بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
شنیدید که صدیقهٔ کبری(س) ثابت کردند دانش و علم آن حضرت همان دانش و علم انبیای خدا و یازده امام، فرزند او بود. علت اینکه دارای چنین دانشی بود، آن را هم عرض کردم. امشب جملهای را به مقدمات دیشب اضافه کنم که در «اصول کافی» است. اصول کافی در جلد دومش با ذکر سند، روایتی را از امام ششم نقل میکند که ایشان بعد از پیغمبر 75 روز بیشتر در دنیا نماندند؛ یعنی امام صادق(ع) این شهادت را تأیید میکنند که دو شب دیگر است. در آن روایت آمده است که شخصی به حضرت صادق(ع) عرض کرد: یابنرسولالله! شخص خودتان(این خیلی روایت عجیبی است) یک روایت سنددار برای من بیان کنید. حالا اصحاب باسواد، آگاه، باتقوا و مورداطمینان، روایات سنددارشان کتاب «اصول کافی»، «من لا یحضر الفقیه»، «تهذیب»، «استبصار»، «وسائلالشیعه» و امثال این کتابهای پرقیمت که فرهنگ شیعه است. این راوی خیلی علاقه داشت که خود حضرت صادق(ع) روایت با سندی را بیان کنند. حضرت فرمودند: من از پدرم، پدرم از حضرت زینالعابدین(ع) نقل میکنم، پدرم زینالعابدین(ع) از پدرش حضرت حسین(ع) نقل میکند، حضرت حسین(ع) از پدرش امیرالمؤمنین(ع) نقل میکند، امیرالمؤمنین(ع) از پیغمبر(ص) نقل میکند و پیغمبر(ص) هم از پروردگار نقل میکند که فرمودند: سند کل روایات ما این است؛ یعنی فکر میکنی ما هرچه میگوییم، از پیش خودمان میگوییم؟ یعنی دانشی داریم که پیش خودمان یک روایت خوب و حکیمانه، یک حکم فقهی یا یک مسئلهٔ اخلاقی میسازیم و بعد هم به شما میگوییم؟! آنچه ما امامان برای شما بهعنوان دین در بخش فقه، اخلاق، اعمال، حال و مقال بیان میکنیم، همه از پیغمبر(ص) و مطالب پیغمبر(ص) هم از پروردگار عالم سرچشمه گرفته است.
صدیقهٔ کبری(س) هم یکی از چهرههای باعظمت بیانکنندهٔ دین است که همان زبان و علمی را داشتند که انبیا داشتند؛ اگر فرصت بود، چند روایت از ایشان میخواندم. شما در حال خواندن من فکر میکنید که روایت از امام صادق(ع) یا حضرت رضا(ع) یا امیرالمؤمنین(ع) است؛ درحالیکه این روایات در کتابهای مهم ما با این جمله شروع میشود: «قالت فاطمة» گفتار گفتار ایشان است. من شما را با یک آیه به ارزش فرمایشات صدیقه کبری(س) بیشتر آشنا کنم. در آن آیه که کوه تحمل این آیه را ندارد، پروردگار میفرماید: «مَنْ یطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطٰاعَ اَللّٰهَ»(سورهٔ نساء، آیهٔ 80)، هرکس از پیغمبر در دستوراتش اطاعت کند، مستقیماً از خدا اطاعت کرده است. این ارزش کلام صدیقهٔ کبری(س) است؛ یعنی خدا حرف میزند، خدا دستور و فرمان میدهد و راهنمایی میکند، اما از زبان صدیقهٔ مرضیه، فاطمهٔ زهرا(س) است.
کمتر مردم شیعه از شخصیت معنوی، عقلی، روحی، فکری و اخلاقیشان آگاهی دارند و عدهٔ کمی شاید به جوانب شخصیت ملکوتی و الهی او آگاه باشند؛ اگر حوصله کنید و دل بدهید، من یک روایت از جلد دوم اصول کافی برایتان نقل کنم. همین دیشب در ترجمهٔ خودم نگاه میکردم، حدود صفحات تقریباً 350 به بعد بود. امام ششم میفرمایند: بعد از درگذشت پیغمبر(ص) چنان غصه و حزن و رنج به او فشار آورد که برای شکستن این فشار جبرئیل نازل شد. پیغمبر(ص) از دنیا رفته بود، جبرئیل به صدیقهٔ کبری(س) نازل شد. «یحسن عزائه» خیلی زیبا زهرا را دلداری و دلخوشی داد. جبرئیل تمام اخبار بعد از شهادت حضرت صدیقه(س) را دربارهٔ یازده امام و جریانات آینده برای حضرت زهرا(س) بیان کرد.
چه کسی این حرفها را نوشت؟ یعنی جبرئیل که مسائل آینده را از پیش خودش نگفت؛ جبرئیل هم علم به مسائل و حوادث آینده را از پروردگار عالم گرفته بود و دستور داشت که برای صدیقهٔ کبری(س) بیان کند. این از شخصیت حضرت برای من عجیب نیست که امین وحی به او نازل شده است؛ بلکه عجیب این است که امیرالمؤمنین(ع) با آن عظمت عَلَوی، فکری و روحیشان، امیرالمؤمنینی که بعد از خدا و پیغمبر(ص)، باارزشترین موجود دریای خلقت است، به حضرت زهرا(س) پیشنهاد کرد مطالبی که جبرئیل برای تو میگوید، شما برای من بگو تا بنویسم. امیرالمؤمنین(ع) هم قلم در دستش بود تا وقتی که جبرئیل مسائل آینده را برای صدیقهٔ کبری(س) بیان میکرد و صدیقهٔ کبری(س) هم برای امیرالمؤمنین(ع) بیان میکرد، ایشان مینوشت. امام صادق(ع) فرمودند: مجموعهٔ آن نوشتهها «صحیفهٔ فاطمهٔ زهرا» شد که این صحیفه پیش امیرالمؤمنین(ع) بود، بعد پیش حضرت مجتبی(ع) و همینطور الآن این کتاب که حاوی علوم بعد از مرگ صدیقهٔ کبری(س) و بعد از شهادتش تا زمان امام زمان(عج) و از زمان امام زمان(عج) تا قیامت در این کتاب است، اهلبیت(علیهمالسلام) هر وقت میخواستند از حوادث آینده خبر بگیرند، به این کتاب مراجعه میکردند.
من یک روایت زیبا و پرقیمت در این زمینه برایتان بگویم که کتابهای مهم ما این روایت را نقل کردهاند و راوی روایت هم حذیفةبنیمان است. یکی از شخصیتهای زمان پیغمبر عظیمالشأن اسلام که اصالتاً اهل یمن بود. ایشان میگوید: تا امیرالمؤمنین(ع) زنده بودند؛ من در کوفه زندگی میکردم و مثل یک غلام، یک نوکر کنار امیرالمؤمنین(ع) بودم. وقتی حضرت شهید شدند، منزل امام در کوفه منزل اجارهای بود که این را پس دادند. امام مجتبی(ع) همه را بار کرد و بهطرف مدینه راه افتادند؛ چون مردم با حضرت نبودند و اهلبیت(علیهمالسلام) را تنها گذاشتند، پدر بزرگوارش امیرالمؤمنین(ع) را هم که شهید کرده بودند. حذیفه میگوید: من به حضرت مجتبی(ع) گفتم اجازه میدهید من هم زندگیام را بار کنم و به مدینه بیایم؟ من دیگر نمیتوانم بعد از علی و شما در این شهر بمانم.
رفت از برِ من آنکه مرا راحت جان بود×××××××دیگر به چه امید در این شهر توان بود؟
حضرت فرمودند: شما هم به مدینه بیا. حذیفه از نظر ایمان آدم فوقالعادهای بود، ولی سواد نداشت. بیشتر مردم آن روزگار بیسواد بودند، مدرسه و معلم نبود، نویسندهای وجود نداشت و اسلام کمکم مردم را بهطرف عالم و دانشمند شدن آورد. حذیفه میگوید: من کنار این کاروان میدیدم که حضرت مجتبی(ع) به یکی از این شترها که بار روی آن است، توجه خیلی خاصی دارد. من شگفتزده میشدم که حالا در این کیسهها یا در این بار چهچیزی هست که امام مجتبی(ع) به این شتر و بار آن خیلی چشم دارد. من که به خاندان پیغمبر(ص) ارادت دارم، بروم و از حضرت بپرسم. خدمت امام مجتبی(ع) آمدم و گفتم: یابنرسول الله! به من اجازهٔ یک پرسش میدهید؟ فرمودند: بپرس! گفتم: بار این شتری که اینقدر توجه شما را جلب کرده، بار خاصی است؟ فرمودند: حذیفه، بله بار خاصی است؛ چون ما تو را دوست داریم و امین ما هستی، من به تو میگویم. کتابی در این بار است که تمام اوضاع آینده بهصورت کلی در این کتاب مطرح شده و این همان صحیفه است که اصول کافی میگوید. گفتم: یابنرسولالله! یکجا که برای ناهار یا شام یا استراحت پیاده شدیم، این کتاب را میدهید تا من ببینم؟ حالا بلد نبود که بخواند، دلش میخواست زیارت کند. امام مجتبی(ع) فرمودند: تا وقتی به مدینه برسیم، من کتاب را از این بار بیرون نمیآورم. یک روز در مدینه به خانهٔ ما بیا، من این کتاب را میآورم و برابرت باز میکنم.
حذیفه میگوید: به مدینه آمدیم و جابهجا شدیم. یک روز به منزل حضرت مجتبی(ع) آمدم و گفتم: یابنرسولالله! به من وعده دادید که آن کتاب را باز کنید و به من نشان دهید. من خودم سواد ندارم، اما پسر برادرم را با خودم آوردهام؛ او سواد خواندن دارد، بعضی از جاهای کتاب را بخواند. فرمودند: مانعی ندارد! دستور داد آن کتاب را آوردند. حذیفه میگوید: کتاب را که باز کردند، برادرزادهام گفت عموجان این بخش از کتاب اسم شیعیان واقعی اهلبیت(علیهمالسلام) است. حذیفه به او گفت: خوب نگاه کن و ببین اسم من هم نوشته است؟ دغدغه و وسوسه پیدا کرد که نکند اسم ما در شیعیان اهلبیت(علیهمالسلام) نباشد!
این دغدغه را ما باید داشته باشیم یا نداشته باشیم؟! این باید جزء دغدغههای مهم ما باشد؛ چون یقین بدانید کسی که شیعه نمیرد، یا نجات ندارد یا اگر نجاتی داشته باشد، خیر قابلتوجهی بهدست نمیآورد؛ البته تا حالا شماره نشده، ولی شیخ صدوق که رئیس محدثین شیعه است، کتابی دارد که وقتی طلبه بودم، این کتاب تازه چاپ شده بود و من خریدم. عنوان کتاب، «خصائص الشیعه» ویژگیهای شیعههای امیرالمؤمنین و اهلبیت(علیهمالسلام) است که شیعه چه ویژگیها و نشانههایی دارد. حالا یک روایت که من در کتاب صدوق دیدم، ولی مرحوم کلینی هم در کتاب اصول کافی هم همین روایت صدوق را نقل کرده است که میگوید: مردی محضر امام صادق(ع) میآید و میگوید عدهای را در این مدینه میبینم که بهدنبال هر گناهی میروند و باکی ندارند؛ حالا عرقخوری، قمار، رابطهٔ نامشروع، غصب یا رشوه پیش بیاید، من با نگرانی و ناراحتی به آنها میگویم این چه وضعی است که دارید؟! آنها به من میگویند که ما شیعهٔ حضرت جعفر صادق(ع) هستیم. به این گناهان، وَلَنْگاریها، رها بودن و اعمال خلافمان نگاه نکن، چشم امید ما به امام صادق(ع) است که دست ما را در قیامت بگیرد و نجات دهد.
راوی میگوید: امام صادق(ع) شکل نشستن خود را عوض کردند، رنج به حضرت هجوم کرد و از قیافه معلوم بود که از حالت عادی درآمدهاند، به من فرمودند(ما اگر بخواهیم قسمهای به «الله» ائمه را در تمام کتابهایمان جمع کنیم، به بیستتا نمیرسد. آنها هیچوقت خدا را در معرض قسم قرار نمیدادند، مگر یک چیز مهمی در کار باشد): «والله! لیسوا بشیعتنا» به والله قسم! اینها که با هر گناهی در ارتباط هستند و باکی ندارند، شیعهٔ ما نیستند. حالا شیعیانم را به تو معرفی میکنم: این نشانههایی که میگویم، در هرکس دیدی، یقیناً او شیعهٔ ماست.
«انما شیعة جعفر من عف بطنه»؛ خیلی عجیب است! ای کاش همهٔ این ملت ایران شیعه بودند؛ همهٔ تهرانیها، همهٔ اصفهانیها، همهٔ شیرازیها، همهٔ تبریزیها، همهٔ نیشابوریها، همهٔ مشهدیها شیعه بودند. والله! کسانی که از گناه باک ندارند، آنها شیعهٔ ما نیستند. یک علامت شیعهٔ ما «انما شیعة جعفر من عفو بطنه» من میخواهم بگویم، تنم خیس شد! جدی میگویم خیس شدم! لقمهٔ حرام از دهان شیعهٔ ما به شکمش فرو نمیرود؛ اصلاً شیعیان ما حرامخور نیستند و غذای آنها مثل ماست. ما پاک و حلال و از زحمت بازوی خودمان میخوریم. (اینهایی که من خبر دارم) امیرالمؤمنین(ع)، حضرت مجتبی(ع)، ابیعبدالله(ع)، زینالعابدین(ع)، امام باقر(ع) و حضرت صادق(ع) یا باغ داشتند یا صیفیکاری میکردند؛ مثلاً امام باقر(ع) در گرمای 55 درجهٔ مدینه، خیار و بادمجان و هندوانه و خربزه میکاشت و در بازار مدینه میفروخت. امیرالمؤمنین(ع) یا اجیر میشد و باغ آبیاری میکرد و پول میگرفت یا خودش درخت میکاشت، خرمای آن را میفروخت و خرج خودش میکرد. امام حسین(ع) در مدینه باغ داشت و حسابدار باغش هم قمربنیهاشم(ع) بود که دخل و خرج را مینوشت.
خوراک شیعیان ما مثل خود ماست و حلالخور هستند؛ شیعیان ما دست به مال مردم از کانال رشوه، غصب، دزدی، اختلاس، تقلب، حیله و مکر و کمفروشی دراز نمیکنند. همین یکدانه اگر در مملکت ما عمومی میشد، چه میشد؟! بخش عمدهای از زندانیها زندانیهای مالی هستند. متأسفانه در کشورمان، اینطور که خود قوهٔ قضاییه اعلام کرده، هفده میلیون پرونده در این دادگاهها روی همدیگر سوار است. این پروندهها برای چیست؟ برای بیدینی است! برای چیست؟ مگر مؤمن هم زندانی میشود؟ بله مؤمن زندانی میشود؛ ولی زندانیاش مثل یوسف(ع)، موسیبنجعفر(ع) و حضرت هادی(ع) است. مؤمن به زندان دشمن میافتد، نه زندان گناه و جُرم خودش؛ اگر هم مؤمن به زندان بیفتد، دشمن او را به زندان میاندازد، نه اینکه خودش کار خلافی کند که او را به زندان بیندازند. این یک علامت که حضرت فرمودند: در این مدینه یا جای دیگر، هرکسی را دیدی که حرام نمیخورد، او شیعهٔ ماست.
«و فرجه»؛ هرکسی را دیدی که شهوت و غریزهٔ جنسیاش به حرام آلوده نیست، شیعهٔ ماست. اصلاً شیعیان ما به ناموس کسی کار ندارند، به ناموس مملکت کار ندارند، به دختر و زن مردم کار ندارند. شیعیان ما پاک هستند و چشم پاک و غریزهٔ جنسی پاک دارند. جوانی وارد مسجد شد و به پیغمبر اکرم(ص) گفت: آقا من ازدواج نکردهام، مردِ مردانه، با صفا و صمیمیت آمدهام که از تو اجازه بگیرم تا بروم و زنا کنم. زن زناکار هم در مدینه هست، اجازه میدهی؟ بارکالله به تو که برای گناهت آمدهای اجازه بگیری و سرت را پایین نینداختهای که بهدنبال گناه بروی! تکبر نکردهای و سرخود نرفتهای؛ در خانه فکر کردهای که غریزهٔ جنسی به من فشار میآورد، زن هم ندارم، میخواهم برای زنا بروم. این را از پیغمبر(ص) بپرسم!
بارکالله! بعضیها چقدر خوب هستند؛ مثل لاتهای قدیم تهران. حالا من لاتهای شهرستانها را نمیشناسم. خیلی خوب بودند! ما چند لات در محلهمان بود که یکی از آنها -طیب حاج رضایی- همسایهٔ دیوار به دیوار خانهمان بود و در راه قرآن شهید شد. بهترین دستههای دههٔ عاشورا را خیلی از لاتهای تهران بیرون میآوردند و بهترین روضهها را میگرفتند. مظلومکُش هم نبودند و جیب مردم را هم خالی نمیکردند. هر کدام هم برای خودشان گرفتاری مالی درست کردند(من الآن اگر بخواهم بشمرم، چون پای منبر من میآمدند، میتوانم دهتای آنها را بشمرم)، از جوانیشان که مال مردم را برده بودند، رفتند و همه را یا دادند یا حلالیت طلبیدند.
خوب است که آدم از عالم ربانی اجازه بگیرد و بگوید آقا میخواهم به دزدی بروم، اجازه میدهی؟ ای عالم الهی، ای پیغمبر، ای امام، من دوستت دارم و دلم میخواهد همهٔ کارها را با تو هماهنگ کنم. اجازه میدهید به زنا بروم؟ تا جوان گفت اجازه میدهید، مردم مسجد که نمیدانستند این هم جوانی است که یکخرده عشق لاتی دارد، هفتهشت نفر تکان خوردند که در دهانش بزنند! آدم بیادبِ بیتربیت، چقدر پررویی! داخل مسجد آمدهای، آنهم به پیغمبر(ص) میگویی اجازه میدهی زنا کنم؟! رسول خدا(ص) فرمودند: برای چه تکان خوردید و رگهای گردنتان باد کرد؛ مگر با شما حرف زد و از شما اجازهٔ زنا گرفت؟ این جوان طرف من است و با من حرف میزند، جوابش را هم من باید بدهم. به شما چه، بنشینید! چقدر امربهمعروف پیغمبر(ص) زیبا بوده است! میدانید در 63 سال عمرشان یکبار با صدای بلند با کسی حرف نزدند. این را میدانید؟ اینقدر انبیا و ائمه آرام حرف میزدند و اینقدر صدیقهٔ کبری(س) آرام حرف میزد که حساب نداشت! اصلاً قرآن دستور داده است: «وَ اُغْضُضْ مِنْ صَوْتِک»(سورهٔ لقمان، آیهٔ 19)، میخواهی با پدرت، مادرت، زنت، بچهات، دامادت، شریکت، رفیقت یا همسفرت حرف بزنی، صدایت را پایین بیاور؛ صدای بلند بد است و خدا از صدای بلند خوشش نمیآید، رضایت به صدای بلند ندارد. خدا به موسی و هارون(ع) گفت: الآن که به مقام نبوت رسیدید و به مصر میروید، با فرعون که روبهرو شدید، «فَقُولاٰ لَهُ قَوْلاً لَیناً»(سورهٔ طه، آیهٔ 44) نرم با او صحبت کنید.
پیغمبر(ص) خیلی نرم(چقدر خوب است آدم بلد باشد که امربهمعروف و نهیازمنکر را چطوری انجام بدهد) فرمودند: پسرم شما مادر داری؟ گفت: بله جوانم و مادرم هم جوان است. فرمودند: خواهر داری؟ خواهر هم دارم. بعد فرمودند: تو از من یک سؤال کردی، حال من از تو یک سؤال کنم؟ جوان گفت: بله یا رسولالله، بپرس. فرمودند: دوست داری کسی با مادرت یا خواهرت زنا کند؟ مثلاً به قول ما تهرانیها، به پیغمبر گفت: کسی چپ به مادر و خواهر من نگاه کند، شکمش را با این کارد پاره میکنم. فرمودند: تو که دوست نداری با مادر و خواهرت زنا کنند، حالا تو دوست داری با خواهر و مادر مردم زنا کنی؟ گفت: نه! فرمودند: برو! تمام شد و جوان اصلاح شد؛ البته نفوذ کلام و نفس پیغمبر(ص) بسیار قوی بود.
امام صادق(ع) فرمودند: دومین علامت شیعهٔ ما «عف فرجه» که غریزهٔ جنسیاش عفیف و پاک است.
وقتی اینها دستبهدست هم بدهند، انسان در چاه گناه خواهد افتاد و ما باید سعی کنیم این سه دشمن با همدیگر یکی نشوند و سراغ ما نیایند؛ لذا قرآن مجید میفرماید: «قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یغُضُّوا مِنْ أَبْصٰارِهِمْ»(سورهٔ نور، آیهٔ 30). حبیب من، به تمام مردان مؤمن -جوان، متوسط و پیرشان- بگو(دیگر آیهٔ شریفه سن را معلوم نکرده است) اوّل چشم خودتان را از نگاه کردن به نامحرم پایین بیندازید، چون چشم دلّال اول گناه جنسی است؛ بعد فکرتان را مهار کنید، چون نگاه که بکنید و دلتان که برود، مدام فکر میکنید چطوری میشود این زن را دید و با این دختر آشنا شد، نامهنگاری کرد، شمارهٔ تلفن گرفت و داد؛ یعنی اندیشهٔ ناپاک، دلّال دوم است و دلّال سوم هم، «إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 53)، باطن آدم عربده میکشد اگر میخواهی آرام شوم، برو و این کار را انجام بده. ما باید این ردهبندیها را از طریق قرآن بفهمیم.
«و عَمِل لخالقه»؛ شیعیان ما کارگر و عَمَلهٔ خدا هستند؛ استادکار شیعیان ما خداست. نماز بخوان، چشم؛ روزه بگیر، چشم؛ با پدر و مادرت محبت کن، چشم؛ با مردم مهربان باش، چشم؛ زبانت با مردم خوب حرف بزند، چشم؛ اینها همه در قرآن است. یک علامت دیگر شیعیان ما این است که شیعیان ما عملهٔ خدا هستند و میگویند ما یک استادکار بیشتر نداریم که هرچه به ما بگوید، عمل میکنیم.
«و خاف عقابه»؛ شیعیان ما از جهنم خدا میترسند و بیباک نیستند. شیعهٔ بیباک نداریم! میگویی تو را با این کار در قیامت به جهنم میبرند، میگوید: ببرند؛ حالا کجای کار را فکر میکنی؟ ببرند، مگر چه میشود؟ شیعیان ما اخلاق بیباکی ندارند و از کیفر خدا میترسند.
«و رجاء ثوابه»؛ شیعیان ما کار میکنند، ناامید هم نیستند و به پاداش پروردگار امید دارند. برادرانم، برادران جوانم، عزیزانم! اسم اینطور شیعهها در آن دفتر است حالا که الآن پیش امام عصر(عج) است.
حذیفه به برادرزادهاش گفت: عموجان، اسمها نگاه کن و ببین اسم مرا میبینی؟ این طرف و آن طرف، چند ورق زد، به عمویش گفت: عمو سواد خواندن که نداری، من روی اسمت انگشت میگذارم. عموجان، اسمت در این دفتر است و تو شیعهٔ واقعی هستی. خیلیها هم در مدینه هستند، معروف و چهره هستند، اما اسم آنها در این دفتر نیست.
بعد گفت: عمو با اجازهٔ حضرت مجتبی(ع)، من چند صفحهٔ دیگر را ورق بزنم. یک ورق، دو ورق، سه ورق، یکمرتبه فریاد زد: عمو اسم من هم هست، اما اسم من با اسمهای دیگر یک فرقی دارد و نور پخش میکند. عمو خیلی تعجب کرد و گفت: یابنرسولالله! من که نور نمیبینم، چشمم یارای دیدن این نور را ندارد که پسر برادرم میگوید. راست میگوید؟ فرمودند: کاملاً راست میگوید؛ اسمش نور میزند، تلألؤ دارد و میدرخشد. گفت: یابنرسولالله، برای چه؟ فرمودند: برای اینکه برادرزادهات جزء 72نفرِ کربلاست و او شیعهٔ دیگری است.
این صحیفهٔ صدیقهٔ کبری(س) است؛ برادران، خواهران، پدران، مادران، جوانها! خودتان با این نشانههایی که من گفتم، فکر کنید؛ اگر اسم ما در آن دفتر نیست، تا دیر نشده است، اسم خودمان را وارد کنیم.
«فَبِعِزَّتِکَ یا سَیِّدی وَ مَوْلایَ اُقْسِمُ صادِقاً لَئِنْ تَرَکْتَنی ناطِقاً لاَضِجَّنَّ اِلَیْکَ بَیْنَ اَهْلِها ضَجیجَ الاْ مِلینَ وَ لاَصْرُخَنَّ اِلَیْکَ صُراخَ الْمَسْتَصْرِخینَ وَ لَاَبْکِیَنَّ عَلَیْکَ بُکاَّءَ الْفاقِدینَ وَ لَاُنادِیَنَّکَ اَیْنَ کُنْتَ یا وَلِیَّ الْمُؤْمِنینَ».
شبهای جمعه این صدا صدای امیرالمؤمنین(ع) بود و بعد از امیرالمؤمنین(ع)، اوّلین کسی که دوباره اینطوری خدا را صدا زد، معشوق ما در گودال قتلگاه بود: «یا غایَةَ آمالِ الْعارِفینَ یا غِیاثَ الْمُسْتَغیثینَ یا حَبیبَ قُلُوبِ الصّادِقینَ وَ یا اِلهَ الْعالَمینَ».
«وامحمداه! صلي عليك مليك السماء، هذا حسين مرمل بالدماء، مقطع الأعضاء و بناتك سبايا، الي الله المشتكي»؛
یا رسولالله! بیا و ببین دخترانت را اشرار به اسارت میبرند...
تهران/ حسینیهٔ اهلبیت/ دههٔ اوّل جمادیالاولی/ زمستان1397ه.ش./ سخنرانی دوم