بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
وجود مبارک حضرت صادق(ع) بنا به نقل مرحوم کلینی در جلد دوم «اصول کافی»، روایتی را از پیغمبر عظیمالشأن اسلام نقل میکنند که گوشهای از این روایت با روزه در ارتباط است و پیغمبر عظیمالشأن اسلام، بهکارگیری روزه را برای یک هدف بسیار مهم مطرح میکنند. متن روایت در بین روایات، گوهر کمنظیری است و رسول خدا(ص) علاوهبر روزه، چند مسئلهٔ مهم دیگر را مطرح میکنند؛ بعد هم جمعیت سؤالی از پیغمبر(ص) میکنند(نه یک نفر) که وجود مبارک رسول خدا(ص)، پاسخ جامع کامل نورانیای به جمعیت میدهند. متن از نصف صفحه کمتر است و اگر وجود مبارک حضرت حق محبت کند و فرصت داشته باشم، حقیقت را با یک تفسیر مختصر برایتان میخوانم؛ چون تفسیر مفصّلش یک کتاب میشود و امیرالمؤمنین(ع) تفسیر مفصّلش را بیان کردهاند که من این تفسیر را در مدرسهٔ فیضیهٔ قم درس دادهام، حدود هفتصد صفحه شد که به یک کتاب تبدیل و چاپ هم شده است. بار معنوی این روایت خیلی سنگین است!
روایت از اینجا شروع میشود؛ خیلی روایت باحال، روحی، معنوی، الهی و ملکوتیای است! الآن هیچ فرهنگی هم در کرهٔ زمین با اینهمه پیشرفت علم، نمونهٔ این حرفها، راهنماییها، هدایتگریها و دلسوزیها را ندارد. پروردگار عالم دربارهٔ اینگونه سخنان در قرآن مجید میفرماید: اگر بهدنبال سخن دیگری بروید، «فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ»(سورهٔ یونس، آیهٔ 32) بعد از این سخنان بهدنبال هر حرف دیگر که بروید، گمراهی، بدبختی و شقاوت است.
«من عَرَف الله»؛ کسی که(هر کسی میخواهد باشد، مرد و زن، پیر و جوان، شهری و دهاتی) خدا را بشناسد و وجود مبارک او را بزرگ بدارد، نتیجهٔ این شناخت و بزرگ دانستن حضرت او، چند حقیقت است که از افق وجودش طلوع میکند؛ یعنی این شناخت و بزرگ دانستن، عامل طلوع آن چند حقیقت است.
حالا اگر تازهواردی سؤال بکند چگونه خدا را بشناسم؟ نه بحث علمی، نه بحث فلسفی و نه بحث کلامی لازم است، بلکه یک آیهٔ قرآن لازم است. آیهٔ 164 سورهٔ بقره که پروردگار خودش را در این آیه شناسانده، کافی است برایش بخوانید؛ اگر اهل تواضع و اهل دل باشد و باطن خاکساری داشته باشد، قبول میکند و میگوید: او را شناختم و بیشتر از این هم نیاز نیست.
بعد ممکن است سؤال دوم را مطرح بکند؛ حالا که شناختم، وظیفهٔ من در برابر او چیست؟ آنهم آدم با یک کلمه به او میگوید: وظیفهات این است که واجبات، محرّمات و حسناتش را در حد ظرفیت خودت بشناسی؛ واجباتش را عمل، از محرّماتش رویگردانی کنی و به حسنات اخلاقی هم آراسته بشوی. آنهم طول نمیکشد؛ واجبات خدا در حد خودت محدود است، محرّمات و حسناتش هم بیان شده است که تو با آن شناخت و بزرگ دانستن او و عمل به واجبات، ترک محرّمات و زیبا شدن با اخلاق حسنه، طبق بیش از صد آیهٔ قرآن، مؤمن واقعی میشوی، تمام درهای نجات هم به روی تو باز و تمام درهای عذاب هم به روی تو بسته میشود؛ به خودت هم ایراد نگیر که دیر شده، نه دیر نشده! کجا دیر شده!
ممکن است این سؤالکننده بگوید: حالا من واجبات، محرّمات و حسناتش را شناختم و هم فهمیدم، اما من هفتاد هشتادسالهام و خیلی دیر شده است؛ نه اصلاً دیر نشده و از همین الآن شروع کن، پروردگار عالم هم نسبت به گذشتهات میفرماید: «و اصلح» سر و سامانی بده. تو اهل نجات هستی! در عرفات و حج واجب به امام ششم گفت: شیعه هستم، البته نه از وقتی بهدنیا آمدهام و نه در دامن پدر و مادر شیعه، پدرم مرده و مادرم از مسیحیان مدینه است؛ خبر و اطلاع خیلی دقیقی ندارد که من شیعه شدهام، حالا از مکه که برگردم، به او گفتهام یک مسافرت میروم، تکلیفم با این مادر مسیحی چیست؟
امام به این جوان فرمودند: ابراهیم! مادرت گوشت خوک میخورد؟ گفت: نه یابنرسولالله، نمیخورد. فرمودند: عرق میخورد؟ گفت: نه یابنرسولالله. فرمودند: تکلیفت این است: از مکه که برگشتی، ارتباطت، محبتت، لطفت، احسانت و برخورد محبتآمیزت را چند برابر کنی و از کاسهٔ آب و غذای او هم میتوانی آب و غذا بخوری؛ یعنی مادر من با اینکه مسیحی است، نجس نیست؟ فرمودند: نه، نجس نیست. برگشت، چند روز گذشت(این روایت در مهمترین کتابهایمان است)، مادر گفت: پسرم خیلی عوض شدهای! گفت: آخر دینم عوض شده است. مادر گفت: یعنی تو دیگر مسیحی و صلیبی نیستی؟ گفت: نه! مادر گفت: چه دینی را انتخاب کردهای؟ گفت: اسلام. پیرزن بود و خبر از اوضاع بیرون نداشت، گفت: این دین اسلام پیغمبری دارد؟ گفت: پیغمبرش صدوچند سال پیش از دنیا رفته است، اما جانشین دارد و فرزندش حضرت صادق(ع) است. درونِ خاکسار، فروتن و متواضع، گفت: مادر همین الآن پیش حضرت صادق(ع) برو و بگو مادرم میخواهد مسلمان بشود. درونِ خاکسار یعنی اگر آدم یکذره تکبر باطنی نداشته باشد، حق را قبول میکند.
پیش امام ششم آمد و گفت: آقا فرمودید وضعم را عوض کنم، عوض کردم و مادرم که بالای نود سال دارد، خیلی از رفتار و کردار من خوشحال شد. حالا مرا پیش شما فرستاده است و میخواهد مسلمان بشود. فرمودند: شهادتین را به او تلقین کن تا بعداً نوبت به واجبات، محرّمات و حسنات برسد؛ فعلاً اوّلِ جاده، مؤمن شدن به وحدانیت پروردگار و رسالت پیغمبر(ص) است. خانه آمد و به مادرش گفت: مادر، این دو کلمه را دقیق گوش بده و بادلت بگو: «اشهد أن لا اله إلا الله» و این کلمه را هم که اقرار به نبوت پیغمبر(ص) است، بگو؛ گفت: چشم مادر، یواشیواش بگو که من هم دنبال تو بگویم. کلمهٔ «رسول الله» را که گفت، «ه » که از دهانش درآمد، افتاد و مرد.
حالا تکلیف زنی که نودسال صلیبی و مسیحی بوده، موحد نبوده و اعتقاد به اقنوم ثلاثه داشته، میگفته خدا ترکیبی از اَب، ابن و روحالقدس، یعنی خدا موجود مرکبی است و آب، ابن و روحالقدس با هم قاتی شدهاند و خدا شده است. نود سال یک نماز هم نخوانده، یک روزه هم نگرفته است! با چشم گریان پیش امام صادق(ع) آمد و گفت: آقا من شهادتین را به مادرم تلقین کردم، گفت و مُرد. فرمودند: مواظب باش مسیحیان برای کارهای بعد ازمرگش نیایند، خانمهای مسلمان را بگو که بیایند و غسلش بدهند، کفن کنند و در قبرستان بقیع دفنش کنند. مرد گفت: تکلیف مادر من چیست؟ فرمودند: بهشت است. دیر نشد، هیچوقت هم دیر نیست.
من چگونه خدا را بشناسم؟ خداوند خودش را معرفی کرده که من چه کسی هستم؛ حالا در یک کلمه تا دنبالهاش، دنبالهاش هم زمان زیادی نمیخواهد. آیه را عنایت کنید:
«إِنَّ فِی خَلْقِ اَلسَّمٰاوٰاتِ واَلْأَرْضِ وَ اِخْتِلاٰفِ اَللَّیلِ وَ اَلنَّهٰارِ وَ اَلْفُلْک اَلَّتِی تَجْرِی فِی اَلْبَحْرِ بِمٰا ینْفَعُ اَلنّٰاسَ وَ مٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ مِنَ اَلسَّمٰاءِ مِنْ مٰاءٍ فَأَحْیٰا بِهِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهٰا وَ بَثَّ فیها مِنْ کلِّ دَابَّةٍ وَ تَصْرِیفِ اَلرِّیٰاحِ وَ اَلسَّحٰابِ اَلْمُسَخَّرِ بَینَ اَلسَّمٰاءِ وَ اَلْأَرْضِ لآیٰاتٍ لِقَوْمٍ یعْقِلُونَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 164).
این خداست؛ شناختش طول دارد ؟ من اگر اهلش باشم و دل بدهم، پنج دقیقه هم شناخت او طول نمیکشد و هیچ نیازی ندارد که پانزده سال به قم بروم، زانو بزنم و فلسفهٔ صدرالمتألهین، ابنسینا، ملاعلی زنوزی و حاج ملاهادی سبزواری را بخوانم که بعد از پانزده سال کوبیدن مغزم، میخواهند به من بگویند که اصل با وجود و وجود اشرف وجود الله است. نیازی ندارد که پانزده سال بهدنبال این پیچیدگیهای علوم فلسفی و کلامی بروم.
1. «إِنَّ فِی خَلْقِ اَلسَّمٰاوٰاتِ واَلْأَرْضِ وَ اِخْتِلاٰفِ اَللَّیلِ وَ اَلنَّهٰار»؛ بندگان من! یقیناً در آفرینش آسمانها و زمین، حالا یک گوشه از آسمانها را نگاه کن، خورشید است که یکمیلیون و سیصدهزار برابر زمین حجم دارد؛ یعنی یکمیلیون و سیصدهزار تا زمین بهراحتی در خورشید جا میگیرد. ششمیلیارد سال است که در این فضا، هم دور خودش میگردد و هم منظومهٔ شمسی بهدورش میگردند و هم همه با همدیگر، از زمانی که آفریده شدهاند، جلو میروند؛ یعنی ششمیلیارد در حرکتاند، هیچ دیواری هم جلوی آنها نیست و میروند. این یک گوشه از آسمان من است. چه کسی خورشید را خلق و این نظم را حاکم کرده است که وقتی اساتید دانشگاه نجومی میخواهند تحویل سال را چهار پنج ماه قبل از تحویل سال در تقویمها بنویسند، مینویسند: تحویل سال، ساعت دو و یازده دقیقه و بیستوسه ثانیه. چه نظمی در این جهان است که ثانیه اختلاف پیدا نمیکند؟ در این عالم چه خبر است و کار کیست؟ پروردگار چقدر بامحبت به عقل تلنگر میزند و میگوید من آثار خودم را به رخ دلت میکشم؛ حالا بعد از اینکه آثارم را به رخ دلت کشیدم، قضاوت با توست و داوری کن که عالم خدا دارد یا ندارد؟! میلیاردها سال است که شب و روز بهدنبال همدیگر میآیند و میروند. چه میشود که شب و چه میشود که روز میشود؟! یک کلمه، من این کرهٔ به این سنگینی زمین را چهارمیلیاردوپانصدمیلیون سال است که هر 24ساعت، یکبار به دور خودش میچرخانم که در چرخیدن زمین، شب و روز میشود.
2. «وَ اَلْفُلْک اَلَّتِی تَجْرِی فِی اَلْبَحْرِ بِمٰا ینْفَعُ اَلنّٰاسَ»؛ به ارادهٔ من، کشتی پانصدهزار تنی یا هفتصدهزار تنی با کالا، نفت و گازوئیل روی آبِ به این شُلی حرکت میکند که یک ریگ را میاندازیم، فرو میبرد. ارادهٔ من است که کشتی هفتصدهزار تنی نتواند آب را بشکافد و فرو برود، بارتان را میآورد و میبرد، خودتان را میبرد و میآورد. جهانیان منفعت دارند! اگر من بخواهم، کشتی وسط دریا فرو میرود. وقتی صاحب کشتی تایتانیک و سازندهاش، دست به کمر زد و کنار ساحل ایستاد، هزار مسافر سوار کرد و بار سنگینی هم در این کشتی گذاشته شد، میخواست از ساحل اروپا به ساحل آمریکا برود، گفت: در ساختمان این کشتی کاری کردهام، خدا هم نمیتواند غرق کند! به پایان سفر نرسید، همان بار اول و وسط اقیانوس، فقط به تکهای یخ(نه بمباران شد و نه موشک خورد) گفتم خودت برو و به پهلوی تایتانیک بزن و با کله ته اقیانوس بده. هنوز است که میرود! چه کسی کشتی را میبرد و میآورد؟ با یک خلبان مصاحبه میکردند، من آن مصاحبه را دیدم. گفتند: وزن هواپیما چقدر است؟ گفت: این مقدار است. گفتند: چند مسافر جا میگیرد؟ گفت: چهارصدتا. گفتند: بار مسافر چقدر است؟ گفت: هر کدام سی کیلو هم بیاورند، چهارصد تا سی کیلوست. گفتند: چطوری این بار به این سنگینی از باند بلند میشود و پایین میآید، اما رها نمیشود؟ گفت: ببین آقای خبرنگار! حرکتدهندهٔ هواپیما، بلندکنندهاش تا 35هزار پا و پایینآور آن فقط خداست. فکر میکنی چهارتا سیم، چهارتا آهنپاره، چهارتا روی و مس و دوتا پَرِّه این کار را میکند؟ وقتی هم نخواهد، یعنی نظرش را از روی هواپیما بردارد، از آن بالا قشنگ پایین میآید و هم خودش تکهتکه میشود، هم مسافرهایش.
3. «وَ مٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ مِنَ اَلسَّمٰاءِ مِنْ مٰاءٍ فَأَحْیٰا بِهِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهٰا»؛ این آبی که از آسمان به پایین میدهم، چهچیزی در این آب باران است که زمین مرده را زنده میکند؟
4. «وَ بَثَّ فیها مِنْ کلِّ دَابَّةٍ»؛ من با آمدن باران و قاتی شدن با خاک، یکذره هوا و یکذره نور، انواع جانداران را روی زمین پراکنده میکنم.
5. «وَ تَصْرِیفِ اَلرِّیٰاحِ»؛ اگر یک سال اجازه ندهم بادهای شمالی و شرقی و غربی در کرهٔ زمین حرکت نکنند و اصلاً باد نیاید، کل موجودات زمین نابود میشوند؛ اگر اجازه ندهم یک سال باد نیاید، صددرصد میوههای درختهایتان یک درصد میشود؛ اگر باد نیاید، گرمای منطقهٔ گرمسیری زمین همه را میسوزاند و سرمای منطقهٔ سردسیری همه را منجمد میکند. گرداندن باد از شمال به جنوب، از شرق به غرب، از روی اقیانوس به کویر، از کویر به اقیانوس، فقط کار من است و کسی نیست بادبزن بردارد، روی پشتبام برود و تکان بدهد که بادهای شمالی و جنوبی، غربی و شرقی حرکت بکند.
6. «وَ اَلسَّحٰابِ اَلْمُسَخَّرِ بَینَ اَلسَّمٰاءِ وَ اَلْأَرْضِ»؛ ابرها به آب حامله هستند، میآیند و چند روز میبارد، 23 استان شما را زیر آب میبرد. این ابرهای سنگین بار را که دریادریا آب در شکم آنهاست، چه کسی بین آسمان و زمین نگه داشته که پایین نیفتند؟
«لَآیٰاتٍ لِقَوْمٍ یعْقِلُونَ»؛ همهٔ این شش برنامه، نشانههای وجود من برای مردمی هستند که تواضع عقلی داشته باشند. این شناخت خداست.
«و عظمها» و خدا را بزرگ بداند. چطوری بزرگ بداند؟ این آفرینش را که نگاه میکند، به قول امیرالمؤمنین(ع)، «عظم الخالق فی انفسهم» خدا در درونشان بزرگ مینماید، «و صغر ما دونه فی اعینهم» و هرچه غیر از خداست، در چشمشان کوچک مینماید. حس میکنند فقط یک بزرگ در هستی است، آنهم خداست.
حالا که شناخت و او را بزرگ دانست، با این معرفت و بزرگ دانستن چه حقایقی از افق وجود انسان طلوع میکند؟ چقدر این روایت پرقیمت است!
«منع فاه من الکلام»؛ تا آخر عمرش اضافهگویی نمیکند! بدگویی نمیکند، دروغ نمیگوید، غیبت نمیکند، تهمت نمیزند و جلوی دهانش را میگیرد. گرفتن جلوی دهان، کلید باز کردن درهای رحمت است؛ اگر دهان آزاد باشد که هرچه دلش بخواهد، بگوید؛ پروردگار فرموده به عزت و جلالم سوگند، زبان تو را به عذابی معذب بکنم که احدی از جهانیان را به عذابی مثل تو عذاب نکنم. همواره میگوید: بندهٔ من! جلوی دهانت را بگیر؛ انبیا میگویند: بندگان خدا! جلوی دهانتان را بگیرید؛ اولیا میگویند: جلوی دهانتان را بگیرید. متأسفانه بعضی چیزها از مدار زمان ما خارج شده است. ما منبریها میخواهیم روی منبر بگوییم، خیلی احتیاط میکنیم که مبادا زمینهٔ قبولش در روزگار ما نباشد! مگر پیرمردهای اهل دل و اهل حالی که شرکت دارند، آنها بگویند درست است.
قدیمیها به ما سفارش کردهاند به قم که میروید، دو قبر را زیارت کنید: حضرت معصومه(س) و حاج میرزاجواد آقای ملکی تبریزی. مرحوم حاج میرزاجواد آقای ملکی تبریزی چه کسی بوده و چه بوده است! حالا روزی پای درس بوده یا جلسهٔ مهمانی بوده، یکنفر بدون اینکه ملاحظهٔ حاج میرزاجواد آقا را بکند، میخواست از کسی غیبت بکند؛ همین که خواست غیبت بکند، نه اینکه غیبت کرد و حاج میرزاجواد آقا حالش به هم خورد، خواست غیبت بکند و حاج میرزاجواد آقا حس کرد که او میخواهد وارد غیبت بشود، با گریه به او گفت سخنت را قطع کن و دهانت را ببند. همین مقدمهٔ غیبت کردنت، هنوز که راجعبه آن شخص نگفتهای و اسم آن شخص را نبردهای، اما من حس کردم میخواهی وارد غیبت بشوی و همین ورود ابتداییات، مرا چهل روز از پروردگار دور کرد! چه جانی باید بِکَنَم تا دوباره سر جای اولم بیایم.
عارف به پروردگار و عظمت پروردگار، همیشه جلوی دهانش را گرفته است؛ میخواهد حرف بزند، دو کلمه حق میگوید و سکوت میکند، یک امربهمعروف میکند و سکوت میکند که آن حرف حق زدن و امربهمعروف کردنش هم خیلی بامحبت است و در امربهمعروفش، هیچ دلی را نمیسوزاند.
«من عفی من الکلام و عفی نفسه بصیام و القیام» وقتی به روزه و عبادت شبانه متصل میشود، به این علت متصل میشود که با قدرت روزه و عبادتهای شبانه و سحرگاه، درونش را پاکسازی کند، آشغالها را جارو کند و بیرون بریزد. روزه میگیرد و به عبادت شب برمیخیزد که حسد، بخل، کینه، حقد، بدبینی و ریا را از درونش پاک بکند. اصلاً برای پاکسازی به روزه متوسل میشود، نه برای گرسنگی شکم؛ یعنی با خدا قرارداد میبندد که من میخواهم یک ماه وارد روزه بشوم، زورم نمیرسد و قدرت ندارم، فقط میتوانم نخورم، نیاشامم، سر زیر آب نکنم، دود مصرف نکنم و به خدا و پیغمبرش دروغ نبندم. اینها که کار خیلی سادهای است، خدایا آن ورق دوم روزه را که پاکسازی درون است، تو برای من انجام بده ای پاککنندهٔ ناپاکیها.
«قالوا بآبائنا و امهاتنا یا رسول الله هولاء اولیاء الله» پدران و مادرانمان فدایت بشوند، اینهایی که شما فرمودید، «عرف الله و عظمه من عفی من الکلام و بطنه من الطعام و عفی نفسه بالصیام و القیام» اینها اولیای خدا هستند؟ به قول من فرمودند: چه میگویی؟ حالا گوش بدهید تا اولیای خدا را برایتان بگویم چه کسانی هستند! اگر زنده ماندم، این بخش دوم که صفات اولیا توضیح داده شود، برای پنجشنبهٔ دیگر میگذارم که یک شب به احیای اول مانده است. این بحث پنجشنبهٔ دیگر به ما کمک بکند فردا شب که شب نوزدهم است، خدا بهراحتی ما را راه بدهد و راحت بپذیرد.
نمیدانم اسمش را درددل بگذارم، شکایت بگذارم؛ خودتان هرچه میخواهید، اسم آن را بگذارید. این متنی که میخوانم، امیرالمؤمنین(ع) یادمان داده و گله و شکایت از خود است، درددل با پروردگار است. هرچه میخواهید، اسمش را بگذارید؛ چه شبی است، شب اول دههٔ دوم است! یکدهه گذشت، هر کسی خودش میداند که در این یکدهه چهکار کرده، چهچیزی بهدست آورده و چقدر گیرش آمده است!
اولین شب دههٔ دوم است، خدا فرموده امشب که اولین شب دههٔ دوم است، بهاندازهٔ هرچه در ده شب گذشته آمرزیدهام، میآمرزم؛ یعنی گیر ما هم میآید؟ به خودش قسم، آری گیر ما هم میآید.
شب جمعه است، اولین شب دههٔ دوم است؛ حالا این شب چه گرما و حرارتی دارد؟! میدانید امشب حرارتش را از کجا کسب میکند؟ از گودال قتلگاه؛ امشب ارزشش را از ابیعبدالله(ع) هم میگیرد.
«وَ كُلَّ سَيِّئَةٍ أَمَرْتَ بِاِثْباتِهَا الْكِرامَ الْكاتِبينَ» تمام گناهانم را دستور دادی تا بنویسند؛
«وَ كُنْتَ اَنْتَ الرَّقيبَ عَلَىَّ مِنْ وَراَّئِهِمْ» خودت بالاترین شاهد من بر گناهانم هستی؛
«وَالشّاهِدَ لِما خَفِىَ عَنْهُمْ» اگر گناهی از نظر آنها پنهان ماند و ننوشتند، چهکار میکنی؟ بهیادشان میآوری که فرشتگان من، این گناه را یادتان رفته بنویسید! آن گناهم را که آنها ندیدند و پنهان ماند، چهکار میکنی؟
«وَ بِرَحْمَتِكَ اَخْفَيْتَهُ» تا بمیرم، پنهان میکنی و به آنها اعلام نمیکنی که این شخص گناه داشته، بنویسید؛
«بِفَضْلِكَ سَتَرْتَهُ» با احسانت پردهپوشی میکنی. نمیدانم با اینهمه گناهی که کردهام، چه شده تا حالا آبروی من را نبردهای و رسوایم نکردهای؛
«وَ اَنْ تُوَفِّرَ حَظّى مِنْ كُلِّ خَيْرٍ اَنْزَلْتَهُ، اَوْ اِحْسانٍ فَضَّلْتَهُ، اَوْ بِرٍّ نَشَرْتَهُ، اَوْ رِزْقٍ بَسَطْتَهُ، اَوْ ذَنْبٍ تَغْفِرُهُ، اَوْ خَطَاءٍ تَسْتُرُهُ»؛
اینجا دیگر اوج نالهٔ امیرالمؤمنین(ع) است:
«يا رَبِّ يا رَبِّ يا رَبِّ، يا اِلهى وَ سَيِّدى وَ مَوْلاىَ وَ مالِكَ رِقّى، يا مَنْ بِيَدِهِ ناصِيَتى، يا عَليماً بِضُرّى وَ مَسْكَنَتى، يا خَبيراً بِفَقْرى وَ فاقَتى، يا رَبِّ يا رَبِّ يا رَبِّ».
هر شب در مجلس شب، روی این دو دعا خیلی تکیه دارم؛ هم من و هم عزیزانی که شرکت دارند، همه با گریه میگوییم، در تاریکی مجلس میگویم:
خدایا! ما دلمان نمیخواهد گوشهٔ بیمارستان بمیریم، دلمان نمیخواهد بین نرس(پرستار)های نامحرم بمیریم.
خدایا! مرگ ما را در دعای کمیل قرار بده.
یک دعای مهمتر هم این است، در این دعا خدا را پنج شش قسم میدهم و میگویم: خدایا! مرگ ما را در حال گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) قرار بده.
من که هر وقت خیلی آرام زیر شکم اسب با نوک رکاب نهیب(یک نهیب بامحبت) میزدم، اسب از جا کنده میشد. چرا هرچه نهیب میزنم، تکان نمیخورد؟ گیر آن چیست؟ مشکل ذوالجناح چیست؟ خم شد، دید دختر سیزدهسالهاش دستهای اسب را بغل گرفته است. پیاده شد، عزیزش را روی دامن نشاند و اجازه داد اوّل او حرف بزند(فدای بابات بشوم): بابا از صبح تا حالا که به میدان میرفتی، برمیگشتی؛ اینبار هم برمیگردی؟ نه عزیزدلم، دیگر نمیآیم! بابا حالا که میخواهی بروی و برنگردی، میتوانم یک درخواست بکنم؟ آره عزیزدلم، بگو؛ هرچه میخواهی بگویی.
گفت: بابا پیش از آنکه به میدان بروی، خودت ما را به مدینه برگردان تا ما همسفر شمر، خولی و عمرسعد نباشیم. همسفر من، بابای من! یک ضربالمثل عربی برای دخترش گفت که معنیاش این است: عزیزدلم! همهٔ درها را بستهاند و خودم نمیتوانم شما را برگردانم؛ اما دخترم حالا من از تو یک درخواست دارم. از روی دامن بابا بلند شد، سر بابا را بغل گرفت و صورت بابا را بوسید. بابا آنچه شما از من میخواهی، بگو انجام میدهم. دخترم اینقدر مقابل چشم من اشک نریز، گریهٔ تو قلب من را آتش زد...
تهران/ مسجد امیر (ع)/ ویژهٔ ماه مبارک رمضان/ بهار 1398 ه. ش./ سخنرانی نهم