لطفا منتظر باشید

جلسه بیست و چهارم دوشنبه (13-3-1398)

(تهران مسجد امیر)
رمضان1440 ه.ق - اردیبهشت1398 ه.ش
12.89 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

نقشه و طرح زندگی اولیای خاص خداوند

نکات بسیار مهمی با کمک آیات قرآن و روایات در رابطهٔ با امامت و امام بیان شد؛ امروز هم نکتهٔ بسیار مهم و قابل‌توجهی عرض می‌کنم که باز هم از قرآن کریم و روایات برگرفته شده است. این مطالب به ایمان، یقین و وابستگی ما به منابع الهی کمک می‌کند و ما را وادار می‌کند که در همهٔ امورمان به‌دنبال تأمین خیر دنیا و آخرتمان باشیم.

 

نقشه و طرح زندگی انبیای الهی و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) و به تعبیر اهل دل، اولیای خاص پروردگار در چهار کلمه در یک آیه بیان شده است: «إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»(سورهٔ انعام، آیهٔ 162). این چهار مسئله از زندگی اینان جدا نبوده است. به پروردگار عالم عرض می‌کنم نمازم، روش‌های بندگی‌، زنده بودن و مرگم، وقف خدا و ویژهٔ پروردگار است. از زمانی که وارد عرصهٔ زندگی شده‌ام تا لحظهٔ آخر مرگم، به این صراط مستقیم ادامه داده‌ام و به قول امیرالمؤمنین(ع)، به راست و چپ متمایل نشده‌ام. حالا معنی راست و چپ که خیلی گسترده است و برای شما هم مسئلهٔ معلومی است؛ چون مردم زیاد می‌گویند راستی‌ها و چپی‌ها. قرآن مجید گسترده‌تر آن را می‌گوید «شرقی» و «غربی»؛ و می‌گوید این نور، دین، انبیا و امامان انتخاب‌شدهٔ من، «لا شَرْقِيَّةٍ وَلا غَرْبِيَّةٍ»(سورهٔ نور، آیهٔ 35). امیرالمؤمنین(ع) کلی مسئله را می‌فرمایند: «الیمین و الشمال مضلة» بی‌تردید در راستی و چپی گمراهی قطعی است؛ اما راه الهی که راه معتدل، حد وسط و راهی است که سالکش را به پروردگار و لقای او، به مغفرت، رحمت و رضای او می‌رساند، صراط مستقیم است که نه چپی است و نه راستی، نه شرقی است و نه غربی، نه افراطی است و نه تفریطی.

 

آراستگی اولیای خاص خداوند به انوار الهی

-بسته بودن حق اعتراض به پیغمبر و امام

امام صادق(ع) روایت خیلی جالبی نقل می‌کنند و می‌فرمایند(ظاهراً سفر اوّل حضرت بوده است): با پدرم امام باقر(ع) به مکه آمدم. امام باقر(ع) باقرالعلومِ الأولین و الآخرین و چشمهٔ جوشان علم خداست؛ یعنی بلد است چه‌کار بکند؛ چون انبیا و ائمه بلد هستند چه‌کار بکنند، حق اعتراض بر ما بسته است. پیغمبر و امام براساس وحی، عقل، علم، حکمت، الهام و دریافت از غیب عالم، در همهٔ کارهایش قدم برمی‌دارد. پس من که به این‌همه انوار آراسته نیستم، یعنی نه حکمت کاملی، نه علم کاملی و نه قلبم ارتباط با غیب عالم، نه ارتباط با الهامات دارد، آیا حق اعتراض دارم؟

 

این اعتراض به پیغمبران و ائمه ناشی از نبود همین واقعیات در وجود انسان است. شما مالک اشتر(نمی‌دانم چندسال با امیرالمؤمنین(ع) بوده)، رُشید، حجر‌بن‌عدی یا میثم تمار را می‌بینید، اصلاً این مسئله در زندگی‌شان نوشته نشده که یک‌بار در عملی به امیرالمؤمنین(ع) گفته باشند چرا، به چه دلیل، برای چه؟! ما در این 72 نفر کربلا از شش‌ماهه تا هشتادساله داریم. حالا شش‌ماهه که هنوز زبانش باز نشده بود؛ اما آنهایی که شهید شدند و حرف می‌زدند، از نه‌ساله تا 80-83 ساله بوده‌اند. این 72 تا سه بخش هستند: یک بخش از مدینه و یک بخش از کوفه آمدند که چهره‌های بسیار برجستهٔ الهی در بخش کوفیان هستند. کوفه بالاترین خدمات را به فرهنگ اهل‌بیت(علیهم‌السلام) کرده و خاندان شیعی کوفه بالاترین تألیفات را داشته‌اند. اینهایی که از کوفه به کربلا آمدند، عباد خالص پروردگار بودند و آدم‌های عجیبی هم در آنها به‌چشم می‌خورد. حالا دههٔ عاشورا نیست که من به این 72نفر اشاره بکنم؛ ولی کتابی به نام «عنصر شجاعت»(لغت صحیح آن شَجاعت است) هست که شصت‌سال پیش نوشته شده و نوشتنش هم از دوازده شب، یعنی بعداز نماز شب نویسنده شروع شده و تا اذان صبح تمام شده است. من نویسنده‌اش را دیده بودم و در خانه‌اش هم به منبر رفته بودم؛ از علمای کم‌نظیر شیعه بود. یک اجازهٔ به قول شما علمی هم روی چهار صفحهٔ کاغذ «آچهار» به من داده است. حالا آن‌وقت من جوان بودم، اما نمی‌دانم چه محبت و لطفی به من داشته که با آن موج علمش، حاضر شده چهار صفحه به من اجازه بدهد.

 

آقازاده‌شان به من می‌گفت: این کتاب بیست‌سال طول کشید؛ ولی گاهی ما بچه‌ها و مادرمان از صدای گریهٔ بلند پدر از خواب بیدار می‌شدیم؛ اما در اتاقش نمی‌رفتیم! می‌دانستیم در این نوشتن به نقطه‌ای رسیده که حالش تغییر کرده و مثل مادر داغ‌دیده برای ابی‌عبدالله(ع) گریه می‌کند. این کتاب یک‌بار چاپ شد؛ یعنی تا زمان نوجوانی من در بازار بود، تمام شد و دیگر هم چاپ نشد. خداوند به من لطف کرد، یک جلد هم من به این کتاب اضافه کردم، فهرست کامل و جامع و در دوهزار دوره، یعنی دوهزار تا هشت‌تا چاپ کردم. بعد از درآمدن از چاپ، آیت‌الله‌العظمی صافی نامهٔ مفصّلی به من نوشتند و یک پیام هم برای رونمایی این کتاب دادند؛ چون سا‌ل‌ها هم‌مباحثه‌ای بودند. آن نامه‌ای که به من نوشتند، دربارهٔ خود من است و چیزی نیست که برایتان بگویم؛ ولی آن پیامشان خیلی پیام مهمی بود! این هشت جلد هم تاریخ، قصه و روضه نیست؛ بلکه سه جلد دربارهٔ شخص ابی‌عبدالله(ع) و شخصیت امام است، سه جلد دربارهٔ یاران حضرت است که از کوفه و بصره آمده‌اند و از مدینه با حضرت آمده‌اند، سه جلد هم شخصیت‌شناسی است و یک جلد که حدود هشتصد صفحه است، دربارهٔ شخصیت وجود مبارک مسلم‌بن‌عقیل(ع) است. حالا ملت ایران اصلاً ایشان را نمی‌شناسند و آنچه از مسلم می‌دانند، این است که از مکه به دستور امام به کوفه ٱمده، بعد هم گرفتار شده، بعد هم سرش را بالای دارالعماره از بدن جدا کردند، یک لگد به بدنش زدند و پایین انداختند؛ مردم چیز دیگری نمی‌دانند، ولی این انسان چه اقیانوس پرموجی بوده است! به‌طور یقین، مسلم‌بن‌عقیل از افراد بسیار غریب در شیعه است.

 

-یاران ابی‌عبدالله(ع) در اوج معرفت الهی

در این کتاب می‌گوید: وقتی خبر آمدن امام(ع) به کوفه دهان‌به‌دهان گشت، چون کوفه در محاصرهٔ شدید مأموران امنیتی عبیدالله بود، دروازه‌‌های شهر را هم بسته بودند که کسی به کربلا نرود. یکی از یاران امام که یک‌پا نداشت، آمدن حضرت را به کربلا شنید. ایشان کنار امیرالمؤمنین(ع) در جنگ صفین در به‌هم خوردن دو لشکر حملهٔ شدیدی شد و پای او در آن حمله از رانش قطع شد. هیچ پا نداشت! همان وقتی که خبر آمدن ابی‌عبدالله(ع) را شنید، به زن و بچه‌اش گفت: من دیگر یک لحظه هم وظیفه ندارم که بمانم، من رفتم! گفتند: همهٔ دروازه‌ها را بسته‌اند. گفت: من از درِ بسته می‌روم، غصهٔ مرا نخورید! مؤمن نور است، همه‌جا شعاع دارد و با لطافتش هم از هر مانعی رد می‌شود. حالا دم دروازه آمده، من نمی‌دانم کیسهٔ پول به این پولکی‌های بدبخت داده و به مأموران ابن‌زیاد گفته لای در را باز کنید تا من بروم یا این‌قدر راهش را دور کرده که از لابه‌لای تپه‌ها و دره‌های نزدیک کوفه بیرون زده است. تمام روز را کنار این گودال‌ها می‌خوابید که مأمورهایی که در رفت‌و‌آمد هستند، او را نبینند و شب حرکت می‌کرد. خیلی عجیب است! با اسب هم از کوفه به کربلا نیامد و این هفتاد کیلومتر را شب‌ها در تاریکی، با یک‌پا و پای برهنه آمده تا مأمورین صدای پایش را نشنوند. خودم که نمی‌فهمم چه می‌گویم، شما می‌گیرید من چه می‌گویم؟! گاهی حرکت در صراط امام و در راه انبیا با مشکلات همراه است؛ یعنی من اگر همراه امام بشوم، باید بدانم خیلی از جاها مثل امام و پیغمبر به مشکل برمی‌خورم و باید بفهمم امام چگونه با مشکل برخورد می‌کرد تا من هم همان‌جوری برخورد بکنم. این طبیعت همراهی با امام است یا به عبارت روایت، این طبیعت شیعه بودن است. شیعه در این 1500 سال نشان داده که در چلوکباب، قصر، ثروت، ویلا و کنار باغ‌ها بزرگ نشده است؛ بلکه شیعه مسیر تشیعش را از جاده‌های زندان، تبعید، محاصرهٔ اقتصادی و ازدست‌رفتن اموال به‌وسیلهٔ دشمن و از جادهٔ شهادت جلو آمده است.

 

چه موقع رسید؟ عصر تاسوعا رسید؛ امام وقتی او را دیدند، از جا بلند شدند و بغلش گرفتند. چشم ابی‌عبدالله(ع) پر از اشک شد و گفتند: در قرآن مجید بود آدمی که لَنگ است، جنگ بر او واجب نیست. با این وضع و با این یک پا، آن‌هم روزها در چاله‌ها خوابیده‌ای و شب یک‌پایی حرکت کرده‌ای! آن‌وقت که واکر نبوده، با یک چوب‌دستی که کار پایش را انجام بدهد، خودش را رسانده بود. گفت: حسین جان! همهٔ اینها که برایم روشن بود، اما چه کسی می‌خواهد تنها گذاشتن تو را در قیامت به پیغمبر(ص) جواب بدهد؟!

 

از بچهٔ ده‌ساله تا پیرمرد هشتادساله، آنهایی که از مدینه، بصره و کوفه آمدند، به جان خود ابی‌عبدالله(ع)، یکی از آنها تا شهادتشان به امام نگفت چرا ما 72 تا باید با سی‌هزار نفر روبه‌رو بشویم؟ یابن‌رسول‌الله! این جنگ نابرابر از نظر نظامی کار درستی است؟ این 72 نفر در اوج معرفت بودند؛ یعنی می‌دانستند کار امام براساس علم، عقل، حکمت، بصیرت، بیداری، وحی و الهام است و جای اعتراض نیست.

 

-انبیا و ائمه(علیهم‌السلام)، تسلیم محض پروردگار

حالا خود امام، دو امام قبل ایشان، نُه امام بعدی‌شان و 124هزار پیغمبر حالشان در پیشگاه پروردگار حال تسلیم محض بود. وقتی جبرئیل به ابراهیم(ع) گفت: الآن منجنیق را به حرکت بیاورند، زنده‌زنده در آتش می‌افتی، به تو کمک بکنم؟ گفت: آگاهی آن‌که مرا می‌بیند، برای من بس است و به تو احتیاجی ندارم. چرا من را در آتش می‌اندازند؟ من که همهٔ نمازهایم را خوانده‌ام و همهٔ روزه‌هایم را گرفته‌ام و کار خیر کرده‌ام؛ من چرا حالا به این بلا دچار بشوم؟ برای چه بچهٔ من مرد؟ من چرا؟ یعنی خدایا در حق من اشتباه داری. «إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ».

 

منافع عظیم همراهی با اولیای خاص خداوند

-کار امام، پردازش و تربیت انسان‌ها به‌شکل الهی محض

حالا سراغ یکی از آیات پایانی سورهٔ یوسف بروم؛ «لَقَدْ کانَ في‏ قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 111). در داستان امت‌ها برای خردمندان پند و درس است. برادرانم و خواهرانم! برای اینکه بدانید امام کیست و برای اینکه بدانید همراهان با امام، یعنی همراهان روحی، اخلاقی، عقلی و عملی، نه همراه بدنی! الآن که بدن امیرالمؤمنین(ع) در دنیا نیست و ائمه الآن با بدنشان نیستند؛ ولی شخصیت‌، فرهنگ‌، ایمان‌، اخلاق و روش ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) موجود است. برای اینکه بدانید همراهی با امام چه منافع عظیمی برای انسان دارد و جدایی از امام چه خسارت‌های سنگینی دارد، برای نمونه(حالا کتاب هم زیاد نوشته شده) چندتا از همراهان با شخصیت اعتقادی، اخلاقی و عملی امام را ارزیابی بکنید و برای نمونه هم چندتا از آنهایی که جدای از هویت و نورانیت امام زندگی کرده‌اند، آنها را هم دقت کنید. وقتی فرق بین این دو بخش برایتان روشن شد، آن‌وقت یقین پیدا می‌کنید که واجب بوده خدا بعد از مرگ پیغمبر(ص) برای مردم امام قرار بدهد؛ امامی که قدرت فکری، علمی و اخلاقی دارد افراد را به گونه‌ای تربیت بکند که این افراد، الهی محض بشوند. آنهایی هم که از همراهی با امام کنار رفته‌اند، دزد، قاتل، اختلاس‌چی، زناکار، خائن، جاسوس، ظالم و فاسق هستند، آیا اینها بد هستند یا نه؟ اینها خسارت زننده هستند یا نه؟ هستند، پس من جدای از امام زندگی نکنم؛ چون اگر جدای از امام بشوم، بی‌تردید من هم مثل آنها می‌شوم؛ اما اگر با امام باشم، در حد ظرفیت خودم، یک مالک‌اشتر، حجربن‌عدی یا رُشید حجری می‌شوم. امام پرداخت‌کننده است، دریافت‌کننده نیست! امام ایمان، اخلاق و روش پسندیده به من می‌پردازد و مدام می‌پردازد، آخر کار هم بهشت را به من می‌پردازد.

 

اگر من جدای از امام تعیین‌شدهٔ خدا زندگی بکنم، پرداختی‌های آنها اینهاست که زمان خودتان دیدید؛ پرداختی‌شان به جامعهٔ بشری، وهابیت، داعش، النصره، طالبان خطرناک، حکومت‌های خلیج، حکومت ظالمانهٔ خائنانهٔ آل‌سعود، حکومت آمریکا، حکومت اسرائیل، حکومت اروپایی‌ها و آفریقایی‌هاست. اینها جدای از امام در این دنیای زمان ما زندگی می‌کنند؛ اما آن‌که همراه امام زندگی می‌کند، اخلاق، محبت و نرمی دارد و اهل کمک است؛ زلزله، سیل، بیماری یا فقر می‌آید، این‌طرفی‌ها صابرند و از خدا دست نمی‌کشند و این‌طرفی‌ها هم برای حل مشکل آنها عاشقانه وارد کار می‌شوند. این نتیجهٔ بودن با امام هدایت است. کار امام فقط پرداخت است و دست او پیش احدی دراز نیست، چون بی‌نیاز از مردم عالم است.

 

-نمونه‌ای از پردازش امام

یک پرداخت امام را برایتان بگویم؛ چقدر عجیب است! حالا پرداخت ظاهری‌اش است، پرداخت باطنی امام را که دیدید چه ساخت! این 72 نفر برای پرداخت‌های پیغمبر(ص)، امیرالمؤمنین، امام مجتبی و ابی‌عبدالله(علیهم‌السلام) بود؛ یعنی اینها 72 تا را در پرداخت از همهٔ ارزش‌ها پر کرده‌اند.

 

حج زائر تمام شده و به مدینه برای زیارت پیغمبر(ص) آمده است؛ جایی ندارد یا نخواسته جایی کرایه کند، خیلی خسته بود، خورجین و بقچه‌اش را زمین گذاشته، سرش را روی خورجین گذاشت، بقچه‌اش هم بغل گرفت و خوابش برد. خواب سنگینی رفت، وقتی بیدار شد و به اصطلاح، خورجین و بقچه را مرتب کرد، دید انگار کیسهٔ هزار دیناری‌اش در بارش نیست. کیسه را هم از مکه برگردانده بود و هنوز هم کسی در مسجد نیامده بود. امام صادق(ع) گوشه‌ای از مسجد نماز می‌خواندند، از آن نمازهای «إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ». صاف کنار حضرت صادق(ع) آمد، مچ امام ششم را گرفت و گفت: این کیسهٔ هزار دیناری مرا بده که از بار من در خواب بلند کردی؛ یعنی تو دزد هستی! این فارسی‌اش است. امام ششم فرمودند: من وقتی وارد مسجد شدم، به همین گوشه آمدم و مشغول عبادت بودم. مرد گفت: عبادتت روپوش است که کسی نفهمد تو دزدیده‌ای؛ می‌خواهی خودت را بنده و خوش‌عبادت نشان بدهی! پولم را بده. امام فرمودند: من آدم راست‌گویی هستم، اگر شک داری، می‌خواهی خودت هم با من بیا، خانهٔ من به مسجد چسبیده است؛ یا همین‌جا بنشین تا من بروم و هزار دینار برای تو بیاورم؛ یا به‌دنبال من بیا، اگر می‌ترسی فرار بکنم، در خانه پول را به تو بدهم. مرد گفت: برویم.

 

امام ششم یک کیسهٔ هزار دیناری به او دادند، حضرت هم برای دنبالهٔ عبادتشان به مسجد آمدند؛ این مرد هم کیسه را گرفت و خوشحال شد، بعد نشست و گفت حالا که می‌خواهم از مدینه بروم، خورجین و بقچه‌ام را مرتب بکنم. همه را بیرون ریخت و کیسهٔ خودش را دید که لابه‌لای لباسی گیر کرده بود. امام مشغول است و او امام را نمی‌شناسد، مردم هم به مسجد می‌آیند؛ به یکی گفت: آن‌کسی که آن گوشه نماز می‌خواند، کیست؟ گفت: غریبه هستی؟ مرد گفت: آری، من زائر هستم؛ در مکه بودم، به مدینه آمدم و می‌خواهم از اینجا هم به خانه و شهرم بروم. گفت: واقعاً او را نشناختی؟ گفت: نه جریانی پیش آمده، می‌خواهم بدانم کیست! گفت: نام امام صادق(ع) فرزند امام باقر(ع) را شنیده‌ای؟ مرد گفت: شنیده‌ام، امام ششم است. گفت: این امام صادق(ع) است. مرد کیسهٔ پول امام صادق(ع) را برداشت، با ناراحتی آمد و زانو زد و گفت: آقا من تو را نشناختم، مرا ببخش؛ من بد کردم و تهمت دزدی به تو زدم، پولت را پس بگیر! امام فرمودند: ما چیزی را که در راه خدا داده‌ایم، پس نمی‌گیریم؛ این هم مال تو باشد.

 

امام اهل پرداخت است، روش امام هم متعادل است؛ یعنی هیچ‌وقت امام به ما نمی‌گوید ماه رمضان است، شبی دویست رکعت نماز بخوان؛ اگر شبی دویست رکعت می‌گذارد، کنارش هم می‌گذارد مستحب است، یعنی اگر حالش را نداری، دلت نمی‌خواهد و خسته می‌شوی، نخوان.

 

روش و منش متعادل اولیای خاص خداوند

امام صادق(ع) می‌گویند: اولین بار است که با پدرم به مکه آمده‌ام؛ این کعبه، مقام ابراهیم و حجرالأسود را دیدم. عظمت عبادت در بیت‌الله را می‌دانستم؛ پدرم طواف واجبش را انجام داد، به مقام ابراهیم آمد و نمازش را خواند، سعی صفا و مروه را انجام داد و برگشت، یک طواف دیگر کرد و نشست. من هم جوان بودم، عمره را انجام دادم و بعد وارد مَطاف شدم؛ هفت دور یک‌بار، هفت دور دوبار، هفت دور سه‌بار، هفت دور چهاربار؛ پدرم صدایم زدند و گفتند: عزیزدلم! بیا بنشین. من هم نشستم، بعد فرمودند: پسرم! خداوند به کمیّت عمل کار ندارد که حالا تو صد رکعت نماز بخوانی یا ده دور طواف بکنی، «لا یقل عمل مع التقوی» همین که تو انسان باتقوا یک طواف انجام بدهی، این کم نیست و کل طواف است. خودت را خسته نکن! نمی‌خواهد دنبال هم این‌همه طواف انجام بدهی.

 

راه امام راه اعتدال است؛ نه راست است نه چپ، نه یمین است نه شمال. اخلاق امام اخلاق اعتدالی است؛ نه این‌قدر به کسی محبت می‌کند که طرف از هول حلیم در دیگ بیفتد، نه کم‌محلی می‌کند. روش امام، منش او و برخوردهایش در همه‌جا و برای همه‌کس در حد اعتدال است.

 

-نمونه‌ای از تربیت‌شدگان مدارس بنی‌عباس

آن‌وقت تربیت‌شدگان امام را شنیدید؛ آن 72 نفر، میثم، رُشید، حجربن‌عدی و تربیت‌شدگان امام باقر و امام صادق(علیهماالسلام) هم ابراهیم لیثی، محمدبن‌مسلم، زرارةبن‌اعین، حمران‌بن‌اعین. از آن‌طرف هم تربیت‌شدگان مدارس بنی‌عباس را ببینید؛ مکتب آن‌طرف کسی را تربیت کرده که رئیس شهربانی بغداد شده است. هارون او را نصف‌شب می‌خواهد و می‌گوید: جناب رئیس! یک دستور برای تو دارم که باید عمل بکنی؛ دنبال این خادم من برو، وقتی عمل کردی، برگرد. خادم این رئیس را برد، درِ یک اتاق را باز کرد، بیست زندانی از اولاد فاطمه(س) آنجا بودند، گفت: سر اینها را ببر و در چاه بینداز؛ در اتاق دوم هم بیست‌تای دیگر بودند، در اتاق سوم هم همین‌طور؛ آخرین نفر در اتاق سوم پیرمرد محاسن سفیدی بود، تسلیم مرگ شد، اشکش ریخت و به او گفت: فردا جواب مادرمان زهرا(ص) را چه می‌دهی که در یک شب شصت‌تا از بچه‌هایش را بی‌گناه کشتی؟ این تربیت‌شده‌های بیرون از حوزهٔ امام هستند.

 

-مسلم‌بن‌عقیل، تربیت‌شدۀ امام معصوم

اما تربیت‌شدهٔ امام؛ هانی به مسلم گفت: من مریض هستم، چون رئیس قبیلهٔ مذحج هستم، یقیناً به دیدنم می‌آید، من با او صحبت می‌کنم و گرم می‌گیرم، مجلس را طول می‌دهم، تو از پشت پرده بیا و یک شمشیر بزن، کلّه‌اش را بپران تا جهان اسلام از شرّ بنی‌امیه راحت بشود. ابن‌زیاد هم به‌دنبال مسلم می‌گشت و مسلم نمی‌توانست در جلسه باشد؛ پشت پرده نشست، ابن‌زیاد حرف زد و هانی دید که مسلم نیامد! حرف را طولانی کرد، اما باز هم نیامد. ابن‌زیاد رفت، مسلم از پشت پرده بیرون آمد و گفت: صید که در قصاب‌خانه آمده بود، پس چرا نزدی؟ به هانی گفت: «الاسلام قید الفتک» دین اسلام اجازهٔ ترور به من نداده است. این تربیت‌شدهٔ امام است.

 

کلام آخر؛ آبادتر از کوی تو ای دوست ندیدم

این نفس بداندیش به فرمان‌شدنی نیست ××××××××××× این کافر بدکیش مسلمان‌شدنی نیست

جز خضر طریقت که در این راه دلیل است ×××××××××××× این راه خطرناک به پایان‌شدنی نیست

ايمن مشو از خاتم جم كرد در انگشت‌ ××××××××××× اهريمن جادو كه سليمان‌شدنى نيست

جز با نَفَس پير حقيقت كه خليل است ××××××××××× اين آتش نمرود گلستان‌شدنى نيست

آبادتر از کوی تو ای دوست ندیدم ××××××××× آن خانهٔ داد است که ویران‌شدنی نیست

 

-مصائب کودک سه‌سالۀ امام حسین(ع) در کربلا

توفیق نداشتم در این 28 روز از درِ خانهٔ کسی گدایی کنم که هزاران گدا را جواب داده و مشکل هزاران نفر را حل کرده است.

کودکی از شاه شهیدان حسین ×××××××××× بود سه‌ساله به غم و شور و شین

گفت کجا شد پدر مهربان ×××××××××× از چه نیامد برِ ما کودکان

گر ز من دل‌شده رنجیده است ×××××××××× از دیگر اطفال چه بد دیده است

گفت بدو زینب زار، ای عزیز ×××××××××× این‌قدر اشک از غم هجران مریز

کرده سفر باب تو این چندروز ×××××××××× این‌قدر ای شمع فروزان مسوز

ناله تو شعله به عالم زند ×××××××××× بارقه بر خرمن آدم زند

رفت به خواب و ز تنش رفت تاب ×××××××××× دید مه روی پدر را به خواب

«در عالم خواب سر بابا را به سینه گرفت».

دست زد و روی پدر بوسه داد ×××××××××× پیش پدر لب به شکایت گشاد

که‌ ای پدر، ای مِهر تو سودای من ××××××××××× رفتی و از جور بدان وای من

رفتی و ما زار به دوران شدیم ×××××××××× دست‌خوش فتنهٔ عدوان شدیم

بابا! گوشواره‌هایمان را کَندند، ما را با تازیانه زدند، ما را جلوی مرکب‌ها دواندند...

 

تهران/ مسجد امیر(ع) / ویژۀ ماه مبارک رمضان/ بهار1398ه‍.ش./ سخنرانی بیست‌و‌چهارم

 

برچسب ها :