لطفا منتظر باشید

جلسه بیست و ششم شنبه (11-3-1398)

(تهران حسینیه همدانی‌ها)
رمضان1440 ه.ق - اردیبهشت1398 ه.ش
10.84 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

 

محبت اولیای خدا به همدیگر

کلمۀ وجود انسان که از کلمات عظیم پروردگار است با چند حقیقت که این چند حقیقت قرار داده شدۀ پروردگار است، با اراده و همت و معرفت خود انسان به بهترین کیفیت معنا می‌شود. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید رشتۀ این معنا تا پروردگار عالم و آخرت و ابدیت کشیده می‌شود. به تعبیر ساده‌تر وقتی انسان با این چند حقیقت توحید، معلمی انبیا و ائمه، آیات قرآن کریم معنا بشود؛ از ملک تا ملکوت شناخته می‌شود و خداوند مهربان محبت او را در قلب‌های لایق می‌اندازد.

همۀ این مقدمۀ کوتاه هم دلیل قرآنی دارد، یک آیه‌اش این است «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا»(مریم، 96) شخصی که به ایمان معنا شده است، یعنی حق او را می‌گوید مؤمن، «وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» حرکات اعضا و جوارحش هم از این ایمانش مایه می‌گیرد، حرکات درستی است، بنیان و مایه دارد «سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا»، (ودّ، ودد، یود) همه به معنی محبت است.

خداوند برای اینان که به نظر می‌رسد سین که سر فعل مضارع «یجعل» است سین زمانی نباشد که پروردگار بخواهد بفرماید آینده محبت او را مثل شربت به قلوب طاهره می‌نوشانم. در قرآن می‌خوانیم: «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُورا»(انسان، 21) شراب در این آیه به معنی خمر و خانوادۀ مسکر نیست، شراب به معنی آشامیدنی است، این محبت را به‌صورت یک مایۀ آشامیدنی معنوی در دل‌های پاک می‌نوشانم.

چند هزار سال است این انسان معنا شده و از دنیا رفته، پاکان قرن به قرن دوستش دارند، نسبت به همدیگر هم اینها حالت جذب و انجذاب دارند. کنار اینان زمان شکسته است، دیروز و امروز و فردا شکسته است، این پرده‌های مادی و حدود دیگر بینشان نیست.

 

برادرهای پیامبر

الان شما اینجا نشستید، نیمه شب ماه رمضان و شب خداست، سال 1389 خرداد ماه، فاصلۀ شما تا پیغمبر چند سال است؟ هزار و پانصد سال، اما شما در روایات می‌بینید رسول خدا در مسجد مدینه یک مرتبه یک تغییر حال به او دست می‌دهد و با لحن عاشقانه ناله می‌زند «وا شوقاه الی اخوانهم» وای از این اشتیاق و شوق من و محبت من به برادرانم. گفتند: یا رسول‌الله! ما که در محضرت هستیم چرا برای آینده آه می‌کشی؟ مگر ما برادرهایت نیستیم؟ خیلی عجیب است در کل آن روزگار پیغمبر نگاه برادرانه به ملت نداشت. گفت: «انتم اصحابی» شما همنشین با من هستید، برادر من آنهایی هستند که من را ندیدند، من را مشاهده نکردند، از روی چند صفحه کاغذ که اسمش قرآن است به ما ایمان می‌آورند، من را دوست دارند و به حرف‌هایم گوش می‌دهند، شما برادرهای من هستید؟

پیامبر دیگر به آنان نگفت چهار روز دیگر که من از دنیا می‌روم همه الا چند نفر به روزگار جاهلیت برمی‌گردید، شما به این پیراهن عربی‌تان و پالتو و قبا و عبایتان نگاه نکنید که زیر همۀ اینها چند تا بت پنهان است، شما کجا برادر من هستید؟ این را به آنان نگفت؛ اما به‌طور کنایه به امیرالمؤمنین(ع) می‌گفت بعد از من حادثه‌های تلخی به وجود می‌آید، گاهی هم می‌نشست برای بعد از خودش زارزار گریه می‌کرد.

روز 28 صفر فرمود: زیر بغل من را بگیرید (چون دیگر راه نمی‌توانست برود) من را قبرستان بقیع ببرید. خانۀ پیامبر نزدیک به قبرستان بود، قبرستان آن طرف جاده بود، خانه‌اش هم چسبیده به مسجد بود. او را آوردند کنار قبرستان ایستاد این را حتی غیرشیعه هم نقل کرده است. پیامبر گفت: ای مرده‌های قبرستان! خوش به حالتان که مردید، خوش به حالتان فردا بعد از مرگ من فتنه‌ای در این شهر آتشش روشن می‌شود که هر کسی در این فتنه قدم بگذارد کافر است. شما برادرهای من هستید؟

بین شما و پیغمبر، زمان وجود ندارد، پرده وجود ندارد. پیغمبر که می‌گوید «وا شوقاه» شما را می‌دید،«وا شوقاه» برای مجهول که نگفته، انسان برای زیبای معلوم می‌گوید «وا شوقاه»، زیبایی که در غیبت زمان است.

این یک آیه که انسانی که با توحید و معلمی پیغمبر و ائمه طاهرین و قرآن خودش را معنی کرده است، این انسان در قلب تمام انبیا و اولیاست، به زمان هم کاری ندارد.

 

شتر امام هشتم در نیشابور

امام هشتم به نیشابور رسیدند. تاجرهای شهر، حاکمان شهر، پولدارهای شهر آمدند گفتند: یابن رسول‌الله! دید و بازدیدتان زیاد است تشریف بیاورید خانه‌های ما که دو سه هزار متر حیاط داریم، (آن وقت‌ها که زمین پول زیادی نمی‌برد) سالن داریم، اتاق‌های مختلفی داریم. امام فرمودند: هیچ جا نمی‌آیم، جلوی شترم را آزاد بگذارید او بلد است کجا برود، صاحب‌خانه من را این شتر می‌شناسد، من هم او را نمی‌رانم.

مردم نیشابور همه شگفت‌زده شدند، همه نوشتند شتر سرش را انداخت پایین و آرام‌آرام آمد در یکی از محله‌های آخر شهر که محلۀ فقیرنشین بود و پر از خانه کاه‌گلی و کوچه‌های خاکی بود، وارد یک کوچه شد، کنار در کوتاه یک خانه زانو زد. صاحب‌خانه هم یک پیرزن بود آمد در را باز کرد و گفت: فدایت بشوم آمدی، یعنی شتر می‌داند کجا برود، او هم می‌داند من می‌آیم، من هم می‌دانم کجا باید اتراق بکنم.

 

شناختن یاران خدا

مؤمن آشنای همه دل‌های پاک زمینیان است، (جان گرگان و سگان از هم جداست/ متحد جان‌های شیران خداست) من وارد صحن حضرت رضا(ع) شدم، صحن جامع، خیلی هم هوا سرد بود، ده یازده شب بود، شاید در کل این صحن ده نفر به چشم نمی‌خوردند، تنها اهل لباس هم آن شب در صحن من بودم، هیچ‌کس دیگر نبود.

چند نفر از دور مثل اینکه داشتند می‌رفتند که از صحن بروند بیرون، یک نفر با قدم تند آمد طرف من، من دیدم می‌آید طرف من، من ایستادم، رسید به من و گفت: تو فلانی هستی؟ من هر چه قیافه را نگاه کردم دیدم در هیچ منبری این را ندیدم. گفتم: من یک طلبه هستم. گفت: قیافت که پیداست طلبه هستی اما اسم و فامیلت این است؟ گفتم: اهل کجا هستی؟ گفت: آذربایجان غربی. گفتم: برای چه من را می‌خواهی؟ گفت: من از آنجا آمدم زیارت که تو را ببینم، یک چیزی به تو بگویم و بروم. گفت و خداحافظی کرد.

رسول خدا می‌فرماید: ارواح همدیگر را می‌شناسند. من کمی بالاتر بروم، یک مقدار حجاب‌های روی دل را کنار بزنم، یک مقدار خودم را تصفیه کنم، آنهایی را که خدا دوست دارد ببینم می‌شناسم، آنها را می‌فهمم، می‌فهمم که این کیست و چیست، لازم هم نیست شناسنامه‌اش را ببینم.

 

رفقای ناب الهی

(تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز) اسم مبارک حضرت رضا(ع) را بردم، دو قطعه کوتاه از ایشان برایتان درباره انسان‌هایی که خودشان را معنی کردند بگویم. این معنی نور است، اگر من معنی بشوم این معنی نور است. این را خیلی از کتاب‌ها نقل کردند، وجود مبارک رسول خدا می‌فرماید: «المؤمن ینظر بنور الله» مؤمن با کمک نور خدا می‌بیند.

این دو تا قطعه مربوط به امام هشتم است. من قبل از چهل سال پیش، حدود سال 50 و 52، همدان منبر می‌رفتم. در آن سال سه چهار نفر آمدند پیش من در آن خانه‌ای که بودم، من آن وقت جوان بودم و آنها دو برابر من سنشان بود، اینها وقتی نشستند شروع کردند با من صحبت کردن این حس عجیب به من دست داد که اینها پنجاه سال است با من رفیق هستند. البته تا آخر عمر هر سه چهار تا با آنها بودم نمی‌توانستم جدا بشوم، می‌آمدم تهران دلم خیلی تنگ می‌شد. به یک مناسبتی به‌عنوان جبهه از مسیر همدان می‌رفتم بروم غرب و از غرب بیایم جنوب فقط به عشق اینها می‌رفتم، وگرنه راهم را این‌قدر دور نمی‌کردم، می‌رفتم اراک و بروجرد و خرم آباد و اندیمشک و دو کوهه یا خود جبهه اما برای آنها می‌رفتم.

خانۀ هر سه چهار نفرشان می‌رفتم. به خدا قسم از سال 50 تا حالا من نمونۀ اینها را هنوز پیدا نکردم؛ نه اینکه نیستند استغفرالله، من نه به زمان تهمت می‌زنم و نه به مردم، نه اینکه نیستند یقیناً هستند، اما تا کی به همدیگر بربخوریم من آنها را بشناسم آنها هم من را بشناسند و بعد هر دو حس بکنیم که شصت سال است با همدیگر رفیق هستیم.

 

احترام به همۀ بندگان خدا

یک خط شعر برایتان بخوانم، چقدر هم من این یک خط شعر را دوست دارم. برادرانم! من خانقاهی نیستم، من اهل مسجد هستم، اهل منبر هستم، اهل حضرت سیدالشهدا هستم، اما اهل شعر هم از آب درآمدم، چه کار بکنم؟ خوب شعر گفتم، چاپ هم شده، دیوان من نزدیک هزار و دویست صفحه است. این شعر برای من نیست ولی از شعرهایی است که دوست دارم، (برآستانۀ میخانه چون سری بینی/ مزن به پای که معلوم نیست نیت او) برادران و خواهران! شما در خانم‌ها شما در برادرها همه را با چشم پاک ببینید، خدا بنده‌هایش را دوست دارد.

ما که باطن‌بین نیستیم، غیب‌دان که نیستیم، مردم عباد خدا هستند، اگر در مردم هم گنهکاری باشد جاذبۀ رحمت او می‌کشد آنها را منقلب می‌کند. سعدی می‌گوید بچه‌ات را چوب برندار بزن، یک اشتباه کرده لگد و چک نزن، اگر قیامت بچه‌ات از اولیای خدا درآمده باشد با چه رویی می‌خواهی به او نگاه بکنی؟ شاید این بچه‌ات فردا ولی الله بشود، برای چه به دیدۀ تحقیر نگاه می‌کنی؟

 

بیابان‌گرد بامعرفت

من در یک بیابانی پیاده می‌رفتم. من از این کارها خیلی داشتم، نصف شب بروم قبرستان، کسی را در قبرستان ببینم و از او خواهش کنم بنشین کمی راجع‌به این قبرها و مرده‌ها برای من بگو، چیزهایی برایم گفتند بعضی‌هایش را نوشتم در کتاب‌ها، چه خبرهای جالبی اینها از برزخ داشتند.

من در بیابان که می‌رفتم، یک چاله‌ای را دیدم که طاق رویش بود، یک کسی از آن چاله درآمد دو تا پا نداشت، سلام کردم من را شناخت. چه زمانی؟ چهل سال پیش. من اصلاً تا حالا او را ندیده بودم، گفت: داخل جا نیست، می‌ترسم بگویم بیا بنشین سرت به سقف بخورد. من چوپان بودم برف گرفت دو تا پای من را سرما زد تا من را بردند در شهر بزرگ پایم یخ زده بود و آن را قطع کردند.

من گفتم: چند سال است اینجا هستی؟ گفت: چهل سال است. گفتم: چه کار می‌کنی در این بیابان؟ گفت: خودت که می‌دانی چه کار می‌کنم، برای چه می‌خواهی من وقت بگذارم برایت حرف بزنم؟ یک کلمه به من گفت که در شب جمعه آخر کمیل من به شما گفتم، به من گفت اصلاً تا حالا منبر من را ندیده بود، آنجا در آن بیابان رادیو و تلویزیون و برق نبود.

از او پرسیدم: این بیابان عجیب و غریب گرگ و خرس ندارد؟ گفت: تا دلت بخواهد دارد. گفتم: اینجا هم که درِ آهنی ندارد، یک پرده انداختی، برای زمستان هم چهار تا تخته را میخ کوبیدی شده در، با این وحشی‌های صحرا چه کار می‌کنی؟ گفت: یک شب بنشین اینجا اگر یکی از آنان جرأت کرد از در اینجا داخل بیاید. من درتهران زندگی می‌کنم صد جور گرگ و خرس و خوک هوای نفس هر روز با من بازی می‌کند. گفت آنها اجازه ندارند به اینجا بیایند.

(سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت/ آتش ما سوخت هر جا هر چه سوخت/ بر آستانۀ میخانه چون سری بینی/ مزن به پای که معلوم نیست نیت او) از کجا می‌دانی آمده میخانه چه کار بکند؟ با لگد می‌زنی در سرش می‌کوبی؟ ده دقیقه بایست بگذار برود در میخانه ببین شش تا را با اشک چشم و توبه با خودش می‌آورد بیرون، تو دم در برای چه لگد به او می‌زنی؟

 

شناخت ارواح آشنا

روزهای آخر حضرت رضا(ع) است، من امشب چهار تا مطلب مهم هم آماده کرده بودم در جیبم است برای معنا شدن برایتان بگویم، خیلی غوغاست، آن چهار تا فردا شب اگر زنده بودم می‌گویم.

روزهای آخر است، نماز صبح را خواند، سه ربع مانده تازه هوا روشن شود سریع تک و تنها به صاحب‌خانه هم خبر نداد به حمام آمد. هیچ‌کس در حمام نبود، مردم هنوز نیامده بودند. یک پیرمرد مسافری از کوه‌سرخ آمده بیاید نیشابور، آمده بود حمام امام هشتم به او سلام کرد.

حضرت نشست شروع کرد دست و صورتش را شستن، به حضرت گفت: پشت من را یک کیسه می‌کشی؟ فرمود: بله. حالا در یک حمام عمومی کسی به ما بگوید پشت من را کیسه می‌کشی؟ می‌گویم: من؟ حضرت استاد؟ حجت الامسال و الپارسال؟ چه خبرت است؟ من کیست؟ من را بلند کن که همه چیز را نشانت بدهند.

آقا پشت من را کیسه می‌کشی؟ فرمود: بله، بشین جلو. انگار این آقا چهل سال است متخصص کیسه کشیدن است، رویش را و بعد پشتش را کیسه کشید. کم‌کم مردم می‌آیند در حمام و با تعظیم سلام علیکم می‌گویند. پیرمرد دید قیافه‌ها همه متعجب است. چند نفر که نشستند یواشکی به یکی گفت آقا کیست که همه به او احترام می‌کنند؟ گفت: نمی‌شناسی؟ پیرمرد گفت: نه. گفت: این پسر فاطمه زهراست.

پیرمرد متوجه شد که این آقا حضرت رضا(ع) است، می‌خواست برگردد امام فرمود: بشین تا کارم تمام نشود تو را رها نمی‌کنم، خوب باید بشورم. خدا امام را فرستاده خوب ما را بشورد ولی باید بنشینیم که ما را بشورد، در برویم که ما شسته نمی‌شویم. امام فرمودند: بنشین، دیشب می‌دانستم تو از چند فرسخی به عشق دیدن من می‌خواهی بیایی نیشابور، آمدی به این حمام رسیدی گفتی بد است با گرد و غبار چرک بروم پیش حضرت رضا(ع)، من خودم پیش تو آمدم.

«الارواح جنود مجندة» حالا روز آخر است می‌خواهد از نیشابور برود بیرون نزدیک قبرستان هفت هشت تا یک مرده را داشتند می‌بردند، پرده کجاوه را کنار زد و به شتربان گفت: شتر را بخوابان و آمد پایین و رفت زیر تابوت تا دم قبر آمد، مرده را از تابوت درآوردند. امام به قبرکن فرمود: بیا بیرون، خود حضرت رفت در قبر فرمود: جنازه را نزدیک بیاورید.

امام جنازه را خواباند صورت میت را روی خاک گذاشت، خم شد صورت مرده را بوسید. همین مرده‌ای که امروزی‌ها فرار می‌کنند و می‌گویند می‌ترسیم. امام صورت مرده را بوسید آمد بیرون و گفت: لحد بچینید و خاک بریزید. یکی از همراهان گفت: یابن رسول‌الله شما که تا حالا نیشابور نیامده بودید، این میت را از کجا می‌شناختید؟ فرمود: پدران و مادرانش را تا زمان آدم می‌شناسم، بچه‌هایش هم تا روز قیامت ـ شما ـ همه پیش ما هستید و می‌شناسم.

«المؤمن ینظر بنور الله»، «ارواح جنود مجندة» این برای زمین یعنی معنی شده‌ها را زمین خوب می‌شناسد. این هم بگذارید آیاتش را فردا شب بخوانم اگر او بخواهد.

 

مناجات با خدا

(دوستان منع کنندم که چرا دل به تو بستم/ باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی/ ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه/ ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی/ حلقه بردر نتوانم زدن از بیم رقیبان/ این توانم که درآیم به محلت به گدایی)

مولاجان! اگر مثل اولیایت هنوز راه به تو ندارم اما می‌توانم هر شب ناله کنم، می‌توانم با اشک چشم در خانۀ رحمتت را بزنم، (عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت/ همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی) مارک فراق به من نزن، مارک جدایی به من نزن (گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی/ گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشدم غم/ من که می‌میرم از این غم چه بیایی چه نیایی) «نسئلک و ندعوک»

«اللهم اذقنا حلاوة ذکرک، اللهم اذقنا حلاوة شکرک، اللهم اذقنا حلاوة عبادتک، اللهم اذقنا حلاوة رحمتک، اللهم اذقنا حلاوة قربک، اللهم اذقنا حلاوة مرضاتک، اللهم اذقنا حلاوة وصالک، اللهم اذقنا حلاوة لقائک، اللهم اذقنا حلاوة محبتک»

به عزتت مرگ ما را در نماز قرار بده، مرگ ما در دعای کمیل قرار بده، مرگ ما را در عرفه قرار بده، مرگ ما را در عاشورا قرار بده.

به کمال و جلالت، به انبیا و ائمه، به آیات قرآن، به گریه‌های شب یازدهم رباب مادر شش ماهه مرگ ما را در حال گریه بر ابی‌عبدالله(ع) قرار بده. در حال مرگ صورت‌های ما را روی قدم‌های ابی‌عبدالله(ع) قرار بده.

 

 

تهران/ حسینیۀ همدانی‌ها / رمضان/ بهار1398ه‍.ش./ سخنرانی بیست و ششم

 

برچسب ها :