جلسه دوم پنجشنبه ( 21-6-1398)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.
حسنات یا اخلاق الهی
یکی از ویژگیهای بسیار مهم مؤمن که در قرآن و روایات مطرح شده، اخلاق است که در قدیمیترین کتب روایی ما از آن به «حسنات» تعبیر شده، اسم کتابش نیز «محاسن» [اثر] برقی است. برقی خاندانی بودند اصالتاً اهل کوفه که از ابتدا در کوفه ساکن شدند و به اهلبیت(علیهم السلام) معرفت داشتند و عاشق اهلبیت(علیهم السلام) بودند. اکثرشان عالم و دانشمند شدند. محاسن برقی اسم یکی از قدیمیترین کتابهای شیعه است. آنجا از قول پیغمبر عظیمالشأن اسلام(ص) از اخلاق به حسنات تعبیر میکند. مجموعۀ خوبیهای نفسانی و باطنی، حسنات است. مهر داشتن به مردم و به عبارت فارسی، مردم دوستی و اینکه انسان مؤمن کینه با کسی ندارد، گرچه از فردی بیمحبتی، کم محلی و بدی ببیند؛ اما قلبش کانون مهر و محبت و معدن خیرخواهی است.
با قرآن آشنا هستید. از قول انبیای مبعوث شده در امتها نقل میکند که به مردمی که با آنها دشمنی، کینه و دعوا داشتند، میگفتند: ((أَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمِينٌ))[1] ما نه امروز، نه فردا؛ ناصح در عربی اسم فاعل و بر وزن فاعل است. گاهی اسم فاعل به معنی مضارعش به کار میرود. اگر کسی قرآن را تا حدی بفهمد، مطالب عجیبی گیرش میآید. آیه یعنی: مردم، امت، ملت، جوانها، پیرمردها، خانمها، آنهایی که به ما جادوگر و دروغگو میگویید، آنهایی که از ما روی برمیگردانید! ما تا لحظۀ زنده بودنمان خیرخواه شما هستیم. مؤمن هرگز بد هیچ کس را نمیخواهد. اگر دشمن با مؤمن جنگ نکند، مؤمن جنگ ندارد: ((وَ قاتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ الَّذينَ يُقاتِلُونَکُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدينَ))[2] اگر به شما حمله کردند، جلوی آنان بایستید و دفع کنید؛ اما اگر بین شما مسیحی، یهودی، زرتشتی و ادیان دیگر زندگی میکنند، خیرخواهشان باشید و خوبی همه را بخواهید. بد کسی را نخواهید. در دلتان نباشد که ای کاش بلا سر این شخص بیاید. ای کاش مرضی بگیرد که علاج نداشته باشد. این را خدا به هیچ عنوان نمیپسندد. بین مردم نیز میگفتند ما نسبت به مال، جان، آبرو و ناموس مردم امین هستیم و هرگز در دل ما نیز بوی خیانت به شما نمیآید. این دو کلمه را میتوانید حفظ کنید: «انَی لَکُم ناصِحٌ أمین» و باید بدانیم که خدا در قیامت اخلاق ما را با انبیا(علیهم السلام) میسنجد. طوری باشد که در سنجش رفوزه نشویم، کم نیاوریم، بد حساب نشویم.
رسول خدا(ص) میفرمایند (این روایت را بیشتر علمای شیعه نوشتهاند. به نظر من روایت خیلی سنگینی است، ولی باید قبولش کرد): کسی که شب سر به بالین بگذارد، در حالی که در دلش نسبت به مسلمانی کینه داشته باشد، اگر آن شب بمیرد، رحمت خدا به او نخواهد رسید.
گذشت و مهرورزی در اخلاق
یک رشتۀ اخلاق، مهرورزی و گذشت است. ما در جامعه با مردمی که دارای مقام عصمت هستند، روبهرو نیستم. امروز در کرۀ زمین که هشت میلیارد نفر جمعیت دارد، به طور یقین یک نفر دارای مقام عصمت است، آن هم امام عصر(ع) میباشد. بقیه از بالا تا پایین اشتباه و خطا دارند و گاهی کار بد میکنند، گاه بداخلاقی دارند. ما با چنین مردمی روبهرو هستیم. یکی از رشتههای اخلاق قرآنی این است که خطای خطاکار و آزار آزاردهنده را نسبت به خودتان، گذشت و چشمپوشی کنید، کار را به تلخی، فریاد زدن و داد و بیداد کردن نکشید. جلوتر نروید؛ کار را به دست به یقه شدن، کتک کاری، ناسزاگویی و زخم زدن نکشید؛ چون تمام این مسیر معصیت و گناه است.
حکایت جسارت فقیر به مرحوم کاشف الغطا(ره)
اینجا باید نمونهای از اخلاق الهی و حسنات اخلاقی بیاورم. ابتدا به سراغ قرآن برویم، بعد اگر فرصت شد، به سراغ روایات میرویم و بعد اگر فرصت شد، به سراغ صاحبان حسنات اخلاقی میرویم. البته عیبی ندارد، از آخر شروع میکنیم. صاحبان اخلاق، علمای بزرگوار جلسه میدانند که یکی از مهمترین و بالاترین شخصیتهای علمی شیعه «شیخ جعفر کاشف الغطا(ره)» است. ایشان در نجف بین علمای بسیار بزرگ آن روز ادعا کرد، هیچ کس هم ردش نکرد، هیچ کس بین مردم آهسته نیز نگفت که ادعای نادرستی است، گفت: اگر فقه شیعه را (فقه را که قبلاً گفتم یک فقیه شیعه، مرحوم آیتاللهالعظمی خوئی(ره) بوده که تدریس فقهی ایشان را جمع کرده و نوشتهاند، 50 جلد 500 صفحهای شده، ولی این همۀ فقه نیست، بلکه این گوشهای از فقه است. کاشف الغطا(ره) فرمود) کل کتابهای فقهی شیعه را بار کنید، ببرید در داخل دریا بریزید؛ یعنی یک جزوۀ فقهی نیز باقی نماند، بیایید من کل فقه اهلبیت(علیهم السلام) را از سینهام بیرون میکشم، شما بنویسید! ایشان کم شخصیتی نبود. این پدیده و معجزه است.
این شخصیت در کمال نرمی، رفق، مدارا و محبت بود. غیر از امثال من بود که کمی درس خواندهایم؛ اما اخلاق نداریم. دو تا کتاب خواندهام؛ اما مهر و محبت نداریم. علتش این است که آن دو کتاب و مقداری درس که خواندهام، روی دل من حجابی بین من و خدا شده و بین من و اخلاق جدایی انداخته است. نمیدانم این روایت است یا جملهای حکیمانه: «اَلعِلمُ هُوَ الحِجَابُ الأَکبَرُ» علم بزرگترین حجاب است؛ یعنی انسان را در تاریکی فرو میبرد؛ اما آن کسی که شخص درستی است، پیغمبر(ص) میفرمایند: «الْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاء»[3] برای عدهای دانش نوری است که خدا در قلبشان قرار میدهد و قلب آنان چراغدان علم است، ولی برای عدهای حجاب اکبر است.
روز عید فطر، صحن امیرالمؤمنین(ع) تا خیابانهای اطراف جا نیست؛ زیرا نماز عید را شیخ جعفر کاشف الغطا(ره) میخواهد بخواند. هنوز هوا تاریک است. مردم آمدند جا گرفتند؛ چون نماز خواندن با شیخ را توفیق میدانستند. وقتی سلام نمازش تمام شد، میخواست تسبیحات بخواند، فقیر عربی آمد جلوی جانمازش گفت: به این امیرالمؤمنین(ع) در محضر امام دروغ نمیگویم. وضع مادی من خوب نیست، زندگیام سخت است. مشکل دارم. از این کیسه کیسه فطریههایی که به تو دادهاند، به اندازهای که میدانی، به من کمک کن. خیلی آرام که پشت سری نفهمد، فرمود: من قبل از آمدن به نماز عید فطر تمام فطریهها را به مستحق دادم، اکنون چیزی نزدم نیست. خوب عنایت میکنید؟! من خودم را دارم ارزیابی میکنم که اگر آن فقیر این کار را با من کرده بود، من چه کار میکردم؟ اصلاً از لباس درمیآمدم، میگفتم نخواستم. دهانش را پر از آب دهان کرد و تف به صورت آیتالله کاشف الغطا(ره) انداخت، گفت: بیخود کردی که نداری به من پول بدهی، برای چه جای پیغمبر(ص) نشستهای؟
مرحوم کاشف الغطا(ره) فرمود: شما برو صف اول ببین جا هست، بنشین. اگر نمیخواهی بنشینی، روی جانماز من روبهروی مردم بنشین. شیخ بلند شد عبایش را به شکل کیسه کرد، گفت: مردم نجف! نماز عید خوانها! روزه بگیرها! هر کس این شیخ را دوست دارد، هرچه دارد داخل این عبا بریزد. خودم داخل صفها میگردم. صف اول، صف دوم تا صف آخر، عبا پر از پول شد، دیگر جا نداشت. آورد به فقیر گفت: قربانت بروم! بس است؟ چون تو باعث شدی من کار خیر مهمی بکنم. ارزیابی را ببینید! گفت: اگر تو نبودی، امروز من چنین خیری گیرم نمیآمد. مرحوم کاشف الغطا(ره) میداند آن کسی که دستش را دراز میکند، میگوید به من کمکی بکن، آبرویش را هزینه کرده است. میداند که پروردگار عالم فرموده دست مستحق، دست من است، آن را خالی برنگردانید. خدا به فقرا چقدر احترام کرده است!
گرههای خودساخته در زندگی
تحقیر یتیم
خود پروردگار در قرآن میفرماید: ((فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ كَلَّا بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ وَ لا تَحَاضُّونَ عَلى طَعامِ الْمِسْكِينِ وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ أَكْلًا لَمًّا وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبًّا جَمًّا))[4] وقتی برای عدهای دیگر راهی نمیماند و در سختی و تنگنای شدید قرار میگیرند، این طرف و آن طرف میگویند این خدا را به من توهین کرده، من وضعم خوب بود، او وضعم را به هم ریخت، معیشتم تنگ شده است.
پروردگار جواب میدهد: من وضع تو را به هم نریختم و زندگیات را تنگ نکردم و تو را به بدبختی ننشاندم. این کار من نبوده «کلاّ» این کار من نیست. من این کار را کردم؟ من که مهربانیام بینهایت است. من این کار را نکردم. این مشکلاتی که در اقتصاد برایت پیش آمده، برای این است که تو در کنارت یتیم بوده؛ اما ارزشی به او ندادی. پیشت آمدند، گفتند چند بچۀ یتیم داخل این خانه است، بزرگترینشان ده ساله است، گفتی: به من چه؟ برو کمیتۀ امداد، برو از دولت بگیر! پیش کسانی که به آنها رأی دادی برو. من رفتم جان کندم، اکنو پولم را به یتیم بدهم؟ تحقیر یتیم؛ فرض کنید دولتی به یتیم محل نگذاشت، ملتی به یتیم محل نگذاشتند، من که به قرآن ایمان دارم و میدانم خداوند بیست و چند بار اسم یتیم را در قرآن برده است، چرا کمک نکنم؟ آن هم کمک آبرومندانه. «کلا» من کمر تو را نشکستم. من تو را زمینگیر نکردم. من وضع مالی تو را به هم نریختم. کار خودت بوده است «بل لا تکرمون الیتیم» آن همه اشکهایی که یتیم نصف شب ریخت و به مادرش گفت: عید است، پیراهن میخواهم، من هم پلو ماهی میخواهم، من هم کفش نو میخواهم، تو محل نگذاشتی. خبر هم داشتی. آن گریهها تو را نابود کرد، نه من. «کلا» یعنی کار من نیست. مگر من چماق برداشتم بر سر بندگانم بزنم؟ اگر مرا میخواهی بشناسی ((وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ))[5] مهربانی من فراگیر و به کل شیء است. برای چه چماق بردارم، آدمی را بکوبم؟ خودت، خودت را کوبیدی. چماق را خودت ساختی و گیر و مشکل را خودت ساختی.
تحقیر مسکین
((وَ لا تَحَاضُّونَ عَلى طَعامِ اَلْمِسْكِينِ)) پول نداشتی، زبان که داشتی بیفتی در بازار و خیابان، به چند نفر بگویی: به خدا راست میگویم، آبرویم را دارم میگذارم، چند خانوادۀ سراغ دارم. مسکین؛ یعنی زمینگیر، فلج شده، سکته کرده که درآمد ندارد. شخص آبروداری است. همسرش نیز از خانوادههای آبرودار است. این شوهر فلج میتواند به خانمش بگوید برو رختشویی و کلفتی؟ تو باخبر شدی؛ اما به آن زمینگیر از کار افتاده کمک نکردی.
حبّ مال
((وَ تُحِبُّونَ اَلْمالَ حُبًّا جَمًّا)) اینها از مصادیق بداخلاقیهاست؛ بیرحمی به یتیم بداخلاقی است. بیرحمی به از کار افتاده، از زشتیهای اخلاقی است. «و تحبون المال حبّاً جمّاً» منِ خدا میدیدم که قلب تو جا برای محبت هیچ چیز ندارد؛ چون از عشق به پول لبریز شده است. جایی نگذاشتی که مرا، انبیا و اولیای مرا و نماز را دوست داشته باشی. تو قلبت از عشق به اسکناس سرریز شده بود.
بالا کشیدن ارث دیگران
((وَ تَأْكُلُونَ اَلتُّراثَ أَكْلاً لَمًّا)) تو با این وضع و قدرت و با زد و بندی که داشتی، وقتی پدرت مرد، زمینها، خانه، باغ، اموال و مغازۀ او را که ارث همه بود، به نام خودت کردی. اکنون از من طلبکاری که من تو را مورد احترام قرار ندادهام؟ نه.
قدیمیها شعری میخواندند. وقتی بچه بودم، مادرم یا پدرم مرا به همین روضهها میبردند، همین جلسات بود که در من اثر زیادی گذاشت. هر کس این جلسات را نرود و نبیند، (ایمانش) خشک و پژمرده میشود، خوبیهایش میریزد و بدیهایش پَر در میآورد و نهایتاً بیرحم میشود.
گره انداختن بداخلاقی در زندگی
روزی از منبر پایین آمدم، کسی تقریباً شخص سنگین و رنگینی هم بود، آمد و گفت: گره در کارم افتاده است، دعا نداری؟ گفتم: نه، من دعا ندارم. گفت: نمازی که مشکل مرا حل کند، بلد نیستی به من یاد بدهی؟ گفتم: نه. گفت: کجا زیارت بروم، مشکلم حل شود؟ گفتم: جایی ندارم. گفت: کربلا، مشهد؟ گفتم: نه، جای زیارتی ندارد. گفت: پس چطوری باید مشکلم حل شود؟ گفتم: من گرۀ مشکلت را میدانم، به تو میگویم. راستش را با بله یا خیر بگو. این گرهها را خدا در قرآن بیان کرده است. اتفاقی من همان گرهی که در زندگی او خورده بود، به زبانم آمد. غیب نگفتم. درجا در ذهنم گرههایی را که بیان شده، آوردم، فکر کردم کدام گره در زندگی او افتاده، با خودم گفتم چوببینداز یکی را میگویم، شاید بگیرد. به او گفتم: میدانم برای چه در زندگیات گره افتاده است. گفت: بگو! گفتم: نروی این طرف و آن طرف بنشینی، بگویی یک روضهخوان شیعه غیب بلد است. من به حضرت عباس به اندازۀ یک میلیونیام یک ارزن غیب بلد نیستم. همینهایی که داخل کتاب خواندهام، بلدم. گفت: بگو. گفتم: با بله یا نه راست بگو.
چون تجربۀ 60 ساله دارم، گرهها را میشناسم. گره خوردههای به زندگی زیاد نزد من آمدهاند. گفتم: با زن و بچهات مهربان نیستی؟ گفت: نه. گفتم: تلخی؟ گفت: بله. گفتم: از تو ناراحت هستند؟ گفت: بله، گفتم: اولاً چرا زن گرفتی و یک عبد الهی را داخل خانه آوردی و داری به او ظلم اخلاقی میکنی؟ برای چه گرفتی؟ تو که با محبت و مهربان نبودی، برای چه یکی از بندگان پروردگار را که خدا دوستش دارد، آوردی و زیر بمباران تلخی گذاشتی؟ حال زن گرفتی، اشتباه کردی، برای چه واسطه شدی پروردگار عالم به تو چهار فرزند بدهد؟ چرا این کار را کردی؟ این بچهها چه تقصیری دارند؟ آنها ساخت خدا و روزیخور او هستند؛ اما تو چرا واسطه شدی آنها به دنیا بیایند؟ گفت: اشتباه کردم. گفتم: کلید قفل مشکلت این است که از امشب بدون تکبر، به همسر و فرزندانت محبت کنی. وضع مالیاش خوب بود، گفتم: پول داری یا من به تو پول بدهم؟ پارچهای قیمتی برای همسرت میخری، برای فرزندانت نیز همین طور، برو به آنها محبت کن و بگو اشتباه کردم. خدا از بداخلاق بدش میآید و متنفر است؛ چون خودش رحمت بینهایت است و تلخی را واقعاً برنمیتابد.
حکایت نماز خواندن پیغمبر(ص) بر جنازۀ یک نیکوکار
در مدینه جنازهای را جلوی مسجد آوردند، گفتند: به رحمة للعالمین بگویید بیاید نمازش را بخواند. از مسجد آمدند، به حضرت گفتند: مردهای جلوی در مسجد است، بیایید نمازش را بخوانید! الله اکبر! اخلاق خدایی انسان را دیوانه میکند. پیغمبر(ص) آمد بگوید نمیخوانم، جبرئیل(ع) نازل شد، عرض کرد: خدا میگوید برو نماز او را بخوان! من با نماز تو او را میبخشم. بعد داستانش را گفت: یا رسول الله! دیشب مدینه مثل ناودان باران آمد، تمام کوچهها گل و لای شد. آب در رو هم نداشت، شهرسازی که نبود، گلها و آبها تا نزدیک زانو در کوچهها پر شده بود، رد نمیشد. یا رسول الله! خدا میگوید خانوادهای گرفتار بودند، این شخص پول برداشت، نمیدانست باران میآید، اتفاقی باران تا زانویش آمد. زد داخل گل و لجن و به در خانۀ آن مستحق رفت، به او پول داد. یا رسول الله! این شخص دیشب به کسی که محتاج بوده، کمک کرد. اکنون خودش محتاج رحمت من است. من روی برگردانم؟ بلند شو برو نمازش را بخوان. خدا محبت، مهر، لطف و گذشت بینهایت است.
بخشیده شدن وحشی از سوی پیغمبر(ص)
برادران و خواهران! من به کل داستان کار ندارم. خودم هم نسبت به بعضی جاهای داستان نظر دارم. آن بماند؛ اما پیغمبر(ص) بعد از تمام شدن جنگ احد، فرمود میخواهم بر سر جنازۀ عمویم [حمزه سیدالشهدا(ع)] بروم. گفتند: جنازه را میبریم دفن میکنیم، دیگر شما برای چه میخواهید بروید جنازه را ببینید؟ بالای سر جنازۀ عمو آمد، خیلی گریه کرد. دید عمو را مُثله کردهاند، پهلوی عمو را شکافته، جگرش را درآوردهاند. کار آن زن بدکارۀ معروف، مادر معاویه بود. از این مادر معلوم است چه درآمده. فرمود: چه کسی عموی مرا به این صورت درآورده؟ گفتند: وحشی.
عمو را دفن کردند. تصمیمی گرفت، گفت: عموجان! اگر به مردم مکه، آنهایی که با ما جنگیدند، دست پیدا کردم، 70 نفر را به جای تو میکشم؛ چون تو خیلی پرقیمتی. فوراً جبرئیل نازل شد، خدا میفرماید: قاتل او یک نفر بوده، میخواهی بکشی، باید یک نفر را بکشی، 69 نفر دیگر را برای چه؟ چقدر خدا مهربان و بامحبت است! چقدر زیبا بود که این بحث به شب جمعه خورد. تمام شد. چند سال بعد وحشی نامه نوشت؛ چون فرار کرد و به مکه رفت. اصلاً آن طرفها پیدایش نمیشد. در نامه به پیغمبر(ص) نوشت (میگویم بقیۀ داستان را کار ندارم): من تا حدودی اسلام را شناختهام، میخواهم به مدینه بیایم و مسلمان شوم. قبولم میکنی یا نه؟ با آن کاری که من کردهام، اگر بیایم، تکه بزرگم گوشم است؟ جبرئیل(ع) نازل شد، گفت: جواب نامهاش را بده، بگو اگر بیایی، مسلمان شدنت را قبول میکنم. این اخلاق مؤمن، گذشت است. بعد از گذشت، محبت کردن به طرف مقابل، مثل مرحوم کاشف الغطا(ره)، مثل پیغمبر(ص).
سه دستور اخلاقی در یک آیه
حال به سراغ روایت برویم. این روایت هم در کتب مهم شیعه نوشته شده، هم در کتب مهم اهل تسنن. روایت خیلی پرقیمتی است. عربی به پیغمبر(ص) گفت: این آیهای که اواخر سورۀ اعراف است، نمیفهمم. بارک الله به کسی که نزد عالم بگوید من نمیدانم، یادم بده! من بعد از 75 سال سن و 150 کتاب نوشتن و 35 جلد تفسیر قرآن، گاهی در مفهوم یک روایت میمانم، نمیتوانم حلش کنم. پسرم را صدا میزنم، میگویم این روایت چه میگوید؟ میبینم او بلد است، من بلد نیستم. چه عیبی دارد؟ مگر تمام علم پیش یک نفر است؟ فرزند من 40 سال از من کوچکتر است؛ اما درس بیشتری خوانده، شعور و فهم بیشتری دارد، چه عیبی دارد من نزد فرزندم شاگردی کنم، بگویم: من متوجه نمیشوم. این روایت چه میگوید؟ این کار بارک الله دارد.
گفت: این قطعه از آیۀ 199 سورۀ مبارکۀ اعراف را نمیفهمم: ((خُذِ اَلْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْجاهِلِينَ)) نصف خط از آیه است؛ اما کل کتابهای اخلاق اسلامی را در خود دارد. فرمود: کجایش را نمیفهمی؟ خذ العفو؛ یعنی گذشت را انتخاب کن و انتقام، داد کشیدن، فریاد زدن، چوب و چماق کشیدن، همه را دور بریز.
گفت: این را برایم معنی میکنید؟ فرمود: بله. آیه، همین یک جملهاش سه چیز میگوید: «وَ هُوَ أَنْ تَصِلَ مَنْ قَطَعَكَ وَ تَعْفُوَ عَمَّنْ ظَلَمَكَ وَ تُعْطِيَ مَنْ حَرَمَك»[6] مادر، خواهر، برادر، داماد، پسرعمو، شریک، رفیق، همسایه و... به تو بدی کرد، گذشت کن. همین گذشت کنم بس است؟ قرآن میگوید نه، گذشت کن و تا آخر عمر هم به رخش نکش. چند سال دیگر به او نگویی یادت هست چه بلایی سر من آوردی، من آقایی کردم از تو گذشت کردم؟! این کار را نکنی. بندۀ مرا شرمنده و خجالتزده نکن. این یکی، دوم: خویشی که با تو قطع رابطه کرده، پیغمبر(ص) میفرماید برو شیرینی یا کادویی، لباسی، کت و شلواری، پولی بردار به در خانهاش برو، به او بگو آمدهام به دیدنتان. همه که بد نیستند بگویند غلط کردی آمدی، برو گم شو! گاهی با کسی که به تو ظلم کرده، برخورد میکنی، میگویی من آمدهام خانۀ شما چای بخورم، خجالت میکشد راه ندهد. حیا میکند.
سوم: روزی رفتی به او گفتی یک میلیون داری به من بدهی؟ من مشکل دارم، در حساب بانکیام پول کم است، چک دارم. داشت؛ اما نداد. حال خودش نیازمند شده، به در خانۀ تو آمده که داری به من قرض بدهی؟ پیغمبر(ص) میفرماید سریع داخل جیبت دست کن، به او قرض بده! این اخلاق الهی و حسنات اخلاقی است.
روضۀ حضرت زینب(س)
خدایا! ما یک مشت بداخلاقی داشتهایم، چه کار کنیم، اینها داخل پروندۀ ماست و بار آن خیلی سنگین است. میگوید: بندۀ من! امشب با من قرارداد ببند که دیگر بداخلاقی نکنی، کل بار گذشتهات را میریزم و تو را سبک به خانه میفرستم. شب جمعه است. تمام آلودگیهای پروندۀ ما، مخصوصاً بخش بداخلاقی را با گریۀ بر ابیعبدالله(ع) بشو و پاک کن! هیچ پاک کنندهای در عالم قویتر از گریه بر امام حسین(ع) نیست. شب جمعه است. خدایا! ما که کربلا نیستیم؛ اما تو چهار هزار فرشته را گماشتهای که در تمام کرۀ زمین، هر کس به ابیعبدالله(ع) سلام کند، سلامش را به حضرت برسانند. اسم ببرند که یابن رسول الله! این آقا به شما سلام رساند. خوش به حال آنهایی که در کربلا هستند. خوب جایی هستند. با آن گرمای سخت، بهترین کولرها دارد کار میکند. حرم بهترین شکل، صحن بهترین شکل؛ اما حرم حضرت زینب کبری(س) یک گودال بود. آینهکاری و کاشیکاریاش تیر و نیزه و خنجر و شمشیر بود. وقتی وارد گودال شد، متحیر بود این چه وضعی است؟ مگر کشتن یک نفر چقدر اسلحه میخواست:
سرت کو سرت کو که دامان بگیرم*** سرت کو سرت کو که سامان بگیرم
سراغ سرت را من از آسمان و*** سراغ تنت از بیابان بگیرم
تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه*** من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم
سرم را زیر این همه نیزه ببرم، دشمن نبیند دارم چه کار میکنم.
اگر خون حلقومت آب حیات است*** من از بوسه بر حنجرت جان بگیرم
رسیده کجا کار زینب که باید*** سرت را من از این و از آن بگیرم
یا باید به دنبال شمر بدوم، بگویم سر برادرم کو؟ یا باید به دنبال عمر سعد بدوم یا باید به دنبال خولی بدوم. سراغ سرت از چه کسی بگیرم؟
کمی از سر نیزه پایین بیا تا*** برای سفر بر تو قرآن بگیرم
حسین من!
«قرار من و تو شبی در خرابه» دیگر به تو دسترسی ندارم. نه کنار نیزه مرا راه میدهند، نه کنار تنور و نه کنار تشت:
قرار من و تو شبی در خرابه*** پی گنج را کنج ویران بگیرم[7]
میخواهم صورتت را ببوسم، سر نداری. میخواهم بدنت را ببوسم «مقطع الاعضاء» بدنت را قطعه قطعه کردهاند. حسین من! چه کار کنم؟ چگونه دلم را آرام کنم؟ بالای سر بدن آمد، زانو زد، دو دستش را دو طرف بدن گذاشت، خم شد لبهایش را روی گلوی بریده گذاشت.
[1]. اعراف: 68.
[2]. بقره: 190.
[3]. مصباح الشریعة، ص 16.
[4]. فجر: 16-20.
[5]. اعراف: 156.
[6]. معدن الجواهر و ریاضة الخواطر، ص 33.
[7]. شعر از محمد رسولی.