لطفا منتظر باشید

جلسه ششم سخنرانی دوشنبه (7-5-1398)

(مشهد حسینیه همدانی‌ها)
ذی القعده1440 ه.ق - مرداد1398 ه.ش
10.06 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

 تعریف ایمان از نگاه امام رضا(ع)

به فرمودۀ امام هشتم پایه و پی ساختمان ایمان در قلب است و زبان و اعضا و جوارح. در جلد اول «اصول کافی» در «باب ایمان» یک روایت مفصلی بیش از یک صفحه از امام صادق(ع) نقل شده که در این روایت امام می‌خواهند بفرمایند ایمان پخش است و یک جا متمرکز نیست، بعد حضرت توضیح می‌دهند پخش در قلب است، پخش در زبان است، پخش در اعضا و جوارح است و هر ناحیه‌ از وجود آدم که بی‌بهره از ایمان باشد حضرت می‌فرماید به همان مقدار ایمان ناقص است و کم دارد.

 

وقتی که ایمان جان نداشته باشد، قدرت نداشته باشد، فراگیر در قلب و زبان و اعضا و جوارح نباشد، این چطور می‌خواهد آدم را نجات بدهد؟ خود حضرت رضا(ع) روایت مهم را که می‌فرمایند: «الایمان عقد بالقلب و اللفظ باللسان و عمل بالارکان» پایان روایت می‌فرمایند: «و لا یکون الایمان الا ذلک» یعنی ایمان همینی است که من برایتان گفتم؛ یعنی باید این ایمان در زبانتان، در قلبتان، در اعضا و جوارحتان جریان داشته باشد تا مؤمن بشوید.

 

قرآن مجید می‌فرماید: اگر مؤمن شدید از همۀ موجودات زندۀ دنیا برتر هستید. آیه‌اش را هم شاید زیاد شنیده باشید «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَـئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّة»(بینه، 7). «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا» یعنی ایمان قلبی، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» یعنی ایمانی که در زبان و اعضا و جوارح به صورت عمل طلوع دارد، دارندۀ چنین ایمانی «خَيْرُ الْبَرِيَّة» است از همۀ موجودات زنده دنیا بهتر است. بالاتر نیست، بهتر است.

 

ریسمان آیات و روایات

دو تا آیه برایتان بخوانم که ایمان‌داری و ایما‌ن‌‌نداری را خیلی روشن بیان می‌کند، چه کسی ایمان دارد؟ چه کسی ایمان ندارد؟ امام صادق(ع) می‌فرمایند: این آیات قرآن و روایات ما ریسمان بنا است، چطور بنا می‌خواهد یک دیواری را بچیند ده متر پنج متر بیست متر، ریسمان می‌گیرد که دیوار حتی یک میلیمتر هم کج بالا نرود، دائماً این شاغول کنار دستش است، شاغول هم ده بیست متر ریسمان است، می‌گیرد با آن ریسمان میزان می‌کند کار را، اگر ببیند یک آجر جلو است تو می‌دهد، اگر ببیند یک آجر تو است می‌دهد بیرون؛ یعنی ترازوی بنا همین ریسمانش است.

 

حضرت می‌فرماید: شما با آیات قرآن و روایات ما که ریسمان نشان‌دهنده درستی و نادرستی است خودتان را میزان بگیرید، بی‌توجه نباشید شصت هفتاد سال کج بروید بالا بعد هم خراب بشود، دیوار وقتی کج برود بالا مقاومتش را از دست می‌دهد و خراب می‌شود.

این دو تا آیه خیلی مهم هستند، من یادم است اول‌های طلبگی که آیات قرآن را برای منبر انتخاب می‌کردم این دو تا آیه از اولین آیاتی بود که انتخاب کردم که بروم برای مردم بگویم.

 

یاری دادن در اسلام

بیرون از مدینه یک قبیله‌ای زندگی می‌کردند آیه به خاطر آنها نازل شد. این قبیله به‌شدت گرفتار کم آبی شدند، هم زراعتشان دست نیامد و هم گاو و گوسفندهایشان تشنه ماندند، آن سال درآمدی نداشتند. اینها برای علاج این مشکل دور هم نشستند، گفتند که اینهایی که دور و بر پیغمبر هستند آدم‌هایی هستند که به ندار کمک می‌کنند. این اخلاق مسلمان واقعی است.

مسلمان واقعی نعمت‌های خدا را تنها تنها نمی‌خورد، هیچ‌وقت نمی‌گوید من، همیشه می‌گوید ما. ما یعنی حالا که من درآمد دارم، خودم، زن و بچه‌ام پدر و مادرم، خواهر و برادرم، عموهایم، دایی‌هایم، بچه‌هایشان در چه اندازه می‌توانم کمک بکنم، وظیفۀ شرعی من است کمک بکنم. مسلمان غافل از این مسئله نیست، بی‌خبر از این مسئله نیست.

 

چقدر خدا در قرآن مجید دربارۀ انفاق، صدقه، زکات، خمس و دربارۀ یاری به دیگران حرف دارد، چقدر؟ بخش عمده‌ای از قرآن همین مسائل مربوط به اخلاق انسانی است. «وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى»(مائده، 2) دست در دست هم بگذارید به کارهای نیک کمک کنید، یعنی یک نفر نمی‌تواند همۀ کارهای نیک را انجام بدهد، جمع بشوید یک دست واحد بشوید، یک قدرت بشوید که کمک بدهید به ناتوانان و ضعیفان و ندارها.

این اخلاق را پیغمبر بین مردم زنده کردند، خودشان هم هر چه خدا نصیبش می‌کرد اندازۀ مخارج لازمش را برمی‌داشت، مدینه هم فقیر مسلمان زیاد داشت و کمک می‌کرد و از مردم هم کمک می‌گرفت. چقدر تشویق کرد پیغمبر به اینکه ماه رمضان افطاری بدهید، به چه کسی افطاری بدهیم؟ اگر پیغمبر این قدر سفارش کرده افطاری بدهیم، یعنی میلیاردرهای شهر را در بهترین هتل دعوت بکنیم و صد میلیون تومان هم غذا درست بکنیم؟ اینها هم یکی دو تا لقمه بخورند بقیه‌اش هم که هتل می‌ریزد در سطل زباله و دور می‌ریزد؟ این را پیغمبر فرمودند افطاری بدهید؟

باید حرف پیغمبر را خوب فهمید، به چه کسی افطاری بدهیم؟ به آنهایی که از پهن کردن سفرۀ افطاری خودشان عاجز هستند، خیلی زحمت بکشند یک نان خالی برای زن و بچه‌شان ببرند.

 

طریقۀ کمک به آبرودارهای مؤمن

یک وقت من از یک منبری آمدم پایین، یک کسی آمد بغل دست من نشست خیلی آدم محترمی بود، گفت من اداری هستم و اینقدر هم حقوق می‌گیرم، این گرانی شدید که پدید آمده من نزدیک بیست شبانه‌روز است غیر از نان خالی به زن و بچه‌ام چیزی ندادم، گفتم فردا شب بیا به اندازۀ دو سه ماهش را دادم. دیگر هم گذرم به آن محل نیفتاد، یعنی آن پیش‌نماز عوض شد و نظام آن مسجد یک مقدار به هم ریخت و من دیگر آن مسجد دعوت نشدم نرفتم، خبر هم ندارم چه شد.

گاهی قرآن مجید می‌گوید: بغل دستت یعنی برادرت، یعنی عمویت، یعنی دایی‌ات، یعنی بچه عمو و دایی. بغل دستت تعبیر قرآن مجید تعبیر عربی است، فارسی این است که از نداری برای این که خودش را حفظ بکند صورتش را با سیلی سرخ نگه می‌دارد، یعنی وانمود می‌کند که من دارم ولی پیغمبر می‌گوید تو باید بفهمی که ندارد، اقدام بکن و حرکت بکن.

بهترین راه کمک که من به دوستانم هم یاد دادم، آنها هم از چهل سال پیش انجام می‌دادند و الان هم انجام می‌دهند این است که وقتی مستحق را شناسایی کردی، به توان آن روزگارت کمک کن. یک وقت آدم مشکل مستحق را با دویست هزار تومان حل می‌کند و یک وقت با بیست میلیون تومان مشکل مستحق حل می‌شود.

راه این است که این پول و این چک نقد را بگذاری در پاکت ببری در خانه‌اش یک کناری بایستی نبینند تو را، آمدند در را باز کردند یک بچه یا یک خانم یا یک دخترخانم بگویی این برای پدرتان است، امشب آمد خانه بده دستش و بعد هم سریع برو که تو را نبینند.

 

قاعدۀ الهی «ارحم، ترحم»

من یک وقتی در خانه یک کسی رفتم می‌شناختم آدم خیلی محترمی بود، از کسی به دست آوردم که این مشکل دارد، خیلی محترم بود. ایستادم غروب هوا تاریک شد، گفتم هنوز نیامده حتماً دخترش یا خانمش می‌آیند دم در، در زدم در را که باز کرد دیدم خودش است، من هم دیگر نمی‌توانستم فرار بکنم، این پاکت را به او دادم گفتم آقا این برای شخص شماست، آمدم سریع بروم آدم بسیار محترمی بود، سید هم بود با محاسن سفید، گفت: دو دقیقه وایسا. گفتم: چشم.

انگار اکنون است و در خانه‌اش است و در را باز کرده و با من حرف می‌زند، ایستادم، مثل یک زن داغدیده گریه کرد، گفت: تو امشب برای خانه ما کار جدم علی را کردی که در تاریکی می‌رفت در خانۀ افراد مستحق. من هم نایستادم حرف بزنم، همین را به من گفت و من رفتم.

 

چند وقت پیش شاید یک ماه نشده که من به‌خاطر عمل کردن دو تا زانو در بستر افتاده بودم، درد شدیدی می‌کشیدم. یک دفعه دیدم دوتا آقا آمدند دیدن من که تا چشمش به من افتاد خیلی گریه کرد و احوالپرسی کرد و گفت: شما روزگار داشتن من را که یادت است، چه خانه‌ای داشتم، چه ماشینی داشتم، بهترین مغازه را در بازار داشتم.

من گفتم: آقا همه را یادم است، من با شما نان و نمک خوردم. گفت: من می‌دانم نگو، می‌دانم آخرش هم نتوانست از زبان من بکشد ولی گفت من می‌دانم که چند ماه است ماهی چند میلیون تومان می‌آید به حساب من من می‌دانم کار توست. گفتم: آقا کار خداست به من ربطی ندارد. گفت: خدا که پول در پاکت نمی‌گذارد از آسمان سوراخ بکند بیندازد در حیاط خانۀ من. گفتم: نه، آقا کار پروردگار است. بعد کمی از او احوالپرسی کردم.

«لا اله الا الله»! اگر ما نجنبیم روز قیامت هم کسی برای ما نمی‌جنبد، این خلاصه‌اش است (تو نیکی می‌کن و در دجله انداز/ که ایزد در بیابان ـ قیامت ـ دهد باز) «ارحم ترحم» یک قاعدۀ الهی است، محبت کن تا به تو محبت کنند، اشتباه نکن، چون نتیجۀ اشتباه سخت است.

 

معجزات پیاده‌روی اربعین

شما هفتاد و یک نفر آمدید، حضرت سیدالشهدا را کمک کردید، چه خبر شده در این دنیا برای شما؟ هزار و چهارصد سال است برای شما هفتاد نفر چه جلساتی می‌گیرند، چه منبرهایی می‌روند، چه صبحانه‌هایی می‌دهند، چه خرج‌هایی می‌کنند، چه گرسنه‌هایی را سیر می‌کنند. چند سال هم هست برای شما هفتاد و دو نفر بیست و چهار میلیون ـ آمار پارسال است ـ از پنجاه و چند کشور آمدند نجف، بصره، بغداد پیاده کربلا آمدند.

این پیاده رفتن یک مسئله است، هیچ‌کس نتوانسته آمار بگیرد که در شروع پیاده‌روی تا روز بعد از اربعین چند میلیارد صبحانه و ناهار و شام می‌دهند؟ چه مریض‌هایی را خوب می‌کنند؟ چه پاهایی را شستشو می‌دهند؟ چه کفش‌هایی را واکس می‌زنند؟ والله شما که رفتید پیاده‌روی اربعین را دیدید.

 

من اول‌هایش را دیدم، مرد دکتر درس‌خوانده که حاضر نیست اینجا چایی بخورد می‌گوید استکان‌هایی که همه در آن چایی خوردند، بهداشتی نیست. این دیگر انکاری نیست، یک چیزهایی آدم با چشم خودش می‌بیند، مردم هم باور نکنند خود آدم که باورش است.

دکتر درس‌خوانده دانشگاه رفته می‌گفت: من تمام ایام پیاده‌روی یک شیشه دستم است، اینهایی که پاهایشان تاول زده و چرک زده، اینها را با یک سوزن بهداشتی سوراخ می‌کنم و نمی‌گذارم چرک پایشان بریزد زمین، می‌کنم در این شیشه تا سال دیگر اگر بچه‌ام سردرد گرفت، اگر مریض شد، اگر زنم درد زاییدن گرفت کمی از این را می‌ریزم در آب می‌گویم این برای امام حسین(ع) است بخور خوب بشوی.

آن وقت شما احمق‌های نفهم بدتر از حیوانات سی هزار نفر جمع شدید آمدید کربلا این هفتاد و دو نفر را کشتید چه گیرتان آمد؟ دو سال نکشید که مرده‌هایتان را از قبر مختار کشید بیرون و سوزاند، زنده‌ها را که گرفت و قطعه‌قطعه کرد و بعضی‌ها را در دیگ روغن زیتون جوشاند و پودر کرد. قیامت هم که خدا می‌داند چه بلائی به سرتان می‌آید.

 

پاداش خدا در برابر بخشش دو ماهی سفید

بدانید نتیجه بدی، بدی است. اصلاً در عالم سابقه ندارد که آدم به کسی کمک ندهد بعد خدا کمکش بدهد. ما باید بلد باشیم که مسائل را با همدیگر جور بکنیم؛ کمک بده تا روز احتیاج کمکت کنیم، درد یکی را دوا کن تا روز احتیاج دردت را دوا بکنیم، خوش رفتاری کن تا یک روزی با تو خوش رفتاری کنیم، پول بده تا یک روزی به تو پول بدهند؛ متوجه هستید.

قبل از انقلاب یک چیز جالبی پیش آمد. من پیاده داشتم از سه راه سیروس ـ آن زمان سه راه بود، الان چهارراه شده ـ بازار تهران می‌آمدم طرف میدان مولوی، خیلی هم آرام و بیخیال داشتم راه می‌رفتم، یک دفعه دیدم یک کسی از در مغازه‌اش آمد بیرون من را شناخت سلام کرد. شاید بیست و پنج شش سالم بود. گفت: دو دقیقه تا مغازه من بیا و برو، کار واجب ندارم. گفتم: چشم.

 

روز آخر اسفند بود. من رفتم در مغازه‌اش دیدم یک پاکت بزرگ دارد، نگفت چیست، به من گفت: این را ببر خانه برای شب عید. آمدم بگویم نمی‌خواهم گفت: چیزی نگو، نفس من را بند نیاور، نه نگو، من نشسته بودم پشت میزم چشمم افتاد به تو، (دو تا ماهی چهار پنج کیلوی سفید از این ماهی گران‌ها که آن زمان حدود بیست تا بیست و پنج تومان بود خریده بود) این دو تا را خریده بودم امروز عصری که مغازه را می‌بندم ببرم خانه زن و بچه‌ام پلوماهی درست کنند و شب عید بخوریم، چشمم افتاد به تو گفتم خوب است من این دو تا را به تو بدهم.

گفتم: خدا پدرت را بیامرزد. خودت ماهی خریدی برای شب عید؟ گفتم: نه. پولش را نداشتم بخرم، نه اینکه نمی‌خواستم بخرم آدمی نیستم که دستم در جیبم نباشد. گفت: بردار ببر نوش جانت. گفتم: حالا پاکت به این بزرگی را جلوی مردم چطوری ببریم؟ گفتم می‌گیرم زیر عبا. عبا خوب چیزی است، خیلی خوب هم عیب‌ها را می‌پوشاند، هم حسن‌ها را می‌پوشاند، خیلی چیز خوبی است.

 

ما این پاکت به این بزرگی را که شاید هشت کیلو ماهی بود گرفتم زیر عبا، پیاده راه افتادم. الله اکبر! نرسیده به میدان مولوی آن طرف خیابان یک شیخی را دیدم که از قم می‌شناختم، این آدم فقیری بود، یعنی کارش نگرفت، با من هم‌درس بود، از شدت فقر آمد تهران اما کارش نگرفت، البته بعداً خدا به من توفیق داد برایش خانه خریدم، دو تا دختر داشت شوهر دادم، همۀ کارهایش را من انجام می‌دادم، پارسال از دنیا رفت خدا رحمتش کند.

من یک دفعه ایستادم صدایش کردم و گفتم: حاج شیخ! تا من را دید دوید و من را بغل کرد و گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: دنبال تو می‌گشتم، خوب شد پیدایت کردم، تو هم که شمالی و ماهی‌خور هستی خودت و زن و بچه‌ات، در این پاکت دو تا ماهی هر یکی چهار کیلو است، این را بردار ببر خانه، هم برای دو سه شب عیدت هم برای شب سیزده‌به‌در.

گفتم: یخچال داری؟ گفت: دارم. این ماهی‌ها را من به این دادم، یک نگاهی به من کرد، اصلاً نمی‌دانست چه بگوید. لازم نیست چیزی بگوید، ماهی دادن را که او می‌بیند چه نیازی دارد که او چیزی بگوید. نیاز دارد؟ هیچ نیازی ندارد.

 

شیخ ماهی را گرفت و فکر می‌کنم خیلی شاد شد، بالاخره آدم زن و بچه دارد، آن وقت یک پسر کوچک و دو تا دختر کوچک داشت، آنها هم چشمشان به دست این پدر بود که شب عید ماهی به آنان بدهد. این ماهی را گرفت و رفت.

(تو نیکی می‌کن و در دجله انداز) ماهی را گرفت رفت. خیلی نگذشت یک کسی با کت و شلوار معمولی با یک کفش معمولی من را در دهانه یک کوچه دید، گفت: من یک امانتی پیشم است که این را باید به تو بدهم. من هم نمی‌دانستم چیست، فکر کردم کسی به این بنده خدا گفته اگر فلانی را دیدی این امانتی را به او بده.

ماهی‌ها چقدر بود دوتایش؟ آن زمان هفتاد تا تک تومنی ـ نه هفتاد هزار تومان ـ یکی سی و پنج تومان بود. گفتم: چه هست؟ گفت: ببر خانه، اینجا لازم نیست ببینی چیست. من آمدم خانه دیدم که یک تکه کاغذ نوشته: من یک منبر دربارۀ رسول خدا از تو شنیدم، زندگی من را زیر و رو کرد آن یک منبر، دلم می‌خواست که این منبر حق الزحمه‌اش را در آن ده شب آقایی که تو را دعوت کرده ندهد.

این شخص گفته بود آن یک شب را بگذار برای من، یک منبر ده شب بود. خیلی است؟ نه، اصلاً زیاد نیست. «مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا»(انعام، 160) قرآن گفته یک خوبی بکن من ده برابر به تو می‌دهم. هفت میلیون تومان گذاشته بود در آن پاکت، من هم تا حالا دیگر ندیدم و نمی‌دانم زنده است یا مرده است.

 

جواب بدی و خوبی در این دنیا

خوبی کنید تا خوبی به شما بشود، یعنی آدم اگر خوبی نکند خوبی به او نمی‌شود، نه از جانب خدا به او خوبی می‌شود و نه از جانب مردم. خدا یک خوبی عام دارد و آن هم همین نان و آب است، آن را به همه می‌دهد؛ اما یک خوبی‌های خاص دارد که باید آدم آن خوبی را انجام بدهد تا پروردگار عالم هم راه یک خوبی را ده برابر به رویش باز بکند.

من گوینده‌ای نیستم که به مردم فشار بیاورم، اگر بتوانید بدی نکنید چون بدی در نظام این عالم پاسخ دارد، یعنی شما نمی‌توانید جواب این بدی را گم بدهید و بگویید من این چک را زدم در گوش این به ناحق هیچ دستی این چک را به من برنمی‌گرداند، والله برمی‌گرداند. طبق قرآن مجید «وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا»(اسرا، 7) بدی بکنی بدی می‌بینی، مگر بروی از طرف رضایت بگیری یا حق طرف و ملک طرف را به او بدهی، یا پول طرف را به او بدهی. نمی‌شود بدی بی‌جواب بماند، قرآن می‌گوید یک جواب دارد و نمی‌شود خوبی بی‌جواب بماند. قرآن می‌گوید یک خوبی ده برابر جواب دارد، آیه‌اش را هم که شنیدید.

 

داستان اسلام آوردن اعراب

پیغمبر مسلمان‌ها را یک جوری تربیت کرده بود که آیه می‌گوید خیلی عجیب است. گاهی بعضی‌ها لقمه را از دهان خودشان درمی‌آوردند در حالی که به‌شدت نیازمند بودند و می‌گذاشتند در دهان گرسنه، خواندید آیه‌اش را «وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ»(حشر، 9) خودش در نداری می‌سوزد، دو تا نان گیرش آمده اول یکی را برمی‌دارد می‌برد به کسی که ندارد می‌دهد، بعد می‌رود خانه با همان یک نان با زن و بچه‌اش سر می‌کند. این بالاترین تجارت است که آدم مدام خوبی کند، بالاترین ترمز به جریمه‌هاست که آدم بدی نکند، چون آدم بدی بکند جریمه‌اش را می‌بیند، خوبی هم بکند پاداشش را می‌بیند.

این قبیله‌ای که به قحطی خورده بودند گفتند بلند شویم برویم مدینه، بت‌پرست بودند، مشرک بودند، عوضی بودند، بی‌دین بودند؛ اما نیتشان این بود برویم مدینه پیش پیغمبر اظهار ایمان بکنیم و بگوییم آقا ما مؤمن شدیم و حالا آدم‌های فقیر و نداری هستیم، بالاخره با مؤمنین برادر هستیم بگویید به ما کمک بکنند؛ یعنی دین را وسیله شکم می‌خواستند قرار بدهند.

 

اینان آمدند مدینه و آیه «قَالَتِ الْأَعْرَابُ» نازل شد، «اعراب» یعنی بیابان‌نشین‌ها، نه عرب. «قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا» حبیب من این بیابان‌نشین‌ها آمدند پیش تو می‌گویند ما مؤمن شدیم، به آنان بگو «وَلَـكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا»(حجرات، 14) بگو شما مؤمن نشدید. خدا که از باطن آدم خبر دارد شما مؤمن نشدید، «امنا» نگویید «وَلَـكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا» بگویید ما گفتیم «اشهد ان لا اله الا الله و محمد رسول الله» یعنی دو جمله عربی ظاهری که قبول هم نداریم به زبانمان جاری کردیم.

چرا شما مؤمن نیستید؟ «وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ»(حجرات، 14) جای ایمان دل است، من خدا که از دل همۀ شما خبر دارم، یک ذره ایمان در قلبتان نیست، دروغ می‌گویید «وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ» مؤمن می‌خواهید بشوید «وَإِن تُطِيعُوا اللَّـهَ وَرَسُولَهُ» لازمۀ ایمان این است که مطیع خدا و مطیع پیغمبر بشوید «وَإِن تُطِيعُوا اللَّـهَ وَرَسُولَهُ لَا يَلِتْكُم مِّنْ أَعْمَالِكُمْ شَيْئًا» از ارزش‌های اعمال شما چیزی کاسته نمی‌شود، یعنی مؤمن اعمالش بر باد نمی‌رود می‌ماند.

آخر آیه هم حرف جالبی می‌زند پروردگار به همین بیابان‌نشین‌ها می‌گوید که «إِنَّ اللَّـهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ» اگر مؤمن بشوید من همه گناهان گذشتۀ شما را می‌بخشم، اگر مؤمن واقعی بشوید از رحمت من برخوردار می‌شوید. این ظاهر آیه اول است.

 

سوگواره

آخرین لحظات است که به نظر من حالا شاید نظر من هم درست نباشد، من پیش خودم فکر می‌کنم که سخت‌ترین لحظه ده روز عاشورا برای زینب کبری این لحظه بود، کدام لحظه؟ که ابی‌عبدالله(ع) رو کرد به همه زن و بچه و فرمود: «علیکن منی السلام» خداحافظ همه من هم دارم می‌روم.

انگار با این خداحافظی یک ذره امید برای زن و بچه دیگر باقی نماند. حرکت کرد، او حرکت کرد به طرف میدان زینب کبری هم کنار خیمه ایستاده و نگاهش می‌کند. برادران! خیلی سخت است عاشق واقعی می‌خواهد از معشوق حقیقی الهی عرشی ملکوتی جدا بشود، خیلی سخت است. (گفتم که فراق را نبینم دیدم/ آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم)

 

زینب کبری ایستاده تا آنجایی که می‌بیند ابی‌عبدالله(ع) را یک زبان حالی با خودش دارد (کجا رفتی که رفت از دیده‌ام دل/ به دنبال غمت منزل به منزل/ کجا رفتی که خونم خورد هجران/ کجا رفتی که کارم گشت مشکل/ علی ای همنشین من کجایی/ نمی‌پرسی چرا حال من و دل/ به دریایی فکندی خویشتن را/ کز آن موجی نمی‌آید به ساحل)

دیگر ابی‌عبدالله(ع) را ندید. از قول امام زمان بشنوید بعد از خداحافظی که دیگر ابی‌عبدالله(ع) را ندید، می‌دانید چه وقت دید؟ وقتی که «و الشمر جالس علی...».

 

 مشهد/ حسینیۀ همدانی‌ها / ذی‌القعده/ تابستان1398ه‍.ش./ سخنرانی ششم

 

برچسب ها :