روز نهم شنبه (29-10-1397)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- معرفت کامل و علم جامع حضرت زهرا(س)
- -ارتباط صدیقهٔ کبری(س) با عالم ملکوت
- -همهٔ خیر نزد خداوند
- -نظام خوراک حلال برای بندگان، از خیرات خداوند
- -حقیقت معنایی کلمهٔ برکت
- حکایتی شنیدنی از عالمی بینظیر و ایمان خورشیدی او
- دو شرط مهم برای شنیدن صداهای هستی
- -حکایتی عجیب از رفاقت یک دوست با فرشته
- -صدای گریهٔ حضرت زهرا(س) در قتلگاه علیاکبر(ع)
- پروردگار، تنها شایستهٔ خیر
- -دعوت خداوند، جزء خیرات عالم
- -دعوت خداوند از مریم(س)
- کلام آخر؛ زادهٔ لیلا مرا محزون مکن
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
معرفت کامل و علم جامع حضرت زهرا(س)
-ارتباط صدیقهٔ کبری(س) با عالم ملکوت
پیش از آنکه دعوت خدا را توضیح بدهم، جملهای نورانی و ملکوتی از وجود مبارک صدیقهٔ کبری(س) برایتان نقل میکنم. ایشان ضمن یک متن مفصّل که مهمترین کتابهایمان نقل کردهاند، در یک جمله میفرمایند: «فالخیر فیه و هو اهله» این کلام کسی است که دارای معرفت کامل و علم جامع است؛ کلام کسی است که امام صادق(ع) به نقل «اصول کافی» در باب حجت میفرمایند: بعد از درگذشت پیغمبر(ص)، بهوسیلهٔ جبرئیل با عالَم الهی در ارتباط بوده است. جبرئیل به او نازل میشد و مطالبی را دربارهٔ آینده برای صدیقهٔ کبری(س) بیان میکرد که آن حضرت خبر این مسئله را به امیرالمؤمنین(ع) دادند و گفتند: جبرئیل پیش من میآید و مطالبی را دربارهٔ آینده برای من بیان میکند. امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: هر وقت این اتفاق افتاد و جبرئیل شروع به گفتن کرد، به من بگو تا گفتههای جبرئیل را که به شما منتقل میشود، من بنویسم. این اتصال صدیقهٔ کبری(س) به عالم ملکوت است و امیرالمؤمنین(ع) کاتب علم حضرت زهرا(س) شد.
-همهٔ خیر نزد خداوند
وقتی چنین علمی و چنین اقیانوس دانش و بینشی میخواهد خداوند را در بخشی تعریف کند و بشناساند، میفرمایند: «فالخیر فیه» کل خیر پیش خداست. حالا خودشان کل خیر را توضیح ندادهاند و فقط بهصورت کلی فرمودهاند همهٔ خیر پیش خداست؛ ما اگر بخواهیم همهٔ خیر را بفهمیم، باید در عالم ظاهر و باطن به تکتک موجودات سر بزنیم و وضع آنها را درک کنیم تا بفهمیم اینکه صدیقهٔ کبری(س) فرموده همهٔ خیر نزد پروردگار است، یعنی چه! این توضیحش به میلیاردمیلیارد مسئله برمیخورد و کار هیچکس هم نیست.
-نظام خوراک حلال برای بندگان، از خیرات خداوند
ما خیر را پیش خدا میدانیم، اما دانش و دانایی ما در این زمینه خیلی محدود است؛ مثلاً یک خیر، نبوت انبیا، نازل شدن کتب آسمانی و این حلالی است که برای خوردن بندگانش نظام داده است. حالا فرض کنید یک گندم که جنس حلالی در عالم خلقت است و ما مجاز به مصرف آن هستیم. همین یک گندم را که جنس حلال و خیر است، هیچکس هم نمیتواند بگوید شر است، بدترین آدمهای روی زمین هم نمیتواند بگوید گندم شر است! خودش کار میکند و جان میکَنَد، پول درمیآورد تا نان بخرد و بخورد؛ نمیگوید شر است، نمیشود گفت شر است؛ بلکه جزء خیرات عالم است.
-حقیقت معنایی کلمهٔ برکت
پیغمبر(ص) دعایی دربارهٔ همین نانی دارند که از گندم میپزند و در پیشگاه پروردگار عرض میکنند: «اللهم بارک لی فی الخُبُذ» خدایا! نان را برای من برکت قرار بده. این خیلی دعای مهمی است! یعنی چه؟ خود برکت یعنی چه؟ یکی از امام صادق(ع) دربارهٔ کلمهٔ برکت پرسید(در تفاسیر قرآن دیدم) و به حضرت گفت: آقا کلمات برکت، مبارک و تبارک یعنی چه؟ امام فرمودند: یعنی منفعت و سود. خدایا! نان را برای من برکت قرار بده، یعنی این نانی که میخورم، برای من سود کند و به کار خیر، عبادت، خوبیها و اخلاق پاک تبدیل شود. این معنی برکت است.
خیلیها هم نان، برنج و گوشت میخورند، اما آدمهای خیلی شری هستند. صبح و ظهر میخورد، بدنش تقویت میشود که شب از دیوار مردم بالا برود و دزدی کند. با ضعف بدن که نمیشود دزدی کرد! بالاخره بدن قدرتی میخواهد که برود و زاغسیاه چوب بزند، ببیند داخل این خانه کسی نیست، کلید بیندازد و داخل برود، فرشی، مبلی یا شئ گرانی را روی کولش بگذارد، بعد داخل وانت بیندازد و ببرد. نانی که این خورده است، پدران شما در قدیم به اینطور نانخورها میگفتند حرامت باشد! یا به اینطور آدمهای شر میگفتند حیف نان! برو حیف نان، یعنی حیف از این نعمت الهی که خوردی و چاقوکش، دزد، غاصب، قاتل یا شر درآمدی. این دعاها خیلی معنی دارد و ساده نیست که شخصیتی مثل پیغمبر اکرم(ص) دستش را به دعا بردارد و بگوید خدایا! در نان برای من برکت قرار بده؛ یعنی این نانی که میخورم، به منفعت و سود تبدیلش کن.
حکایتی شنیدنی از عالمی بینظیر و ایمان خورشیدی او
عالمی در اصفهان بود که من هنوز نمونهاش را تقریباً با آن کیفیتی که وجود او داشت، ندیدهام. حدود 21-22ساله بودم، دو بار در روزهای چهارشنبه که درس تمام میشد، ساعت ده شب که اتوبوسها دم حرم میایستادند، سوار شدم و به اصفهان رفتم. بار اوّل هم که رفتم، خانهاش را بلد نبودم؛ اما همهٔ مردم او را میشناختند. به دیدنش رفتم، با اینکه کور شده بود، چیزهای خیلی عجیبی برای من گفت. من به او گفتم: آقا من طلبهٔ قم هستم و فقط برای زیارت شما آمدهام. مرا نمیدید، در نود سالگی چشمش نمیدید. از یک نفر نه، از دو نفر نه، از چندنفر شنیدم که قاطعانه میگفتند ایشان اعلم علمای شیعه است؛ یعنی هموزن او در قم، مشهد و نجف نیست.
یک شخصیت معنوی، الهی و ملکوتی بود و وقتی درس میداد، دویست آخوند باسواد در درسش بودند. با این علم فراوانش، تا روزی هم که از دنیا رفت، عمامه نگذاشت و همین عبا و کلاهپوستی بود. بارها هم پیشنهاد کردند که آقا عمامه بگذارید، میفرمود من هنوز لیاقت عمامه را در خودم ندیدهام و نگذاشت. این داستان را ایشان از استادشان، آخوند ملامحمد کاشانی نقل کردهاند که در اصفهان از چهرههای برجستهٔ علمی بود و شاگردهای خیلی مهمی هم داشت. از شاگردانش یکی همین مرحوم ارباب، یکی آیتاللهالعظمی بروجردی، یکی آیتاللهالعظمی سید جمالالدین گلپایگانی، یکی آیتاللهالعظمی شیخ مرتضی طالقانی بود که دیروز ذکر خیرش در همین جلسه بود. اصلاً هر کدام از شاگردهایش جهانی شدند!
خودش تا 83-84سالگیاش در مدرسهٔ صدر در یک حجره زندگی میکرد. این علم موّاج در این مثلاً شصتسالی که استاد بود و این شاگردها را تربیت کرد، پولی که ازدواج کند، گیر او نیامد و مجرد زندگی میکرد. تاجرهای درجهٔ یک اصفهان حاضر بودند که بهترین خانه را برای او بخرند و دختر بگیرند، اما میگفت: آدم فقط باید زیر بار منت خدا باشد؛ من نمیتوانم قبول کنم! مگر این ارواح طیبه هم الآن پیدا میشود؟ به قول جلالالدین، باید در روز روشن چراغ برداشت و بهدنبال اینها گشت! روز، نه شب!
ایشان میگفت: آن وقتی که من طلبهٔ جوانی بودم، استادم اجازه داده بود که من بعضی از کارهای خیلی معمولیاش را برای او انجام بدهم؛ مثلاً قابلمهٔ کوچکی در پشت حجره بود، نیمسیر گوشت با یکخرده نخود و لوبیا بود، اجازه داده بود که بروم و نگاه کنم آب آن تمام نشده باشد. اصلاً نمیگذاشت کسی کارهایش را انجام بدهد! ما که شاگردانش بودیم، عاشق این بودیم که کارهایش را انجام بدهیم. بیشتر خوراکش یا نان و پنیر یا نان خالی یا نان و آبگوشت کمرمق بود؛ گاهی هم چون مدرسه در دل بازار بود، خودش نیمکیلو سبزی میخرید. به ما که اجازه نمیداد! میآمد و داخل ایوان مدرسه مینشست، خیلی دقیق سبزی را پاک میکرد؛ مثلاً یک ساقهٔ ریحان را که برمیداشت، همهٔ برگهایش را جدا میکرد. اینطور نبود که سرِ شاخهٔ ریحان را بگیرد و با دستش سفت بکشد تا برگهایش بریزد؛ حالا دو برگ هم به آن بماند و ساقه را دور بیندازد.
این خیلی مهم است؛ میخواهم آن فحشی که پدران ما میدادند، معنیاش را بدانید. چقدر معنیاش قشنگ است! برو حیف نان، حرومت باشد! فحشهای قدیمیها همین بود؛ نه این فحشهای امروز که خیلی معصیت است. امروز صبح بیدار میشوید، روی این موبایلها آبروی صدتا را ریختهاند و صدای ریزش این آبرو در یکی دو دقیقه در همهٔ ایران و بیرون از کشور پخش میشود. قدیمیهای ما چند فحش داشتند که من یکی دوتای آن را در کتابها هم دیدهام. نان حرومت باشد یا حیف نان؛ خیلی که اذیت میشدند، میگفتند برو! انشاءالله باد بیاید و یکذره گرد و غبار زمین وقفی را داخل خانهات بریزد تا بیچاره شوی.
پریشب یکی از رؤسای مهم اوقاف به من میگفت: موقوفاتی در این تهران بوده که اجارهٔ الآنش ماهی سیمیلیون تومان است. اینها از زمان شاه که آن را اجاره کرده بودند، سالی بیستهزار تومان میدادند و خیلیها را هم که ملکی کردهاند. زد و بند کردهاند و موقوفهای که برای ابیعبدالله(ع) بوده است، سند ملکی گرفتهاند و داخل آن نشستهاند، بعد مردهاند و به ورثهشان رسیده است؛ البته گفت ما بخشی از آن را از حلقومشان بیرون کشیدیم و بخش دیگرش هم که مانده است، به دنبال آن هستند تا آزاد کنند. این چه زندگیای است؟! در خانهٔ حرام با مال حرام! فکر هم نمیکنم اینهایی که اینطوری هستند، یک رکعت نماز بخوانند؛ آخر در کدام خانه نماز بخوانند؟! این خانهای که همهچیز آن برایشان حرام است!
یک روز من گفتم: استاد، یکخرده طول میکشد تا شما سبزی را پاک کنید؛ این تربچه را برمیدارید، تمام برگهایش را میچینید و برای خوردن میگذارید؛ برگهای این نعنا و ریحان را دانهدانه میچینید. این را مثل خانمهای خانه پاک کنید! فرمود: نمیتوانم. گفتم: چرا؟ یکدانه برگ ریحان را بلند کرد و گفت: این برگ را میبینی؛ از لابهلای چندهزار چرخ و جاده در این عالم -گردش ماه به دور زمین، گردش زمین به دور خورشید، آمدورفت شب و روز، حرکت آبها در جوی و ریختن باران و برف- عبور کرده تا یک برگ ریحان شده و خودش را به منِ انسان رسانده است که وارد بدن من شود و از طریق بدن من به عبادت خدا تبدیل شود؛ ما اگر نخوریم، نمیتوانیم عبادت کنیم. این یک برگ ریحان آمده است که آخر جاده به نماز، گریه و روزه تبدیل شود؛ من اگر این برگ را بگویم حالا ته آن یکخرده زرد است و دور بیندازم، در قیامت باید بایستم و جوابش را بدهم که جواب هم ندارم. میگوید: من چقدر گشتم و گشتم تا تو را در این دنیا پیدا کردم که داخل بدن تو بروم و به عبادت تبدیل شوم؛ اما تو من را دور انداختی. چه جوابی بدهم!
آخر نگاه کردن با این دقت به دنیا، گیاه، سبزی خوردن و قیامت نشان میدهد که ایمان اینطور آدمها ایمان خورشیدی بوده است؛ یعنی همهچیز را در ایمانشان میدیدند.
دو شرط مهم برای شنیدن صداهای هستی
این روایتی که برایتان میخوانم، از روایاتی است که من به آن خیلی علاقه دارم. با اینکه من خیلی کتابِ روایت دیدهام؛ اما بعضی روایتها به قول بچهها، دلبری میکند و آدم را عاشق خودش میکند. جالب است که سنّیها هم این روایت را نقل کردهاند. معلوم میشود روایت درست است و صادر شده که هم آنها نقل کردهاند و هم ما نقل کردهایم. رسول خدا(ص) میفرمایند: «لولا تکثیر فی کلامکم و تمریج فی قلوبکم». دوتا عضو؛ اگر شما آدمهای پرحرفی نبودید؛ چون خیلی از شما خیلی پرحرف هستید. ما یکی دو سهتا در دوستانمان داریم، یکوقت که در جایی نشستهایم و مهمان هستیم و او وارد میشود، همه در دلشان میگویند خدا به خیر بگذراند، الآن میخواهد یک ساعت دربارهٔ یک کلمه حرف بزند و سر همهمان را بخورد. حالا همه هم به من نگاه میکنند، میدانند من هنر قیچی کردن اضافهٔ حرفها را دارم؛ اگر پرحرف نبودید و قلب شما چراگاه شیاطین نبود، یعنی این وسوسهها، سفسطهها و خاطرات عوضی و باطل در دل شما نمیچرید(تمریج یعنی چراگاه)، «لسمعتم ما اسمع» صداهایی را که من میشنیدم، شما هم میشنیدید، «و لرأیت ما اری» چیزهایی که من میدیدم، شما هم میدیدید. این یک واقعیت است!
-حکایتی عجیب از رفاقت یک دوست با فرشته
عالمی بود که من را خیلی دوست داشت. از شانزده هفده سالگی که در قم درس میخواندم، او را میشناختم. خیلی آدم بزرگوار، اهل حال، اهل دل، اهل نماز شب، دانشمند، قرآنشناس و نهجالبلاغهشناس بود. من خیلی چیزها را از ایشان شنیدم و الآن از دنیا رفته است. میگفت: ما یکوقتی با یکنفر ده پانزده روز در یکجا با هم قرار گرفتیم؛ من میدیدم که هر شب این شخص سر ساعت معیّن، آرام از رختخواب بلند میشود. دقت کردم و دیدم امشب سرِ ساعت چهار بلند شد، فردا شب سر ساعت چهار بلند شد، شب سوم سر ساعت چهار بلند شد. خیلی برایم عجیب بود! ساعت هم نداشت؛ نه جیبی و نه زنگی. گفتم حالا میپرسیم، جواب داد که داد، نداد هم که نداد. گفتم: آقا شما چطور هر شب سر ساعت چهار بیدار میشوید یا اگر بخواهید چهار و ربع بیدار شوید، سر چهار و ربع بیدار میشوید و یک ثانیه کموزیاد نمیشود؟ گفت: اینطوری عادت کردهام! گفتم: نه این جزء عادتها نیست؛ این را برای من بگو! زورش میآمد که بگوید و نمیگفت، آخر به من گفت: فرشتهای با من رفیق شده است و من به او گفتهام میخواهم در این ساعت برای نماز شب بلند شوم، گفت من تو را صدا میکنم. هر شب او مرا صدا میکند؛ اگر شما پرحرف نبودید و دلتان چراگاه شیاطین نبود، صداهایی را که من میشنیدم، شما هم میشنیدید. امام صادق(ع) میفرمایند(میدانید این روایت را چه کتابهایی نقل کردهاند؟ یکی کتاب تفسیر نورالثقلین است که یک تفسیر آسمانی است): حداقل این صداها را در خواب میشنوید؛ اگر کارتان به جایی نرسیده است که در بیداری بشنوید، در خواب میشنوید.
-صدای گریهٔ حضرت زهرا(س) در قتلگاه علیاکبر(ع)
من استادی داشتم، الآن اگر اسم او را ببرم، هیچکدام از شما، حتی پیرمردهای عزیز ندیده بودید. سالی که از دنیا رفت، من دوازده سیزده ساله بودم. خیلی در من اثرگذار بود و خیلی چیزها را هم از او دارم. آدم خیلی فوقالعادهای بود! ایشان هر وقت به کربلا میرفت(شصت هفتاد سال پیش که سفرها تقریباً آسانتر از الآن بود)، در محوطهٔ حرم، نه داخل حرم. در محوطه یعنی شما الآن به ذهنتان بیاورید که دیوارهای صحن و حرم را بردارند، بیابان بشود؛ محلی که جنگ در آنجا بود. اینجایی که الآن صحن حضرت حسین(ع) و حرم ایشان است، جنگ در همین محوطه بود. هر وقت به کربلا میرفت، در شب جمعه یکجایی بیرونِ دیوارهای حرم(حالا همه داخل حرم میدوند) مینشست و خیلی گریه میکرد. جایی که هیچچیز هم نبود! حالا شب جمعه میآمد، به حرم میرفت؛ ولی در ساعت معیّنی به آن نقطه میرفت و مثل مادر بچهمرده گریه میکرد. یکبار به او گفتند: آقا چه شده است؟ گفت: اینجایی که من مینشینم، ساعت معیّنی در شب جمعه، صدای گریهٔ فاطمهٔ زهرا(س) میآید. به او گفتند: اینجا کجاست؟ گفت: اینجا جایی است که علیاکبر(ع) از اسب به زمین افتاد. شما هم میتوانید به قول حضرت صادق(ع)، حداقل در خواب بشنوید. حضرت این روایت را در ذیل این آیات سورهٔ یونس میگوید: «أَلاٰ إِنَّ أَوْلِیٰاءَ اَللّٰهِ لاٰ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لاٰ هُمْ یحْزَنُونَ × اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ کٰانُوا یتَّقُونَ × لَهُمُ اَلْبُشْریٰ فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا وَ فِی اَلْآخِرَةِ»(سورهٔ یونس، آیات 62-64). حضرت این «لَهُمُ اَلْبُشْریٰ فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا» را میگویند حداقل در خواب است؛ حالا اگر در بیداری اتفاق بیفتد که خیلی خوب و مهم است.
پروردگار، تنها شایستهٔ خیر
-دعوت خداوند، جزء خیرات عالم
«فالخیر فیه» هرچه خیر است، پیش پروردگار است؛ این را زهرا(س) میگوید! «و هو اهله» و پروردگار فقط شایستهٔ خیر است. کسی که ذاتش، صفاتش، اَسمائش و افعالش خیر است؛ یعنی آنجا جای صادر شدن شر نیست و خیر محض است. آنجایی که خیر محض است، هرچه صادر میشود، آن صادرشده هم خیر است و شر در آن نیست. یکی از چیزهایی که از پروردگار صادر شده یا به عبارت عرفانیتر، جلوه و ظهور کرده است که در آیات قرآن مجید کم نیست، دعوتهای پروردگار است. کسی که تمام وجودش خیر است، دعوتش هم خیر است و هیچ شری وجود ندارد.
-دعوت خداوند از مریم(س)
من برای اینکه بحث امروز را که خیلی لطیف و دقیق بود، تکمیل کنم، یک دعوت خدا را برایتان بگویم که چقدر خیر دارد. این دعوتنامه در سورهٔ مریم است. خداوند به این دخترخانم که از بندگان خاص او بوده و در محیطی که زندگی میکرده است، فساد میبارید و بسیار محیط بدی بود، ولی مریم(س) در این محیط درست شد؛ یعنی مردم در قیامت بهخاطر بدیهایتان نگویید خدایا! اوضاع تهران خیلی خراب بود، ما خراب شدیم! جایی که مریم(س) زندگی میکرد، کثیفترین یهودیها زندگی میکردند؛ چطور او روحیهاش تخریب نشد و بندهٔ خاص من از آب درآمد؟ خدا به مریم(س) خطاب میکند: «يَا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ»(سورهٔ آلعمران، آیهٔ 43). عبادت خالص برای پروردگارت انجام بده. این دعوت است و خدا از مریم دعوت میکند: «یٰا مَرْیمُ اُقْنُتِی لِرَبِّک وَ اُسْجُدِی وَ اِرْکعِی مَعَ اَلرّٰاکعِینَ» برای پروردگارت سجده کن و اگر میخواهی نماز بخوانی، به نماز جماعت برو. «و ارْکعِی مَعَ اَلرّٰاکعِینَ» یعنی یکجا که همه جمع هستند و دستهجمعی نماز میخوانند، برو و نمازت را با جماعت بخوان. این دعوت خداست.
حالا من و خیلی از شما قبل از اینکه اذان بگویند، هر روز اینجا هستیم تا بقیهٔ دوستان و رفقا بیایند. نماز شروع میشود، چندنفر در صف جماعت آقای میرحبیباللهی بودیم؟ روزها بالای صد نفر بودند؛ حالا تا بعد که جمعیت برای منبر میآمد. صد نفر یا 120 نفر، بالاخره یکسوم مسجد از نماز جماعت پر بود. اینقدر این روایت مهم است که مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی در رسالهاش نوشته است که پیغمبر(ص) میفرمایند: نماز جماعت اگر از ده نفر رد شود و یازدهتا بشود، هیچکس دیگر هم نیاید که دوازدهتا بشود؛ اگر از ده نفر رد شود، جن و انس جمع شوند، دریاها مُرکب و درختها قلم شود و بخواهند ثواب این نماز جماعت را بنویسند، نمیتوانند. این چقدر خیر در این دعوت خدا است که جن و انس نمیتوانند حساب کنند.
کلام آخر؛ زادهٔ لیلا مرا محزون مکن
شب شهادت صدیقه کبری(س) است و من واقعاً ادب نمیدانم حالا که اسم علیاکبرِ ابیعبدالله(ع) را بردم، مصیبت دیگری بخوانم. همسن مادرش زهرا(س) بود که شهید شد. هجدهساله بود. این روایت را حضرت سکینه(س) نقل میکند(من شاید ده دفعه این روایت را دیدهام): وقتی علیاکبر(ع) میرفت، چشمهای پدرم در حدقه مثل آدم محتضر میچرخید؛ انگار پدرم جان میداد! این که حالا رفتنش بود، امام حسین(ع) را به جان دادن رساند؛ اما وقتی بالای سرش آمد و نشست و آن بدن قطعهقطعه را دید که نمیشد از زمین بلند کند، چه حالی بود!
پس بیامد شاه معشوق الست×××××بر سر نعش علیاکبر نشست
سر نهادش بر سر زانوی ناز××××××××گفت کهای بالیده سرو سرفراز
ای ز طَرفِ دیده خالی جای تو××××××××خیز تا بینم قد و بالای تو
این بیابان جای خواب ناز نیست×××××××ایمن از صیاد تیرانداز نیست
اینقدر بابا دلم را خون مکن××××××××××زادهٔ لیلا مرا محزون مکن
خیز بابا تا از این صحرا رویم××××××××نک بهسوی خیمهٔ لیلا رویم
دید اگر خودش بخواهد بدن را بلند کند، هر جای بدن را بگیرد، ممکن است یک قطعهاش جدا شود؛ پس بر سر زانو بلند شد و رو به خیمهها کرد:
«یا فتیان بنی هاشم احملوا اخاکم الی الفسطاط»؛
جوانان بنیهاشم بیایید، من نمیتوانم بدن عزیزم را از روی خاک بردارم...
تهران/ مسجد رسول اکرم(ص)/ دههٔ دوم جمادیالاولی/ زمستان1397ه.ش./ سخنرانی نهم