شب چهارم یکشنبه (23-10-1397)
(تهران مسجدالرضا(ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم اللّه الرّحمن الرّحیم
الحمد للّه ربّ العالمین؛ الصّلاة والسّلام علی سیّد الأنبیاء والمُرسَلین؛ حَبیبِ إلهِنا وطبیبِ نُفوسنا أبی القاسم محمّد؛ صلّی اللّه علیه وعلی أهل بیته الطیّبینَ الطّاهرین المعصُومین المُکرَّمین.
مسألهٔ بسیار مهمی که در زندگی، حتماً نیازمند به آن هستیم و انبیای الهی و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) به ما تعلیم دادهاند، توسّل خالصانه به پروردگار عالم است در پیشامدهای زندگی که راه حلّ مادی ندارد.
گِرهِ اینگونه امور با پول و دلسوزی آبرومندی، و یا قدرت صاحبمُکنتی باز شدنی نیست و هیچ کاری از دست کسی برنمیآید.
توسّلِ انبیا(علیهمالسّلام) برای رفع مشکلات
انبیا(علیهمالسلام) چون در همین دنیا زندگی میکردند، دچار مشکلات و گرفتاریهایی شدند که البته ـ طبق آیات قرآن ـ حدود نود درصد از آن مشکلات، بر اثر ستم ستمکاران نسبت به آن ذوات بزرگوار بوده است. گاهی هم مشکلی در حوزهٔ وجود خودشان پیش میآمد و به اعتقاد شیعه ـ که برگرفته از معارف اهلبیت(علیهمالسلام) است ـ به ترک اولی اتفاق میافتاد؛ کاری بوده که نباید انجام میگرفت، ولی انجام گرفته، هرچند حرام هم نبوده است. این عمل، انبیا را آزرده میکرد و برای رفع این ناراحتی و یا رفع محرومیتی ویژه، به وجود مقدّس حضرت حقّ متوسل میشدند.
پروردگار عالم هم درِ رحمتش را به روی احدی در این عالم نبسته است که خودش میفرماید:
«رَحمَتِی وَسِعَت کُلَّ شَیءٍ».[1]
مگر اینکه خود انسان، خود را از رحمتِ پروردگار آنقدر دور کند که دیگر رحمت شامل حالش نشود.
انواع گمراهان
دسته اول: فی ضَلال
قرآن مجید در بحث گمراهی، دربارهٔ عدهای میفرماید «فِی ضَلالٍ»[2] در گمراهی هستند. اینها باطناً راه نجات دارند؛ چون درختِ حقیقت در وجودشان خشک نشده است، ولی برگهایش ریخته که با توسل به پروردگار، درخت آبیاری میشود و دوبارهه شاخ و برگ و ثمر میدهد. نمونهٔ این مطلب هم، چه یک فرد باشد، یا یک خانواده و یا یک گروه و جمعیت، زیاد بودند که قرآن مجید به بعضی از این دست اشاره دارد.
آسیه، نمونهٔ هدایت
فرد، مثل آسیه که تا قبل از برخورد به موسی بن عمران، «فِی ضَلال» بود یقیناً؛ اما چون ریشه خشک نشده بود، وقتی سخنان موسی بن عمران را شنید و با فرهنگ کلیم اللّه آشنا شد، به تعبیر قرآن در سورهٔ انعام، زنده شد، و شد آن شخصیت عظیمی که در آخرین آیات سورهٔ تحریم، عظمت شخصیت، کرامت، بلندی مرتب و رفعت روحی او را میبینید.
این بیداری و خروج از ضلالت، برای او هزینه هم داشت و به اعدام محکوم شد و در راه خدا به شهادت رسید که در یک موقعیت دیگری، تنها بر اساس آیات شریفه به وضعیت فکری و روحی او میپردازیم.
خانوادهٔ هدایتیافته
خانوادهای هم بودند که «فِی ضلال» بودند، اما با شنیدن معارف الهی، به حضرت حق متوسّل شدند و از آن گمراهی درآمدند؛ مثل خانوادهٔ یاسر. خانمی به نام سمیّه، به همراه فرزندش عمّار و همسرش یاسر.
همهٔ شما با این خانواده آشنا هستید که چگونه از گمراهی، به سوی نور و هدایت هجرت کردند.
گروه هدایتیافته
«اللّهُ وَلِیُّ الّذِینَ آمَنُوا یُخرِجُهُم مِنَ الظّلُماتِ إلَی النُّورِ».[3] «یُخرِجُهُم» یعنی دستگیریشان میکنم، هدایتشان میکنم از منطقهٔ ظُلُمات، نه ظلمت. این هم نکتهٔ عجیبی است که طبق آیات، کسی که گمراه است، گرفتار یک رشته تاریکی نیست، بلکه هم دچار تاریکی عقل است، هم تاریکی فکر، هم تاریکی اخلاقی و وجدانی، هم تاریکی ادب و تربیت، و هم تاریکی حرص و حسد و کبر و ریا.
فرق نور و ظلمات
جمع بستن کلمهٔ ظلمت و بهکار بردن کلمهٔ «ظلمات» توسط پروردگار به همین دلیل است، اما نور در این عالم تنها یک حقیقت و یک نور است، و آن توحید است که دارای شؤونی است و نبوّت و ولایت و قرآن، از شؤون توحید هستند.
«اللّهُ نُورُ السّماواتِ وَالأرضِ»[4]؛ «قَد جاءَکُم مِنَ اللّهِ نُورٌ وَکِتابٌ مُبِینٌ»[5]؛ «اللّهُ وَلِیُّ الّذِینَ آمَنُوا یُخرِجُهُم مِن الظّلُماتِ إلَی النُّورِ»[6]؛ «یَومَ تَرَی المُؤمِنِینَ وَالمُؤمناتِ یَسعَی نُورُهُم بَینَ أیدِیهِم وَبِأیمانِهِم».[7]
نوع این تعبیراتی که در قرآن برای کلمهٔ «نور» آمده، مفرد است و در قرآن کریم، این کلمه به صورت تثنیه و جمع نیامده است؛ مثلاً نوران یا انوار در قرآن وجود ندارد.
با دقّت ایمانی و عقلی و با دقّت عرفانی اهلبیت(علیهمالسلام) که مینگریم، میبینیم یک نور است با جلوههای متعدد. ریشه، واقعیت و حقیقت آن یکی است، نه بیشتر.
اما ظلمات هر کدام، شهری است تاریک و جادهٔ شقاوتی است خطرناک؛ لذا در قرآن کریم، کلمهٔ ظلمت را به صورت جمع آورده است، ولی نور را همواره مفرد استفاده کرده است.
دین الهی و ادیان ابلیسی
همینطور است دربارهٔ لغت «دین» که در قرآن مجید، به صورت جمع و به شکل «ادیان» استفاده نشده است.
«إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اَللّٰهِ الْإِسْلاٰمُ»[8]؛ «شَرَعَ لَکمْ مِنَ اَلدِّینِ»[9]؛ «وَمَنْ یبْتَغِ غَیرَ اَلْإِسْلاٰمِ دِیناً».[10]
چرا در قرآن کریم حتّی لفظ «ادیان» هم نیامده است؟!
چون از زمان حضرت آدم(ع) تا روز بعثت پیغمبر(ص)، دین خدا یک دین بوده و آن هم اسلام است که حقیقتش تسلیم بودن در برابر پروردگار است. جلوهٔ آشکارش هم همین حلال و حرام و مسائل اخلاقی است.
خدا یک دین بیشتر ندارد، ولی ابلیس ادیان دارد.
چند وقت پیش در مجلهای میخواندم که در هندوستان با حدود یک میلیارد و چند صد میلیون جمعیت، بر اساس تحقیقات محقّقین، 15 میلیون دین وجود دارد که تمامش برساختهٔ ابلیسیان تاریخ است، در حالی که پروردگار تنها یک دین دارد و آن هم تجلّی علم خودش است، تجلّی رحمت و عدالت خداوند است؛ لذا کسی که دینش الهی است، تمام درهای فیوضات در دنیا و آخرت به رویش باز است.
در مرحلهٔ اول گفته شد که عدّهای در ضلالت و گمراهی هستند.
دستهٔ دوّم: فی ضَلالٍ مبینٍ
در مرحلهٔ دوم، یک عده «فِی ضَلالٍ مُبِین» هستند. در نهایت به هدایت میرسند و با خدا آشتی میکنند، ولو اینکه بهطول بینجامد تا آلودگیهای باطنیشان برطرف شود، قلبی که دچار لجنهای اخلاقی است، آرام آرام از لجن درآید و با طهارتِ اخلاق حسنه پاکیزه شود و به خدا بپیوندد، اما نه به سرعت.
استقامت در هدایت گمراهان
روایتی از امیرالمؤمنین(ع) است که خیلی کاربردی است و در روزگار ما بهدرد بخور است. من طیّ این پنجاه سالی که با مردم سروکار دارم، خیلی از این روایت استفاده کردهام، و روایت این است:
از گنهکار و آلوده دامن ناامید نشوید!
البته عمل به این روایت خیلی حوصله و تحمّل و بردباری میخواهد که آدمی از کوره در نرود و عصبانیّت بهخرج ندهد؛ بلکه دنبال هدایت گمراهان را بگیرید. ممکن است ده روز طول بکشد، یا یک ماه و بیشتر زمان ببرد، نباید جا زد و خسته شد.
چلوکبابی، وسیلهٔ هدایت
دوستی داشتم که به صورت فنّی و حرفهای در پی هدایت گمراهان بود و خودش هم قدرت روحی بالایی داشت و خداوند متعال هم به همین خاطر، حال عجیبی به او عنایت کرده بود؛ هرچه انسان به حضرت ربّ نزدیکتر باشد، درهای بیشتری از فیوضات به رویش باز میشود.
ایشان در بازار تهران سالن چلوکبابی دویست و پنجاه متری داشت و از یازده ظهر فروش غذا شروع میشد تا یک بعد از ظهر. از بین کسانی که به عنوان مشتری به آنجا میرفتند، افراد گمراه را که در «ضلال مبین» هم بودند، تشخیص میداد.
اینجا بود که کارش را شروع میکرد؛ یک صندلی کنار او میگذاشت و شروع میکرد به آرامی و آرامش با او حرف زدن. من دوستانی با چنین اوصافی دارم، اما ایشان خیلی فوق العاده بود!
با عباراتی چون «قربانت برم»، «عزیزم»، «دورت بگردم»، «با اینکه اولین بار زیارتت میکنم، عاشقت شدم» کار میکرد و تنها با بیان اوصاف خدا و رحمانیّت او مخاطب را به معرفت میرساند. برای معرفی خدا هم از لحنی بسیار عاطفی استفاده میکرد که این موهبت هم خدادای بود.
وقتی شروع میکرد به اینکه دربارهٔ وجود مقدّس ربوبی حرف بزند، به پهنای صورت اشک میریخت که گاهی گمان بر این بود که به تازگی داغ عزیزی دیده باشد!
مخاطب هم به حرفهایش گوش میداد، پول غذا را میپرداخت و میرفت. از اینجا درمییافت که کلام او اثری در وی نداشته است.
پیش پای آن مشتری تمام قد برمیخاست و با مهربانی ادامه میداد: باز هم تشریف بیاورید تا شما را ببینم، نمیدانم چگونه است که با اولین بار دیدن، عاشقت شدهام و اگر دوباره نیایی، من دلتنگ میشوم!
روزی یکی از این موارد را برای من چنین بازگفت:
حسین! به گمراهی برخوردم و از خدا خواستم که مرا یاری کند تا این شخصی که در «ضلال مبین» است را نجات دهم.
کسی که در گمراهی است، فاصلهٔ زیادی با خدا ندارد، اما آنکه در «ضلال مبین» است، به راه آوردنش سختتر است.
گفت: شش ماه طول کشید، و جز روزهای جمعه که نمیدیدمش، در کلّ این شش ماه، هر روز میدیدمش و میرفتم سلام میکردم و کنارش مینشستم و با او حرف میزدم، ولی او طیّ این شش ماه حتی یک بار جواب سلام من را هم نداد.
هر وقت کنارش میرفتم و خیلی با محبت به او میگفتم «داداش سلامٌ علیکم»، میگفت: یا علی مدد!
بعد از شش ماه، یک روز که پیش او رفتم، گفت: بَرایت چای بریزم؟
گفتم: بریز!
گفت: چایت را بخور!
وقتی چای را خوردم، با اشک به من گفت: تو من را از رو بردی، بالاخره من باید چهکار کنم؟
من هم چیزهای لازم را به او گفتم و از آن پس، او به سوی پروردگار برگشت و به دین و ترک حرام و انجام واجبات ملتزم شد.
این مصداق همان بیان امیرالمؤمنین(ع) است که از گنهکار ناامید نشوید!
بالأخره با خدا آشتی میکند، هرچند روزها و هفتهها و ماهها طول بکشد، اگرچه از افراد گمراه باشد یا در گمراهی آشکار باشد، ولی سرانجام به سوی خدا برمیگردد.
دستهٔ سوم: فِی ضَلالٍ بَعید
اما گروه سوّم، آن دسته از گمراهان هستند که «فِی ضَلالٍ بَعِید» اند؛ یعنی اینقدر راهشان به رحمت پروردگار دور است که رحمت الهی شامل حالشان نمیشود؛ یعنی خودشان پیش نمیآیند و در ظلمات گرفتارند.
به تعبیر قرآن، «لَیسَ بِخارِجٍ مِنها»[11] هستند و از گمراهی و ضلالت بیرون نمیآیند.
من به این دوست، خیلی علاقمند بودم. بسیار کم حرف بود و اگر هم حرفی میزد، حرف خدایی میزد.
نصفه آدم
سؤالی از او داشتم، ولی نمیشد که از او بپرسم، زمانی که من در دوران جوانی بودم و تازه طلبه. ایشان در تمام عمر، دو بار پای منبر من حاضر شد، یک بار در منبرهای شب من آمد و بار دیگر در منبر صبح عاشورای من حاضر شد.
بالأخره سؤالم را از او پرسیدم. وقتی که از مسجد بیرون آمدم، به او گفتم: من آدم شدهام؟
نگاهی به من کرد و به فکر فرو رفت. پس از مدتی، در حالی اشک از دو چشمانش جاری بود خطاب به من گفت: نصفه آدم شدی، برو دنبال بقیهاش بگرد، بلکه آدم درست و حسابی شوی!
آن زمان، من جوان بودم و حدود سی و یک سال داشتم، از طرفی هم طلبه بودم و ساکن قم. نه اهل سینما بودم و نه اهل معصیت و ستمی، نه فسادی، اما او به من گفت: نصفه آدم شدی، نصف دیگرش مانده، همین جاده را تا آخرش برو تا برسی.
دیدار آخر
بار دیگر که پای منبرم حاضر شد، مسجدی بود در محلههای قدیم تهران که از قضا نزدیک خانهٔ این دوست بامعرفت قرار داشت، در دههٔ عاشورا، ساعت 6 صبح منبر میرفتم.
آن وقت هم فصل زمستان بود، بعد اذان صبح که نماز جماعت برگزار میشد، منبر من شروع میشد.
ساعت پنج و نیم بود و من نشسته بودم در مسجد. هنوز نماز صبح شروع نشده بود، دیدم با عبایی زمستانی آمده و آخر مسجد تکیه به دیوار و به حال چمباتمه نشسته است.
حالات معنوی جلسات دینی سابق تهران
خیلی تعجب کردم که این آقا، پامنبر برو نیست؛ چون میدانستم وابسته به دو ـ سه تا منبر بود که نمونهٔ آن منبرها الآن در کلّ ایران وجود ندارد. آن دو ـ سه تا منبری، تمام مطلب منبرشان خدا بود و حال بود؛ یعنی وقتی منبر شروع میشد، هنگامی که راجع به خدا صحبت میشد، مجلس از گریه تکان میخورد.
من در حدود دهدوازده سالگی به این منبرها میرفتم. دو ـ سه تا منبری صاحب نفس را من دیده بودم و یکی از آنها تا زمانی که من طلبه شدم، زنده بود.
در زمانی که بچه مدرسهای بودم هم پای منبرش میرفتم. تفسیر 4 جزء آخر قرآن را میگفت. کلّ منبرش حدود 45 دقیقه طول میکشید و بعد از یک ربع از منبر گذشته، به پهنای صورتش روی لباسهایش اشک میریخت.
منبریهای این شهر، چنین بزرگانی بودند! طبیعتاً اثرشان هم بر مردم زیاد بود.
بازار تهران، تربیتشدههای چنین کسانی بودند که امروزه یک درجه هم مثل آن دوران نیستندو جامعهٔ کنونی ایران دیگر آن حال و معنویت را ندارند؛ زیرا آن دکترها را ندارند.
امثال ما را هم که میبینید، زن و بچه داریم و برای مخارج زندگی منبر میرویم، ولی آنها منبر میرفتند که دست مردم را بگیرند، از حالت چسبیدن به زمین که قرآن میفرماید «اثّاقَلتُم إلَی الأرضِ[12]»، بلندشان کنند و به پروردگار برسانند.
حالا این آدم عارف، آن منبریها را دیده بود و دیگر منبر امثال من برایش لطفی نداشت.
به هرحال؛ روز ششم محرم بود که دیدم در عبایی زمستانی چمباتمه زده و آخر مسجد نشسته است. کنارش نشستم، سلام کردم.
او در حال خودش بود، هنوز هم نماز شروع نشده بود.
گفتم: چه عجب!
گفت: برای منبر نیامدم؛ مسافرتی درپیش دارم، الآن هم هوا تاریک است و من دو ـ سه نفر را دارم که به آنها دلبستهام و تو یکی از آنهایی؛ لذا آمدهام که از تو خداحافظی کنم، بقیه را هم نمیبینم.
گفتم: إن شاء اللّه، بهسلامتی، به خوبی، با برکت، با رحمت خدا.
اصلاً من نفهمیدم چه میگوید و منظور حقیقیاش چه بود!
در منبر شب، دامادش آمد و گفت: رفیقت از دنیا رفت!
آنجا بود که تازه فهمیدم آمده بود برای رفتن به آخرت خداحافظی کند.
اینها در نجات مردم، افرادی با حوصله و بسیار بردبار بودند و اخلاقی چون انبیا داشتند. حضرت نوح(ع) چند سال دنبال مردم رفت؟ «فِی ضَلال» و «فِی ضَلالٍ مُبین» ها را توانست نجات بدهد. در حدود نهصد و پنجاه سال نبوّت، تنها هشتاد و چهار نفر اهل هدایت شدند، ولی ولی «فِی ضَلالٍ بَعید» ها دیگر قابل نجات نبودند. گمراهی چون سرطانی در همهٔ وجودشان ریشه دوانده بود و داروی نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و پیغمبر(علیهمالسلام) در آنها هیچ اثری نداشت.
اهمیّت خطبهٔ قاصعه و هدایت خویشاوندان
امیرالمؤمنین(ع) خطبهای دارند که من یک سوم این خطبه را در قم، در مدرسهٔ فیضیّه درس گفتهام، ولی تمام نشد در طیّ یک سال.
البته خطبهٔ دیگری هم دارند که از «خطبهٔ متّقین» هم قویتر است که آن خطبه را هم بنده درس دادهام و به اتمام رساندم و با نام «أوصاف اولیای الهی» چاپ هم شده است.
آن خطبه را که نامش «قاصعه» است، طیّ یک سال درسی، ثلث آن را توانستم درس بدهم و به این بخش که در ادامه میآید، نرسیدم.
بحث در «فِی ضَلالٍ بَعِید» است که امیرالمؤمنین(ع) میفرماید:
قوم و خویشهای خیلی نزدیکمان، عموها، پسرعموها، داییها، پسرداییها و دامادهایشان که همه با پیغمبر(ص) مثل من قوم و خویش بودند، روزی آمدند خدمت پیغمبر(ص) و گفتند:
دوست داری ما مسلمان بشویم؟
فرمود: خیلی دوست دارم.
گفتند: نشانهای بده که ما اطمینان به صدق نبوّت تو پیدا کنیم؛ یعنی یقین پیدا کنیم که راست میگویی!
اللّه أکبر از بدبختی بشر! چهل سال است پیغمبر در بین شما زندگی کرده و یقین پیدا نکردید که راستگوست؟! چه دروغی در این چهل سال از ایشان شنیدید که حالا باید نشانه بر صدق خودش ارائه کند تا ایمان بیاورید؟!
پیغمبر(ص) بیاذن پروردگار کاری نمیکند. این هم یکی از امتیازات انبیا(علیهمالسّلام) از مردم بود؛ نمیگفتند: خودم میدانم، این رأی خودم است؛ بلکه «سمعنا و أطعنا» هستند و تنها گوش به امر الهی دارند.
مؤمن واقعی نیز چنین است.
برای نمونه، امام حسین(ع) را ببینید که روز بیست و هفت رجب از مدینه بیرون آمده، شش ماه در مکه بوده و روز هشتم ذی الحجه از مکه بیرون میآید تا اینکه در کربلا، حُرّ کاروان امام را متوقّف میکند.
طبق روایات و منابع تاریخی، افراد متعدّد و مختلفی به ابیعبداللّه(ع) ایراد و اشکال کردهاند و یا در قالب سؤال گفتهاند که این سفر شما درست نیست، یا اصلاً برای چه دارید میروید؟!
یاران امام حسین(ع)
چون یاران امام حسین(ع) از سه ـ چهار منطقه جمع شدند تا در کربلا تعدادشان به 72 نفر رسید.
از این تعداد، 17 نفر که اهلبیت(علیهمالسلام) بودند.
چهرههای بسیار برجستهٔ ایمانی از کوفه به کربلا آمدند. کوفه تا چهارپنج قرن بهترین انسانهای مکتب اهلبیت(علیهمالسّلام) را داشت که خیلی هم به دین خدا خدمت کردند، خاندانهای فوق العاده علمی و تقوایی در کوفه زندگی میکردند که برخی از یاران امام حسین(ع) را تشکیل دادند.
تعدادی از یاران امام نیز اهل بصره بودند و تعدادی هم از مکه با حضرت آمدند که از نقاط مختلف به مکّه آمده بودند.
حتی یکی از این یاران از مدینه تا روز عاشورا سؤال هم نکردند که این سفر را برای چه میروی؟ روز عاشورا بهانه نیاوردند و اشکال نکردند که این جنگ نابرابر و نامعقول است که هفتاد نفر مقابل سی هزار نفر بجنگند، و لااقل ما را قانع کن!
در کنار امام واجب الاطاعه و تعیین شده از سوی خدا، تنها گوش بودند و تسلیم فرامین امام. این ویژگی مؤمنان واقعی است که «قالُوا سَمِعنا وَأطَعنا». راه زندگی شصت ـ هفتاد سالهٔ اهل خدا همین است.
در مقابل این درخواستِ اقوام و نزدیکان، پیغمبر(ص) منتظر امر پروردگار است که پیشنهاد آنان را قبول کند یا خیر.
پیغمبر(ص) فرمود: چه میخواهید؟
معجزهٔ پیامبر(ص) برای هدایت خویشان
گفتند: بگو این درختی که در سیچهل متری ماست، از ریشه زمین را بشکافد و بیاید پیش ما.
امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: پیغمبر(ص) درخت را دعوت کرد و درخت آمد جلو تا جایی که شاخهها و برگهایش را روی سر و صورت خود حس میکردیم.
پیامبر(ص) فرمود: درخت آمد، مسلمان شوید!
گفتند: نه، باید به زبان عربی گویا به نبوّت تو شهادت بدهد.
درخت شهادت داد: أنّکَ رَسُولُ اللّه!
بهانهجویان صدای درخت را هم شنیدند، ولی بازهم درخواستند که به درخت امر کند تا از وسط نصف شود.
اینکار هم انجام شد، ولی باز هم خواستند که دوباره امر کند تا دو نیمهٔ درخت بههم بچسبد.
دو نیمهٔ درخت مانند شکل اول، بههم آمد و چسبید.
باز هم ایمان نیاوردند و این بار خواستند که درخت را به جای اوّلش برگرداند.
امیرالمؤمنین(ع) گوید: این آخرین خواستهشان بود و دیگر چیزی نبود که بخواهند؛ درخت برگشت سر جایش.
در این وقت، همه با هم از جا برخاستند و گفتند: جادوگرتر از تو در این عالم وجود نداشته است!
این هم یک نمونه از «فِی ضَلالٍ بَعید».
در طرف مقابل، جناب سلمان از ایران میآید مدینه و هیچ معجزهای هم از پیامبر نمیخواهد؛ فقط گوش میدهد به مطالب پیغمبر(ص) و با آن عقل خدادادی، حقّانیّت دعوت او را درمییابد و ایمان میآورد.
عدّهای هم «فِی ضَلالٍ بَعِید» هستند؛ بیمارانی که خدا به پیغمبر میگوید: Nذَرهُم فِی خَوضِهِم یَلعَبُونM[13] دیگر اینها را رها کن، دعوتشان نکن و با آنها حرف نزن!
چرا؟
چون سیزده سال در مکه دعوتشان کرد، ده سال هم در مدینه، اما نپذیرفتند و قبول نکردند؛ اینها «فِی ضَلالٍ بَعید» بودند که اصلاً هوای رحمت را هم درک نکردند.
برگردیم به مطلب اصلی:
نتیجهٔ بحث
همهٔ انبیا به ما آموختهاند که برای حل بعضی از مشکلات و سختیها، فقط توسّل به پروردگار کارگشاست و راهی دیگر وجود ندارد.
خودشان هم از آدم تا پیغمبر اسلام(ص) ـ در شبهای آینده آیات مربوط به انبیائی را که خدا اسم برده برایتان میخوانم ـ با توسّل به پروردگار، گره مشکلاتی که مردم در زندگیشان میزدند و با امور دیگر باز نمیشد، باز میکردند، یا آن گرفتاریهایی که به تعبیر روایات تَرک اولی محسوب میشد و این ترک، برایشان ایجاد عارضه میکرد، همه را با توسّل به پروردگار حل میکردند.
ذکر مصیبت
با خضر دانش یار شو، ای موسی دل***شاید کزین صحرا کنی طیّ منازل
در چاه تن تا کی برا ای یوسف جان***مصر حقیقت را تویی سلطان عادل
از شهر تن جانا بباید رخت بستن***زادی طلب تا فرصتی داری به منزل
جز طاعت و خدمت نباشد زاد این راه***جز دین و دانش نیست ره منشین تو غافل
جز ذکر اللّه است هر ذکری ز شیطان***جز یاد حق هر سود و سودایی است باطل
آخرین لحظات است که با خواهر وداعی جداگانه از دیگران داشت. خیلی برای زینب کبری(س) فراق ابیعبداللّه(ع) سخت بود!
خواهر را چنین دلداری داد: خواهرم! جدّم از دنیا رفت، پدرم، مادرم، برادرم همه رفتند.
عرض کرد: حسین جان! آنها همه رفتند، ولی من دلم به تو خوش بود. با رفتن تو همهٔ ما در کمال غربت قرار میگیریم! بگو بعد از شهادتت تکلیف ما زن و بچه چیست؟
حضرت فرمود: خواهرم! التوکّل علی اللّه؛ فقط به خدا تکیه کنید و به پروردگار اعتماد داشته باشید!
مرکب را راند و آرام آرام از جلوی چشم خواهر دور شد تا وقتی که دیگر خواهر، برادر را ندید برادر و نشست بر روی خاک.
کجا رفتی که رفت از دیدهام دل***به دنبال غمت منزل به منزل
کجا رفتی که خونم خورد هجران***کجا رفتی که کارم گشت مشکل
الا ای همنشین دل کجایی***نمیپرسی چرا حال من و دل
به دریایی فکندی خویشتن را***کزان موجی نمیآید به ساحل
دیگر ابیعبداللّه را ندید تا وقتی که وارد میدان شد. دید دور گودال را گرفتند و هر کسی با هر اسلحهای که دارد، به وجود مقدّسش حمله میکند.
اینجا بود که فریادش بلند شد: وا مُحمّداه! وا علیّاه! وا حَسناه! وا حُسَیناه!
[1] ـ اعراف: 156.
[2] ـ «ضلال مبین»، یعنی گمراهی آشکار، 19 بار در قرآن آمده است، و «ضلال بعید» 9 بار.
[3] ـ بقره: 257.
[4] ـ نور: 35.
[5] ـ مائده: 15.
[6] ـ بقره: 257.
[7] ـ حدید: 12.
[8] ـ آل عمران: 19.
[9] ـ شوری : 13.
[10] ـ آل عمران: 85.
[11] ـ انعام: 122.
[12] ـ توبه: 38.
[13] ـ انعام: 91.