بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
بزرگانِ علمای شیعه دلبستگی ویژهای به کتاب با عظمت «اصول کافی» داشتند. گذشتگان ما چهار کار دربارهٔ این کتاب تا دوسه قرن قبل انجام میدادند:
یکی اینکه، نقل روایات این کتاب را به شاگردان قابلتوجهشان اجازهٔ کتبی میدادند؛ چون خودشان در نقل روایات، به معصوم اتصال داشتند و نمیخواستند کسی بدون اجازه، به نقل روایات این کتاب اقدام کند.
کار دومشان هم این بود که این کتاب را جزء اصلیترین کتابهای درسی خود قرار میدادند و میگفتند این کتاب، هم بیانکنندهٔ راه و رسم زندگی درست و هم تقویتکنندهٔ اعتقادات و اخلاق و اعمال است؛ پس ما باید مسائل این کتاب را هم به شاگردانمان و هم به مردم انتقال بدهیم. یکی از آن افراد در قرن اخیر، مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی بودند که سی سال، ماه رمضان و دههٔ عاشورا در بروجرد به منبر میرفتند و این روایات را برای مردم بیان میکردند.
ایشان وقتی به باب «الاضطرار الی الحُجة» اصول کافی رسیدند، به نظر مبارکشان رسید که مسئلهٔ امام عصر(عج) را در غیر از کتاب اصول کافی، کتابهای شیعه و غیرشیعه هم ببینند. نتیجه این شد که ایشان نزدیک به ششهزار روایت در کتب شیعه و غیرشیعه دربارهٔ وجود مبارک امام عصر(عج) یافتند.
کار سومی که کنار این کتاب میکردند و خیلی حوصله میخواست، ولی چون میارزید، حوصله به خرج میدادند. من شاید در اجازات بسیاری از علمای گذشتهمان دیدهام که با خط خودشان هم موجود است؛ مثلاً اجازهای به یک شاگردشان دادهاند که شاگرد در ردهٔ مرجع شدن بوده، یک جمله این است: «قرأ عَلیّ کتاب الکافی» به این شاگرد من اطمینان کنید؛ او کسی است که از اوّل کتاب اصول کافی تا آخرش را پیش من خوانده و من گوش دادهام که حدود هفدههزار روایت است.
و کار دیگرشان هم این بود که هر کدام توانستهاند، کتاب را شرح دادهاند؛ مثلاً یکی از آنهایی که فقط اصولش را شرح کرده و دیگر به فروعش، یعنی به آن جلد آخرش نرسیده، آخوندی اصالتاً مازندرانی و طلبهٔ اصفهان است. وقتی به عشق طلبگی به اصفهان میآید، درس حالیاش نمیشود. اینقدر ذهن او پایین بوده که گاهی راه منزل و مدرسه را گم میکرده است؛ ولی رسول خدا(ص) میفرمایند: «و من طلب شیئاً وجد و جد» کسی که هدفی را بخواهد و برای آن هدف بکوشد، به آن هدف میرسد. خیلی هم فقیر بود و با اینکه بیشتر درسهایش را نمیفهمید، چون شب چراغ نداشت، به مدرسه میرفت و با چراغ دستشویی درس میخواند که پیهسوز بود و دود هم داشت. بالاخره کار تحصیل این آدم کمذهن که بارها وقتی میخواسته از مدرسه به خانه برود، راه خانه را گم میکرده، به جایی رسید که با توفیق حق و نگاه و نظر پروردگار، یکی از شاگردان ردهٔ اول علمی مرحوم ملامحمدتقی مجلسی شد؛ یعنی چهرهٔ علمی عظیم و بینظیری در اصفهان شد.
یک روز مرحوم ملا محمدتقی که از اعاظم علمای شیعه است، بعد از جلسهٔ درسش به شاگردهایش فرمود: دختری در خانه دارم که وقت شوهر اوست، هر کدام از شما که وقت ازدواجتان است، بعد از درس به من مراجعه کنید. این طلبهٔ مازندرانی بعد از درس آمد و گفت: آقا من به ازدواج نیاز دارم، حقوق هم بهاندازهٔ بخور و نمیر است، خانه هم ندارم، پول عروسی کردن هم ندارم، پول شام دادن برای عروسی هم ندارم! اینها(مرحوم ملامحمدتقی) دیگر از گروه اولیای الهی بودند و واقعاً کلاس ما نیست؛ یعنی ما خیلی بد میدانیم که به چهارتا متدین یا چهار جوان دیندار بگوییم وقت ازدواج دختر من است، اگر به ازدواج نیاز داری، بیا برای دختر من صحبت کن. اصلاً ما این کار را خیلی زشت میدانیم و اگر به خانمهایمان هم بگوییم که بیچاره دَرجا از فشار سکته میکند که میخواهی آبروی ما را ببری! البته ملامحمدتقی کار پیغمبر(ص) را انجام داد؛ پیغمبر(ص) روی منبر فرمودند: وقت ازدواج دختر من فاطمه است، میتوانید به من مراجعه کنید، مصلحت هر کسی باشد، من دخترم را شوهر میدهم. اوّلین نفری که آمد، امیرالمؤمنین(ع) بودند و دختر را به او دادند؛ هیچ هم نگفت خیلی بد و آبروریزی است. کارهای مثبت چه آبروریزی دارد؛ کارهای مثبت که عبادت است و ثواب و پاداش دارد!
مرحوم ملامحمدتقی به خانه آمد و به دختر باکرامتِ باسوادش که در حدّ اجتهاد بود و میتوانست به فتوای خودش عمل کند، گفت: بابا، طلبهای است که ردهاش از نظر علمی بالاست، ردهاش از نظر ایمان و اخلاق هم بالاست، اما از نظر پول صفر است؛ یعنی اگر خیال کنی بتواند یکدست لباس عروسی برای تو بخرد یا یک شام هفتادهشتادنفره بدهد، نمیتواند. آهای دخترهای مثل دختر مجلسی، جایتان خیلی خالی است! به پدرش گفت: علمی، ایمانی و اخلاقی قبولش داری؟ گفت: قبول دارم. گفت: بعدازظهر بگو بیاید همدیگر را ببینیم، بعد ما را عقد کن.
اینها زن و شوهر شدند، شوهر که در مسائل مهم علمی درمیماند، خانم کمکش میداد. این زن و شوهر تا همین امروز، حدود پانصد سال است یکی از پاکترین نسلهای شیعه را پیدا کردهاند که آیتاللهالعظمی بروجردی، یکی از بچههای رشتهٔ این زن و شوهر است.
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار ××××××× که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
این طلبهٔ مازندرانی اصول کافی را که دو جلد است(فروع هفت جلد و روضه که به معنی گلستان و یک جلد است، این هشتتا را نرسید) و حدود چهارهزار روایت دارد، شرحی در دوازده جلد زده است که یکنفر از علمای شیعه که اصول کافی را در این پانصد سال شرح کردهاند، نمونهٔ شرح او درنیامده است. باز هم کلاس ما نیست، اما بعضی از بزرگان دین ما که مریض میشدند، یکهفته یا پنجشش روز دوا میخوردند و خوب نمیشدند، بلند میشدند و کتاب اصول کافی را از روی طاقچه برمیداشتند، به سر و سینه و دست میمالیدند و خوب میشدند.
کتاب جایگاه عظیمی دارد؛ وقتی من میخواستم این کتاب را ترجمه بکنم که پیشنهاد حوزهٔ علمیه هم بود، به آنها گفتم: فهم روایات ائمه و خواندن فکر آنها در روایاتشان کار بسیار مشکلی است و کار من نیست. چهار پنج جلسه با من گرفتند و بالاخره گردنم گذاشتند؛ با اینکه من لیاقت این کار را نداشتم، در پنج جلد ترجمه شد و یکی از آن منابعی که در حل پیچیدهترین روایات اصول به من کمک کرد و اگر من این منبع را نداشتم، یقین بدانید در ترجمه گیر میکردم، همین دوازده جلد ملاصالح مازندرانی بود. نمیدانم خدا به این آدم چه توفیقی در علم، ایمان، عبادت و این نسل داد! این طلبهٔ مازندرانی خیلی نسل عجیبی دارد! با خدا وا ببندیم، بعد ببینیم خدا برایمان چهکار میکند؛ با خدا، حلال و حرام و اوامر و نواهی خدا مخالفت نکنیم، ببینیم خدا برایمان چهکار میکند؛ مگر خدا در قرآن وعده نداده است؟! وعدهٔ او که وعده راست است: «وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجعَل لَهُ مَخرَجًا»(سورهٔ طلاق، آیهٔ 2)، با من وا ببند، تمام درهای بسته را به روی تو باز میکنم. این درست است؟ این یک حقیقت است. سومین هفته است(روز پنجشنبه) که دورنمایی از کتاب شریف اصول کافی را برایتان عرض کردم.
رسول خدا(ص) بین اصحاب فرمودند: «من عرف الله» کسی که خدا را بشناسد، «و عظّمه» و او را بزرگ بداند، «منع فاه من الکلام» دهان از کل گناهان زبان میبندد و اصلاً به گناهان زبان حاضر نمیشود.
«و بطنه من الطعام» ولو گرسنه باشد، اصلاً حاضر نمیشود یک لقمهٔ حرام به شکمش بدهد.
«و عنی نفسه بصیام و القیام» و باطنش را با روزه و نماز نیمهشب از آلودگیها تصفیه میکند.
اینها را گفتند( قبلاً شرح دادهام)، بعد صحابه گفتند: «یا رسول الله بابائنا و امهاتنا» یا رسول الله، پدران و مادرانمان فدایت بشود! دارندگان این اوصافی که گفتید، «هولاء اولیاء الله» از اولیای الهی هستند که در سورهٔ یونس مطرح هستند؟ خدا با چه احترامی از اینها نام برده است! پیامبر(ص) فرمودند: نه اینها اولیای خدا نیستند؛ حالا من این را میگویم و به روایت نسبت ندهم. اینها مؤمنین خوب امت من هستند، نه اولیای الهی.
امام باقر(ع) جملهای دارد؛ البته روایت تقریباً نصف صفحه است و من همین یک جمله را میگویم که خیلی بار این جمله سنگین است؛ ولی رمضان دارد تمام میشود، بالاخره توشهٔ بزرگی با خودمان برداریم و این سفر را به پایان ببریم. امام باقر(ع) میفرمایند: خدا با یکی از شما قوم و خویش نیست، مولا و مالک شماست و اگر در کنار این خدا نجات میخواهید، به دینش عمل بکنید. ما از نظر قلبی خوب هستیم، اما از نظر عمل ضعیف هستیم. ما نمیتوانیم بگوییم این آقایی که مال مردم را میخورد، خدا را قبول ندارد؛ نه خدا را قبول دارد، اما از نظر عمل آدم رفوزه و واقعاً بدبختی است که خدا را قبول دارد.
«سکتوا» آدمهای ساکتی هستند و خیلی وقتها در سکوت هستند. پیش یکی از اولیای خدا رفتم(آخر گاهی آدم روایات را با برخوردها بهخوبی میفهمد)، سلام کردم و ایشان هم جواب داد؛ نشستم، ایشان هم نشست. ایشان شاید ده دقیقه یا سرش پایین بود یا چشمش روی هم بود و هیچچیزی نمیگفت. بالاخره او را وادار به حرف زدن کردم، چقدر حرف زد؟ دو کلمه حرف زد؛ میخواستم بگویم بیشتر بگو، میترسیدم به من بگوید هرچه بود، در این دو کلمه بود و دیگر بیشتر ندارد؛ آن دو کلمه هم این است که آدم بشو! هرچه هست، در همین دو کلمهٔ «آدم بشو» است؛ یعنی موجودی بشو که پروردگار مارک «اولئک کالأنعام» به تو نزند؛ راه بهشت را به روی تو باز کنند و راه جهنم را به روی تو ببندند. ما واقعاً به این نیاز داریم که تا بیدار هستیم، حرف بزنیم؟ ما به پرحرفی نیازمند هستیم؟ ما نیازمند هستیم که هرچه در جامعه میگویند، ما هم نقل بکنیم؟ ما نیازمند هستیم که اینهمه دروغهایی که مینویسند یا میگویند یا پخش میکنند، زبان ما هم به این دروغها کمک بکند؟ ما چه نیازی داریم؟ حرف میخواهم بزنم، دو سه کلمه حرف حسابی با زن و بچهام یا رفیقهایم بزنم، بقیهاش هم در پیشگاه خدا سرم را پایین بیندازم و سکوت بکنم.
بعد پیغمبر(ص) فرمودند: «فکان سکوتهم فکرة» اینها وقتی ساکت بودند، در اندیشه هستند. برادرانم، خواهرانم! اگر بخواهم این مسئله را توضیح بدهم، خیلی طولانی است؛ دو سه مورد مختصر از اندیشه را برایتان بگویم.
در بیابانهای چراگاه طالقان، بیابانهایی که میشد گوسفندها را بچرانند و علفچِر داشت، چوپان هجدهنوزدهسالهٔ بیسواد کامل، گوسفندها را میچراند و خودش هم نشسته بود، به گوسفندها نگاه میکرد. گوسفندها میخوردند، میخوابیدند، صدا میکردند، بهدنبال هم راه میرفتند و او همینجوری که نشسته بود(هیچکس هم نبود با او حرف بزند و ساکت بود. ننوشتهاند که آن صدای قرآن از کجا به گوشش خورد. کسی در دره یا پشت تپه بوده، معلوم نیست و قاری را پیدا نکردند)، چهار پنج آیه از قرآن به گوشش خورد. او میدانست قرآن است؛ این قرآن را در حسینیه و شبهای ماه رمضان شنیده بود و میدانست این ترکیب کلمات برای قرآن است، ولی بلد نبوده بخواند و سواد نداشت. در فکر رفت؛ من این را هم در کتاب دیدهام و هم شاگردش برای من گفت که شهرت جهانی پیدا کرد و خودش از زبان استاد شنیده بود؛ یعنی من به یک واسطه برایتان نقل میکنم. این چوپان در فکر رفت؛ حالا چقدر فکر کرده، باز ایشان برای من نگفت و در کتابها هم ننوشتهاند؛ حتماً پنج تا ده دقیقه در فکر رفته که این قرآن چیست؟! روی دهاتی بودن و چوپان بودن خودش در آن بیابان علفچِر، در فکرش به این نتیجه رسید که این قرآن نامهٔ خداوند به بندگانش است و بر بندگانش واجب است جواب این نامه را بدهند؛ جواب این نامه هم کتبی نیست و عملی است. شما روزه گرفتهاید، یک گوشهٔ نامه را جواب دادهاید؛ نماز خواندهاید، یک گوشهٔ نامه را جواب دادهاید؛ زکات دادهاید، یک گوشهٔ نامه را جواب دادهاید؛ به سیلزدگان کمک کردهاید، یک گوشهٔ نامه را جواب دادهاید؛ خمستان را دادهاید، به یک گوشهٔ نامه جواب دادهاید؛ فردا سر بدترین دشمن انسانیت بهعنوان روز قدس فریاد میکشید، یک گوشهٔ این نامه راجواب دادهاید.
بعد این چوپان به خودش گفت: بیست سال از عمرت گذشته است، چرا همهٔ این نامه را جواب نمیدهی و جوابش مانده است؟ گوسفندها را غروب رساند، صبح زود به مادرش گفت: من میخواهم به اصفهان بروم و طلبه بشوم، مادرش هم گفت: من حرفی ندارم، اما نمیتوانم خرجیات را بدهم. گفت: خرجی نمیخواهم. مادر هفتهشتده تا نان خانه پختهشده را به او داد و نان را در یک سفره پیچید و به کمرش بست، از بیابانهای طالقان پیاده به اصفهان آمد.
مقدمات درس را در اصفهان خواند، بعد به مدارج بالای علم رسید و در سه حوزه شرکت کرد: یکی حوزهٔ آخوند کاشی، یکی حوزهٔ آیتاللهالعظمی سید محمدباقر دورچهای عالم کمنمونهٔ شیعه و یکی هم حوزهٔ جهانگیرخان قشقایی که فلسفه و «نهجالبلاغه» درس میداد. این چوپان در این سه حوزه بغل چه کسانی نشست؟ آیتاللهالعظمی سید جمالالدین گلپایگانی و آیتاللهالعظمی بروجردی. پنجاهتا از این نمونه شاگردها در این سه درس شرکت میکردند.
اساتید بعد از چهار سال هم به این چوپان گفتند: تو مجتهد جامعالشرایط هستی، به ادامهٔ تحصیل نیاز نداری و پر هستی. گفت: نه من یک منبع دیگر دارم، آنجا هم باید بروم و حسابی گدایی کنم که دست او بسیار دست کریمانهای است. من قانع نشدهام! از آنجا پیاده راه افتاد و به نجف آمد، اولینبار وارد حرم امیرالمؤمنین(ع) شد و گفت: آقا به گدایی آمدهام. بالاخره در نجف به آیتاللهالعظمی شیخمرتضی طالقانی تبدیل شد و چه شاگردهایی تربیت کرده است! من نمیدانم کدامهایشان را بگویم که هر کدام یک جهان شدهاند. بعد یکی از شاگردانش احوالاتش را برای من اینطور گفت(او هم مرحوم شده): دههٔ عاشورا در نجف درس تعطیل بود، ولی یک مقدار از درس باقی مانده بود که باید مرحوم آقا شیخمرتضی برای ما میگفت. من یک روز به اول محرم مانده بود که به حجرهاش رفتم، وقتی وارد شدم، دیدم در فکر است. فکر درست، فکر نسبت به گذشته و آینده، فکر برای مردنم، برزخم، قیامتم، فکر برای بچههایم و مالم که میلیاردی از من نماند و به باد برود، اینها آدم را به جاهای عالی میرساند.
گفت نشستم تا از سکوت درآمد و گفتم: آقا دههٔ محرم که درس تعطیل است، ولی یک مقدار از درس مانده است و ما هم که نمیخواهیم جایی برویم، اجازه میفرمایید از فردا خدمتتان برسیم و درس را ادامه بدهیم. فرمود: نه! گفتم: چرا؟ حالا این تعبیر برای ایشان است، گفت: خر طالقان، یعنی بدنم رفته است و آنچه در آن بدن بوده، آن هم میرود و دیگر وقت درس ندارم. شب شد، عبادت شب را انجام داد(ایشان میگفت من هم در آن مدرسه بودم)، برای اذان صبح روی پشتبام رفت و چه اذانی گفت! پایین آمد، چه نمازی خواند! بعد هم رو به قبله دراز کشید و از دنیا رفت. این فکر است.
اصحاب کهف با فکر اصحاب کهف شدند، یعنی فکر کردند که این ادعاهای دقیانوس راست است؟! این یک الفآدم چه تأثیری در جهان، جامعه، مردم و طبیعت دارد؟ این با ما چه فرقی میکند؟ پس این آدم هیچ و پوچ و باطل است؛ ما دیگر حرام است که خودمان را خرج او کنیم و وزیر، وکیل یا مدیرکل او باشیم. چندتایی تصمیم گرفتند شهر را رها بکنند، در راه هم به آن چوپان برخورد بکنند که چوپان بگوید مرا هم ببرید، بردند و سگ چوپان هم بهدنبال این چندتا راه افتاد، هر کاری کردند که او را رد کنند، رد نشد. اینها در غار رفتند، سگ هم بیرون غار مراقب آنها شد؛ خسته بودند، خوابیدند و وقتی بیدار شدند، با هم صحبت کردند چه مدت خوابیدهایم؟! گفتند نصف روز، دو ساعت یا یک روز است؛ ولی بعد دیدند دوباره چشمهایشان سنگین شد، خیلی خوابشان گرفت و خوابیدند. قرآن میگوید: پروردگار 309 سال بعد بیدارشان کرد، حالا هم در قرآن ضربالمثل شدهاند که مردان و زنان! از فرهنگ شرک و کفر و گناه دور شوید، بیدار شدنتان با خودم و دیگر کاری نداشته باشید. خودتان را با دور شدن از شرک و کفر در دامن رحمت من بیندازید.
چهار جملهٔ دیگر میماند که اگر خدا لطف بکند و زنده بمانم، در روز آخر ماه رمضان برایتان میگویم. این چهار جمله هم خیلی فوقالعاده است. خدایا! ما که خیلی از عمرمان را با بیفکری گذراندهایم و اشتباه کردهایم؛ خلوتی به خودمان اختصاص ندادهایم که در آن خلوت بنشینیم و راجعبه گذشتهمان، برخوردهایمان با مردم، مال دنیا، آیندهمان، برزخمان و آخرتمان فکر بکنیم؛ خدایا! اگر این خطا و غفلت در فکر نکردن را به ما نبخشی، خیلی وضع بدی پیدا خواهیم کرد.
پیش امام صادق(ع) از ابوذر صحبت شد؛ پنجشش نفر محضر امام بودند، هر کسی چیزی راجعبه ابوذر گفت، بعد به امام صادق(ع) گفتند: حالا شما آخرین نظر را بدهید. این روایت هم در جلد دهم اصول کافی است که امام ششم فرمودند: «کان اکثر عبادة ابی ذر التفکر و الاعتبار» بیشترین عبادت دورهٔ عمر ابوذر، فکر کردن و درس گرفتن از این حوادث و از این دنیا بود.
نمیدانم آسیه ملکهٔ کشور، زن اعلیحضرت همایونیِ قَدرقدرت، فرعونِ «انا ربکم الاعلی»گو چند دقیقه فکر کرد و در فکرش به این نتیجه رسید که همهچیز فرعون دروغ، پوک، پوچ و باطل است و به موسی(ع) ایمان آورد. من حالا به جریاناتش کاری ندارم، فقط یک آیهٔ قرآن بخوانم که نتیجهٔ فکر این زن بوده است. خانمها، آقایان! خدا این خانم را در قرآن، اسوه و سرمشق تمام مردان مؤمن و زنان اهل ایمان تا قیامت قرار داده و من فکر میکنم میلیونها مرد و زن در قیامت بهخاطر آسیه به جهنم بروند. آیه میفرماید: «وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ آمَنُوا»(سورهٔ تحریم، آیهٔ 11). من آسیه را برای تمام اهل ایمان تا قیامت سرمشق قرار دادهام؛ سرمشقِ بریدن از بیدینی، بریدن از کفر، بریدن از شرک، بریدن از قدرتهای شیطانی و بریدن از شوهر بیدینش. نتیجهٔ فکرش هم یعنی آخر کار فکرش شهادت بود و به شهادت رسید.
خدایا! با یک دنیا غصه و اندوه، آخرین پنجشنبهٔ ماه رمضان و آخرین شب جمعهٔ ماه رمضان را طی میکنیم و نمیدانیم سال دیگر هم هستیم؟! تو میدانی و ما خبر نداریم؛ اما امروز برای توسل به خودت و ابیعبدالله(ع) یک نظر ویژه به ما بکن. چون واقعاً کار ما نیست و قلب ما در اختیار توست. یا مقلبالقلوب! تو میتوانی این قلب را به هر جهتی که بخواهی، جهت بدهی؛ نگاهی به قلب ما بکن و امروز این دل ما را بهسوی توسل به خودت و ابیعبدالله(ع) که دو بال است، توجه بده تا ما از ظلمت درون، چرکهای باطن و سنگینی و چسبیده بودن به زمین نجات پیدا کنیم. حالی به ما عنایت کن که با آن حال، با این دو قدرت توسلِ به خودت و ابیعبدالله(ع)، مسافر بهسوی خودت بشویم.
ما که مسافر بهسوی هر کسی شدیم، ما را در آخر جا گذاشت و هیچکس با ما تا آخر کار نماند؛ ما هم مرتب رفیق عوض کردیم، زندگی عوض کردیم، اما آن دومیها، سومیها، چهارمیها و پنجمیها نشد و ما را رها کردند. ما به خودت خیلی کم توجه داشتیم و اینقدر که در کرهٔ زمین به غیر از تو توجه داشتیم، به تو توجه نداشتیم. این مشکل باطنی ما را اگر خودت حل نکنی، هیچکس نیست که حل بکند! یک نظر و نگاه به ما کن.
«لِأَيِّ الْأُمُورِ إِلَيْكَ أَشْكُو» برای کدامیک از کارها، برنامهها و کدامیک از حوادث آیندهام پیش تو شکایت بیاورم؟ «وَ لِمَا مِنْهَا أَضِجُّ وَ أَبْكِي» برای کدامیک از حوادث آیندهام ناله بزنم و اشک بریزم؟ به من اجازه بده گریه کنم برای آن لحظهای که بدنم در اتاق افتاده، اطرافیانم دکتر میآورند، مرا کاملاً معاینه میکند و تمام اهل هم منتظر جواب دکتر هستند، میگوید من میتوانم یک کار انجام بدهم، آنهم جواز دفن است. دکتر میرود، اهل و عیال هم کنار بدنم حلقه میزنند، اقوام و دوستانم تابوت میآورند، من را جایی میبرند که دیگر برنمیگردانند. همیشه میرفتم و برمیگشتم، اما اینبار دیگر برنمیگردم!
«أَضِجُّ وَ أَبْكِي» برای آن وقتی که من را در غسالخانه میگذارند، لباسهایم را درمیآورند و بدنم را غسل میدهند، دیگر لباسهایم را برنمیگردانند و سه تکه پارچه به بدنم میبندند و تحویل مردم میدهند؛ دیگران هم برای من زودتر قبر کَندهاند. وقتی مرا بهطرف قبر میآورند، میگویند سهبار بر زمین بگذار و دوباره بردار؛ این بیچاره تازهوارد است. قبرکَن میگوید قبر آماده است، دو سه نفر بالا و پایین کفن مرا میگیرند. آماده هستید ما را سرازیر میان قبر کنند؟! من را رو به قبله میخوابانند، بند کفنم را باز میکنند و صورتم را روی خاک میگذارند، درِ قبر را میبندند و همه برمیگردند، من میمانم و تو؛ آن لحظه میخواهی با من چهکار کنی؟ حداقل صدای گریهٔ امروزم را از گوشهٔ قبرم به من بده که من دلم خوش باشد.
«لِأَلِيمِ الْعَذَابِ وَ شِدَّتِهِ، أَمْ لِطُولِ الْبَلاَءِ وَ مُدَّتِهِ، فَلَئِنْ صَيَّرْتَنِي لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِكَ، وَ جَمَعْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَهْلِ بَلاَئِكَ، وَ فَرَّقْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَحِبَّائِكَ وَ أَوْلِيَائِكَ» مرا در قیامت به کجا میخواهی ببری؟ هر جا میخواهی ببری ببر، اما پیش آنهایی نبر که در به پهلوی زهرا(س) زدند؛ هر جا میخواهی ببری ببر، اما پیش آنهایی نبر که علی(ع) را در محراب کشتند؛ هر جا میخواهی مرا ببری ببر، اما پیش آنهایی نبر که جنازهٔ امام مجتبی(ع) را کنار حرم پیغمبرت تیرباران کردند؛ پیش هر کسی میخواهی ببری ببر، اما پیش آنهایی نبر که سر ابیعبدالله(ع) را جلوی چشم زن و بچه از بدن جدا کردند؛ پیش هر کسی میخواهی ببری ببر، من راضی هستم، اما پیش آنهایی نبر که جلوی چشم بچهها با چوب خیزران به لب و دندان ابیعبدالله(ع) حمله کردند.
چه دستور غصهدار و جانکاهی! گفتند: همهٔ زن و بچهها را کنار بدنهای قطعهقطعه بیاورید و سوار کنید که از کربلا ببرید. کنار خیمههای نیمسوخته آمدند، این زن و بچهٔ داغدیده را با کعب نی و ضرب تازیانه کنار گودال آوردند. زینب کبری(س) به عمرسعد گفت: به سربازانت بگو کنار بروند، نمیگذارم دست آلودهٔ اینها به زن و بچه کمک بدهد! خودم آنها را سوار میکنم. خواهرش امکلثوم را صدا زد و گفت: شترها را بخوابانید! همهٔ شترها را خواباندند، به خواهرش گفت: زیر بغل این خانمهای داغدیده را بگیر تا سوار شوند. میان دامن هر خانمی هم بچهٔ کوچکی گذاشت.
خدایا! آخرین شب جمعه است، به ما رحم کن و ما را محروم از رحمتت از ماه رمضان بیرون نبر؛ همه سوار شدند، این دو خواهر ماندند. زینب کبری(س) گفت: خواهر بیا کمک کنم و تو هم سوار بشو؛ امکلثوم هم سوار شد، حالا خودش مانده و دشمن نگاه میکند، زن و بچه نگاه میکنند، عمه چطوری میخواهد سوار شود! زینب کبری(س) یک نگاه به اوضاع کرد، من همان خانمی هستم که وقتی میخواستم از مدینه و مکه سوار شوم، ابیعبدالله(ع) یکطرف بغلم را گرفت، قمربنیهاشم(ع) یک بازویم را گرفت، اکبر(ع) رکاب را برایم گرفت.
کجایید ای شهیدان خدایی ××××××××× بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده ××××××××× پرندهتر ز مرغان هوایی
به جای اینکه سوار شود، دیدند میان گودال دوید، گلوی بریده را بغل گرفت و گفت: حسین من! میخواهم بروم؛ نه اینکه خودم میخواهم بروم، من را میبرند. حسین جان! بلند شو، همسفرهایم را نگاه کن، باید با شمر و خولی و عمرسعد همسفر باشم...
تهران/ مسجد امیر(ع)/ ویژهٔ ماه مبارک رمضان/ بهار1398ه.ش./ سخنرانی بیستویکم