روز پنجم سه شنبه (25-10-1397)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- دعوت پروردگار، تنها دعوت کارگشا و صادق
- نفس اماره، دعوتکنندهای ناباب از درون انسان
- -علم سرکتاب، علمی سراسر فریب و بیهوده
- -ناتوانی مُعَبِرین از تعبیر خواب پادشاه مصر
- -وابستگی و تعلق قلبی انبیا و اولیای الهی به خداوند
- -ریاست معنوی شیعه برعهدهٔ مرجعیت
- -داستانی از تقوا و خداباوری آیتالله خوانساری
- -حال خوب اهل خدا در زمین
- -عظمت خداوند در باطن متقین
- -اعتراف زلیخا به ناپاکی و گناه
- -دسترسی نداشتن شیطان به نفس مخلصین
- -دعوت نفس اماره، خطرناکترین دعوتها
- -سرانجام اهتمام به ضعیف کردن نفس اماره
- کلام آخر؛ آخرین درخواست
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
دعوت پروردگار، تنها دعوت کارگشا و صادق
شمارهٔ دعوتکنندگان از انسان معلوم نیست؛ تنها دعوتی که حق و درست است و پاسخ به آن دعوت، سبب طلوع خیر دنیا و آخرت است، دعوت خداست. وجود مقدسی که ما را آفریده، به خیر و شر ما آگاهی همهجانبه دارد و میداند چه اموری به خیر ما و چه اموری به شرّ ماست. این دعوت دعوت حق است که دربارهٔ دعوت خودش در قرآن مجید میفرماید: «لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ»(سورهٔ رعد، آیهٔ 14). در آیهٔ شریفه «له» را در جمله مقدّم کرده و نفرموده است «دَعْوَةُ الْحَقِّ له»؛ اگر آیه را اینگونه تنظیم میکرد، یعنی دعوتهای دیگر هم میتواند غیر از دعوت من حق باشد. کسی که به ادبیات آیات قرآن وارد باشد، درک میکند که قرآن مجید چه بنیانی از فصاحت، بلاغت و رساندن معنا و نیز بیان این دارد که مسئله غیر از این نیست که گفته میشود. اینها همه دلیل مقدّم بودن «له» در آیه است. «لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ» یعنی دعوت درست، صادقانه، صحیح و کارگشا فقط دعوت پروردگار است و بقیهٔ دعوتها دعوت درست، خیرخواهانه و دلسوزانهای نیست.
نفس اماره، دعوتکنندهای ناباب از درون انسان
-علم سرکتاب، علمی سراسر فریب و بیهوده
البته صدای این دعوتها هم در تاریخ پخش است؛ خیلیها مردهاند و هنوز دعوت آنها هست. عجیب این است که این دعوت تمام کرهٔ زمین را از ابتدا تا الآن فرا گرفته است؛ حتی از درون خود ما هم از ما دعوت میشود. وقتی ما به رشد و کمال نرسیدهایم(حالا ردهبندیاش را از قرآن برایتان میگویم)، دعوتی که از باطن خودمان به گوش ما میخورد و حس و درک میکنیم، دعوت ناباب و یک ناحقی است. در سورهٔ مبارکهٔ یوسف به همین دعوت درونی اشاره میکند: «إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 53). این کلام زلیخاست. وقتی پادشاه مصر به قول خودش، خواب عجیب و غریبی دید که هفت گاو لاغر هفت گاو خیلی چاق را خوردند، خیلی از این خواب آشفته شد. آن زمان گروهی معروف به مُعَبِر خواب بودند که از مردم پول میگرفتند تا خوابهای آنها را تعبیر کنند؛ البته علمشان هم علم واقعی نبود، بلکه بیشتر فریبکاری و کلاه گذاشتن سر مردم بود. در زمان ما بهصورت گسترده جمع شده است؛ ولی من تا نوجوان بودم، همهجا بود، در تهران هم بود و بیشتر هم خانمها به این جریان توجه داشتند که برای حل مشکلمان سرکتاب باز کنیم. اینها همه به اصطلاح، فریبکاری و مغازهای برای پول درآوردن بود؛ چون این علمها علم و دانش حق و درستی نیست، بلکه علم بیهوده است.
-ناتوانی مُعَبِرین از تعبیر خواب پادشاه مصر
مُعَبِرها را آوردند، آنها به پادشاه گفتند این خوابی که تو دیدهای، جزء ردهٔ خوابهای اضغاث و احلام است؛ یعنی این خواب عکسالعمل حالات روانی، خستگی، پرخوری یا در روز با یکی دعوا کردهای و حالا شب چنین خوابی را دیدهای و تعبیر ندارد. بعد آن آقایی که با رفیقش همزندانی یوسف(ع) بود و هر دو رفیق خواب متفاوتی دیدند، به یوسف(ع) گفتند: این خواب ما را تعبیر کن. یوسف(ع) به یکی از آنها گفت: تو که خواب دیدی یک سبد نان روی سرت است و کلاغها این نانها را خوردند؛ تو بهخاطر جرمی که داری و تو را به زندان انداختهاند، اعدام میشوی و اینقدر هم سرِ دار میمانی که پرندگان هوا استخوانهای سرت را میشکنند و از مغز سرت میخورند. تو نیز که خواب دیدهای شربتی به دست شاه میدهی، تو آزاد میشوی. این آزاد شده بود و آن یکی را اعدام کردند. از بس که زندگی به او خوش میگذشت و خوشحال بود که اعدام نشده است، رفیق زندانیاش حضرت یوسف(ع) را یادش رفت! ما در زندان بودیم، رفیقی داشتیم و که خوبی میزد و آدم عالمی بود، خواب من را تعبیر کرد و تعبیرش هم درست از آب درآمد. به من گفت تو اعدام نمیشوی و سر کارت برمیگردی و آبدارباشی شاه میشوی.
-وابستگی و تعلق قلبی انبیا و اولیای الهی به خداوند
به پادشاه گفت: خوابی که تو دیدهای، این مُعَبران نمیفهمند یعنی چه؛ جوانی در زندان است که آدم عالم و فهمیدهای است. من و رفیقم هر دو خواب دیدیم که هر کدام یک جور خواب بود. خواب ما را تعبیر کرد و تعبیرش هم درست از آب درآمد. پادشاه گفت: خودت داخل زندان برو و او را بیاور. همهٔ اینهایی که عرض کردم، متن آیات سورهٔ یوسف است و کم و زیاد ندارد. برای کتاب نیست! داخل زندان آمد و به اصطلاح خودش، خیلی خوشحال و خوشبخت بود که حالا یوسف آزاد میشود، خواب را تعبیر میکند و پول حسابی هم گیر او میآید؛ اما خبر نداشت که قلب اولیا و انبیای الهی فقط به یکجا -خدا- وابسته است و هیچ تعلق قلبی دیگری ندارند؛ اگر هم لباس میپوشند، خانه درست میکنند، ازدواج میکنند، مغازه باز میکنند، میخورند و میخوابند، همه بهخاطر این است که سلامتشان را تأمین کنند تا خدا را عبادت کنند. این آیه در قرآن است: «إِنَّ صَلاٰتِی وَ نُسُکی وَ مَحْیٰای وَ مَمٰاتِی لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِینَ»(سورهٔ أنعام، آیهٔ 162). من اگر نماز میخوانم، اگر عبادتهای دیگر میکنم، اگر زندهام، اگر روزی بنا باشد در کام مرگ بیفتم، همهٔ اینها را برای خدا میخواهم.
نماز، عبادت، زنده بودن و مردن، «لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِینَ»، دل ما به چیز دیگر تعلق ندارد؛ آدم اگر چنین حالی پیدا کند، حداقل سود این حالش این است که آدم نه بهدنبال مال حرام و نه بهدنبال گناه میرود. این حداقلش است! چنین حالی حالِ ملکوتی و الهی است. اصلاً آدم چشمی در این حال ندارد که به مال مردم، صندلی مردم یا خانهٔ مردم بدوزد و مدام آه بکشد که چرا من چنین خانهای ندارم، چرا من چنین صندلیای ندارم! فقط خدا برای او مطرح است.
وقتی مرحوم(واقعاً) آیتاللهالعظمی میرزای شیرازی از دنیا رفت، حرف این بود که حالا چه کسی باید مرجع باشد. آنوقت در کربلا و نجف، شاید بهاندازهٔ صد نفر در ردهٔ اعلمیت و مرجعیت بودند که حالا پرچم این ریاست دینی لایق چه کسی است و باید به چه کسی برسد. مرحوم آیتاللهالعظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری میفرمود: من و هممباحثهای و همدرسیام میرزای نائینی، دو نفری(آنوقت خودمان هم مجتهد بودیم و هم ردهٔ علمیمان بالا بود) با همدیگر صحبت کردیم که امروز اَعلم علمای شیعه، دقیقترین عالم و پربارترین در علم چه کسی است؟ ما به این نتیجه رسیدیم که امروز کسی موقعیت علمی و دقت آقا سید محمد فشارکی را ندارد. ما هر دو مجتهد بودیم و هر دو میتوانیم به آقا سید محمد حکم کنیم که حضرتعالی اعلم و مرجع هستی. به درِ خانهاش رفتیم. هنوز مرجعیت برای کسی عَلَم نشده بود، تازه میرزا را دفن کرده بودند و صحبت بود که چه کسی باید مرجع باشد.
-ریاست معنوی شیعه برعهدهٔ مرجعیت
مرجعیت هم یک صندلی در دنیاست؛ صندلی ریاست بر جهان شیعه است و این هم یک صندلی است. فرق آن با رئیسجمهورها و پادشاهان این است که این ریاست، ریاست معنوی است. فرق او با آنها این است که آنها باید برای ادارهٔ امور کشور مالیات بگیرند و اگر کسی هم نداد، او را به زندان بیندازند یا جلوی گذرنامهاش را بگیرند که خارج نرود؛ یعنی به او میگویند چارهای نداری جز اینکه مالیات بدهی! اگر مالیات ندهی، پدرت را درمیآوریم!
مرجع تقلید مالیاتبگیر نیست؛ مرجع تقلید درسش را میدهد و شاگرد تربیت میکند. مردم مؤمن که مؤمن به قرآن هستند، یقین دارند خدا در سورهٔ انفال، خمسِ سود کسب سال را بر آنها واجب کرده است، خودشان حساب میکنند و پول را به مرجع میدهند، در دلشان هم میگویند روز قیامت جواب این پول را باید او بدهد و از گردن ما برداشته شد. این فرق پول مرجع با پول رئیسجمهورها، شاهان و حاکمان است. پولی که به مرجع تقلید میدهند، برای این است که به جهنم نروند. مرجع تقلید پول را میگیرد، خرج دین و حوزهها میکند، صدای اسلام را به کرهٔ زمین میرساند؛ برای اینکه هم خودش ثواب ببرد و هم صاحب پول و به این پولها هم دستِ خلاف نمیزنند.
-داستانی از تقوا و خداباوری آیتالله خوانساری
مرحوم آیتاللهالعظمی آقا سید محمدتقی خوانساری که یکی از کارهایش -خواندن نماز باران در قم- معروف است. بعد از دو سه سال که در قم باران نیامده بود و همهٔ باغهای انار، انجیر، جوکاری و گندمکاری نابود میشد، ایشان نماز باران خواند، اینقدر باران آمد که استان قم سیر شد. خانهٔ ایشان یک خانهٔ خیلی معمولی در کوچهٔ مدرسهٔ حجتیه بود. یک روز بچهها به مادرشان گفتند: صبحها که پدر ما نان و چای و پنیر به ما میدهد و هیچچیز دیگری اضافه نیست. ظهرها هم آبگوشت است و یکذره ماست یا سبزیخوردن در این سفره نیست. شبها هم که حالا حاضری است؛ یا نان و پنیر یا نان و سیبزمینی است. به این پدرمان بگو سه کیسهٔ پر از پول در آن اتاق پایین هست، یکخرده بدهد، سبزیخوردن و ماست بخرد و سر سفره بگذارد. به ایشان گفتند، اشک ایشان ریخت و گفت: مردم این پولها را به من دادهاند که به جهنم نروند، حالا من با این پولها به جهنم بروم؟! به همین نان و آبگوشت قناعت کنید؛ اگر نمیتوانید، خودتان بروید و پول گیر بیاورید که سبزی و ماست بخرید. من تا زندهام، به این را دست نمیزنم! من بهاندازهٔ ضرورت زندگی میکنم، این پولها برای مسلمانها، طلبهها و حوزه است؛ مِلک من که نیست! آن را دادهاند که به جهنم نروند، حالا من سبزی و ماست بخرم و سر سفرهٔ شما بگذارم تا من به جهنم بروم؟! اگر میتوانید با همین صبحانه و ناهار و شام داخل خانهٔ من زندگی کنید که زندگی کنید! داستان تقوا و ایمان و باور خدا و باور قیامت اینطور بوده است.
-حال خوب اهل خدا در زمین
مرحوم حاج شیخ میگوید: من و همشاگردیام حاج میرزاحسین نائینی(خودش بعداً از مراجع خیلی مهم شد و افتخار مراجع بعدی به این بود که شاگرد میرزا بودند؛ یعنی در مراجع، کسی که شاگرد میرزا بود، یک وجههٔ مهمی برای خودش داشت)، دوتایی به در خانهٔ استاد آقا سید محمد فشارکی رفتیم و در زدیم، خودش آمد و در را باز کرد. مراجع غیر از رئیسجمهورها و پادشاهان هستند و بند و بیل ندارند! هفت دربند ندارند! در زدم، خودش در چوبی را باز کرد، دید دوتا از شاگردهایش -شاگردهای ردهٔ اول- هستند. گفت: بفرمایید! گفتند: آقا میرزا را دفن کردند و الآن شیعه در انتظار مرجع است. شما ما را مجتهد میدانید و حکم ما این است که شما مرجع تقلید هستید. ایشان گفتند: درست است که علم من زیاد است، اما مدیریت بلد نیستم؛ اگر مرجعیت را قبول کنم، با توجه به اینکه کارگردانی و مدیریت بلد نیستم، در روز قیامت باید با سر داخل جهنم بروم. دو دستش را دو طرفِ در گذاشت و این آیهٔ سورهٔ قصص را خواند: «تِلْک اَلدّٰارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِینَ لاٰ یرِیدُونَ عُلُوّاً فِی اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً وَالْعٰاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ»(سورهٔ قصص، آیهٔ 83). در را بست و داخل رفت. این حال اهل خداست!
-عظمت خداوند در باطن متقین
حالا این نمایندهٔ شاه که داخل زندان آمد تا به یوسف(ع) بگوید اعلیحضرت خواب دیده است، گفته تو را ببرم تا خوابش را تعبیر کنی. حالا با حالت خیلی شادی آمد و به فکر این بود که این زندانی آزاد میشود و خواب اعلیحضرت را تعبیر میکند، پول حسابی هم گیرش میآید و مثلاً یک دلالی هم به ما میدهد. گفت: آقا! شاه شما را احضار کرده است؛ خوابی دیده و کسی بلد نبوده است که خوابش را تعبیر کند. بلند شو تا برویم. گفت: من نمیآیم، به دنبال کارت برو! گفت: شاه فرستاده است! گفت: شاه فرستاده باشد.
چشم اولیای الهی اصلاً از این قدرتها و دنیا پر نمیشود. امیرالمؤمنین(ع) جملهای دارد که من این جمله را سه سال قبل از انقلاب در ماه رمضان برای مردم توضیح دادم. سه سال، یعنی نود جلسه! امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «عَظُم الخالق فی اَنْفُسهم فصغر مادونه فی اعینهم» خیلی جملهٔ عجیبی است و ترکیببندیاش خیلی مهم است! امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: خدا در باطن اهل تقوا عظیم است و غیر خدا هرچه هست، در چشم آنها کوچک است؛ یعنی اصلاً هیچچیز را در باطن راه ندادهاند که بزرگ بنماید. آخر این چیزهای ازدسترفتنی چیست که مردم اینقدر به آن دل بستهاند؟! تمام دنیا نسبت به انسان بر باد میرود. آدمی که الآن دویستمیلیارد دلار، هزارمیلیارد دلار ثروت دارد و گوشهٔ بیمارستان است، سرطان از نوک سر تا نوک پایش مثل درخت در بدنش رشد کرده است، آن هزارمیلیارد دلار ثروت به چه دردش میخورد؟ نمیتواند یک چلوکباب، یک غذای خیلی لذیذ یا یک باقالیپلو با گوشت بخورد! گلویش را سوراخ کردهاند و یک لوله داخل دادهاند، مادهٔ غذایی را با یک سِرُم میریزند. الآن این دنیا برای او چه فایدهای دارد؟! آنوقتی هم که سالم بود، همهاش غرور و گول خوردن بود، هیچچیز دیگری نبود.
-اعتراف زلیخا به ناپاکی و گناه
یوسف(ع) گفت: برو پی کارت! شاه چه کسی است که به دنبال من فرستاده؟! بگو من از این زندان بیرون نمیآیم تا از آن زنانی که ده سال پیش دستشان را با دیدن من در سالن دربار بُریدند، سؤال کنید که این زندانی در آن روز، مقصر و ناپاک بوده و چشم به زیبایی شما داشته و میخواسته با شما زنا کند یا آنها اینکاره بودند؟! مسئله روشن شود تا من از زندان بیرون بیایم؛ تا وقتی روشن نشود، من نمیآیم!
نمایندهٔ شاه برگشت و به او گفت داستان این است، شاه گفت: جلسهای تشکیل بدهید(اینها همه متن قرآن است)، همهٔ زنان آن روز و رئیس آنها زلیخا را دعوت کنید تا به اینجا بیایند. همه آمدند، به زنان رو کرد و گفت: مسئلهٔ شما با یوسف چه بوده است؟ برنامه و آن داستان چه بوده است؟ همهٔ زنها ساکت بودند، زلیخا شروع به صحبت کرد(باز این متن قرآن است) و گفت: اعلیحضرت! او که الآن در زندان است، یکبار هم از من درخواست کامجویی نکرد. در آن هفتسالی که پیش من بود، همهاش من از او درخواست کامجویی کردم و او به من جواب نداد، حاضر نشد با من خلوت کند. من الآن که این مطلب را آشکار میکنم و هنوز کسی نمیداند، برای این است که او در این جلسه حضور ندارد، من به او خیانت نکنم: «لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیبِ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 52). من نمیخواهم در نبودش به او خیانت کنم! حالا آنوقت غریزهٔ جنسی خیلی به من هجوم آورده بود و با اینکه شوهر داشتم، میخواستم این جوان با من زنا کند؛ ولی او اصلاً تقصیر ندارد.
هنوز یوسف(ع) زندان است(در قرآن ببینید)، حرفها هنوز تمام نشده است و زلیخا حرف میزند. بعد زلیخا اسم خدا را آورد و به شاه گفت(چون مردم مصر مشرک بودند؛ یعنی خدا را قبول داشتند، ولی یکمشت بت هم عَلَم کرده بودند و میگفتند اینها شفیع ما نزد پروردگارند): اعلیحضرت! «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 53). نفس انسان خیلی شدید آدم را به گناه دعوت میکند و مدام میگوید برو آن پول را بردار، آن پول را بخور، این حرف را بزن، این صندلی را بگیر، این کار را بکن، الآن زنا برای تو فراهم آمده و فعلاً یکدفعه است، برو بعداً توبه میکنی! اینها همه دعوتهای خطرناک درون انسان است. اینقدر هم قدرت این دعوت زیاد است که زلیخا به شاه گفت: «إِلاّٰ مٰا رَحِمَ رَبِّی»، اگر خدا به داد آدم نرسد، این دعوتها را گوش میدهد، بهدنبالش میرود و عمل میکند.
-دسترسی نداشتن شیطان به نفس مخلصین
حرفهای زلیخا تمام شد(حالا باز متن قرآن است)، «وَقَالَ الْمَلِكُ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 54). من اینها را دقیق میگویم، برای اینکه بدانید اگر در منبرها شنیدهاید این حرف «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» برای یوسف(ع) بوده، این اشتباه است و برای یوسف(ع) نبوده است. اصلاً انبیا نفس اماره ندارند و تحت سلطهٔ شیطان نیستند. تازه خدا یک مرد آفریده بود و اصلاً هنوز پیغمبری در عالم نیامده بود، ابلیس چون در ملکوتیان زندگی میکرد، به آینده آگاه بود و به پروردگار گفت: «فَبِعِزَّتِک لَأُغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ(سورهٔ ص، آیهٔ 82)، به آن توانمندیات قسم میخورم، نسل این آدم را گمراه میکنم، «إِلاّٰ عِبٰادَک مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِینَ»(سورهٔ ص، آیهٔ 83). مخلصین را نمیتوانم گمراه کنم، چون دسترسی به نفس آنها ندارم. حالا در سورهٔ یوسف و در همین آیات هجده نوزده بیست ببینید، خدا میفرماید: «إِنَّهُ مِنْ عِبٰادِنَا اَلْمُخْلَصِینَ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 24)، یوسف(ع) از گروه مخلصین است. خدا این آیه را چه وقتی میگوید؟ آنوقتی که زلیخا داخل دربار با او بهشدت درگیر بود؛ یعنی هرچه آن زن عشوه ریخت، هرچه لباس زیبا پوشید و هرچه اتاق را آراسته کرد، این بندهٔ مخلص ما حتی فکر گناه نکرد. انبیا کجا نفس اماره دارند که این آیه را گردن یوسف(ع) میاندازید؟ متن قرآن نشان میدهد یوسف(ع) آنوقت در جلسه نبود که با شاه صحبت کند و این دعوت درون برای همه، غیر از انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) هست.
آنوقت که حرف زلیخا تمام شد، پادشاه گفت: حالا برو و یوسف را بیاور، چون زلیخا هم گفت:« اَلْآنَ حَصْحَصَ اَلْحَقُّ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 51). آن حق پنهان که من همهاش میپوشاندم و میگفتم یوسف بهدنبال من بوده، یوسف عاشق من بوده، یوسف از من کامجویی میخواست، حالا روشن شد که همهاش من بودهام.
-دعوت نفس اماره، خطرناکترین دعوتها
یک دعوت غلط و ناباب، دعوت درون خود انسان است: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ». این دعوت درون از خطرناکترین دعوتها در دورهٔ تاریخ و در دورهٔ حیات بشر است. «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّٰ مٰا رَحِمَ رَبِّی»؛ این دعوت بر اساس آیهای که خواندم و ترکیب آیهٔ «لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ» که خدا این «له» را در آیه جلو انداخته، معنیاش به قول طلبهها، معنی انحصاری و یکمعنایی است. یک دعوت در این عالم حق است که آنهم دعوت خداست. از این دعوت که بگذرید، همهٔ دعوتها باطل است و 124هزار پیغمبر هم مردم را به خدا دعوت میکنند: «إِنّٰا أَرْسَلْنٰاک شٰاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً × وَ دٰاعِیاً إِلَی اَللّٰه»(سورهٔ أحزاب، آیات 45-46)، داعی یعنی دعوتکننده؛ یعنی دعوت همهٔ انبیا و ائمه(علیهمالسلام) همان دعوت خداست. یک دعوت حق در عالم وجود دارد، «لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ»، اما بقیهٔ دعوتها طبق این آیه باطل است.
-سرانجام اهتمام به ضعیف کردن نفس اماره
یک دعوت، دعوت همین نفس اماره است؛ حالا اگر آدم با این نفس اماره کار کند، یعنی هر وقت دعوت کرد، آدم به او بگوید خفه شو! من به دعوت تو جواب نمیدهم، جواب نمیدهم، جواب نمیدهم، این دعوت ضعیف و ضعیفتر میشود. وقتی نفس دید کسی نیست که به حرفش گوش بدهد، خودبهخود خاموش میشود. آنوقت به جای این نفس اماره، نفس مطمئنه قرار میگیرد. بعد این نفس مطمئنه رشد میکند و نفس راضیه میشود، باز قوی میشود و نفس مرضیه میشود. وقتی چنین حالتی برای آدم اتفاق افتاد و این شئون برای نفسش ایجاد شد، خدا دم مردن با او حرف میزند: «یٰا أَیتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ × اِرْجِعِی إِلیٰ رَبِّک رٰاضِیةً مَرْضِیةً»(سورهٔ فجر، آیات 27-28).
من این بحث را امروز برایتان اعلام و عنوان کردم که فردا یکی دو سهتا آیه -اگر خدا لطف کند و زنده بمانم- در همین زمینهٔ دعوت برایتان بخوانم که آیات عجیبی است.
من از قالوا بلی تشویش دارم×××××××××گنه از برگ و باران بیش دارم
اگر لاتقنطوا دستم نگیرد××××××××من از یاویلنا اندیش دارم
کلام آخر؛ آخرین درخواست
نهیب با محبتی به شکم اسب زد، برخلاف هر بار که نهیب میزد و اسب میجهید، دید اسب اصلاً حرکت نمیکند. چه چیزی مانعش است؟ از روی زین خم شد، دید دختر سیزدهسالهاش سکینه جلوی اسب است. پیاده شد، روی خاک نشست و عزیزش را روی دامن گذاشت. بابا از صبح تا حالا که به میدان رفتی و برگشتی، این بار هم که میروی، برمیگردی؟ نه عزیزدلم، دیگر برنمیگردم! بابا حالا که میخواهی بروی و برنگردی، میشود من یک خواهش از تو داشته باشم؟ بله عزیزدلم! بابا قبل از اینکه به میدان بروی، خودت بیا و ما را به مدینه برگردان تا ما با این اشرار همسفر نشویم و شمر و خولی و سنان، ما را برنگردانند. دخترم! «لو ترک القطا لنام» همهٔ راهها را به روی من بستهاند و نمیتوانم شما را برگردانم؛ اما عزیزدلم، من یک درخواست از تو دارم. بلند شد و سر بابا را به سینه گرفت، صورت بابا را بوسید: بابا حرفت را بگو! عزیزدلم، خواستهٔ من از تو این است: اینقدر برابر من اشک نریز؛ این اشک تو که به صورتت میغلتد، قلب من را آتش میزند: «لا تحرقی قلبی بدمعک حسرة مادام من الروح فی جثمان». کتابها تا اینجای آن نوشتهاند و بقیهاش را ننوشتهاند که این پدر و دختر چطوری از هم جدا شدند. دیگر بابا را ندید، تا وقتی دید عمه یک بدن قطعهقطعه را روی دامن گذاشته...
تهران/ مسجد رسول اکرم(ص)/ دههٔ اول جمادیالاولی/ زمستان1397ه.ش./ سخنرانی پنجم