روز چهارم شنبه (29-10-1397)
(تهران حسینیه محبان الزهرا (س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
سعادت در کلام پیامبر
آیات و روایات درباره عمر و مسئولیت انسان نسبت به این سرمایۀ الهی مطالب مهمی را مطرح کردند. یک روایتی میخوانیم یک شخصی به محضر نورانی پیغمبر آمد و به حضرت عرض کرد: «ما السعاده؟» یا رسول الله سعادت چیست؟ اینهایی که در تاریخ در دنیا دنبال سعادت هستند، به نظر وجود مبارک شما سعادت چیست؟ شاید جواب پیغمبر نصف خط هم نباشد ولی وقتی آدم در این نصف خط دقت میکند و به قول قرآن تدبر میکند، فکر میکند، میبیند یک جهان مطلب در این نصف خط است.
پیامبر در پاسخ این سؤال فرمودند: «طول العمر فی عبادة الله» سعادت این است که زود نمیری، بمانی، عمر طولانی داشته باشی و این عمر طولانی را در عبادت خدا هزینه کنی.
ما گویندگان معمولاً کلمه «عبادت» را که در سخنرانی میگوییم توجه مستمعمین محترم جلب میشود به نماز و روزه و چند تا از واجبات پروردگار، در حالی که معنی عبادت این نیست؛ عبادت یعنی همۀ باطن خود را و همۀ ظاهر خود را در گردانه خواستههای پروردگار و راهنماییهای خداوند قرار بدهم، این معنی عبادت است.
الگوی مؤمنان
من در این زمینه یک آیه از سورۀ انبیا برایتان بخوانم که از آیات بسیار مهم قرآن کریم است. تعداد انبیا را امام صادق(ع) میفرماید صد و بیست و چهار هزار بودند، اختلاف در عدد انبیا در روایات خیلی کم است و فرمایش امام ششم این عدد را مشهور کرد. آیه درباره همۀ انبیاست، این سیر زندگی پیغمبران است، «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّة»(انبیا، 73) ما اینان را پیشوا قرار دادیم.
به عبارت دیگر آنها را سرمشق قرار دادیم، الگو قرار دادیم، معیار و میزان قرار دادیم که همۀ مردم عالم زندگی ظاهر و باطن خود را با اینها میزانگیری کنند، اینان شاغولهای پروردگار در بین مردم هستند. شما همه شاغول را دیدید دست بناها و میدانید برای چه به کار میگیرند، برای اینکه جایی از دیوار کج بالا نرود، خشتی، آجری، سفالی نامنظم نشود، یک آجر دو سانت عقبتر نباشد، یک سفال سه سانت جلوتر نباشد، دائماً هم بنا تا تمام شدن دیوار منار مسجد این شاغول را به کار میگیرد، چون اگر نگیرد کار خراب میشود.
انبیای الهی شاغول پروردگارند که ما باطن خودمان را، ظاهر خودمان را، کاسبی خودمان را، رفت و آمد خودمان را، رفتار خودمان را با اینها شاغولگیری کنیم که جایی از زندگی ما کج نشود؛ چون اگر کج شود دو روز ممکن است ما متوجه نشویم ولی بالاخره کجی ضرر و زیان و شرّ خودش را نشان خواهد داد.
عرضۀ دین حضرت عبدالعظیم به امام هادی(ع)
حضرت عبدالعظیم که در منطقۀ ما دفن است یکی از ویژگیهای مهم او که کتابهای تقریباً دست اول ما نوشتند این بوده که یک روز میآید خدمت حضرت هادی(ع) و به حضرت میگوید: یابن رسولالله من آمدم برای اینکه وضع خودم و دین خودم را به شما ارائه بدهم که اگر جایی از آن خراب است به من بگویید، جایی کج است به من بگویید، اگر درست است تصدیق کنید، به من بگویید. فرمودند: بگو. تمام حرفهای ایشان را با حضرت هادی(ع) نقل کردند.
ایشان به حضرت عرض میکند: اعتقادم به پروردگار و قیامت این است، به قرآن این است، به پیغمبر این است. حرفهایش که تمام میشود به حضرت عرض میکند نظرتان چیست؟ بارک الله، خوش به حالش. ایشان بیعلت به این مقام نرسیده، ایشان در بنیالحسن (از اولاد حضرت مجتبی(ع) است، چهار واسطه تا امام مجتبی(ع) دارد) یک چهرۀ شاخص و انتخاب شده است.
ببینید امام چه جوابش را داد. امام فرمودند: هر چه که دربارۀ خودت و اعمالت و اخلاقت و عقایدت گفتی «هذا دینی و دین آبائی» یعنی همۀ اینها دین من و دین پدرانم تا پیغمبر است.
ایشان آمده خودش را نشان داده به طبیب، حالا ائمۀ طاهرین که در بین ما نیستند ولی افرادی هستند که آدم برود پیششان و به قول روایت دینش را عرضه کند و او هم نظر بدهد که درست است یا غلط است. اگر حوصله نبود آدم برود پیش کسی این جلسات یکی از بهترین محلهاست که یک گوینده درست و حسابی که دعوت بکنند، یک گویندهای که به قول قرآن دینشناس است و حرفها را که بیان میکند، آدم خودش در دل خودش خود را میزانگیری میکند، ببیند با این مسائلی که از قرآن و روایات بیان میشود زندگی او تطبیق میکند یا نه؟ اگر تطبیق نمیکند علاجش را بخواهد.
به عالم دین هم دستور دادند که در برابر مردم آدم بردباری باش، آدم حلیمی باش، آدم آرامی باش، مستمع مردم باش، رفیق مردم باش، بین مردم باش، با مردم باش، اینها همه در روایات ماست.
عاقبت امام جمعۀ خادم مردم
من یک وقتی دوازده شب رسیدم یک شهری در یکی از استانهای معروف، دو سه نفر هم با من بودند، تمام شهر بسته بود، یعنی ساندویچفروشها هم باز نبودند، قهوهخانهها هم باز نبودند، کل شهر تعطیل بود. این دوستانی که با ما بودند به من گفتند: حالا در این شهر که همه جا بسته است و هیچ جا باز نیست، ما هم که اهل هتل و این حرفها نیستیم، (آن شهر هم البته هتل نداشت، شهر بزرگی بود قضیه برای بیست سال پیش است) بالاخره خسته هستیم کجا برویم؟
من گفتم: هیچ راهی ندارد جز اینکه از این مأمورهای گشت نیروی انتظامی بپرسیم خانۀ امام جمعه کجاست، اگر امام جمعه من را ندیده باشد و من او را ندیده باشم، بالاخره من را میشناسد، چارهای دیگر نداریم. مگر اینکه بیایید دو سه تایی با هم دعوا بکنیم ما را بگیرند ببرند کلانتری، کسی هم که نیست به ما برسد که چه شده چرا دعوایتان شده، یک اتاق به ما میدهند میخوابیم، نماز صبح را که خواندیم رئیس کلانتری آمد میگوییم جا نداشتیم و این نقشه را ریختیم، آنجا صبحانه هم به ما میدهند و خوششان هم میآید.
اول برویم خانه امام جمعه که بعداً من شناختم او را زمانی که قم طلبه بودم در مدرسه فیضیه او را میدیدم، البته آشنا نبودم، برخوردی نداشتیم. خیلی برایم جالب بود یعنی آرزو کردم ای کاش من هم میشد این کار را بکنم، امام جمعهها بالاخره دفتر دارند، یک جایی جدایی دارند، ما که گرفتار زن و بچه هستیم و زندگی گستردهای هم نداریم، جای خاص هم برای مردم نداریم، از این ثواب محروم هستیم.
مأمورهای گشت نیروی انتظامی به ما آدرس دادند. وقتی آمدیم در خانۀ امام جمعه پیاده شدیم با خط زیبا روی یک دانه مقوا که به در چسبانده بودند در هم بسته بود نوشته بود: مراجعهکننده محترم اینجا بیست و چهار ساعته برای شما آماده است هر کاری داری در بزن. من در زدم دو تا از محافظها بیدار بودند یا بیدار شدند، آمدند و گفتند: بفرمایید. گفتم: ما جا نداریم میخواهیم بیاییم داخل بخوابیم، صبح هم صبحانه میخوریم و برمیگردیم. گفت: شما چه کسی هستید؟ گفتیم: ما اهل زمین هستیم، آدمهای بدی هم نیستیم، صبح معلوم میشود که چه کسی هستیم. گفت: بیایید داخل.
یک اتاق به ما دادند و خوابیدیم، اول اذان هم نماز صبح را خواندیم و چون خیلی خسته بودیم دوباره خوابیدیم، ساعت هفت و نیم بود خود امام جمعه آمد در اتاق و اول آمد بالای سر من، من را بیدار کرد گفت: بلند شو کله پاچه یخ میکند، من آمدم یک نگاه در اتاق انداختم دیدم عجب مهمانهایی، گفتم حیف است نان و پنیر بدهم، قابلمه را پر کردم بلند شوید. آمدیم سر سفره و صبحانه خوردیم.
وقتی خواستم خداحافظی بکنم گفت: یک کاری برای من میکنی؟ گفتم: بگو. گفت: مردم این شهر نیازمند به تبلیغ دین خدا هستند، من هم هنرش را ندارم، ده شب میآیی اینجا منبر بروی، پول هم نداریم. گفتم: آره، کِی؟ گفت: شهادت امام صادق(ع). گفتم: میآیم.
این مجلس چون برای خاطر خدا بود خیلی جلسه خوبی شد، یعنی شب وقتی منبر تمام میشد واقعاً ترافیک میشد. ببینید یک عالم که طبق دستور دین خودش را بیست و چهار ساعته در اختیار امت گذاشته، حالا سودش این بود که ده شب منبر ایجاد شد و در آن ده شب کار خیلی جالبی هم شد. من به دو سه تا از رفقایم گفتم که فلان شهر ده شب منبر دارم اگر کار ندارید با من بیایید، جای خیلی خوش آب و هوایی است، پرآب است، رودخانه دارد، پرجمعیت هم هست. گفتند: میآییم. اینها هم ده شب با من بودند.
من یک شب از منبر آمدم پایین امام جمعه به من گفت: اینجا یک حوزه علمیه دارد، من هشتاد نود تا طلبه را جمع کردم و خودم هم درس میدهم، استاد هم آوردم، به اندازهای که زندگی طلبهها بگذرد خرجشان را میدهم، فقط یک درخواست از تو دارم، یک درخواستم این بود که ده شب اینجا بیایی منبر که آمدی، حالا یک درخواست دیگر دارم. گفتم: چیست؟ گفت: یک دقیقه با من بیا برویم این حوزۀ علمیه را ببین.
یک حوزه علمیه بود که چهار طرف حجره داشت، چهارصد پانصد متر حیاطش بود، درخت داشت، گل داشت، یک طبقه هم بود به من گفت که جایمان خیلی کم است، میشود کمک کنی ما یک طبقه روی این حوزه بسازیم؟ یکی از رفیقها که با من بود گفت: آقا از فردا بنا بگذار شروع کن من پولش را میدهم، یک طبقه هم روی مدرسه ساخته شد.
اخلاق خوب
اخلاق، نرمی، مدارا، بردباری، حلم، خیلی کار انجام میدهد. ما که وقتش را نداریم دنبال صاحبان اخلاق برویم ببینیم که اخلاق اینها چقدر برای مردم، برای دین و برای تربیت سودمند بوده است. شما همین روش را در خانوادۀ خودتان به کار بگیرید؛ آدم با حوصلهای باشید، آدم بردباری باشید، آدم حلیمی باشید، آدمی باشید که لبخند از لبت قطع نشود، ببین بچهها و نوهها در کنار شما چه دارند، یکیشان هم در این همه گل خار از آب درآمد آن را بگذار پای پسر نوح.
غصهاش را نخور که قیامت به این بچه بیتربیت بیدین وضع من چه میشود؟ شما وقتی تکالیف دینیات را نسبت به زن و بچه انجام دادی یقیناً روز قیامت هیچ گرفتاری و مسئولیتی نخواهی داشت. مگر خانۀ حضرت نوح خالی از اخلاق بود؟ خالی از نرمی بود؟ نرمی و اخلاق تا کجا که نهصد و پنجاه سال آدم در بین مردم خشن بداخلاق، بدگو، بدزبان، بدعمل، زندگی کند و از کوره در نرود؟ آخرش خدا به او الهام کرد دیگر فایدهای ندارد، آماده باش من میخواهم از زمین و آسمان آب بریزم و آب فوران بدهم و زمین پاک شود، خیلی نجس شده است.
شما امروز اگر رسیدی بعد از منبر یا در منزل یادتان بماند سوره نوح را که جزء 29 قرآن است باز بکنید و ببینید نوح با پروردگار چه گفته است «إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهاراً»(نوح، 5) خدایا در این نهصد و پنجاه سال ـ این برای آخرهای عمرش است ـ من شب دنبال هدایت مردم دویدم، خدایا روز دنبال بیدار کردن مردم و نجاتشان حرکت کردم، سرّا و جهرا، خدایا در پنهان دنبال مردم رفتم، خدایا در آشکار دنبال مردم رفتم.
خدایا شاهد بودی که تا من زبانم میخواست حرف بزند اینها لباسهایشان را میانداختند روی سرشان که چشمشان قیافۀ من را نبیند، «جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِم»(نوح، 7) انگشتهایشان هم سفت میکردند در گوششان تا صدای من را نشنوند، ولی نهصد و پنجاه سال با اینها ماند. اقلاً یک صدم یا یک دهم از مجموعه اخلاق حضرت نوح را ما به کار ببریم.
حاکمی که به دنبال گرفتاریهای ملت بود
انبیا را میگوید «ائمة». یک معنی امام سرمشق است، یک معنی امام اسوه است. امیرالمؤمنین(ع) تابستانها که کوفه پنجاه و پنج شش درجه گرم بود و شرجی هم بود بغل رودخانه بود، دیگر رودخانه منشعب شده از فرات، خیلی هوا آزار میداد، همۀ مردم بعد از نماز و ناهار میخوابیدند. امیرالمؤمنین(ع) بعد از نماز و ناهار تک و تنها میآمد بیرون، این کوچه آن کوچه، این محل آن محل، پیاده راه میرفت تا مردم از خواب بلند شوند و درهای خانهها را باز کنند و بیرون بیایند.
یک کسی به حضرت گفت آقا شب که تو را هیچکس ندید، دو سه ساعت نماز شب و گریۀ شدید و رکوع و سجود طولانی و دعا، بعد هم که اول طلوع آفتاب میآیی دارالأماره یا مسجد کارهای مردم را راه میاندازی، دیگر ظهر که میشود بدنت درد گرفته، ناهار خوردی دو ساعت بخواب. امام فرمود: من حاکم مملکت هستم، مسئولیت کل مردم در حل مشکلاتشان گردن من است، من اگر بخوابم در این دو ساعتی که خواب هستم یک وقت یک کسی گرفتار است و میگوید علی خواب است صبر کنم بیدار شود بروم مشکلم را بگویم، همین دو ساعت که در مشکل میماند من قیامت گرفتار هستم، نمیتوانم بخوابم.
ما در دنیا اصلا نداریم، نه رئیس جمهوری را داریم، نه شاهی را داریم، نه استانداری را داریم، نه حاکمی را داریم که رفتارش با مردم مانند امیرالمؤمنین(ع) باشد. علی را بخواهید بشناسید کیست علی زیبایی مطلق است، آنهایی که به علی معرفت دارند که او زیبایی مطلق است با چشم دلشان میبینند، پیغمبر میگوید دل هم دو تا چشم دارد مثل سر، با چشم دلشان زیباییهای علی را میبینند و دیوانهوار عاشق علی هستند.
خرما فروش عاشق علی(ع)
عاشق علی بود، او را خوب میشناخت. یک روز امیرالمؤمنین(ع) به او گفت: با من بیا قدم بزنیم. یک کاسب جزء خرمافروش، اصالتاً هم ایرانی بود. امام به او فرمود: میثم بیا با من قدم بزن. به این ایرانی گفت، خیلی ایرانیها را دوست داشت، ایرانیهایی که عاشقش بودند، صاف بودند، پاک بودند ولی دلش از غیرایرانیها خون بود. امام روی منبر کوفه گفت: کاری با من کردید که قلبم مثل نمکی که در آب حل میشود، در سینهام آب شده است.
امام عاشق میثم بود چون میثم معرفت داشت، درست بود، مأموم واقعی بود، عشق همین است. گفت: بیا با هم قدم بزنیم. قدم میزدند رسیدند به یک درخت، حضرت فرمودند: این درخت را خوب ببین. گفت: میبینم علی جان. فرمود: دقیقاً بیست سال دیگر به جرم عشق من تو را به این درخت دار میکشند، دست و پایت را قطع میکنند و زبانت را میبرّند.
میثم خیلی نرم و آرام گفت: علی جان آن روزی که من را به این درخت دار میکشند دست و پایم را قطع میکنند و روی درخت میمیرم ایمان من پابرجا هست یا نه؟ من بیدین میمیرم یا دیندار میمیرم؟ فرمود: میثم در کمال دینداری میمیری. گفت: آقا حیف که من یک جان دارم کاش هزار جان داشتم و هزار بار من را به عشق تو به این درخت دار میزدند، دست و پایم را قطع میکردند و میرفتم، حیف که یک دانه جان دارم. آنها علیشناس هستند.
یک شعری دارم من حدود بیست و چهار پنج خط است، در این دیوان هم هست که هزار و دویست صفحه است، درباره امیرالمؤمنین(ع) است. شعر راجعبه حضرت در آن دیوان زیاد است. در آن شعر گفتم: (بر امت روزگارت افسوس/ چون گشت عقول جمله معکوس/ دادند تو را ز دست یک بار/ گشتند به سامری گرفتار).
هر کسی علی را نخواهد گیر گوسالۀ سامری میافتد، هر کسی علی را نخواهد گیر عمر و ابوبکر میافتد، گیر عمرسعد میافتد، گیر یزید میافتد، گیر معاویه میافتد، یعنی این طبع جهان است، خدا را کسی نخواهد گیر ابلیس میافتد، موسی را کسی نخواهد گیر فرعون میافتد، ابراهیم را کسی نخواهد گیر نمرود میافتد، امام زمان را کسی نخواهد گیر همین شبنشینیها و کاباره و روابط نامشروع میافتد؛ اما کسی که زیباییهای معنوی را بخواهد محال است دچار این حرفها بشود.
حمایت امیرالمؤمنین(ع) از زن جوان
یک روز در این گرمای شدید کوفۀ شرجی، وارد یک کوچه شد، دید یک خانم جوانی نشسته روی خاک و به دیوار تکیه داده، آمد جلو ـ فدایش بشوم ـ خیلی آرام فرمود: خانم منزلتان کجاست؟ گفت: همین جایی که نشستم به دیوارش تکیه دادم. فرمود: در این گرمای شدید تابستان برای چه آمدی بیرون، آفتاب میخوری گرما میخوری؟ گفت: آقا شوهرم بداخلاقی کرده، داد و بیداد کرده و بعد هم چنان از کوره در رفته گفته میکشمت، من در رفتم از خانه و آمدم اینجا نشستم.
امام تازه آمده بود کوفه و هنوز همۀ مردم چهرهاش را ندیده بودند. آرام در زد، شوهر آمد در را باز کرد، یک جوان قد بلند چهارشانه بود. امام خیلی آرام سلام کرد به جوان و فرمود: این همسرت را ببر داخل و ناراحتش نکن. گفت: به تو چه ربطی دارد؟ اگر خیلی بایستی در خانه حسابی میزنمت که حال بیایی. امیرالمؤمنین(ع) فرمود: این حرفها که کتککاری ندارد، من روی دلسوزی میگویم، این زن است قدرتش زیاد نیست، او را ببر داخل.
جوان گفت: یک دفعه به تو گفتم دخالت در کار ما و زندگی ما نکن، اگر بلندت کنم بزنمت زمین هیچکس نیست تو را از زیر دست من دربیاورد. حضرت خیلی آرام کمربندش را گرفت و با یک دست بلندش کرد خواباند، زانویش را گذاشت بغل سینۀ جوان، در این گیر و دار هم سه چهار تا آمدند رد شوند اوضاع را دیدند ایستادند به تماشا، اینها وقتی رسیدند سلام خیلی مؤدبانهای کردند و خیلی به امیرالمؤمنین(ع) احترام کردند، یکی از آنان گفت: علی جان چه شده با این درگیر هستی؟
جوان تا فهمید امیرالمؤمنین(ع) است گفت: آقا من نوکر خانم هستم، من دست به سینۀ خانم هستم، بگذار من از زیر دستت بلند شوم دست خانمم را بگیرم ببرم داخل، دیگر هم اذیت نمیکنم، دیگر هم بدخلقی نمیکنم، یک کاری میکنم اگر یک وقت آمدی در خانۀ من پرسیدی چه خبر زن من بگوید من از شوهرم خیلی راضی هستم. حضرت بلند شد فرمود: اولین بار همین حرف را میزدی، چرا کار را به اینجا رساندی که من بلندت کنم بیندازمت زمین و زانویم را بگذارم روی سینهات؟
عبادات انبیا
آدم خوبی باش، آدم با اخلاقی باش. کردار، رفتار، اخلاق، آثارش خیلی است. چقدر خوب است ما آخوندها، شما مردم، خانمهایی که صدای من را میشنوند، شما جوانهای بزرگوار که من هیچکدام از شما را نمیشناسم و اسمتان هم نمیدانم، شاید بدانید که من خیلی عاشق شما هستم، کاری هم با شما ندارم، دستی هم پیشتان دراز نمیکنم و نکردم، دلم فقط برای دنیا و آخرت شما میسوزد که خراب نشود.
چقدر خوب است همۀ ما عمرمان را در مسائلی که برای ما نظام دادند هزینه کنیم که در کل مسائلی که هزینه میشود عبادت است، یعنی ثواب دارد، پاداش دارد. ببینید چه چیزهایی را خدا میشمارد «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِين»(انبیا، 73).
انبیای من همۀ عمرشان در عبادت من هزینه شد، عبادتها چه بوده؟ «يَهْدُونَ بِأَمْرِنا» اینکه بروند در مردم دلشان برای مردم بسوزد و مردم را راهنمایی بکنند. «وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ» به انبیا هم گفتم در مردم که زندگی میکنید هیچ کار خیری از شما قضا نشود، هر چه کار خیر دستتان میرسد انجام بدهید. یک دانه از عبادات «إِقامَ الصَّلاةِ»، یک دانه «إِيتاءَ الزَّكاةِ»، این مسئله عمر است.
سوگواره
(تا بیخبری ز ترانه دل/ هرگز نرسی به نشانه دل/ روزانه نیک نمیبینی/ بیناله و آه شبانه دل/ تا چهره نگردد سرخ از خون/ کی سبزه دمد ز دانه دل/ از خانه کعبه چه میطلبی/ ای از تو خرابی خانه دل/ از موج بلا بی من گردی/ آنگه که رسی به کرانه دل)
وقتی میخواست در این خانه را بزند به جای اینکه چفت را روی گل میخ بزند با یک دنیا وقار روبهروی خانه میایستاد و با صدایی که اهل خانه بشنوند به این شکل در میزد: «السلام علیکم یا اهل البیت النبوه و معدن الرساله و مختلف الملائکه». صدای بابا را شنید پابرهنه دوید دم در، در را باز کرد. زهرای من امروز میخواهم ناهار پیش شما باشم. عرض کرد: بابا بدین مژده گر جان فشانم رواست/ که این مژده آسایش جان ماست.
از اینجا به بعدش را زهرا نقل میکند. روایت در «کامل الزیارات» است، یکی از معتبرترین کتابهای شیعه. زهرا میگوید: آمد در اتاق، من و علی و حسن و حسین روبهرویش نشستیم، حرف نمیزد بابام، فقط چهرۀ ما را نگاه میکرد و دقت میکرد، یک مرتبه دیدم پدرم بلند شد رفت گوشۀ اتاق دو رکعت نماز خواند، سجده آخر با صدای بلند گریه میکرد، تشهد را خواند حسینم از جا بلند شد رفت پیش جدش و صدا زد: بابا مگر شما امروز مهمان ما نیستید، چرا گریه میکنید؟ مهمانی که باید شاد باشد. فرمود: حسین من امروز که داشتم قیافۀ چهارتای شما را میدیدم، بعد از مردن خودم را نگاه میکردم، خیلی بعد از من طول نمیکشد که بین این در و دیوار صدای ناله مادرتان بلند میشود، بعد از مدتی میان محراب مسجد فرق پدرتان را با شمشیر میشکافند، بعد از مدتی در همین شهر کنار حرم من جنازۀ برادرت را تیرباران میکنند، اما «لا یوم کیومک یا ابیعبدالله» حسین من هیچ روزی در این عالم مانند روز تو نیست که بین دو نهر آب بعد از اینکه همه یاران و بچههایت را میکشند با لب تشنه سر از بدنت جدا میکنند. سر بریده تو و عزیزانت را به نیزه میزنند.
تهران/ محبان الزهرا/ جمادیالاول/ زمستان1397ه.ش./ سخنرانی چهارم