جلسه دهم سخنرانی جمعه (11-5-1398)
(مشهد حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
طریقۀ کسب معرفت
امام هشتم دربارۀ ایمان نظری دارند و حضرت جواد(ع) هم درباره مؤمن. کلام حضرت رضا(ع) که بسیاری از کتابهای روایی نقل کردند این است «الایمان عقد بالقلب» ایمان یک گره قلبی است. البته این گره با معرفت به پروردگار و قیامت پیدا میشود، این معرفت چنان بین قلب و خداوند و قیامت پیوندی برقرار میکند که این پیوند گسستنی نخواهد بود.
دلیل این پیوند ناگسستنی خیلی زیاد است؛ یکی این آیۀ شریفه است، «انَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّـهِ وَرَسُولِه»(حجرات، 15). در لغت عرب «انما» جزو ادات حصر است، یعنی غیر از این نیست و همین است. مؤمنان کسانی هستند که به خداوند و به فرستادهاش ایمان دارند، «ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا» بعد از این ایمان شکی، تردیدی، وسوسهای، اضطرابی برایشان پیش نمیآید.
از اینکه پروردگار میفرماید: «ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا» یعنی ایمان اینها ریشه و پایهاش، معرفت و شناخت است. به قول قرآن مجید خودش رفته تحصیل کرده شناخت پیدا کرده، با خواندن درس عقلش پخته شده، با دلائل آشنا شده، با حکمت، با علم آشنا شده و یا به قول قرآن مجید در رابطه با یک معلم الهی قرار گرفته «لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ» این برای دسته اول است. «أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ»(ق، 37) این برای دستۀ دوم است.
در طول این هزار و چهارصد سال یا بیشتر اینهایی که در ایران و در کشورهای دیگر دنیا مؤمن شدند همه که نرفتند حوزۀ علمیه و وقتشان را هزینه یک استاد بکنند و خودشان بشوند عالم؛ اینها عدۀ خیلی زیادی با عالمان ربانی در ارتباط بودند، این عالم ربانی یا در محلشان بوده یا در مسجدشان بوده یا برایشان منبر میرفته یا در خانهاش مردم را راه میداده و برایشان درس عقاید میگفت.
معماری بازار شیعه
شما اگر بازارهای اصفهان، شیراز، تبریز، تهران، اینهایی که من دیدم خیلی شهرها هم که جدید است، عمرش بازاری ندارد ولی شهرهایی که مطرح هستند که اسم چند تا را بردم، بعضی جاهای دیگر هم دارد. آن شهرها بازارهایش سه بخش است و این سه بخش بودنش کار همین عالمان است، کار همین مردم متدین است، کار همین مردم با فکر است، کار همین مردم بیدار است، کار مردم بیناست.
یک کسی آمده پنجاه تا مغازه روبهروی همدیگر ساخته، مغازههای تهران، شیراز و تبریز همینطور است، یعنی مالک دارد. مالکهای اولیه مثلاً ده تا تاجر متدین آمدند جمع شدند نشستند معمار آوردند، طرح دادند، هر تاجری یک بخش بازار را ساخته تا بازار تمام شده است. همۀ بازار اصفهان یا شیراز یا تهران یا تبریز مغازه نیست، یعنی تمام بازار روی اقتصاد و پول نمیچرخد، از سر بازار ساخته شد مردم مؤمن تا آخر بازار کرمان هم همینطور است.
اینجایی که من دیدم بخش به بخش یک مسجد ساختند برای عبادت خدا، یک مدرسه علمیه ساختند برای این که فقه بخوانند. مدرسه را میدادند دست یک مجتهد با هفتاد هشتاد تا حجره، این مجتهد هم آدم جاذبهداری بوده، آدم بانفوذی بوده، آدم عالمی بوده، طلبه جمع میکرده است.
بازار شیعه عبارت بود اول از فقه، بعد اقتصاد و بعد عبادت. من بچه بودم کامل یادم است چون پدرم بازار مغازه داشت. سه ماه تعطیل مدارس ما میرفتیم بازار، کامل یادم است بازاریهای تهران ـ جاهای دیگر هم همینطور بوده ـ قبل از اینکه مغازههایشان را باز کنند اول میرفتند در این حوزههای علمیه و آن مجتهد، آن عالم ربانی، یک آخوند با سواد و با تقوایی را مأموریت داده بود که شما برای این بازاریها حلال و حرام بگو.
اول بازاری میآمد سراغ علم و معرفت بعد میآمد درمغازه را باز میکرد و خرید و فروشش براساس همان دانش الهی بود که در مدرسه یاد گرفته بود. از سر بازار تا ته بازار که میرفتید اگر میخواستید حرامخور پیدا بکنید خیلی کار سختی بود، پیدا نمیشد. عجیب مردم با احتیاط معامله میکردند، با احتیاط یعنی با ورع. یک معنی «ورع» در لغت به معنی احتیاط است. مردم عجیب مواظب معامله میکردند.
روغنفروش منصف
این آقایی که داستانش را من میخواهم بگویم در بازار تهران دیده بودم، من آن زمان بچه مدرسهای بودم. یک آدم خیلی بزرگواری بود که کارش فروش روغن بود، یعنی از آن زمان کرمانشاه از این پیتهای هجده کیلویی یک ماشین باری سه تن چهار تن پنج تن برایش روغن میآورد، بعد مغازهدارهای خیابان یا در بازار میآمدند از او روغن میخریدند. علت این همه مشتری هم این بود که خیلی آدم با انصافی بود، یعنی به کمترین سود قناعت داشت.
یک کامیون روغن خالی کرده، پیتها هم دربسته است و درش هم لحیم است، یکی میآید سه تا پیت روغن میخرد، وقتی در روغن را باز میکند میبیند که یک خط اندکی دوغ کنار این روغن است نمیفروشد، میآید پیش این تاجر و میگوید من در این روغن را باز کردم و روغن یک مقدار آمیخته با دوغ است، میگوید هر سه پیتی که از من خریدی بردار بیاور، هر سه پیت را میآورد، آن وقت شاگردش را صدا میزند میگوید: برو در همین کاروانسرا هستند آدمهایی که پاتیل بزرگ دارند، پول بده تمام این روغنها را خالی کن در این پاتیل دوغش را بگیر و دو مرتبه بریز در پیت و لحیم کن، چون مردم از من میآیند روغن میخرند نه روغن و دوغ، من میخواهم با این پول نماز بخوانم، زیارت بروم، میخواهم با این پول بچهدار بشوم، میخواهم با این پول غسل کنم. این نتیجه بازار گذشته شیعه در ایران بود.
تاجرانی که فقه میدانستند
تاجر اول میآمد سراغ فقه، یعنی همان طرحی که امیرالمؤمنین(ع) داده بودند. ایشان وقتی که به کوفه آمدند، کوفه یک شهر پرجمعیتی بود، یک بازار آبادی هم داشت. حضرت یک کارشان در ایام حکومتشان این بود میآمدند سر بازار تا آخر بازار پیاده میرفتند و طوری که مغازهدارهای دو طرف صدایشان را بشنوند فریاد میزدندک «معشر التجار! الفقه ثم المتجر» ای گروه تاجران اول سراغ یاد گرفتن حلال و حرام خدا بروید، اول سراغ یاد گرفتن مسائل کسب و فقه تجارتی بروید، بعد خرید و فروش بکنید.
حضرت میفرمودند: حرام در معاملات گاهی ردپایش مانند رد پای مورچه روی سنگ سیاه است، یعنی شما رد پای مورچه را نمیتوانید ببینید چون مورچه ردپا نمیگذارد ولی حرام پنهان است، در این معاملات بروید یاد بگیرید که برای قیامت کلاه سرتان نرود.
اول تاجر مسئله یاد میگرفت، هیچ خجالت هم نمیکشید که بگوید من حاج محمد حسین تاجر هستم، من حاج محمد علی ملکالتجار هستم، من خانهام هزار متر است، من دخترم عروس فلان است، حالا بیایم در مدرسه روی گلیم کنار یک آخوند بنشینم مسئله یاد بگیرم؟ آن تاجرها میدانستند که پیغمبر فرموده «لا حیاء فی الدین» در دین اهل شرم و رویم نمیشود و خجالت میکشم نباشید.
خجالت بکش که جهنم نروی، حیا کن که جهنم نروی، نه اینکه برای من خجالتآور است بنشینم یک آخوندی با آن قبای کهنه و با آن عمامه کهنه و با آن آستین پاره به من درس بدهد. اینجا جای حیا کردن نیست، جای خجالت کشیدن نیست، جای شرم نیست، اینجا جای دویدن است، اینجا جای پرسیدن است، اینجا جای خود نشان دادن است.
اول تاجر مسئله یاد میگرفت بعد میآمد در مغازه را باز میکرد. همین را من یادم است که اگر مشتری آمده در بازار که در مغازه حرف میزد و یک معاملهای میکرد، اگر میدید نه هشت از مدرسه درآمده تازه آمده مغازه را باز کرده و مشتری هنوز شروع نشده، آن وقت صندلی و میز هم نبود تاجرها همه یک تشک کوچک داشتند یک میز هم جلویشان بود، میدید هنوز مشتری نیامده مینشست رحل میگذاشت قرآن مجید را باز میکرد با قرائت که صدایش در فضای بازار بپیچد قرآن میخواند. من اینها را من دیده بودم، گاهی صداهای خیلی خوبی داشتند، اصلاً آدم میخکوب میشد دلش میخواست برود به دیوار بازار تکیه بدهد و قرائت قرآن اینها را بشنود.
وقتی مشتری شروع به آمدن میکرد، مشتری میپرسید عادتش بود سؤال میکرد: آقا شما نخود کرمانشاهی داری؟ نه، ولی این نخود تمیزی که دارم برای کرمانشاه نیست چقدر میخواهی؟ مشتری میگفت: صد کیلو. میگفت: نمیخواهد بخری، من یکی دو سیر نخود به تو میدهم، ببر خانه ـ این هم من دیده بودم ـ به خانمت بگو بپزد اگر خوب بود که بیا ببر اگر نبود که برو از یک جای دیگر بخر. این که حالا حرص مال بزنند و مشتری از دست نرود و کبوتر نپرد و هر طوری شده جیبش را خالی بکنم نبود.
امام عصر در بازار بغداد
اینها چیزهایی بوده که من با چشمم دیدم، داستانهای در کتابها نیست. فکر کنم نزدیک سه نفر از چهرههای برجسته این داستان را برای من نقل کردند که یک کسی خدمت وجود مبارک امام عصر رسید و گفت: آقا چرا دیده نمیشوی؟ آقا چرا هر کسی دلش لک زده برای دیدن تو نمیتواند تو را ببیند؟ چرا نمیآیی؟ خدا که کمکت میکند. حضرت فرمودند: من روزهای چهارشنبه به نظرم در بازار بغداد میآیم در مغازه فلان شخص، اگر میخواهی این چهارشنبه بیا اما با من حرف نزن، صدایت درنیاید، یک گوشه بنشین بعد میفهمی چرا مردم لیاقت دیدن من را ندارند، لیاقت آمدن من را هم ندارند. گفت: چشم.
چهارشنبه شد بلند شد آمد در بازار بغداد آن مغازهای که امام آدرس داده بود، نشست دید این بازاری یک انگشترفروش است یا یک قفل فروش است، من دقیق یادم نیست انگشتر یا قفل فروش. یک پیرزن قد خمیدهای عصازنان وارد مغازه شد گفت: آقا یا این انگشتر یا این قفل از مادر من برای من مانده، یک قفل عتیقهای است برای هفتاد سال پیش است، من یکی دو تا بچه یتیم دارم و پسرم مرده، خرج آنها افتاده گردن من، من مشکلی پیدا کردم ناچار شدم این قفل را بیاورم بفروشم.
بازاری گفت: خانم چند؟ گفت: والله من سه چهار تا مغازه بردم، آنها گفتند: یک تومان دوازده هزار شش هزار پانزده هزار. گفت: خانم این قفل هشت تومان میارزد، میخواهی بفروش من پولش را نقد میدهم، میخواهی اینجا بگذار امانت من به اندازۀ حل مشکلت پول به تو میدهم، برو وقتی مشکلت حل شد پول من را بردار بیاور، اگر هم گیر نیاوردی حلالت باشد، میخواهی قفلت را هم ببری ببر لازم نیست من نگه دارم، میتوانی ببری یا میتوانی اینجا امانت بگذاری، این هم پول برو مشکلت را حل کن، یک ماه دیگر دو ماه دیگر شش ماه دیگر بردار بیاور، نتوانستی هم حلالت باشد.
پیرزن خیلی خوشحال شد و خیلی دعا کرد و از مغازه رفت بیرون. این مرد به حضرت گفت: چرا نمیبینند تو را؟ اشاره کرد در تمام بازار بغداد از این آدم دو تا پیدا نمیشود، همین یک دانه است، حالا میخواهی مردم حرامخور من را ببینند چه کار کنند؟ مردمی که اموالشان را خودشان نجس میکنند، مردمی که سر پیرزن قد خمیده کلاه میگذارند، هشت تومان را میگویند یک تومان، هشت تومان را میگویند دوازده هزار، برای چه من را ببینند؟ به قول حافظ (تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز). اگر خودت سایه روی حقایق نیندازی که بین تو و حقایق فاصله نشود، تو حق را میبینی، تو امام را میبینی.
پیشنماز سیبزمینی فروش
در محل ما یک میدانی بود اتفاقاً پریروز یکی از دوستان همان طرف راست این کوچه من داشتم میرفتم طرف حرم آمد به من سلام کرد و گفت: پنجاه سال پیش یادت است با فلانی آمدی مشهد؟ به او گفتم: فلان کس را میگویی؟ گفت: آره. گفتم: آره کاملاً یادم است آن بچهاش شهید شد، یک بچهاش هم سکته قلبی کرد، خودش هم مرحوم شد، یادم است پدر این آدم ـ یعنی همینی که این هتلدار بزرگوار به من گفت ـ درکوچه ما خانهاش بود، هم محلی ما بود، شغلش میدانی بود. میدان را که همه میشناسید میدان میوه و میدان ترهبار شغلش بود.
من گاهی از کنار مغازهاش رد میشدم، یعنی مادرم یک سبد به من میداد چون نزدیک بود میگفت برو میدان بادمجون بخر خیار بخر ارزانتر است. به ناچار من از آنجا رد میشدم، من هم بچه بودم، بچه مدرسهای بودم، مادرم یقین داشت که این میدانی که میخواهد گوجه فرنگی بفروشد یا خیار یا بادمجون سر من بچه کلاه نمیگذارد، یعنی با اطمینان میگفت برو بخر و بیاور.
من نزدیک مغازه این مرد رد میشدم، این را هم دیده بودم که گاهی برای این مرد یک کامیون سه تنی پیاز یا سیبزمینی میآمد، همه هم در گونی، به شاگردهایش سپرده بود تمام این گونیها را آرام پیاده کنید، هم سیبزمینی را و هم پیاز را، در گونیها که دوخته شده است باز کنید و یک گوشه محل من بگذارید.
میدانیها یک مغازه داشتند، یک محیطی هم در اختیارشان بود جلوی مغازه. آن مرد میگفت: تمام پیازها و سیبزمینیها را جدا جدا خالی کنید، یک پارچه هم دستتان باشد هر سیبزمینی یا پیازی گل به آن است پاک کنید، و هر چه سیبزمینی ریز ته گونی ریختند و رویش را درشت گذاشتند که کلاه سر مردم بگذارند که بگویند این گونی همه درشت است، ریزها را جدا کنید پیازهای ریز را جدا کنید، سیبزمینی لکدار را جدا کنید، پیاز لکدار را جدا بکنید و دوباره پیاز و سیبزمینی درشت تمیز بریزید در گونی و درش را ببندید، چون مردم یک ساعت دیگر میآیند خرید که سیبزمینی از من بخرند نه سیبزمینی و گل، پیاز از من بخرند نه پیاز و گل.
در محل ما یک مسجد خیلی بزرگی است که هنوز هم هست، تقریباً بزرگترین مسجد محل ما بود، آن زمان من یادم است یک عالم صاحب رساله که بعد رفت قم آنجا نماز میخواند آیتالله العظمی بود، هر وقت این آیتالله العظمی کسل بود، کسالت داشت، یا نمیتوانست بیاید مسجد، مردم مؤمنی که یک مرجع تقلید را برای اقتدا انتخاب کرده بودند به این پیازفروش و سیبزمینی فروش اقتدا میکردند. این کاسبهای شهر ما تهران بودند.
مال حلال
چرا اینها اینطوری بودند؟ اینها معرفت دینی داشتند، قم و نجف رفته بودند نه در همین بازارهای شیعه، صبح میآمدند فقه میخواندند بعد میآمدند کاسبی حلال میکردند تا اذان ظهر که گرد و غبار مادیت روی روحشان ریخته بود ظهر میآمدند مسجد با عبادت خودشان را شستشو میدادند. اینها در ایمانشان شک میآمد؟ وسوسه میآمد؟ اینها حلالخور حسابی بودند، همان مال حلال ایمان را بتون آرمه میکرد.
«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّـهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا»(حجرات، 15) ایمان نمیلغزید در شک نمیافتاد، «وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلل الله ِأُولَـِئكَ هُمُ الصَّادِقُونَ»(حجرات، 15) اینها آن ایمانشان است، بعد هم با مال و جانشان در راه خدا کار میکردند، یعنی آدمهای مفتخوری نبودند، آدمهای تنپروری نبودند، کار میکردند.
ایمان از منظر امام رضا(ع)
ایمان «عقد قلب» است، و «لفظ باللسان»، ایمان اعتراف و اقرار به زبان است که من بیایم دین را در خانوادهام بگویم، به رفیقهایم بگویم، به افراد بگویم، وقتی در مغازه بیکار هستم و یک مشتری آمده میگوید من یک چایی میخورم بعد خرید میکنم، ایمان را به او بگویم، مسائل الهی را به او بگویم.
ما در تهران یک مسجد داشتیم من گاهی میرفتم، بعد که طلبه شدم ده سال هم آنجا منبر رفتم، صف اول جماعت آن مسجد که هشتاد نود نفر میشدند، صف اول همه محاسندار، آثار سجده، در نماز تحت الحنک و عبا، اینها را میگفتند فقیه التجار، یعنی تاجران فهمیده مسائل حلال و حرام الهی. اینها اصلاً مغازهشان مدرسه و کلاس بود، مسجد بود، با زبانشان هم تجارت آخرتی میکردند. «و عمل بالارکان» و ایمان عمل به اعضا و جوارح است یعنی چشم پاک، دست پاک، شکم پاک، قدم پاک، و زبان پاک. این تعریف ایمان است.
سه خصلت مؤمن از زبان حضرت جواد(ع)
حضرت جواد(ع) یک توضیحی دارند دربارۀ مؤمن که حالا من فقط متنش را میخوانم، نمیرسم برایتان تحلیل بکنم، طول میکشد، شاید ده روز وقت بخواهد.
حضرت میفرماید: کسی که ایمان دارد تا زنده است به سه خصلت احتیاج دارد؛
1ـ «توفیق من الله» اینکه تا زنده است به رشته هدایت الهی وصل باشد. «توفیق» در لغت یک معنیش هدایت است که در کلام حضرت جواد(ع) به معنی هدایت است. مؤمن نیازمند است تا زنده است به رشتۀ هدایت الهی که قرآن است وصل باشد.
2ـ «و واعظ من نفسه» مؤمن احتیاج دارد که یک درون زندهای داشته باشد که این درون مرتب او را موعظه کند. کج نروی، کج نفروشی، قیامتت را از دست ندهی، این صدا دائماً در درونش باشد.
3ـ «و قبول لمن ینصحه» مؤمن محتاج است از کسی که خیرخواه اوست حرف شنوی داشته باشد.
ده روز توفیق بود، لطف خدا بود، رحمت الهی بود که کنار حرم حضرت رضا(ع) بیاییم دور هم و معارف الهیه را بگوییم و بشنویم. خدایا به حقیقت حضرت جواد(ع) توفیق عمل به آنچه که از قرآن و روایات میشنویم به ما و به نسل ما عنایت بفرما. چون این ضربالمثل برای خود شما مردم است میگویید که بی مایه فتیر، یعنی خمیرمایه نداشته باشد یا ترش از آب درمیآید نانش یا خمیر از آب درمیآید، درست پخته نمیشود. ما اگر این معارف را عمل نکنیم، همان بیمایه میشود.
سوگواره
واقعاً درکش برای ما مشکل است که با چه دلی آمدند نقشه کشیدند که از طریق خانم خانه امام واجبالاطاعه معصوم عالم خبیر بصیر دلسوز را در سن بیست و پنج سالگی بکشند، واقعاً ما برایمان قابل حل نیست این مسئله، ولی این کار را کردند و حضرت را شهید کردند.
اینطور که معروف است میگویند به زنهای خواننده گفتند بیایید در اتاق بزنید و برقصید، یعنی غیر از زهری که به او دادند یک زهر روحی هم بدهید. بعد به کلفتها سپرد چون این زهر تشنگی میآورد اگر گفت آب به او ندهید.
بالاخره حضرت در آن سختی روحی و در آن درد زهر و در آن تشنگی جان دادند، ولی یابن رسولالله شما در خانه جان دادید، شما یک مقدار در هوای خوب تشنگی کشیدید، اما فدای ابیعبدالله(ع) که زخمهای روحیاش هفتاد و دو تا زخم بود.
برادران! این داغها داغ کمی نبود، خیلی سنگین بود، یعنی کسانی را کشتند که خود ابیعبدالله(ع) میگوید در عالم نظیر و نمونه نداشتند، کم نبودند. داغ بچه شش ماههاش هم کم نبوده که کشته این بچه را آورد کنار خیمه، روی زمین نشست، بچه را داد به زینب کبری، سرش را به جانب پروردگار برداشت و گفت: خدایا این مردم به کوچک و بزرگ من رحم نکردند، داغ قمر بنیهاشم داغ علی اکبر، داغ جوانان بنیهاشم، اینها را دید، اما بدن خودش کاری کردند که جای سالمی باقی نگذاشتند که خواهرش بیاید بگوید من در این وقت وداع میخواهم ببوسم سرت را اما سرت را به نیزه زدند، میخواهم بدنت را ببوسم جای درستی ندارد.
مشهد/ حسینیۀ همدانیها / ذیالقعده/ تابستان1398ه.ش./ سخنرانی دهم