین‌تر شد، ما آن‌طرفی می‌شویم. اگر گناهان سنگین‌تر شد، ما را به جهنم می‌برند و خوبی‌ها به باد می‌رود؛ اما اگر خوبی‌ها سنگین‌تر شد، بدی‌ها به باد می‌رود و ما را به بهشت می‌برند.

 

-خداوند، مشتری روز قیامت

امام باقر(ع) طبق کتاب «کافی» این حرف بچگانه را قبول ندارند؛ روایت خیلی جالب و بسیار مهمی است! حضرت باقر(ع) می‌فرمایند: بدی‌ها سرکۀ تلخ و خوبی‌ها عسلِ شیرین است؛ اگر این سرکۀ تلخ را با عسل شیرین قاتی کنند و هم بزنند، بعد به مغازه‌ای ببرند و بگویند ما جنس مخلوطی از سرکه و عسل داریم. مغازه‌دار می‌گوید: کسی سرکه و عسل مخلوط نمی‌خورد، اما کیلویی چند می‌دهی؟‌ می‌گوید: کیلویی دوهزار تومان. مغازه‌دار می‌گوید: کیلویی ده‌شاهی هم نمی‌ارزد؛ چون هم عسل و هم سرکه خراب شده است. امام باقر(ع) می‌فرمایدن: با سرکۀ گناهان عسل خوبی‌هایتان را قاتی نکنید! خدا مشتری قیامت است و چنین چیزی را نمی‌خرد. اتفاقاً قرآن این جمله را دارد و می‌فرماید: «خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحًا وَآخَرَ سَيِّئًا»(سورهٔ توبه، آیهٔ 102) عمل صالح را با گناهان مخلوط نکنید. سیئات را با عمل صالح مخلوط نکنید. باطن را آلوده نکنید. ظاهر را آلوده نکنید. صاف و پاک باشید. 

 

-جریمهٔ دردناک خداوند برای گنهکاران

این را در نظر داشته باشید که خدا در بازار قیامت آلودگی نمی‌خرد. «وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِين»(سورهٔ توبه، آیهٔ 108)، «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 222)، «فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِين»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 76). آنهایی که لیاقت دارند خدا آلودگی‌هایشان را پاک کند، «وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِل»(سورهٔ اعراف، آیهٔ 43)؛ اما عده‌ای هم این شایستگی را ندارند، پروردگار عالم در قرآن می‌گوید: «وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 77) خدا با آنها حرف نمی‌زند، «وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ» روز قیامت هم نظر رحمت به آنها نمی‌کند، «وَ لا يُزَكِّيهِمْ» تصفیه‌حساب هم به آنها نمی‌دهد. «وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ» اینها جریمۀ دردناکی در دوزخ خواهند داشت.

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» ای اهل ایمان، چرا ای اهل ایمان؟ چرا نمی‌گوید «يَا أَيُّهَا النَّاس اتَّقُوا اللَّهَ»؟ چون مردم مؤمن حرف خدا را گوش می‌دهند و تقوا را رعایت می‌کنند. وقتی تقوا فوق‌العاده شود، خداوند آدم را از همه طرف یاری می‌کند.

 


حکایتی شنیدنی از هشدار الهی برای اهل تقوا

من سال پنجاه، یعنی 37 سال پیش، اولین بار بود که ده شب در شهر همدان به منبر می‌رفتم. عالم بسیار مورداحترامی به‌نام آیت‌الله حاج سید موسی خوانساری، امام جماعت مسجد جامع همدان بود که پشت‌سرش هم پر و شلوغ می‌شد. ساکن همدان بود. پدر ایشان متولد اینجا (خوانسار) بوده، بعد در ایام جوانی‌اش ظاهراً به نجف درس می‌خواند و به‌علتی به همدان می‌آید. مردم هم می‌بینند که طلای 24 عیار است، او را نگه می‌دارند. دوتا پسر از او متولد می‌شود؛ یکی ایشان بود، یکی هم پسر دیگری بود که او را هم دیده بودم.

ایشان روزهای سوم چهارم منبرم در همدان فهمید که من اهل خوانسار هستم، به دیدنم آمد. من هنوز سنی هم نداشتم و سی‌ سال داشتم. شب پای منبر به ایشان گفتم که من فردا می‌خواهم برای بازدید شما بیایم. گفت: تشریف بیاورید. یک خانۀ قدیمی و یک زندگی زاهدانه داشت. مطالبی را برای من گفت؛ از اوضاع زمانه دلگیر بود و با غصه می‌گفت که آدم خوب کم شده است.

 

ایشان گفت: من جزء شاگردان دوره‌های دوم مرحوم آیت‌الله شیخ عبدالکریم حائری بودم. حاج شیخ عبدالکریم داماد حاج میرزا ابراهیم خوانساری بود و چون می‌دانست من هم خوانساری هستم، محبت ویژه‌ای به من داشت. روزی به من گفت: آقا سید موسی! من بعدازظهر می‌خواهم برای بازدید یکی از تجار محترم قم بروم. شما هم با من بیا. گفتم: چشم.

بعدازظهر به خانۀ حاج شیخ آمدم و با هم به قم رفتیم. آن وقت جمعیت قم پانزده‌هزار نفر نبود. اوایل طلبگی‌ام به یاد دارم که قم شصت‌هفتادهزار نفر جمعیت داشت. شهر هم به باغ انار، انگور و انجیر پیچیده بود و مثل حالا نبود. خیلی باغ در خود قم بود و کشاورزی آباد و خانه‌های بزرگ داشت.

منزل این تاجر هم حیاط بزرگی داشت که یک باغ دوهزار متری بود. حاج شیخ در میوه‌ها به انگور خیلی علاقه داشت و صاحب‌خانه هم می‌دانست. به خادمش گفت: برو داخل باغ یک ظرف انگور بچین بیاور. خادم رفت و ظرفی انگور آورد که انگورهای خیلی ناب و خوش‌قیافه‌ای بودند. صاحب‌خانه به حاج شیخ گفت: آقا میل بفرمایید. حاج شیخ گفت: میل ندارم. صاحب‌خانه گفت: یک خوشه میل کنید؟ حاج شیخ گفت: نه، میل ندارم. دوباره صاحب‌خانه گفت: خوشهٔ کوچکی از یک خوشه بردارید و در خانۀ من میل کنید. من ناراحت می‌شوم! حاج شیخ گفت: میل ندارم، شما هم ناراحت نشو!

 

ایشان انگور نخورد و ما بیرون آمدیم. ماشین نبود و در کوچه پیاده می‌رفتیم، من گفتم: من سید هستم و شاگرد شما هستم؛ ممکن است به من بفرمایید با این میل شدیدی که به انگور دارید، چرا انگور نخوردید؟ گفت: حالا نخوردم، این که دیگر تفسیر و توضیح نمی‌خواهد! میل نداشتم. گفتم: من خوانساری هستم و در سؤالم لجبازم. حاج شیخ گفت: چیزی نیست! گفتم: من نمی‌روم و تا درِ خانه‌تان می‌آیم، اگر نگویی، داخل خانه می‌آیم. حاج شیخ گفت: قول دینی به من می‌دهی که تا وقتی من زنده‌ هستم، به کسی نگویی؟ گفتم: بله، قول دینی می‌دهم. حاج شیخ گفت: وقتی این انگور را برای من آوردند و من خواستم دست دراز کنم، به‌شدت حالت تهوع گرفتم؛ یعنی به من گفت که آقا شیخ، این انگور حلال نیست! من هم نخوردم.

 

ما خداحافظی کردیم و حاج شیخ رفت. من هم پیش آن صاحب‌خانه رفتم؛ البته به او نگفتم که حاج شیخ چه چیزی به من گفته، گفتم: بی‌زحمت به خادم خود بگویید که این انگور را از کدام کُندهٔ حیاط چیده است؟! انگور خیلی خوبی بود! صاحب‌خانه گفت: می‌خواهی همان ظرف را بردار و برو. گفتم: نه، من انگور نمی‌خواهم. خادمش را صدا کرد و پرسید: انگور برای کدام باغچه است؟ گفت: برای هیچ‌کدام! مرجع تقلید مهمان تو بود، من از چهارپنج‌تا باغچه یک‌دانه انگور چیدم و دیدم هنوز مقداری ترش است، خیلی خوب نیست و به درد مرجع تقلید نمی‌خورد. برای همین به باغ کناری پریدم، دیدم که انگورهای خوبی دارد و آنها را آوردم.

اگر به ما مال حرام بدهند، آیا شکم ما به ما اعلام می‌کند که نگیر یا نخور؟! پس ما در این پنجاه سال چه‌کار می‌کنیم که هنوز خبرنگار الهی در وجود ما جا نگرفته است تا خیلی چیزها را به من خبر بدهد و ما مصداق «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُم»(سورهٔ محمد، آیهٔ 7) بشویم.

 


کلام آخر؛ جامع‌ترین ارزش‌ها در وجود حضرت زهرا(س)

در کتاب‌های مختلف نقل می‌کنند و می‌گویند که وجود مبارک حضرت معصومه(س) بین هفده تا 27 سال در دنیا زیستند. ایشان در شهر ساوه به‌سختی بیمار شدند و به درخواست خودشان، ایشان را به شهر قم آوردند. عمرشان در شهر قم هم خیلی طولانی نبود و از دنیا رفتند.

قمی‌ها از اول شیعه بودند؛ من جمعیت آن روز قم را نمی‌دانم، اما شهر به کلی تعطیل شد و مرد و زن از شهر قم و دهات اطراف جمع شدند که خانمی دارای مقام عصمت، علم و سیادت، همچنین دختر و عمۀ معصوم ازدنیا رفته است. اینها مهم بوده که باعث شد کل مردم قم برای تشییع جنازه بیایند.

این ارزش‌ها، یعنی دختر معصوم، عمۀ معصوم، شوهر که نکرده بود که بگوییم مادر معصوم و مادربزرگ معصوم؛ اما جامع‌تر از این ارزش‌ها، مگر در صدیقۀ کبری، فاطمۀ زهرا(س) نبود؟ مگر زهرا(س) عالمه نبود، آن‌هم علم بی‌قید؟! مگر معصومه نبود؟ مگر دختر پیغمبر(ص) نبود؟ مگر همسر ولی‌الله‌الاعظم نبود؟ مگر مادر دو امام نبود؟ مگر مادربزرگ زین‌العابدین(ع) و مادر یازده امام نبود؟!

 

در مدینه چه خبر بوده که بعدازظهر به امیرالمؤمنین(ع) می‌گوید: علی جان! من امشب از دنیا می‌روم، مرا شبانه کفن کن و غسل بده، شبانه هم به خاک بسپار. من راضی نیستم که این مردم در مراسم من شرکت کنند. چه شده بود؟! این بدنی که هم‌هیکل پیغمبر(ص) بود، امیرالمؤمنین(ع) به‌تنهایی و خیلی راحت بلند کردند و به حیاط آوردند. آیا بدن سنگین نبود؟ نه، سنگین نبود! امام صادق(ع) می‌گویند: از مادرم چیزی غیر از پوست و استخوان باقی نمانده بود.

 

من خیلی به کمک اسما بنت عمیس اعتقاد ندارم؛ چون اسما آن‌وقت زن ابوبکر بود و نامحرم. آنهایی که کنار بدن بودند، علی(ع)، حسن و حسین(علیهما‌السلام) و این دو دختر چهارپنج ساله بودند. حضذت به دخترها گفت: داخل اتاق بروید و به پسرها گفت: شما آب بیاورید. در تمام تاریخ عالم سابقه ندارد که بدنی را سه‌ امام غسل بدهند. حسن و حسین(علیهما‌السلام) آب می‌آوردند و روی بدن مادر می‌ریختند. امیرالمؤمنین(ع) بدن را از زیر پیراهن غسل دادند. وسط‌ غسل بود که سرشان را به دیوار گذاشتند و بلندبلند گریه کردند. بچه‌ها گفتند: بابا، شما به ما سفارش می‌کردی که آرام گریه کنیم. حضرت فرمودند: بله عزیزانم! مادرتان به من نگفته بود، الآن دستم به بازویش رسید، این‌قدر غلاف شمشیر زده‌اند که بازویش شکسته و ورم کرده است.

 

حضرت بدن را کفن کردند و صدا زدند: عزیزانم! این آخرین بار است که مادرتان را می‌بینید. حسن(ع) بالای سر جنازه آمد و صورت روی صورت مادر گذاشت، ابی‌عبدالله(ع) صورت کف پای مادر، این دو هم دختر صورت روی دو طرف بدن گذاشتند. حضرت هر کدام را برمی‌داشت و کنار می‌برد، وقتی می‌آمد که دیگری را بردارد، باز آن‌که برده بود، می‌دوید و خودش را روی بدن مادر می‌انداخت. منظرۀ عجیبی بود! ناگهان امیرالمؤمنین(ع) شنیدند که منادی می‌گوید: علی جان! بچه‌ها را از روی بدن بردار، ملائکۀ عالم طاقت تماشای این منظره را ندارند...

برچسب ها :