روز هفتم چهارشنبه (17-11-1397)
(تهران حسینیه بنی الزهرا (مرحوم طریقت))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- انسان، سرمایهدارترین موجود هستی
- -مسافران آتش و دوزخ
- -تکبر، مانعی برای اتصال به منابع حقیقت
- خیر و منفعت آدمی در اتصال به منبع توحید
- -حبس انسان در تاریکی «خودم میدانم»
- -محصول پربرکت تواضع
- -تواضع انبیای الهی در دانستن و فهم امور
- -بندگی واقعی خدا با اتصال به منابع حقیقت
- -تواضع بنده، ریشهٔ حضور برای اتصال به منابع حقیقت
- -خدابینی از خویشتنبین مخواه
- -حکایتی شنیدنی از تواضع مرجعی بزرگ
- -یاریِ دریاوار خداوند در ساختن انسان
- توحید در کلام معصومین(علیهمالسلام)
- -توحید، قیمت بهشت
- -حقایقی که هموزنی در عالم ندارند
- -قطرهٔ اشکِ رهاییبخش از آتش دوزخ
- کلام آخر؛ ای وارث سریر امامت ز جای خیز
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
انسان، سرمایهدارترین موجود هستی
-مسافران آتش و دوزخ
بهطور یقین، انسان از نظر جهات وجودی، سرمایهدارترین موجودات در این عالم هستی است. این مطلب را خیلی آسان میتوان از آیات قرآن و روایات اهلبیت(علیهمالسلام) فهمید و تجربهٔ تاریخ زندگی هم این مسئله را ثابت کرده است. قرآن میفرماید: «فَمٰا رَبِحَتْ تِجٰارَتُهُمْ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 16) وقتی این سرمایهدار سرمایههایش را یکجهته کرد، در دام خسارت و ضرر افتاده است. یکی از آیات صریح قرآن مجید است که در هزینهکردن بدن، جان، عقل و فطرت به گمراهی افتادهاند و سرمایه را در بازاری معامله کردهاند که کل سرمایه رو به نابودی رفت. توضیح بهتر آن در این آیهٔ قرآن است: «وَ اَلَّذِینَ کفَرُوا یتَمَتَّعُونَ وَ یأْکلُونَ کمٰا تَأْکلُ اَلْأَنْعٰامُ وَ اَلنّٰارُ مَثْوی لَهُمْ»(سورهٔ محمد، آیهٔ 12) اینها بدن، عقل، قلب و فطرت خود را در گردانهٔ کارهایی قرار دادند که فقط به بدن لذت میداد و درِ شکم را هم به روی هر مادهای باز کردند که دلشان خواست. اینها مسافران بهسوی آتش و دوزخ هستند. بالاخره ما نمیتوانیم به این هشت میلیارد جمعیت بگوییم که دیوانه، بیعقل، بیفکر و بیفطرت هستند. همهٔ آنها سرمایهدار هستند، ولی سرمایه به خطا، غلط و اشتباه هزینه شده است. کار غلط با آن انجام دادهاند، به بیراهه رفتهاند و خسارت خوردهاند.
-تکبر، مانعی برای اتصال به منابع حقیقت
اما عدهٔ دیگری هم با همهٔ سرمایههای وجودیشان تجارت کردند که پروردگار میفرماید: «یرْجُونَ تِجٰارَةً لَنْ تَبُورَ»(سورهٔ فاطر، آیهٔ 29) اینها به تجارتشان امید داشتند و ذرهای خسارت، ضرر و کسادی بر این تجارت راه ندارد. چرا ضرر نکردند؟ برای اینکه اولاً اینها آدمهای متکبری نبودند که مانند ابلیس مقابل خدا قَد عَلَم کنند و برابر حق بایستند. همین که تکبر نداشتند، به تمام منابع حقیقت وصل شدند و از طریق آن اتصال، فیوضات الهی را به خودشان انتقال دادند، بزرگ و عظیم، ولیالله و عبدالله شدند.
خیر و منفعت آدمی در اتصال به منبع توحید
این منابع که اینها خود را بهخاطر نداشتن تکبر به آن وصل کردند، دوازدهتاست؛ منبع اوّل آن که باید گفت کل خیر و سود در اتصال به این منبع بوده، عبارت از توحید است. یک مطلب بسیار ظریف، عاطفی، انسانی و اخلاقی تواضع و فروتنی نشان دادند و رجیم، ملعون، مطرود، مذموم و مدحور نشدند. اینها عناوینی است که قرآن برای ابلیس گفته است. «قٰالَ فَاخْرُجْ مِنْهٰا فَإِنَّک رَجِیمٌ × وَ إِنَّ عَلَیک لَعْنَتِی إِلیٰ یوْمِ اَلدِّینِ»(سورهٔ ص، آیات 77-78) با بقیهٔ عناوین که علتش هم فقط تکبر بود و هیچچیز دیگری نبود.
-حبس انسان در تاریکی «خودم میدانم»
ما علت دومی برای سرازیر شدن اینهمه خسارت در قرآن مجید پیدا نمیکنیم و خیلی عجیب است عدهای در بستر تاریخ، تکبر علمی داشتهاند که ما خودمان همهچیز را میفهمیم. با گفتن این حرف به اولیای خدا نشان دادند که هیچچیز نمیفهمند و در تاریکی «خودم همهچیز را میفهمم» حبس و زندانی بودند. وجود ما نشان میدهد که ما همهچیز را نمیفهمیم؛ اگر ما همهچیز را میفهمیدیم، انسان بینیاز به مشورت میشدیم و به عقل، علم و راهنمایی دیگران نیاز نداشتیم؛ حتی به انبیا و اولیای الهی هم نیاز نداشتیم.
-محصول پربرکت تواضع
از اینکه سفرهٔ گستردهٔ نیازمندی برای ما پهن شده است، معلوم میشود که ما همهچیز را نمیفهمیم. فکر کنم این شعر برای شیخالرئیس است؛ ابنسینا چقدر درست گفته است!
تا بدانجا رسید دانش من ×××××××××× که بدانم همی که نادانم
بعد از شصت سال شناکردن در علوم مختلف، تازه آخر عمری یکچیزی فهمیدم و آن هم این است: فهمیدم که نمیفهمم! این محصول پربرکت تواضع است.
-تواضع انبیای الهی در دانستن و فهم امور
ما سلسله روایاتی داریم که خیلی مهم هستند و مضمون مجموع این روایات این است: آدمهای چیزفهم، هم پیش انبیا و هم نزد پیغمبر(ص) و ائمه(علیهمالسلام) رفتند و گفتند که به ما بفهمانید، چون ما نمیفهمیم؛ اگر این حرف راست باشد که ما خودمان میفهمیم و به انرژی و نیروی خارج از خودمان نیاز نداریم، دیگر اشتباه، انحراف، باطلگرایی و غرقشدن در لذتهای جسمی و شکمی اتفاق نمیافتاد. آنها میگفتند به ما بفهمانید؛ خیلی زیباست که انبیا میگفتند خداوند به ما فهمانده است و ما خودمان هم نمیدانستیم. در سورهٔ یوسف، حرف یعقوب(ع) را به آن ده نفر ببینید که ظلم کرده بودند: «إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اَللّٰه مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 96) یعقوب به ده پسرش گفت: آنچه که من میفهمم، «أَعْلَمُ مِنَ اَللّٰهِ» او به من فهمانده است. پس هر کس بگوید خودم همهچیز را میفهمم؛ یعنی از یعقوب(ع) و ابراهیم(ع) بالاتر هستم.
-بندگی واقعی خدا با اتصال به منابع حقیقت
این تواضع چقدر عالی است! در روایات معراجیه است که پیغمبر(ص) میفرمایند: خدا در شب معراج با صدای خودش با من حرف زد، ازجمله به من گفت: «يا أحمدُ، هَل تَدري مَتى يَكونُ لِيَ العَبدُ عابِدا» حبیب من، میدانی این انسانِ ساخت من چه موقع بندهٔ واقعی من است؟ این خیلی زیباست! خدا این سؤال را از من کرد، من به پروردگار گفتم نه نمیدانم. فرمود: پس گوش بده تا تو را به این حقیقت دانا کنم. تمام ضرر ملتها در طول تاریخ و الآن سر همین مسئله است که خودمان بلدیم زندگی را بچرخانیم؛ پس اگر خودتان میفهمید، چرا زندگیتان بدون ضرر، فساد، دزدی و اختلاس و آدمکشی نمیگردد؟ اینهایی که دربارهشان میگوید «يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ»(سورهٔ فاطر، آیهٔ 29)، وارد تجارتی شدهاند که نهتنها ضرری در این تجارت نیست، بلکه کل آن سود است؛ چون خودشان را به دوازده منبع وصل کردهاند؛ مثل اتصال کابل به مرکز تولید نور که آن مولد به اینها نور میدهد و سلمان، ابوذر، مقداد، میثم و تمام خوبان میشوند. و الّا آنها هم اگر این اتصال را نداشتند، مثل همین «أولئِکَ کَالْأنْعَام»ها بودند.
-تواضع بنده، ریشهٔ حضور برای اتصال به منابع حقیقت
این یک منبع که اینها به آن متصل شدند و ریشهٔ حاضرشدن به اتصالشان هم تواضع آنها مقابل حق بوده است. تواضع و فروتنی صفت خیلی فوقالعادهای است! شخصی به ابنعباس گفت: از اوّلی که علیبنابیطالب(ع) درس تفسیر قرآن را شروع کرد، تو هم در این مجلس رفتهای؛ الآن بعد از چند سال، علم و فهم تو نسبت به حقایق هموزن علی شده است؟ چون خیلی بلد هستی! به او گفت: علمی که در وجود علیبنابیطالب(ع) هست، همهٔ اقیانوسهای عالم است و علمی که پیش من هست، یک قطرهٔ برداشتهشده از آن اقیانوس است. چه میگویی؟! چه کسی در این عالم هموزن علی(ع) است؟ آدم تواضع کند و به خودش بگوید نمیفهمی! به اهل دانایی بگوید نمیفهمم، من را نسبت به مسائل دانا کن. این تواضع است که خیلی هم کاربرد دارد.
-خدابینی از خویشتنبین مخواه
یکوقتی (شاید برای شصت سال پیش باشد) یکی از چهرههای برجستهٔ علمی کشور را که حدوداً در هشت نه رشته استاد واقعی بود، در دههٔ اوّل محرّم به مسجد آذربایجانیها دعوت کردند و رادیوی آن زمان هم مراسم هر شب را مستقیم پخش میکرد. شب ششم منبرش تمام شد، پایین آمد و رفت. فردا شب که شب هفتم بود، آمد؛ تا روی منبر نشست، گفت: مردم و شنوندگان رادیو! دیشب اینجای سخنم اشتباه بوده است. وقتی از منبر پایین آمدم، جوانی به من یاد داد که این حرف تو اشتباه بود، دیدم درست است و من نفهمیدهام. قبل از اینکه منبر امشبم را شروع کنم، درست آن مسئله را بگویم که این جوان به من یاد داد. او استاد من شد.
شنیدم که وقتی سحرگاه عید ××××××××× ز گرمابه آمد برون بایزید
شب عید است، حمام رفته، لباس عوض کرده و لباسهای نو پوشیده، صابون زده و صفایی داده است؛ حالا از حمام بیرون آمده و به خانهاش میرود. صبح وقت دیدوبازدید عید و هوا هم تاریک است، خانمی تمام آشغالهای اتاق، آشپزخانه و پَسْتو را جمع کرد و داخل تشتی ریخت. تشت پر شد. آنوقتها هم شهرداری نبوده که زبالهها را ببرد، مردم یا در گوشهای میریختند یا بیرون شهر میبردند یا کنار دیوار میریختند. این خانم هم ادب را رعایت نکرد، کار خوبی نکرد و پنجره را باز کرد، کل آشغالهای این تشت را که خاک، خاکروبه و خاکستر هم داخلش بود، از بالای پنجره خالی کرد و در گردن و سر و لباسهای این مرد ریخت.
یکی تشت خاکسترش بیخبر ××××××××فرو ریختند از سرایی به سر
داد نزد و فریاد نکشید که بگوید ای آدم بیشعور، مگر نمیفهمی کوچه محل رفتوآمد است، آشغال و خاکروبه برای چه ریختی؟! تمام لباس و بدنش کثیف شد، از حمام آمده بود و عرق داشت، این خاکسترها و خاکروبهها چسبید.
همی گفت ژولیده دستار و موی ×××××××× کف دستْ شکرانه مالان به روی
حالا با خودش صحبت میکند:
کهای نفس، من درخور آتشم ××××××× به خاکستری روی دَرهم کِشم؟
من با این زندگی و بندگیام لایق رفتن به جهنم هستم! مگر من برای خدا چهکار کردهام که بهشت طلبکار باشم؟! این مردان خدا چقدر عجیب بودهاند! داخل کوچه با خودش حرف زد:
بزرگان نکردند در خود نگاه ××××××××× خدابینی از خویشتنبین مخواه
تواضع سرِ رفعت افرازدت ××××××××× تکبر به خاک اندر اندازدت
ز خاک آفریدت خداوند پاک ×××××××× تو ای بنده، افتادگی کن چو خاک
حریص و جهانسوز و سرکش مباش ×××××××××× ز خاک آفریدت، چو آتش مباش
چو گردن کشید آتش هولناک ××××××××× به بیچارگی تن بینداخت خاک
چو آن سرفرازی نمود، این کَمی×××××××××× از آن دیو کردند از این آدمی
«وَ خَلَقَ اَلْجَانَّ مِنْ مٰارِجٍ مِنْ نٰارٍ»(سورهٔ الرحمن، آیهٔ 15)؛ «خَلْقَ اَلْإِنْسٰانِ مِنْ طِینٍ»(سورهٔ سجده، آیهٔ 7).
«چو آن سرفرازی نمود این کمی» که بله ما هم هستیم و خودمان هم خوب میفهمیم، «از آن دیو کردند از این آدمی»
یکی قطرهٔ باران ز ابری چکید ××××××× خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست، من کیستم ×××××××× گر او هست، حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید ×××××××× صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار ××××××××××× که شد نامور لؤلؤ شاهوار
-حکایتی شنیدنی از تواضع مرجعی بزرگ
شیعه مرجع تقلیدی داشت که خیلی بزرگ بود. من یک بزرگی برایتان میگویم، ولی خیلی بزرگ بود! خوشبختانه احوالاتش ضبط شده است. حدود کمتر از دویست سال پیش در نجف به عالیترین درجهٔ علم و مقام و مرجعیت رسید و در بزرگی، علم و درس، آدم تکی شد. پنجشنبه و جمعهها که درس تعطیل بود، هر کجا روضهٔ بهدردخوری بود، این انسان بزرگ شرکت میکرد. وقتی واعظ وارد تعریف و تشکر و اسمبردن او میشد، سرش را زیر عبایش میکرد تا منبر آن منبری تمام شود؛ مثلاً شروع میکرد که امروز مجلس مزیّن است به وجود شریف آیتاللهالعظمی فلانی، سرش در آن تعریف زیر عبایش بود. مدتها اینطوری بود و تا آخر عمرش هم بود.
روزی یکی دوتا از شاگردهای خصوصیاش پرسیدند: در این روضههایی که شرکت میکنید، وقتی منبری یا گوینده از شما تجلیل میکند، شما داخل عبا فرو میروید و عبا را هم جلوی صورتتان میاندازید. چرا این کار را میکنید؟ گفت: من بچهٔ هشت نهساله بودم و در یکی از دهاتهای تبریز زندگی میکردم. پدرم صبح به صبح دهدوازدهتا گوسفند به من میداد و میگفت: به صحرا ببر و بچران، عصر هم برگرد. هوا هم که یکخرده سرد میشد، پدرم یک کلاه پشمی نمدی روی سرم میگذاشت و میگفت: برو به امید خدا که سرما نخوری. وقتی عشق درسخواندن پیدا کردم، آمدم درس محدودی خواندم و گفتم به نجف بروم و تحصیلاتم را کامل کنم. به پدرم گفتم، پدرم گفت: برو! آن کلاه را با خودم آوردم و همیشه در جیبم است؛ تا یکی تعریفم را میکند، کلاه را درمیآورم و میگویم: مواظب من باش، من همان بچهٔ دهاتی هستم؛ نکند کلاه سرم بگذارند! تو کسی نبودی، تو چوپان دهدوازدهتا گوسفند بودهای و پروردگار عالم به تو توفیق داد، درس خواندهای و آبرو داده است، چوپان ده، به خودت نگیری! من نمیدانم آن واعظ چه میگوید! هشت نهتا لقب برای من میچیند و من هم اصل وجود خودم را به خودم میگویم که چوپان دهاتیِ بیسواد بدبخت، نمیفهمم دیگر چه میگوید.
-یاریِ دریاوار خداوند در ساختن انسان
حق را با تواضعش قبول کرده است؛ حالا قبول توحید یا بهوسیلهٔ چشمش بوده و همینطوری که موجودات را نگاه میکرده (فطرت و عقل کمک میکند)، میگفته اینها بدون صاحب و پدیدآورنده نیست؛ یا از طریق گوش به توحید رسیده است. کنار یک اهل دل، اهل حال، اهل علم رفته و مطالب الهیِ او را شنیده، تکبر نکرده و قبول کرده است.
از آنطرف، این آیه را دقت کنید؛ من مزهٔ این آیه را در دیگران چشیدهام و میدانم چیست. آیه میفرماید: «وَ اَلَّذِینَ جٰاهَدُوا فِینٰا»(سورهٔ عنکبوت، آیهٔ 69) کسانی که خودشان را برای منِ خدا هزینه میکنند، «لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنٰا» همهٔ راههای فیوضات را به روی آنها باز میکنم. چشم یکخردهاش را کمک میدهد، گوش یکخردهاش را کمک میدهد و فکر یکخردهاش را کمک میدهد؛ اما این مجموعه یک پَرِ کاه است و خدا دریاوار به انسان کمک میدهد که یقین، آراستگی، بردباری و کرامت پیدا کند. در حقیقت، خدا هم واردِ ساختن انسان میشود. توحید یعنی چه؟ یعنی یک نفر را مستقل در دخالت در امور و بقیهٔ موجودات عالم را ابزار دستش بدانید که با آن ابزار، تمام برنامهها را در جهت نفعدهی قرار بدهد. این یاری خداست.
توحید در کلام معصومین(علیهمالسلام)
-توحید، قیمت بهشت
شیخ صدوق چند روایت خیلی ناب در کتاب توحیدش نقل میکند. پیوند با خدا که معبودی غیر از او وجود ندارد، مستقلی غیر از او در این عالم وجود ندارد و هرچه غیر از او هست، ابزار دست اراده و قدرت اوست. پیغمبر(ص) میفرمایند: «ثَمَنُ اَلْجَنَّةِ» قیمت بهشت که امیرالمؤمنین(ع) طبق آیات قرآن میفرمایند بهشت هشت درجه است و روی همدیگر هم ساخته نشده، بلکه در سطح وسیعی است که قرآن مجید میفرماید «عَرْضُهَا السّمَاواتِ وَ الْأرض» بهشت به پهنای کل آسمانها و زمین است. حالا قیمت این بهشت چیست؟ کسی که میخواهد برای خودش بهشت بخرد، قیمتش چیست و چه چیزی باید بپردازد؟ «ثَمَنُ اَلْجَنَّةِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ» توحید، ثمن و قیمت بهشت است و این توحید، یعنی «لَا إلهَ» هیچ معبودی در این عالم وجود ندارد «إلّا اللّه»؛ پس هیچکس را نپرست، مقابل کسی خَم نشو و خودت را هزینهٔ غیرخدا نکن که همهاش ضرر است. این قیمت بهشت است.
-حقایقی که هموزنی در عالم ندارند
امام باقر(ع) میفرمایند که پیغمبر(ص) فرمودهاند: «لَيْسَ شَيْ ءٌ إِلاَّ وَ لَهُ شَيْ ءٌ يَعْدِلُهُ» هیچچیز در عالم نیست، مگر اینکه مثل خودش برابر و هموزن دارد. «إِلاَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ» مگر یکنفر که برابر و هموزن ندارد و آنهم پروردگار است. «فَإِنَّهُ لاَ يَعْدِلُهُ شَيْءٌ وَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ» و یک حقیقت دیگر هم که برابر و هموزن ندارد، توحید اعتقادی است. «فَإِنَّهُ لاَ يَعْدِلُهَا شَيْ ءٌ وَ دَمْعَةٌ مِنْ خَوْفِ اَللَّهِ» یکچیزی هم که در این عالم برابر و هموزن ندارد، قطرهٔ اشکی که از ترس عظمت پروردگار است. «فَإِنَّهُ لَيْسَ لَهَا مِثَالٌ فَإِنْ سَالَتْ عَلَى وَجْهِهِ لَمْ يَرْهَقْهُ قَتَرٌ وَ لا ذِلَّةٌ عْدَهَا أَبَداً» برای این یک قطره اشک هموزنی در این عالم وجود ندارد. اگر این قطره اشک روی صورت ریخت، این چهره در عالم، نه روسیاه میشود و نه خوار.
-قطرهٔ اشکِ رهاییبخش از آتش دوزخ
من این روایت را از گذشتگانمان شنیدهام و خودم هنوز پیدا نکردهام. برای توضیح روایت خدمت شما عرض کنم: کرام کاتبینی که قرآن میگوید تمام اعمال ما را مینویسند، امیرالمؤمنین(ع) در دعای کمیل میگویند: گاهی خدا این کرام کاتبین و نویسندهها را رد میکند و میگوید با بندهام نباشید، کار دارد و نمیخواهم بفهمید چهکار دارد. در دعای کمیل میخوانید که به خدا میگویید: «وَ بِرَحْمَتِکَ أخْفَیته» تو کار بندهات را با رحمتت پنهان میکنی و هیچکس نیست که ببیند؛ حتی فرشتگان نویسنده هم نیستند و به آنها امر کردی کنار بروند تا این عبد با تو تنها باشد. حالا روز قیامت است و پرونده را رسیدگی میکنند؛ چقدر دین جالب و بامحبتی است! چقدر دین اسلام، دریای عاطفه و مِهر است! پرونده را رسیدگی میکنند و میگویند آقا کم داری، باید به جهنم بروی. با تواضع میگوید: من نمیدانستم که جهنمی هستم! حالا جهنم کجاست که خودم بروم، نمیخواهد مرا بِکِشید، هُل بدهید و زنجیرم کنید؛ میگویند این جهنم است، برو! خطاب میرسد: او را برگردانید، چون چیزی که خدا میداند، ملائکه نمیدانند. اوّل منبر هم شنیدید که یعقوب(ع) به آن ده نفر گفت: «إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اَللّٰهِ مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 96) خدا چیزهایی را به من یاد داده است که شما خبر ندارید.
ملائکه دوست دارند بفهمند که علت نجاتش چیست و میپرسند: خدایا! ما چیزی داخل پروندهاش ندیدیم. خطاب میرسد: یادداشت نشده و پیش خودم است. او یکبار در تاریکی نصفهشب بیدار شد، نماز نخواند و اهل نماز شب و این حرفها نبود؛ بلکه بیدار شد و همینطوری که خوابیده بود، یاد گناهان گذشتهاش افتاد و اشکش جاری شد. این اشک اگر در آتش جهنم ریخته شود، همهاش را خاموش میکند؛ او را به بهشت بیاورید. این توحید است که در کنار این توحید، یک قطرهٔ اشک هفت طبقهٔ آتش را خاموش میکند.
«یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ مَالِکَ رِقِّی یَا مَنْ بِیَدِهِ نَاصِیَتِی» خدایا! همهٔ ما زمینگیر شدهایم و کمک میخواهیم، یار و یاور میخواهیم. چه کسی باید ما را یاری کند؟ در جای دیگر دعا میگوید: «الهي و ربِّي مَن لي غَیرُک». امام چهارم در دعایشان میگویند: «أللهمَّ ارْحَمْ في هذِهِ الدُّنْيا غُرْبَتي» خدایا! به غریبی من رحم کن. «یَا عَلِیماً بِضُرِّی وَ مَسْکَنَتِی یا خبیراً بِفَقری و فاقَتی، یا ربّ یا ربّ یا ربّ».
کلام آخر؛ ای وارث سریر امامت ز جای خیز
زینب چو دید پیکر آن شه به روی خاک ×××××××× از دل کشید ناله به صد درد سوزناک
نمیدانم شاید این حال برای شما هم اتفاق افتاده باشد؛ من هر وقت به حرم ابیعبدالله(ع) میرفتم، اصلاً نمیتوانستم باور کنم که محبوب ما الآن روی خاک است. حالا ما که نه بدن میدیدیم، نه قطعهقطعه بودن بدن، نه بدن بیسر؛ خواهرش چه حالی داشته است!
کهای خفته خوش به بستر خون، دیده باز کن ××××××××× احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن
ای وارث سریر امامت ز جای خیز ×××××××××× بر کشتگان بیکفن خود نماز کن
طفلان خود به ورطهٔ بحر بلا نگر ××××××× دستی به دستگیری ایشان دراز کن
سیرم ز زندگانی دنیا یکی مرا ××××××××× لب بر گلو رسان و ز جان بینیاز کن
برخیز صبح شام شد ای میر کاروان ×××××××× ما را سوار بر شتر بیجهاز کن
«بلند شو و ببین که شمر و خولی و سنان، ما را سوار نکنند».
یا دست ما بگیر و از این دشت پُر هراس ××××××××× بار دگر روانه بهسوی حجاز کن