لطفا منتظر باشید

جلسه اول دوشنبه (21-5-1398)

(اصفهان بیت الاحزان)
ذی الحجه1440 ه.ق - مرداد1398 ه.ش

0

9.77 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

هماهنگی همه‌جانبهٔ وجود ابراهیم(ع) با خواسته‌های خداوند

آیه‌ای را در مقدمهٔ مطلب قرائت می‌کنم که آیه بسیار مهم است! ما خبر نداریم که حضرت ابراهیم(ع) در چه تاریخی زندگی می‌کرده، ولی باید فاصله‌ای طولانی بین او و ظهور پیغمبر اسلام(ص) باشد. در قرنی که ایشان در آن فاصلهٔ طولانی زندگی می‌کرد، کار ایمان، اخلاق، عمل، روش، رفتار، کردار و اعتقادات خودش را به جایی رساند که کار آسان و معمولی نبود. فردی قرن‌ها قبل، تمام جوانب وجودش را از جوانی با پروردگار عالم هماهنگ کند و اجازه ندهد شخصی، خانواده‌ای، قدرتی، مالی و شهوتی در کشور وجودش موج بیندازد و مریض، ناقص، کوچک و بی‌ارزشش کند. او خیلی زحمت کشیده، گذشت کرده و شجاعت روحی به خرج داده است؛ چون درگیر جنگ با کسی نبود و با نمرود هم که برخورد کرد، لشکر نداشت و خودش تنها بود. میدان خیلی وسیعی برای بدنش باز نشد، ولی روح، عقل، فکر، نیت، رفتار و کردارش تا لحظهٔ ازدنیارفتنش به‌طور دقیق و بدون کمترین انحرافی با خواسته‌های پروردگار مهربان عالم هماهنگ بود.

 

گرایش شدید ابراهیم(ع) به خداوند، نشانگر وجود کارگردانی برای عالم

اینکه چنین شخصیت باعظمتی این‌گونه با خدا معامله می‌کند، ما باید بدانیم که این عالم، خدا و مالک و صاحبی دارد؛ اگر عالم، کارگردان و مالک و صاحبی نداشت، شخصی که در زمان خودش تا قیامت از نظر عقل در صف برترین‌ها بود، یعنی در روزگار خودش که کسی عاقل‌تر از او نبود، در روزگاران بعد هم در رأس عاقلان بود و تا قیامت هم همین‌طور بود؛ تنها یک نفر از او در عقل جلو افتاد که او هم رسول خدا(ص) و اهل‌بیتش بود. گذشتهٔ از پیغمبر اکرم(ص) و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام)، ایشان از نظر عقلی، از همهٔ گذشتگان و آیندگانش برتر بود.

 

وقتی چنین عقلی به پروردگار گرایش شدید پیدا می‌کند، نشان می‌دهد که عالم خدا دارد و دیگر در کنار عقل ایشان، نمرهٔ هر منکری با همهٔ حرف‌هایش صفر است. حالا استاد دانشگاه مسکو، استاد دانشگاه هاروارد در آمریکا یا استاد دانشگاه مک‌گیل در کانادا باشد(اینها در رأس دانشگاه‌های جهان هستند) که مقاله یا کتابی بنویسد یا سخنرانی بکند که عالم خدا ندارد؛ وزن او در مقابل ابراهیم(ع) صفر است، نه کتابش ارزش دارد، نه گفتارش. چرا؟ چون مقاله و گفتار و کتابش ضد عقل است! امام صادق(ع) می‌فرمایند(روایت عجیبی است و در کتاب شریف اصول کافی است): وقتی پروردگار عالم عقل را آفرید؛ البته من خودم را می‌گویم که از جنس، عنصر، ماهیت و چیستی عقل خبری ندارم، فقط می‌دانم این‌قدر این مخلوق ارزش دارد که پروردگار نزدیک هزار آیه در قرآن دربارهٔ عقل نازل کرده است. خیلی حرف است! اگر مسئلهٔ عقل مسئله‌ای معمولی بود، هزار آیه نمی‌خواست، بلکه نصف آیه بس بود.

 

اوصاف بی‌شمار و بی‌نظیر ابراهیم(ع) در آیات قرآن

شما ابراهیم(ع) را اوّل از طریق قرآن بشناسید؛ البته پروردگار همهٔ اوصافش را بیان کرده است. از سورهٔ بقره شروع شده و تا جزء سی‌ام قرآن وجود دارد؛ یعنی ابراهیم(ع) در قرآن مجید، موجودی متحرک است که فقط در سورهٔ بقره نایستاده، بلکه در سورهٔ آل‌عمران آمده، در سوره‌های دیگر آمده، زیادتر در سورهٔ هود آمده، در سورهٔ صافات، سورهٔ شعراء و دیگر سوره‌های قرآن آمده و در قرآن مجید، بعد از پیغمبر اسلام(ص) و اهل‌بیت(علیهم‌السلام) به خورشید پرفروغ و کم‌نظیری تبدیل شده که وزن عقلش از همهٔ گذشتگانش و آیندگانش تا قیامت وزن سنگین‌تری داشته است؛ علاوه‌بر اینکه، پروردگار ابراهیم(ع) را در جای‌جای قرآن تأیید می‌کند و این خیلی حرف است! یک ایراد برای ابراهیم(ع) در قرآن مجید پیدا نمی‌شود!

 

حالا سلسله مسائلی برای انبیای دیگر پیش آمده است؛ از باب نمونه، این آیه‌ای که خیلی‌هایتان عادت دارید بین نماز مغرب و عشا و در دو رکعت نماز بین صلاتین می‌خوانید، این یک نمونه است: «وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغٰاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنٰادىٰ فِي اَلظُّلُمٰاتِ»(سورهٔ انبیاء، آیهٔ 87)، شکم ماهی و دریا و شب، «أَنْ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ سُبْحٰانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّٰالِمِينَ». این آیه دربارهٔ یک پیغمبر است. معنی «مِنَ اَلظّٰالِمِينَ» این نیست که من از گروه فرعونی‌ها، نمرودی‌ها و یزیدی‌ها شده‌ام؛ «مِنَ اَلظّٰالِمِينَ» یعنی باید سر جایم در نینوا می‌ایستادم، اما رد شدم. ظلم یونس، یعنی تجاوز از شهر و نشستن در کشتی که از نینوا دور بشود و دیگر آن مردم را نبیند. همین یک کارش باعث شد که پروردگار او را در شکم نهنگ حبس کند؛ یعنی چرا این کار را کردی و بندگانم را رها کردی؟! می‌ایستادی، شاید توبه می‌کردند! بعد هم که از شکم ماهی بیرون انداخت، گفت به‌طرف قومت برگرد؛ چون صدهزار نفر مشرک، معاند، عوضی و بدکار، همه موحد و متدین شده‌اند. یونس دوباره برگشت و به جامعهٔ خودش آمد.

 

اما هرچه دربارهٔ ابراهیم(ع) در قرآن می‌بینید، مطالبی عرشی و ملکوتی است؛ معلوم می‌شود که این وجود مقدس، اکمل و اتم بوده و و عقلی مافوق عقل گذشتگانش و آیندگانش داشته است؛ حالا اگر چهار استاد از معروف‌ترین دانشگاه‌ها سخنرانی کنند، کتاب بنویسند و مقاله بدهند که عالم خدایی ندارد، خب بدهند! چون ابراهیم‌شناس می‌فهمد که این کتاب و مقاله بر ضد خدا و ضد عقل کامل است و اصلاً ارزشی ندارد.

 

حکایتی شنیدنی از ادیسون و اعتراف او به وجود پروردگار

دانشمندی مصری خیال کرد کسانی که در غرب به جایی از علم رسیده‌اند، امتیازشان این است که منکر خدا هستند؛ یعنی به این نتیجه رسیده‌اند که عالم خدا ندارد. نامه‌ای از قاهره به ادیسون نوشت. زمان ادیسون بود و ادیسون در آمریکا زنده بود. نامه‌اش هم خیلی مختصر بود. وی نوشت: ادیسون، تو خدا را قبول داری؟ یعنی چنان بعضی‌ها مسحور، دل‌باخته و دیوانهٔ غرب هستند که خیال می‌کنند هرچه آنها بگویند، درست است و هرچه را منکر بشوند، درست است. این حماقت است! مگر ما مشرق‌زمینی‌ها کم علم داریم، کم کتاب داریم، کم دلیل و برهان داریم که این‌همه کتاب‌های علمی دربارهٔ حقایق عالم را دور بریزیم و نامه‌ای به ادیسون بنویسیم که تو با این عظمتت، خدا را قبول داری؟! اگر نداری، به ما هم خبر بده که ما هم نداشته باشیم! نامه نصفه صفحه نبود که من هم آن نامه و هم جواب ادیسون را دیده‌ام، نه اینکه کسی برایم گفته باشد.

 

ادیسون به این دانشمند مصری نوشت: روزی در کارگاه صنعتی‌ام(چون صد اختراع کرده که یکی برق است) با چرخ کار می‌کردم و چرخ هم به‌سرعت می‌چرخید(ننوشته چه‌کار می‌کرده)، یک‌مرتبه انگشت بزرگم لای چرخ کشیده شد و این سرعت چرخ و پرّه‌ها درجا ناخن انگشت بزرگ من را قُلوه‌کن کرد. من بدحال شدم، کارگرها و شاگردهای علمی‌ مرا بلند کردند، سریع دوا و باند آوردند و انگشتم را پانسمان کردند. بعد از یک‌ماه که چقدر هم درد کشیدم، پانسمان را که باز کردم، دیدم ناخن از لای گوشت انگشت بیرون می‌آید؛ ناخنی که روح و حیات ندارد و زنده نیست. با خودم فکر کردم چه کارخانه‌ای در یک‌ذره گوشت نوک انگشت است که عین ناخن اوّل و رنگ ناخن اوّل ناخن‌سازی می‌کند! این کارخانه چقدر زیبا، یواش‌یواش و جوری که من نفهمم و دردم نیاید، این ناخنی که می‌سازد، هُل می‌دهد تا تمام بشود و انگشت من را پر کند. همان‌جا به انگشتم نگاه کردم و گفتم: ادیسون، تو صد اختراع کرده‌ای، قدرت ساختن یک ناخن بی‌جان را نداری؛ آن‌هم وصل به بدن و اینکه بدنت بسازد، رنگش هم رنگ همان باشد. پس معلوم می‌شود قدرت دیگری پشت بدنت کار می‌کند که کاری به استخوان، گوشت و پوست ندارد. خدا می‌فرماید: «وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ»(سورهٔ ذاریات، آیهٔ 21)، من در باطن خودتان هستم، آیا نمی‌بینید؟ من تمام کارهای این بدن را انجام می‌دهم، نه شما! همین الآن که حدوداً قرن بیست‌ویکم هستیم، شما به تمام مردم عالم، کارخانه‌دارها و دانشمندان اعلام بکنید یک دانه هستهٔ هلو -یک‌خرده چوب و یک‌ذره مغز است- بسازید که بشود بکارید، یک درخت هلو دربیاید و دویست کیلو هلو بدهد؛ همه به شما جواب می‌دهند امکان ندارد و ما نمی‌توانیم هیچ کاری بکنیم.

 

تنها کاری که دانش می‌کند، مسائل را با هم ترکیب می‌کند؛ یعنی آلومینیوم، آهن، لاستیک و عناصر دیگر را می‌آورد، اینها را از نظر علمی به همدیگر وصل می‌کند و ماشین می‌شود؛ اما بشر هیچ‌چیزی از این ماشین را به‌وجود نیاورده است. ابداع کار پروردگار و ترکیب کار دانش است، کار دیگری نمی‌تواند بکند. اصلاً ما یک مسئلهٔ ابداعی در کل عالم نداریم که این عنصر نبوده و آدم آن را پدید آورده است. اصلاً کار ابداعی در عالم نیست! گاهی باز مردم گول می‌خورند که زن و مرد بچه‌دار نشدند و طب بچه‌دارشان کرد یا بشر چه‌کار کرد؛ عناصر این کار را از کجا آورد؟ به‌وجود آورد؟ پدیدآوردن به دست بشر محال است.

 

ادعای بی‌اساس و دور از عقل منکران خدا

حالا چهار استاد آمریکایی، انگلیسی، روسی، مسکویی و واشنگتنی، مقاله‌، جزوه یا یک کتاب با نوک قلم بنویسند یا با این ذرهٔ گوشت جلوی زبانشان سخنرانی کنند که عالم خدا ندارد، اینها در حقیقت ضد عقل حرف می‌زنند؛ چون هیچ عقلی نمی‌تواند حرف اینها را باور بکند، یعنی ما منکر باورکرده در عالم نداریم. این خیلی حرف مهمی است! بت‌پرستان زمان پیغمبر(ص) را می‌دانید که دیگر چه وضع و فکری داشتند! در کعبه که ساخت ابراهیم(ع) و خانهٔ توحید بود، 360 بت آویزان کرده بودند و برایشان نذری –پارچه، خرما، پول، شتر و گوسفند- می‌آوردند. 360 قبیله نذری‌ها را می‌ریختند و برمی‌گشتند، مکه‌ای‌ها هم شکمی از عزا و این مال مُفت درمی‌آوردند. هر سال هم می‌آوردند! خیلی که دیگر حاضر شدند حرف خدا را بزنند و بگویند عالم خدا دارد، گفتند این خدا تنها نیست؛ چون هیچ کاری به‌تنهایی از دستش برنمی‌آید و کمک می‌خواهد، پس گفتند این 360 بت، یار و کمک و یاور خدا هستند. ببینید این آیه چقدر زیبا عمق عقل را بیرون کشیده است: «فَلَا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 22)، ای بت‌پرستان، برای خدا شریک، ند، همکار و یار قرار ندهید. بخش مهم آیه این قسمت است: برای خدا هیچ‌کس را قرار ندهید، «وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ» باطن شما می‌داند که خدا یار و شریک ندارد؛ یعنی هنوز پیغمبر من برایتان دلیل نیاورده و سخنرانی نکرده، استدلال نیاورده است! همین که پیغمبر من می‌‌خواهد حرف بزند، با سنگ یا چوب می‌زنید یا تهمت می‌زنید و اصلاً نمی‌گذارید حرف بزند. «فَلَا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ» برای خدا شریک و یار و یاور قرار ندهید و نگویید خدا به‌تنهایی نمی‌تواند این عالم را بسازد و کمک‌کار دارد، می‌دانید که دروغ می‌گویید؛ چون باطن شما این حرف شما را قبول ندارد.

 

زندگی ابراهیم(ع)، سرمشقی نیکو برای تمام عالمیان

از این مقدار بحثی که شد، من دوباره نتیجه بگیرم؛ برادرانم و خواهرانم، وقتی اعقل عاقلان، رتبهٔ اول متفکران و آقای اندیشمندان در جوانی‌اش به صاحب عالم می‌گوید: «أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 131)، ای مالک جهانیان، من تسلیم تو هستم و هیچ ناحیه از وجودم را به دست کس دیگری نمی‌دهم که یکی در یک ناحیه‌ام دیو درست کند، یکی سگ درست کند، یکی خوک درست کند، یکی حسد و یکی کِبر درست کند. «أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ» من همهٔ وجودم را تسلیم تو کردم.

چند بار هم در قرآن می‌گوید: «إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا» ابراهیم حق‌گرا بود و کمترین انحرافی نداشت؛ اگر می‌گفت خدا، درست می‌گفت؛ اگر می‌گفت عبادت، درست می‌گفت؛ اگر به عمویش می‌گفت این بت‌ها را نتراش، تو با این بت‌ها در قیامت به جهنم می‌روی، درست می‌گفت؛ اگر به فرعونیان می‌گفت ظلم نکنید، درست می‌گفت؛ اگر می‌گفت حق مردم را پایمال نکنید، درست می‌گفت؛ چون حق‌گرا بود، خدا را باور داشت و همهٔ نواحی وجودش از توحید پر بود؛ یعنی به بیگانه و غریبه اجازه نداد که در کشور وجودش تصرف نابجا بکنند.

 

«أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ» یعنی خدایا من کنارت ایستادم که نگذارم شیطان در من تصرف بکند؛ ایستاده‌ام، نگذاشته‌ام و نمی‌گذارم! می‌گویند، اما حالا باید مقداری پی‌جویی بیشتری کرد که وقتی این فرزند چهارده‌ساله‌اش را می‌برد که قربانی کند، نقل می‌کنند: شیطان، یعنی آن ابلیس اولی، این توان و قدرت را داشت که به هر شکلی درآید. «یتشکل بأشکال مختلفه» به شکل‌های گوناگون درمی‌آمد. در راه به شکل آدمی عاقل و پیرمردی باادب، سنگین و رنگین درآمد و در گوش اسماعیل گفت: قبول نکن که تو را ببرد و بکُشد؛ این اشتباه است! هیچ پدری نمی‌آید که با اراده و با دست خودش، بچه‌اش را در بیابان بخواباند و سرش را گوش تا گوش ببرّد؛ به ابراهیم(ع) هم درگوشی گفت: حیفت نمی‌آید! اصلاً کسی در همین دوره و زمونه، جوانی مثل جوان تو دارد؟! این جوان باکمال، بااستعداد و زیباچهره! وقتی پدر و پسر با همدیگر کلمات ابلیس را شنیدند، با همدیگر خَم شدند، یکی هفت ریگ برداشتند و به‌طرف ابلیس پرت کردند.

ابلیس از رو نرفت و بار دیگر هم وسوسه کرد، باز زدند؛ بار سوم هم وسوسه کرد، باز سنگ زدند؛ رمی جمره سه تا شد و کمر ابلیس هم شکست. ابلیس فهمید اصلا به این پدر و پسر نفوذ ندارد و اینها از توحید پر هستند. آدم باید جایی وجودش خالی باشد که شیطان زباله‌هایش را بریزد و حسد، کبر و ریا را جا بگذارد، دروغ را جااندازی کند و غیبت را در آن وجود ریشه‌دار کند. آدم باید جا داشته باشد و اگر ابلیس جایی پیدا نکند، نمی‌تواند زباله‌هایش را در وجود انسان‌ها بریزد. ابلیس فهمید هیچ تسلطی بر این پدر و پسر ندارد، سرش را پایین انداخت و با سه‌بار رمی فرار کرد. این ابراهیم است!

 

بعد از این مقدمه، یک آیه از قرآن برایتان بخوانم و فردا شب ان‌شاءالله همین بحث را از متن قرآن ادامه می‌دهم؛ چون قرآن مسائل بسیار عظیمی را دربارهٔ ابراهیم(ع) مطرح کرده است. آیه می‌گوید: ای مردم(مردم یعنی مرد و زن)، من برای همهٔ شما سرمشقی نیکو در تمام زندگیِ ابراهیم قرار دادم. ابراهیم(ع) چه زمان بوده است؟ چند قرن قبل! چه‌کار کرده که او را سرمشق عالمیان کرده است و می‌خواهد که تمام جهانیان تا قیامت از او رنگ بگیرند؟ چه‌کار کرده که در سورهٔ بقره گفت: «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً»(سورهٔ بقره، آیهٔ 124). خدا می‌گوید «لِلنَّاسِ»، نه «للمؤمنین»، نه «للمسلمین»، نه «للشرقی» و نه «للغربی». «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً» من تو را برای همهٔ انسان‌ها تا قیامت پیشوا قرار دادم؛ اگر به تو اقتدا بکنند، دنبال تو به بهشت بیایند و اگر به تو اقتدا نکنند، از تو جدا شده و به جهنم می‌روند، با هیچ‌کس هم تعارف ندارند.

ابراهیم(ع) خیلی امتیاز داشته، اما بالاترینش این بوده که نفس باطنی‌اش با کمربند تسلیم به پروردگار بسته شده بود؛ یعنی هیچ‌چیزی قدرت نداشت که سرش را کلاه بگذارد و نفسش را تحریک بکند. نفس در درون ابراهیم آرامش عجیبی داشت که حالا مرتبه‌هایی را طی می‌کند و در قرآن مجید به چند مرتبهٔ مثبتِ حرکات نفس اشاره شده است.

 

کلام آخر؛ این نفس بداندیش به فرمان شدنی نیست

این نفس بداندیش به فرمان شدنی نیست ××××××××××× این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست 

ایمن مشو از خاتمِ جم کرد در انگشت ×××××××××× اهریمن جادو که سلیمان شدنی نیست

جز با نَفَس پیر طریقت که خلیل است ×××××××××××× این آتش نمرود گلستان شدنی نیست

جز با قدم خضر حقیقت که دلیل است ××××××××××× این راه خطرناک به پایان شدنی نیست

آبادتر از کوی تو ای دوست ندیدم ×××××××××× آن خانهٔ داد است که ویران شدنی نیست

 

-ذبح کودک شش‌ماهه مقابل چشمان پدر

خودم این روضه را ندیده‌ام، اما از یک عالم باحالی پنجاه سال پیش شنیده‌ام؛ او هم آدمی نبود که بی‌مدرک حرف بزند. ابراهیم(ع) اسماعیل(ع) را آورد، هرچه در گلویش کارد کشید، دید نمی‌برّد! کارد را با ناراحتی به سنگی زد، یک‌تکه از سنگ شکست. به خنجر گفت: سنگ را می‌شکنی، اما گلوی نازک بچهٔ مرا نمی‌بُرّی؟ صدا بلند شد: «الخلیلُ یأمرونی» تو به من می‌گویی سر اسماعیل را بِبُرّم، «و الجلیلُ ینهانی»، اما خدای بزرگ می‌گوید نَبُر. بالاخره گوسفندی قربانی کرد و اسماعیل(ع) زنده ماند.

حالا همهٔ اینها را که شنیدید، آنچه آن عالم می‌گفت و چطور هم گریه می‌کرد! می‌گفت :این خنجر که حدود هفتادبار کشیده شد، یک خط قرمز زیر گلوی اسماعیل(ع) انداخت. وقتی با بابا برگشت، هاجر بچه را بغل گرفت، زیر گلویش را که دید، به ابراهیم(ع) گفت: این خط قرمز برای چیست؟ ابراهیم(ع) داستان امر خدا و قربانی شدن اسماعیل(ع) را گفت. گفت: هاجر، چندبار خنجر کشیدم، ولی نبرّید و جای خنجر ماند. هاجر روی زمین نشست، این‌قدر گریه کرد؛ ایشان می‌فرمود: این مادر سه روز بیشتر زنده نماند و از غصهٔ دیدن جای خنجر از دنیا رفت.

واقعاً در کربلا، یک‌بار ابی‌عبدالله(ع) خجالت کشید که از میدان برگردد و آن وقتی بود که بچهٔ شش‌ماهه‌اش را ذبح کرده بودند. می‌گویند چهار قدم به‌طرف خیمه می‌آمد، دو قدم برمی‌گشت و پیش خودش می‌گفت: جواب مادر این بچه را چه بدهم! حالا هم که آورد، در خیمه‌ها نیاورد و به پشت خیمه رفت. رمل بود و راحت کَنده می‌شد، خاک‌ها را با نوک شمشیر کنار زد و یک قبر کَند. بدن خون‌آلود شش‌ماهه را رو به قبله در قبر گذاشت، می‌خواست با عجله لحد را بچیند که صدای رباب را شنید:

مچین خشت لحد تا من بیایم ×××××××××× تماشای رخ اصغر نمایم

 

-دعای پایانی

خدایا! ما و نسلمان را از حقایق وجود ابراهیم(ع) بهره‌مند فرما.

خدایا! درون و برون ما را ابراهیمی قرار بده.

خدایا! ما را به خودمان وامگذار.

خدایا! نشانه‌های اجابت دعای این ملت دارد پیدا می‌شود و آمریکا و اسرائیل رو به ذلت می‌روند؛ خدایا! این دو دشمن خطرناک را کامل ذلیل کن و شرّشان را از سر مسلمان‌ها بردار.

خدایا! پدران و مادران و ذوی‌الحقوقین ما را غریق رحمت فرما.

 

اصفهان/ بیت‌الاحزان/ دههٔ دوم ذی‌الحجه/ تابستان1398ه‍.ش./ سخنرانی اوّل

 

برچسب ها :