جلسه پنجم سخنرانی یکشنبه (6-5-1398)
(مشهد حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
یقینی و قطعی است و این یقینی بودن و قطعی بودن برای خود من هم که بیش از پنجاه سال است با قرآن کریم و روایات سروکار دارم ثابت و معلوم است که ایمانی که پروردگار مهربان عالم ارائه کرده است و پیغمبر اکرم و ائمه طاهرین توضیح دادند، برای هر مرد وزنی در هر دوره و زمانی قابل عمل است. اینطور نیست که کسی به پروردگار مهربان عالم بگوید این ایمان قلباً، عملاً و اخلاقاً اجرایش در طاقت من نیست. اگر کسی بگوید حرف نادرستی است، حرف بیمنطقی است.
مسجد مدینه
یک وقتی دنبال مطلبی میگشتم، به این روایت بسیار زیبا و باارزش برخورد کردم که پیغمبر اکرم تنها در مسجد نشسته بودند، مسجد زمان ایشان هم خیلی معمولی بود، حتی بی در و پیکر بود، سقف و پنجره نداشت، فرش نداشت، یک چهاردیواری بود که پیغمبر طرحش را داده بودند، دیوارها را آورده بودند بالا آن هم نه خیلی دیوار بلند که روزهای گرم مردم عبایشان را پهن میکردند که روی این ریگهای کف مسجد دستشان زانویشان نسوزد.
آن زمان پول نداشتند، ثروتمندی در مدینه نبود، ثروتمند در قلعههای خیبر بود، چهار تا هم که ثروتمند بودند دین نداشتند، پیغمبر عزیز اسلام بودند و یک جمعیت از نظر مالی ضعیف و ناتوان. خدا میداند که پیغمبر اکرم در این مسجد با آن وضعی که نه سقف، نه فرش، نه در و پنجره داشت چه انسانهایی را تربیت کرد.
آن مسجد واقعاً یک کلاس عظیم الهی بود، معلمش هم پیغمبر عظیمالشأن اسلام بود. من اگر مواردی از تربیتشدگان پیغمبر را در این مسجد بخواهم برایتان بگویم طولانی است، داستانهای عجیبی پدید آمد. در همین چهار دیواری که خیلی عجیب است نفوذ کلام پیغمبر بود، قابلیت مردم بود، دلدادگی مردم به اسلام بود؛ فکر هم نکنید که زمان پیغمبر گناه وجود نداشته، چرا در مدینه بعضی از خانهها که برای یهودیهای مدینه بود یا برای مسیحیهای مدینه بود اینها خرما و انگور را خمره میانداختند، مشروب میساختند و میفروختند.
امر به اذان و انتخاب مؤذن
در مدینه مسیحیها کلیسا داشتند که روزهای یکشنبه ناقوسشان را به صدا درمیآوردند، حالا هم سر کلیساها هست، هم در داخل هم در خارج. یک روز مسلمانها به پیغمبر اکرم گفتند: اینها میخواهند مردم را جمع کنند در کلیسا ناقوس میزنند ولی ما هیچ علامت و نشانه و شعاری نداریم که وقت نماز صبح و ظهر و مغرب و عشا را به گوش مردم برسانیم؛ این پیکره الهی و ملکوتی اذان نازل شد.
پیامبر مأموریت اذان گفتن را دادند به بلال که عرب هم نبود، اهل مکه مدینه نبود، اهل همین حبشه بود، آن وقت به ایشان میگفتند برود اذن بگوید. بلال لهجۀ خیلی روشنی هم نداشت و کلمات را خیلی خوب نمیتوانست ادا بکند، مثلاً نمیتوانست شین بگوید، نمیتوانست راحت بگوید «اشهد ان لا اله الا الله» ایشان مأمور شد که اوقات نماز را با اذان اعلام بکند.
اسلام یک درخت تازهای بود، هنوز خیلی پا نگرفته بود، مردم هنوز کاملاً به آداب الهی مؤدب نشده بودند، آمدند به پیغمبر گفتند که غیر از این کلاغ سیاه که میفرستی بالای پشت بام قارقار میکند کسی دیگر نبود؟ این نگاه مردم بود، فکر میکردند یک نفر باید برود اذان بگوید که دوازده دستگاه موسیقی را کلاس دیده باشد، تحریر بلد باشد، صدایش خیلی پرجاذبه باشد.
پیغمبر اکرم اصلاً هیچ کاری از پیش خودشان نمیکردند، تصمیمی از پیش خودشان نمیگرفتند، تسلیم خدا بودند که حالا جواب این مردم یاوهگو را پروردگار عالم چه میدهد. پروردگار در سورۀ حجرات جواب مردم را داد که شما اگر این کلاغ سیاه را نمیخواهید من این انسان مؤمن الهی ملکوتی را میخواهم، شما اگر از صدای این خوشتان نمیآید من صدایش را دوست دارم.
شما اگر برای بلال ارزش قائل نیستید، این ملاک ارزش که اعلام شد: «انَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّـهِ أَتْقَاكُمْ»(حجرات، 13) این آیه دربارۀ بلال نازل شد که فکر میکنید خوش قیافهها پیش من ارزش دارند یا پولدارها پیش من ارزش دارند یا آنهایی که خیلی قیافه زیبای بدنی دارند پیش من ارزش دارند؟ پیش من آنهایی ارزش دارند که اهل تقوا هستند، من به صدا و قیافه کاری ندارم. خدا بلال را اینطور تأیید کرد، این شکل مسجد و اوضاع مسجد و مؤذن مسجد.
رشد کردن در سایۀ پیامبر
در همین مسجد با صدای همین بلال که ملت را جمع میکرد و با نفس ملکوتی پیغمبر عظیمالشأن اسلام چه مردان و زنانی تربیت شدند. این را در کتابها باید بخوانید که نوشتند؛ هم کتابهای فارسی خوبی نوشته شده و هم کتابهای عربی مفصلی نوشته شده دربارۀ تربیتشدگان زمان پیغمبر عظیمالشأن اسلام.
بیشتر اینها هم که خیلی خوب تربیت شدند در طول ده سالی که پیغمبر مدینه بود شهید شدند یا به اجازۀ پیغمبر رفتند در مناطق دیگر برای تبلیغ دین ولی قوم و خویشهای خود پیغمبر در همان گلی که در مکه فرو رفته بودند در مدینه هم فرو رفته بودند و به جایی نرسیدند و رشد نکردند؛ چرا رشد نکردند؟ نخواستند، آنها هم اگر میخواستند رشد میکردند.
رشد کردن و رشد نکردن تابع خواستن و نخواستن است، دلیل من هم قرآن مجید است. اگر کسی بخواهد به آن مقامات عالی انسانی میرسد و اگر نخواهد حیوان میماند. در این زمینه دو تا آیه قرآن بشنوید «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ»(یوسف، 104)، این قرآن یادآور حقایق الهی برای همۀ جهانیان است. «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ» یعنی نظام آیات، احکام، اخلاقیات، مسائل اجتماعی، خانوادگی، آخرتی، دنیایی براساس وضع و نیاز انسان تنظیم شده است.
در آیه شریفه هیچکس را محروم نکرده که بگوید این قرآن فقط برای یک مردم خاصی است، خیر «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين، لِمَن شَاءَ مِنكُمْ أَن يَسْتَقِيمَ»(تکویر، 27 و 28) برای کسی که بخواهد مستقیم بار بیاید، حالا اگر نخواست صد بار از اول تا آخر قرآن را در گوشش بخوان، وقتی نمیخواهد اثر و فایدهای ندارد.
خیلیها بیست و سه سال قرآن را با صدای پیغمبر شنیدند، گفتند این چیزهایی که میخواند سحر و جادو است، این حرفهای که میزند باطن حرفها دروغ است، اینها در قرآن است. یک آیه را شما روی این تابلوهایی که مردم میخرند در خانههایشان میزنند که معروف به «ان یکاد» است که پروردگار میفرماید: «لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ» وقتی آیات قرآن را میشنوند «يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»(قلم، 51) میگویند خوانندۀ این حرفها دیوانه است، یعنی عاقلترین مردم عالم را میگفتند دیوانه، پاکترین مردم عالم را میگفتند مغز درست و حسابی ندارد، این را خدا میگوید «وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ»(قلم، 52).
یک آدمی که شهرنشین هم نبوده، در بیابان بوده، زندگیش با چند تا بز و گوسفند اداره میشد، یک چوپان معمولی بوده، چوپان ثروتمند هم نبوده، خیلی عادی بوده؛ این شخص میآید قرآن را میشنود و ابوذر میشود. او نه مقام سیاسی بوده، نه مقام اقتصادی بوده، نه مقام اجتماعی بوده، در بیابان ربذه با چهار بز و گوسفند سرو کار داشت.
وقتی ابوذر میآید قرآن را میشنود میشود ابوذر، چرا؟ چون خواست ابوذر بشود؛ اما قوم و خویشهای خود پیغمبر نخواستند انسان بشوند، نخواستند الهی و ملکوتی بشوند.
درخواست عجیب اقوام پیامبر برای ایمان آوردن
این را من از تاریخ برایتان نمیگویم، از کتابهای معمولی نمیگویم، آدرس این مطلب «نهجالبلاغه» است، خطبه قاصعه. اگر خواستید در فهرست خطبهها خطبه قاصعه را پیدا بکنید.
امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: راوی نه سلمان است و نه ابوذر و مقداد، راوی ولی الله الاعظم است. حضرت میفرماید: من کنار پیغمبر نشسته بودم، کجا؟ مکه، یک مرتبه قوم و خویشهای ما نه غریبهها، نه صحرانشینها، نه چادرنشینها، نه اهل حبشه، نه اهل ایران، قوم و خویشهایمان که حضرت میگوید عموها، عموزادهها، داییها، خالهزادهها، عمهزادهها یک جمعی از قوم و خویشهای نزدیک خودمان، هم خونمان، هم گوشتمان، هم پوستمان.
جمعیتی سی چهل نفر آمدند پیش پیغمبر و همه به همدیگر گفتند ما میخواهیم مسلمان بشویم. پیامبر فرمود: مسلمان بشوید، مسلمان شدن که خرجی ندارد، بهشت رفتن خرج ندارد؛ جهنم رفتن خرج دارد، آدم باید یک هزار میلیاردی صد میلیاردی ده میلیاردی بدزدد و بخورد و پس ندهد و بعد برود جهنم. جهنم خرج دارد ولی بهشت رفتن خرجی ندارد. دزدی نکن، رشوه نگیر، مشروب نخور، زنا نکن، دو رکعت نماز بخوان، یک روزه هم بگیر و برو بهشت خرجی ندارد؛ اما جهنم رفتن خیلی خرجش سنگین است.
در زمان شما صدام رفت جهنم با کشتن یک میلیون بیگناه، خرج جهنم رفتن خیلی سنگین بود. الان ترامپ میرود جهنم، چند سال دیگر خیلی نمانده عمرش تمام بشود لب مرز مرگ است، اما با چه خرجی و با چه باری؟ بهشت رفتن خرجی ندارد، مثلاً صبح آدم بلند شود دو رکعت نماز باحال بخواند، ظهر و عصر هم بخواند، مغرب و عشا هم بخواند، سالی یک دفعه هم اگر مریض نبود روزه بگیرد، عمری یک دفعه هم مکه برود، روزها هم که میرود اداره و مغازه خلافکاری در پول نکند؛ این آدم اهل بهشت است و خرجی ندارد.
قوم و خویشها گفتند: ما میخواهیم مسلمان بشویم. پیامبر فرمود: بشوید. همه به پیغمبر گفتند: یک شرط دارد، این درخت خرمایی که در این سی چهل متری است این را بگو بیاید جلو، بیاید تا نزدیک تو. بهشت رفتن که دیگر درخت جلو آوردن نمیخواهد، خدا خلق کرده تو را قبولش کن، حرفهایش هم گوش بده، برو بهشت به درخت چه کار داری؟
خدایا ما ده سال است ازدواج کردیم، حالا که به ما بچه ندادی ما نه دینت را میخواهیم و نه نمازت را میخواهیم، نه حجات را میخواهیم، نه محرم مجلسهای دینت را میخواهیم؛ اصلاً دین به بچه چه کار دارد؟ بهشت رفتن به بچه چه کار دارد؟ خدایا من کنکور قبول نشدم دیگر نماز نمیخوانم، نخوان کنکور چه ربطی به نماز دارد؟ جای زلف کنکور را قرآن به نماز بسته که اگر قبول شدی نمازت را ادامه بده و اگر نشدی نه نخوان؟ یک حرفهایی مردم میگویند که از این حرفها و گفتنشان حیوانهای بیشاخ شاخ درمیآورند.
به درخت چه کار دارید؟ درخت سر جایش است، سبز است، خرما میدهد، صاحبش میچیند و میرود میفروشد و زندگیش را اداره میکند. امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: پیغمبر اکرم منتظر خدا ماند که چه کار کند، جبرئیل گفت آقا برای اینکه اینها مسلمان بشوند و از جهنم درآیند و اهل بهشت بشوند و قیامت در غل و زنجیر نروند و بدبخت نشوند قبول کن و به درخت بگو بیاید جلو. این کار خداست.
معجزات حضرت عیسی به اذن خدا
عیسی بن مریم در سوره آلعمران است میگوید: من مرده زنده میکنم، کور مادرزاد را چشمدار میکنم، بیماری پیسی را شفا میدهم باذن الله، اینها کار خودمان نیست، هیچ چیز کار هیچکس نیست. من الان دارم برای شما حرف میزنم، شما دارید به حرفها گوش میدهید، گوش دادن شما به اذن خداست اگر اذن او نباشد اصلاً گوش شما هیچ صدایی را نمیشنود، حرف زدن من باذن الله است، اگر اذن او نباشد اصلاً زبان من نمیگردد، کلمات را به کار نمیگیرد، صدا ندارد، همه چیز به اذن خداست ولی بیشتر مردم در فراموشی هستند که همه چیز به اذن خداست. مردم در فراموشی هستند فکر میکنند همه چیز کار خودشان است، خیر، هیچ چیزی کار هیچکس نیست.
یک شعر خیلی بلندی دارد اعتصامی، واقعاً شعر بلندی است در دو سه خط میگوید (ناخدایان را کیاست اندکی است/ ناخدای کشتی امکان یکی است/ قطرهای کز جویباری میرود/ از پی انجام کاری میرود/ سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت/ آتش ما سوخت هر جا هر چه سوخت)
سرطان حنجره برای متخصص سرطان حنجره
من یک شهری منبر میرفتم، هشت نه تا دکترهای آن شهر قبل از انقلاب در آن شهر پای منبر میآمدند، آدمهای با سواد و دکترهای مورد اعتماد مردم و محترم بودند؛ بعضیهایشان هم درسخواندۀ فرانسه بودند، چون کمی قدیمیتر بودند، بعضیها هم درس خواندۀ آمریکا بودند. یکی از این دکترها که خیلی آدم باادب و باوقار و بزرگواری بود و قبلاً هم خیلی با اسلام ارتباطی نداشت، خودش میگفت نداشتم و من نپرسیدم چه شد که اینقدر متدین شدی، اینقدر آقا شدی، اینقدر اهل عبادت شدی، اهل مکه شدی؛ حتماً به یک شکلی خدا هدایتش کرده بود.
ایشان یک روز بعد از منبر گفت که سهشنبهای چهارشنبهای ناهار میآیید منزل ما؟ گفتم: بله. گفت: پس تشریف بیاورید. هفت هشت تا دکتر را دعوت کرده بود، قضیه برای چهل و هفت هشت سال پیش است، ناهار که تمام شد خود اینها پیشنهاد کردند که هر کسی در دوره عمرش هر داستان قابل توجهی دارد تعریف بکند.
دکترها شروع کردن به گفتن یکی از آن دکترها گفت که من با یکی از همین همشهریها اسممان درآمد که ادامه تحصیل را تا دکتری برویم آمریکا، گفت: من رشته تخصصیام گوارش بود و آن رفیق من رشته تخصصیاش سرطان حنجره و دهان و گلو بود. گفت: تا دکترا ما درس خواندیم خیلی هم گفت زحمت کشیدیم و آن دانشگاه معروف آن روز به ما دکترا دادند.
ما آمدیم ایران، رفیق من به من گفت: تو کجا مطب باز میکنی؟ گفتم: من میروم شهر خودمان. گفت: من شهر خودمان نمیآیم، این درسی که من خواندم سرطان حنجره و گلو و دهان دیدم که یک عامل این سرطان شیر و چایی و سوپ خیلی داغ خوردن است و یک عاملش هم آلودگی هواست، من نمیآیم در شهر خودمان. شهر خودشان هم یک نوع آلودگی داشت و آلودگی طبیعی هم بود، غیرطبیعی نبود.
گفتم: پس تو کجا میخواهی مطب باز کنی؟ گفت: من میروم شمال یک منطقه خیلی سرسبز که رطوبت هوا هم بالاست، آنجا مطب باز میکنم و مریض قبول میکنم. من شیر داغ نمیخورم، سوپ داغ نمیخورم، آب جوش نمیخورم، آش داغ و آبگوشت داغ نمیخورم. گفتیم به سلامت، گاهی هم با هم تماس داشتیم، حدود پنج سال در آن منطقه خیلی هم مریض به او مراجعه میکرد.
یک روز به ما خبر دادند که خودش را آوردند تهران، جوان بود، پرسیدم: برای چه آوردند تهران؟ گفتند: سرطان گلو و حنجره گرفته است. کار در این عالم به اذن الله است، اجازه نده من سرطان گلو نمیگیرم با اینکه پنجاه سال است حرف میزنم، اجازه بدهد حالا تو برو در یک جای خیلی خوش آب و هوا هوای رطوبتی و شیر داغ و چای داغ هم نخور و بالاخره با سرطان خفهات میکند.
تو همیشه با خدا باش، آن کارهای تو را انجام بدهد به خودت نبند. هرگز نگو پول من، قوم و خویش من، دکتری که بچه برادرم است، اصلاً تکیه به هیچی نکنید که پیغمبر میگوید به هر چه تکیه کنید همان را خدا چماق میکند و در سرتان میزند، تکیه نکنید، فقط بگو خدا. «قُلِ اللَّـه ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ»(انعام، 91) وقتی نخواهم هیچ چیزی گیرم نمیآید و وقتی بخواهم همه چیز گیرم میآید.
درخواست عجیب اقوام پیامبر برای ایمان آوردن
پیغمبر اشاره کرد درخت آمد جلو، پیغمبر گفت: درخت که با دعوت من آمد جلو مسلمان شوید. گفتند: بگو درخت از وسط نصف بشود، حضرت اشاره کردند و درخت کاملاً از وسط نصف شد. اقوام به پیغمبر گفتند: حالا بگو این دو تا نصف عین اولش به هم بچسبند. به اذن به هم چسبیدند. گفتند: حالا بگو برگردد سر جایش. درخت برگشت سر جایش. دیگر کاری نمانده بود بخواهند همۀ کارها انجام شد.
همه گفتند: جادوگر مثل تو در دنیا نبوده. اینها قوم و خویشهای نزدیک پیامبر بودند. غریبه که میخواهد «لِمَن شَاءَ مِنكُمْ أَن يَسْتَقِيمَ»(تکویر، 28) این میآید سلمان میشود، ابوذر میشود، مقداد میشود، عمرو بن جمود میشود، بلال میشود، وقتی بخواهد.
یافتن کلید بهشت
اسلام و ایمان هماهنگ با همۀ وجود انسان است، غریبه نیست که آدم قبولش نکند یا نتواند قبول بکند. همۀ دین با همۀ آفرینش انسان، با عقل، با فطرت، با وجدان، با درون و برون انسان هماهنگ است. کسی بیدین است چون دین را نخواسته است.
یک تعبیری پیغمبر راجعبه دین دارد خیلی جالب است. میگوید: «اخوک دینک» دین برادر توست، یعنی غریبه نیست، دین از خودت است و با خودت است. اخوک برادرت است، چرا فرار میکنی از دین؟ چرا دین را غریبه میدانی؟ دین کلید بازکننده هشت در بهشت است، برای چه دور میاندازی و گم میکنی؟ قیامت چه کسی میخواهد این در را به رویت باز کند؟ باید خودت کلید داشته باشی.
حالا شما بگو پیغمبر که کلیدش را دارد، پس این هفت طبقه جهنم که از مسلمان و غیرمسلمان پر است چرا جهنم رفتند؟ اگر کلید واقعاً دست پیغمبر است که او باز کند به ملت بگوید هر کدام میخواهید داخل بروید. کلید دست خودت است، دست فطرتت است، دست قبول کردنت است، این اسلام و این ایمان است. ایمان خوراک عقل و روح و واقعیت انسان است، ایمان کلید بهشت است، ایمان نردبان سعادت است، ایمان نردبان انسانیت است.
اخلاق اولیای الهی در برابر مؤمنان
یک غلام سیاه ایمان را قبول میکند، وقتی از اسب میافتد ابیعبدالله(ع) میآید صورت روی صورتش میگذارد، یعنی میگوید مردم دنیا محبت من و رابطۀ من و ارتباط من با این غلام سیاه غریبه با اکبرم فرق نمیکند؛ اما سی هزار نفر آن طرف در آنها پر از خوش قیافه و پولدار و نظامی و سردوشی دار از اسب جلوی ابیعبدالله(ع) میافتند، کارگزاران جهنم میآیند سرشان را به دامن میگیرند، این است فرق ایمان و بیایمان.
پیغمبر در این مسجد نشسته، خیلی عجیب است نوشتند گاهی یک مرد یک زن حتی نوشتند گاهی یک پیرزن با قد خمیده آمده رد بشود دیده پیغمبر تک و تنها در مسجد نشسته و گفته عجب وقت خوبی است، آمده پیش پیغمبر پیرزن قد خمیده مدینهای به پیغمبر گفته من را راهنمایی کن، راه بهشت را به من نشان بده، راه آدمیت را به من نشان بده و پیغمبر هم نگفته مادر با این قد خمیدهات حالا دیگر از تو گذشته چه برایت بگویم. فرمودند: بشین من حقایق ایمان را برای تو بیان کنم و بیان کردند. چه کار خوبی کردند آنهایی که نزدیک پیغمبر بودند و حرفهای پیغمبر را نوشتند و ماندگارش کردند.
سوگواره
پیرزن قد خمیده، سیاه چهرۀ حبشی، دهاتی ایرانی، چوپان ربذهای، با یک بار برخورد با پیغمبر به عالیترین مقامات انسانی رسیدند؛ اما هشت روز واعظی عالمی باتقوایی معصومی مانند ابیعبدالله(ع) برای سی هزار نفر حرف زد قبول نکردند، همه رفتند جهنم، نپذیرفتند. حضرت دست از وعظ و امر به معروف و نهی از منکر برنداشتند.
لحظات آخر است، هیچکس نمانده، یعنی بچه شش ماهه هم کشته شده، امام تنها مانده، آمدند روبهروی لشکر، آمدند بجنگند؟ نه، نیت جنگ نداشتند، آمدند باز هم نصیحت کنند بلکه اینها فرصت را غنیمت بدانند، بلکه اینها جهنم نروند، بلکه اینها توبه کنند.
من روایت صحیحش را از «ارشاد» شیخ مفید میگویم، امام در حال صحبت کردن بودند راجعبه خدا، راجعبه قیامت و توبه که پیشانیشان را با تیر هدف گرفتند، این مزد سخنرانی است؟ این مزد آدم دلسوز است؟ این مزد ابیعبدالله(ع) است که آمده دستتان را بگیرد و ببرد در بهشت؟ در جوابش که قبول بکنید حرفهایش را با تیر پیشانیش را هدف گرفتید؟
تیر پوست را شکافت، گوشت را شکافت، استخوان را شکست، با کف دست گذاشت روی پیشانی دید از لابهلای انگشتهایش خون زد بیرون، نمیشود با دست جلوی خون را بگیرد، ناچار کمربندش را باز کرد دامن پیراهنش را جمع کرد، این پارچه را آورد روی صورتش که حرمله با تیر سه شعبه دیگر... بعد از این تیر نتوانست سواریاش را ادامه بدهد.
(بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد/ اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد/ هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید/ عزیز فاطمه از اسب واژگون گردید)
مشهد/ حسینیۀ همدانیها / ذیالقعده/ تابستان1398ه.ش./ سخنرانی پنجم