جلسه هشتم یکشنبه (25-1-1398)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
خودشناسی
یک دانشی که پیشینه و سابقهاش در جهان سابقۀ بسیار طولانی است دانش خودشناسی است، این دانش همیشه برای اهلش دانش باارزشی بوده است. اهل دانش دنبال این بودند که بفهمند و بدانند کیستند و جایگاهشان در این عالم کجاست.
اینقدر برای اهلش ارزش داشت که نوشتند دو هزار سال قبل از میلاد حضرت مسیح در منطقۀ یونان که یکی از قدیمیترین مناطق علم فلسفه و حکمت است یک معبدی را ساخته بودند برای عبادت، سردَر این معبد یک سنگ بزرگی را نصب کرده بودند و از نظر ساختمانی بهصورتی کار گذاشته بودند که هر کسی میخواست وارد این معبد بشود نوشته را میدید. روی این سنگ فقط نوشته بودند «خود را بشناس». هر چه حرف خوب و درست و بهدردخور و رشددهنده و تربیتکننده و مؤدبکننده به آداب بود، در همین دو کلمه بود.
از همان دو هزار سال قبل یک نوشتههایی روی پوست آهو یا صفحات دیگر باقی ماند که میخواندند و درس میدادند؛ بالاخره در این فضا حکمای الهی به وجود آمدند و بعد هم بعثت انبیای الهی که هم خودشناس بودند، هم خداشناس بودند، هم جهانشناس بودند، این علم را تقویت کرد.
کمبود خدا در زندگی امروزه
دانشمندان این رشته از عرصۀ نبوت انبیا خیلی استفاده کردند؛ لذا خوبان این دانشمندان از قدیمیترین ایام خداشناس و خداپرست بودند، حرفشان هم این بود مردم تا با خدا پیوند نخورند امکان اصلاح درون و اعمالشان وجود ندارد. آنان راست هم میگویند، مگر در روزگار ما در پنج قاره دانشگاه کم است؟ دانشکده کم است؟ دانشجو کم است؟ کتاب کم است؟ پس چرا به جای اینکه اهل زمین رو به خوبی بروند، رو به بدتر شدن میروند؟
قرآن میگوید خشکیها که خشکیها هستند، دریا را هم از فساد پر کردند، «ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ»(روم، 41) روی دریاها کشتیها در حرکتند، این ملاحان و کارمندان بالای کشتی همه دانشگاهدیده هستند؛ ولی قرآن میگوید روی آبها را هم فساد فراگرفته است.
کمبود این هفت میلیارد جمعیت کرۀ زمین چیست؟ این است که در زندگی خدا را گم کردند، اگر این هفت میلیارد تخت قلبشان را به حکومت پروردگار میسپردند کل جهان پرمنفعت و پرسود میشد، قتل وغارت نبود، این همه جنگ نبود، این همه ظلم نبود، این همه خیانت نبود.
ما البته با لطف پروردگار بار معصیتمان نسبت به اهل دنیا و دنیاپرستان کم است و در حدی نیست که پروردگار مارک جهنمی بودن را به ما بزند، و این از برکت همین یک مقدار ارتباط با پروردگار است و باشئونش که انبیا و ائمه و قرآن مجید است. این آرامشی که داریم، اینکه نیت فسادهای سنگین را نداریم، اینکه به فکرمان نمیآید کسی را بکشیم، به فکرمان نمیآید اموال دیگران را به نام خودمان کنیم، به فکرمان نمیآید دسیسه کنیم، تقلب کنیم، ستم کنیم؛ همه برای آن رابطه است. ما حس میکنیم که محبوب و معشوق ما، کسی که بر کرسی دل ما محبتش سلطنت میکند، این مسائل را از ما نمیخواهد، توقعش را هم ندارد.
اولیای الهی
قطعۀ عجیبی را برایتان نقل بکنم، اولین بار بود که دیروز در کتاب دیدم. اتفاقاً کتابش نزدیک ده جلد است و من ایام طلبگیم خریدم ولی از آن کتاب یکی از حکمای الهی که من به او خیلی ارادت داشتم در کتاب خودش نقل کرده است.
یک حکیمی، یک معلمی، یک بینایی، یک مربی که صاحب نفس بود دیده بودم. من پنج شش تا صاحب نفس را در دورۀ عمرم دیدم، حالا هم هستند ولی من توفیق شناختنشان را ندارم، نمیدانم کجاها زندگی میکنند، اولیای خدا خودنمایی نمیکنند، آدم آنها را زود نمیشناسد. در پایان بحث اگر برسم میگویم که اینطور افراد را خواص از عباد الهی میشناسند و دست به دامنشان میشوند، و در حد خودشان به یک مقامات ایمانی و اخلاقی و عملی میرسند.
امتحانات سخت ابراهیم
رسیدن به این مقامات علت دارد، در انبیا هم علت داشته، در ائمه هم علت داشته، ابراهیم چرا ابراهیم شد؟ در یک آیه از سورۀ بقره و در سه آیه در سورۀ مبارکه نحل بیان میکند. در سورۀ بقره میفرماید: «وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات»(بقره، 124) که حضرت باقر(ع) در ذیل این آیه میفرماید: این کلمات سی تکلیف بود، از این سی تکلیف خیلی که ما قوی باشیم ده تا را زیر بار برویم، بیست تا را باید به خدا التماس بکنیم کاری به کار ما نداشته باشد که ما مردود میشویم.
یکی از این تکالیف این بود که ابراهیم در نود سالگی بچهدار شد. مثلاً اگر از بیست سالگی ازدواج کرده باشد هفتاد سال این دل به انتظار اولاد بود و نشد. بعد از نود سال به ارادۀ او بچهدار شد. این بچه شد چهارده ساله، دنیای ادب، وقار، محبت، دنیای احسن تقویمی در خلق و در خلقت، چه نشاطی در زندگی ابراهیم است؛ یک مرتبه فرمان به او داده شد این بچه را ببر در پیشگاه من قربانی کن، ما بودیم مردود نمیشدیم؟ میشدیم.
خداوند برای ما میگوید: «لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها»(بقره، 286) لذا نسبت به ما میگوید که من شما بندگانم را که یک رابطهای با من دارید در قرآن سر گناهانتان در همین دنیا جریمه میکنم، «وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِير»(شورا، 30) بسیاری از گناهانتان را نیز به حسابتان نمیآورم، اگر جریمۀ آنها را هم روی سرتان بکشم که خانه روی سرتان خراب میشود؛ اندکی را فقط برای توبه کردن و بیدار شدن جریمه میکنم. این خیلی آیه عجیبی است «وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِير».
داستان شاگرد گنهکار
اینگونه آدمها که نفسدار و پاک هستند احساس شدید مسئولیت میکنند که تحت هر شرایطی، با هر سختی، با هر مشکلی، با هر رنجی دیگران را به آداب الهی مؤدب کنند، شدیداً دلسوز هستند.
یک کسی تحت تربیت یک معلم الهی بود و یک گناهی مرتکب شد، دیگر رویش نشد بیاید پیش آن معلم چون میدانست آن معلم قیافهاش را نگاه بکند اگر نداند چه گناهی کرده ولی میفهمد کم گذاشته شده. یک بار از دور این معلم الهی آن شاگردش را دید که چند روز نیامده بود. معلم سرعت گرفت که برود شاگرد را ببیند، شاگرد هم راهش را کج کرد و شروع کرد تند راه رفتن، معلم هم دنبالش آمد.
خصوصیات معلمان الهی
معلمهای الهی دنبال مردم میدوند، کاری ندارند به اینکه مردم بگویند دیوانه است، ساحر است، کذاب است، دروغگو است، جیب دوخته برای خوردن مال ما؛ اصلاً کاری به این حرفها ندارند و قرآن مجید میگوید رنجش هم پیدا نمیکنند. اگر یکی به من بگوید دیوانه، مگر من دیوانه هستم؟ یکی به من بگوید همۀ منبرهایی که میروی همه دروغ است، مگر همه دروغ است؟ دروغ که نیست.
من مثلاً به مردم از قول پروردگار میگویم با زن و بچه مهربان باشید، اهل گذشت باشید، در حد نیازشان خرجشان بکنید و بخیل نباشید، یا به مردم میگویم به اندازۀ یک خلال دندان اگر از مال مردم ببرید این خلال طبق مدارک و معارفمان هم در برزخ مزاحمت میشود و هم قیامت، اینها دروغ است؟ خیر، اینها راست است. کسی که هنوز تربیت نشده، رشد نکرده، بیدار نشده و هنوز دنبال شکم و غریزۀ جنسی است این حرفها را مزاحم خودش میداند، میگوید دروغ است و این گوینده هم دیوانه است.
موسی و هدایت ساحران
به بزرگترهای عالم نیز این حرفها را زدند؛ آیات مربوط به وجود مبارک موسی بن عمران را بخوانید که وقتی جادوگران دیدند یک چوب معمولی تبدیل به یک مار عظیم شد و تمام ابزار جادوگران را یک لقمه کرد و فرو داد، بعد خدا فرمود بگیر تا دستش رسید به این مار دوباره همان چوب شد، نه یک مثقال اضافه شده بود به چوب و نه چاقتر شده بود؛ جادوگرها فهمیدند این از نوع جادو نیست، با اینکه خیلی پرقدرت بودند.
بعد از موسی هم جادوگر به آن شکل در دنیا پیدا نشد، سفرهاش جمع شد؛ ولی فهمیدند یک چوب خشک که چوبدستی موسی بود و آن را زمین انداخت تبدیل به این مار با عظمت شد و همۀ ابزار را بلعید این جادو نیست، پس چیست؟ کار دست موسی است؟ همان دست را که ما هم داریم، همۀ مردم دارند، این هم که گوشت و استخوان و انگشت است، پس چرا ما هر چه میاندازیم یک مورچه درنمیآید؟ آنها فهمیدند کار این دست نیست، دقیق فهمیدند این دست وصل به یک قدرت پشت پرده عالم است و هر کاری میکند آن میکند.
خیلی مهم است، من کم دیدم در تاریخ یک طایفه که میخواهند خودشان را در آغوش رحمت خدا بیندازند، همگی این کار را بکنند، بدون استثنا همه افتادند روی خاک و گفتند: «آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى»(طه، 70)، صحبت موسی را هم نکردند چون فهمیدند این کار مربوط به قدرت پشت پردۀ عالم است، گفتند: «آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى». فرعون گفت: همه را به دار میکشم، یک دست و یک پایتان را میبرّم، معلم شما هم همین موسی است، این جادوگر خیلی مهمی است، شما در پنهان با این دست به یکی کردید و از این جادوگری یاد گرفتید. فرعون بگوید موسی جادوگر است، آیا موسی جادوگر است؟
«إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ »(نحل، 90) آیا این دروغ است؟ دروغ است، خوب بگویند. یک کسی الان بیاید وسط ما بگوید الان روز نیست، واقعاً الان روز نیست با گفتن او؟ روز که روز است، او دروغ میگوید. پیغمبر مجنون است؟ او دروغ میگوید، پیغمبر که مجنون نیست. آیا ساحر است؟ او دروغ میگوید.
داستان شاگرد گنهکار
اخلاق خیلی عجیبی دارند اهل خدا که دنبال مردم میدوند برای اینکه مردم را به منبع کل خیر پیوند بدهند؛ در این مردم یک عدهای پیوند میخورند و یک عدهای هم مهمل میگویند.
این شاگرد که یک گناهی کرده بود رویش نشد با این مرد الهی روبهرو بشود، با خود گفت بالاخره استاد من غیب بلد نباشد از قیافهام که میفهمد من تغییر کردم. قرآن راجعبه قیافه حرفهای جالبی دارد، خدا به پیغمبر اکرم میفرماید منافقین را از نشانههایشان میتوانی بشناسی.
استاد میدود شاگرد هم میدود، شاگرد کجا میرود؟ میرود یک جایی که دیگر استاد او را نبیند، او میدوید استاد هم میدوید، شاگرد رسید به یک کوچه گفت بزنم در این کوچه و از آن طرف کوچه فرار بکنم که من را نبیند، کوچه بنبست بود، استاد هم در کوچه رسید. به قول ما شاگرد گفت: عجب گیری کردیم، حالا چطور فرار بکنیم؟
یک متر مانده بود به دیوار ـ بنبست ـ بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: کجا میآیی؟ آرام به او گفت: اینقدر دنبالت میآیم تا سرت به سنگ بخورد، رهایت نمیکنم، تو یک کار خطایی کردی از معلم چرا فرار میکنی؟ تو بدان که معلم در پیشگاه خداوند احساسش این است که بندگان بیمار راه گم کرده را رها نکند، خدا به او اجازه نداده دست رد به سینۀ بیماران بزند.
وظایف علمای دین
خداوند به همه گفته مردم مریضهای شما هستند و شما هم طبیب، شیخ بهائی میگوید: سؤال علاج از طبیبان دین کن. آنهایی که میتوانند خودشان را به دکتر معرفی کنند، آنهایی که نمیآیند خودشان را معرفی بکنند، به انبیا گفته بروید بالای سرشان؛ آن که نمیآید به تو بگوید من درد دارم چون اینقدر دردش زیاد است که متوجه نیست، شما دنبال آنان بروید.
انبیا که نیستند، ائمه نیستند، این وظیفه عالمان شیعه است؛ عالمانی که اهل خدا هستند، عالمانی که اهل حال هستند، عالمانی که دنبال روش انبیا هستند که به هر شکلی شده خودشان یا واسطههایشان یا تربیت شدگانشان دنبال مردم بدوند.
یک عالمی ممکن است کارش خیلی باشد ولی افرادی که دور و برش هستند و الهی هستند باید به آنها بگوید در کوچه و خیابان و بیابان دنبال مریض بگرد، او را بردار بیاور، این وظیفۀ واجب امروز عالمان دین است. عالمان دین میبینند که ماهوارهها تا کنار تختخواب مردم میدوند که خودشان را به مردم برسانند و نابودشان کنند، بیدینشان کنند، هلاکشان کنند؛ به اندازۀ دشمن ما هم دنبال مردم بدویم.
طبیب الهی
طبیب یک بار به من گفت خواندن دعای کمیل برای شما ضرر دارد، میفهمی؟ گفتم: بله میفهمم. گفت: زیاد منبر رفتن هم برایت زهر است، میفهمی؟ گفتم: بله میفهمم. گفت: پس اینها را تعطیل کن. گفتم: اجازه نمیدهند. گفت: چه کسی؟ گفتم: خدا، چون قیامت به من میگوید یک زبان به تو داده بودم و کمی هم علم که این زبان و علم را خرج بندگان من بکنی. مریض هستم و حال ندارم و راه نمیتوانم بروم در کار نیست، غلط کردی بروی در خانهات بنشینی روی تختخواب بخوابی پرستاریات را بکنند و بندگان من را گروه گروه ببرند جهنم؟
من به پروردگار مهربان عرض کردم که اگر صلاح میدانی ـ من نمیدانم ممکن است صلاح هم ندانی ـ مرگ من را روی منبر قرار بده، یعنی من در حال تبلیغ دین تو از دنیا بیرون بروم. امر به معروف نهی از منکر واجب شدید است، چرا میگویی کجا میآیی؟ به استاد الهی آدم میگوید کجا میآیی؟ میآید دستت را بگیرد، میآید درِ بهشت را به رویت باز کند و درِ جهنم را ببندد. چرا میگویی کجا میآیی؟ بگو بیا، نگو کجا میآیی.
خود پروردگار مهربان عالم ـ من عددش را نمیدانم میشود عددش را درآورد ـ آنچه در ذهن من است بیشتر از صد بار به بدترین مردم گفته بیایید؛ من که بهوسیلۀ انبیا و کتب آسمانی آمدم، شما هم بیایید، به هم میرسیم، وقتی به هم رسیدیم من مغفرت و رحمتم را خرج شما میکنم، شما هم از من یک عذری بخواهید همین یک کلمه «ظَلَمْتُ نَفْسِي»(قصص، 16) را بگویید. سخت نیست، تمام است.
این حرفها را آدم باید بشناسد، آدم باید بشناسد خودش کیست؟ جایگاهش در این عالم کجاست؟ باید بفهمد حیوان نیست، انعام نیست، بفهمد در این کره زمین «وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا»(اسرا، 70) «کثیر» در این آیه به معنی کل است، من شما را از هر موجودی که در این عالم است از نظر هویت بالاتر قرار دادم.
قیمت فروش انسان
ای انسان! خودت را ارزان نفروش، خودت را به این کیسۀ پایین سینهات که اسمش را گذاشتی شکم نفروش، خودت را به کیسۀ پایینترش نفروش؛ اگر میخواهی خودت را معامله کنی بیا خودت را با خود من معامله کن، من که خیلی خوب میخرم، «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّة»(توبه، 111) من که خوب میخرم، چون قیمت تو دست من است، دست شکم و شهوتت نیست، دست مردم نیست.
جوان عزیزم! برای چه میروی خودت را در خیابان و پارک به یک دختر بیدین میفروشی و همه چیزت را فدا میکنی؟ تو دختر جوان خودت را برای چه به یک جوان بیدین جلف ملاح کشتی شهوت میفروشی؟ چه چیز گیرت میآید؟ خوشت میآید دختر خودت را بفروشی؟ بیا به خدا خودت را بفروش. خوشت میآید جوان خودت را بفروشی؟ بیا به خدا بفروش. خودت را در معرض نظر او قرار بده، نگاهت کند دنیا و آخرتت آباد است، تو فقط این نگاه را به دست بیاور.
خیلی امروز مطالب مهمی را فراهم کرده بودم فکر کردم تمام بشود که دو سه خط تمام شد، بقیه اگر خدا بخواهد اگر زنده بمانم فردا.
سوگواره
(یک نظر مستانه کردی عاقبت/ عقل را دیوانه کردی عاقبت/ با غم خود آشنا کردی مرا/ از خودم بیگانه کردی عاقبت/ در دل من گنج خود کردی نهان/ گنج در ویرانه کردی عاقبت/ سوختی در شمع رویت جان من/ چاره پروانه کردی عاقبت/ قطره اشک مرا کردی قبول...).
یک راهی به سوی خودت باز کردی شده چشمۀ آب، یک راهی به سوی ابیعبدالله(ع) باز کردی شده قنات آب، (قطره اشک مرا کردی قبول/ قطره را دردانه کردی عاقبت/ کردی اندر کل موجودات سیر/ جان من کاشانه کردی عاقبت).
دو سه کلمه دردودل زینب کبری را بشنوید، آن وقتی که میبیند ابیعبدالله(ع) بهطرف میدان میرود، میداند دیگر برنمیگردد. (برادر دعا کن که زینب بمیرد/ نباشد که بعد از تو ماتم بگیرد/ برادر به قربان خلق نکویت/ اجازه بفرما ببوسم گلویت).
تهران/ حسینیۀ هدایت/ دهۀ اوّل شعبان/ بهار1398ه.ش./ سخنرانی هشتم