جلسه ششم دوشنبه (25-6-1398)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.
عشق از دید حکما
حکمای الهی بر اساس قواعد حکمت و با به کار گرفتن معارف آسمانی، ثابت کردهاند که حرکات ذاتی تمام موجودات عالم هستی، از کوچکترین ذره که خودشان به «اتم» تعبیر میکنند، تا بزرگترین عوالم که خیلیهایش هنوز کشف نشده، ولی با توجه به عوالم دیگری که در دسترس است، حکم آنها را در عوالم کشف نشده جاری میکنند، میگویند: کل آن، بر اساس محبت است و اگر این محبت را از عالم هستی و ذراتش بگیرند، چیزی باقی نمیماند و درهم فرو میریزد:
فلک جز عشق محرابی ندارد*** جهان بیخاک عشق آبی ندارد
این شعر از حرفهای معمولی نیست. در کشف این مسائل چه عمرها هزینه و چه کتابها نوشته شده و چه شبهایی که بیداری کشیدهاند و به این سادگی به ما ارائه میکنند:
فلک جز عشق محرابی ندارد*** جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است*** همه صاحبدلان را پیشه این است
جهان عشق است و دیگر زرق سازی*** همه بازی است، الا عشقبازی
اگر بیعشق بودی جان عالم*** که بودی زنده در دوران عالم
روی این حرف کم کار نشده. من خودم چند سال درسش را خواندهام و سالهاست با کتاب سر و کار دارم. خودم هم به این یقین رسیدهم که اگر مایۀ عشق و محبت را از موجودات بگیرند، همۀ موجودات فانی خواهند شد.
منابع روایی راوی عشق
عشق به عبادت
سؤال: آیا کلمۀ عشق در معارف اهلبیت(علیهم السلام) نیز به کار گرفته شده یا عشق را شعرا، عاشقان و اهل دل به کار گرفتهاند و این لغت جایی در معارف اهلبیت(علیهم السلام) ندارد؟ جواب: چرا، به کار گرفته شده. دو موردش را بگویم: یکی در «اصول کافی» است و دیگری در کتابهای مربوط به حادثۀ کربلا. اما آن که در کتاب شریف کافی آمده است، در باب عبادات کافی است که باب بسیار فوق العادهای است. از رسول خدا(ص) نقل شده که من فقط میخوانم؛ اما توضیح نمیدهم: «أَفْضَلُ اَلنَّاسِ مَنْ عَشِقَ اَلْعِبَادَة فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا فَهُوَ لاَ يُبَالِي عَلَى مَا أَصْبَحَ مِنَ اَلدُّنْيَا عَلَى عُسْرٍ أَمْ عَلَى يُسْرٍ»[1] این یکبار بود.
گذشتن امیرالمؤمنین(ع) از سرزمین عشاق
بار دیگر، وقتی امیرالمؤمنین(ع) در مسیر صفین با ارتش خود میرفتند، بعدازظهر بود، به بیابانی رسیدند که خالی بود. فرمودند: پیاده شوید! امشب را میخواهیم اینجا بمانیم. کل لشکر پیاده شدند. برای امیرالمؤمنین(ع) شب عجیبی بود. صبح نماز را به جماعت خواندند. آنهایی که صف جلو بودند، دیدند و شنیدند که امیرالمؤمنین(ع) به جای دعا و تسبیحات، خم شد مشتی خاک برداشت، اول بو کرد. خدا به ما هم شامّه بدهد که از بو به عوالمی برسیم. خدا به ما هم چشمی بدهد که از دیدن به عوالمی برسیم. امام صادق(ع) میفرمایند: اگر در بیداری نرسیدید، حداقل در خواب برسید. طبق آیۀ سورۀ یونس؛ اینها را عرض میکنم که روحیۀ ما از این کارزدگی، زمختی و سختی تلطیف شود و افراد عاشق مسلکی شویم.
البته نه این عشقهایی که به غلط اسمش را عشق گذاشتهاند و چه ظلمی به این لغت کردهاند. اسم گیر افتادن در چنبرۀ یک نامحرم را عشق گذاشتهاند. مرد عاشق شد، زن عاشق شد. این عشق نیست، بلکه هیجان شهوت است که خود آن مایۀ شهوت از نجاسات است. در رساله ندیدید؟ من اسم نبرم، وقتی فقها نجاسات را میشمارند، یکی از نجاسات است. نجاستی که از جلوی بدن بیرون میآید و با یک استکان آب قابل طهارت است، نجاستی که از پشت بدن بیرون میآید، با یک آفتابه آب قابل پاک کردن است؛ اما این نجاست سومی، اگر نصف قطره، یا سر سوزنی از بدن بیرون بیاید، برای نماز غسل واجب میشود؛ چون همان یک ذره کل بدن را نجس میکند. این عشق است؟ بیمروتها! لغات زیادی در جهان به وسیلۀ سارقان اخلاق دزدیده شده که یکی همین کلمۀ عشق است.
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: یکی از چند لذت جهان (من اینها را برای تلطیف روح و درآمدن از بعضی چهارچوبها میگویم. اگر نیاز نبود، نمیگفتم. از میان لذتها، لذت خوردن، آشامیدن، پوشیدن، لباس ابریشم، اسب سواری یا مرکب یا ماشین میلیاردی که چند حلبی را به هم بستهاند و به چه چیزی دل خوش کردهاند؛ به چند دیوار و چند تکه آهن به هم بسته شده.) اتصال دو دستشویی به هم است، یا به قول خود امیرالمؤمنین(ع) اتصال دو مستراح که هر دو هم در بدن مرد و زن و از شکم پایینتر است؛ یعنی در پستترین جای بدن. یک دستشویی به بدن مرد است که نجسترین آب را بیرون میدهد و یک دستشویی هم به بدن زن است که آن هم نجسترین جنس را در خودش دارد که اسم خارجیاش اُوول است و ایرانیاش هم نطفۀ داخلی است. ارتباط دو مستراح یا به قول خارجیها دو توالت و دو جای تخلیۀ نجاست بدن. آخر این عشق است؟ این کجایش عشق است؟ چه انحرافاتی در مقدسترین لغات ایجاد کردهاند.
امام خاک را بو کرد. کاش ما هم شامۀ زندهای داشتیم. شعری در تأیید این مطلب بخوانم که باید روز اربعین بخوانم که وقتی به کربلا میروید، اگر یادتان ماند، آنجا این شعر یا اصلاً داستان را با خودتان زمزمه کنید. شب «بشیر بن نعمان» اهلبیت را در بیابان پیاده کرد، برایشان چادر زد، شام داد. خیلی بامحبت بود. صبح آفتاب تازه میخواست بزند که به حضرت زینب کبری(س) عرض کرد: خودتان زن و بچه را سوار کنید، مسیر را برویم. نیم ساعتی کاروان راه آمد که حضرت زینب کبری(س) فرمود: به بشیر بگویید بیاید. بشیر اهل مدینه و کارمند دولت یزید بود؛ اما شخص نرمی بود. کارمند نباید بگوید چون من برای دولت یزیدم، باید سر همه را ببرم یا مال همه را بخورم و هر ظلمی بخواهم، به دیگران بکنم؛ نه، این نیست. حیات که خشونت، ظلم و آتش خشم نیست. اینها برای حیوانات درنده است، نه برای انسان. بشیر سریع کنار محمل حضرت زینب کبری(س) آمد، حضرت فرمود: بشیر! اینجا کجاست؟ گفت: چطور؟ فرمود: زیرا همین که کاروان به اینجا رسید، من بوی حسینم را استشمام کردم. عرض کرد: اینجا دو راهی کربلا و عربستان است؛ یک راه به عراق میرود و یک راه به مدینه. فرمود ما را مدینه نبر، ما را به کربلا ببر. شامّه میخواهد. شامّهای که عطر عبادت، خدمت و حقایق را بتواند استشمام کند و لذت ببرد.
حکایت بیهوش شدن نجاستفروش در بازار عطرفروشان
ابوالنجم خبیب، طبیب حاذقی بود. وارد بازار عطرفروشان شد، گفتند: خوب شد آمدی. کسی تا وارد بازار شد، غش کرد. دارد میمیرد. گفت: کجاست؟ گفتند: آنجا که مردم جمع شدهاند .ابوالنجم رفت، گفت: چه کسی این شخص را میشناسد؟ یکی گفت: من. پرسید: شغلش چیست؟ گفت: چاه خالی میکند. قدیمها میچرخیدند، چاههای داخل خانهها ر خالی میکردند. گفت: سریع بروید مشتی نجاست داخل ظرف بریزید، بیاورید! رفتند مقداری کود انسانی را داخل ظرف ریختند، آوردند. ابوالنجم آن را جلوی بینی آن مرد غش کرده گرفت. تا یک نفس کشید، به هوش آمد. گفت: ظرف را کنار دماغش بگیرید و او را از بازار بیرون ببرید. شامۀ این شخص تحمل عطر را ندارد، شامۀ نجاست است. آن شامّهای که عطر استشمام میکند.
حکایت شامّهداران
این را اهل سنت نیز نوشتهاند: کسی در تاریکی شب میرفت، به یکی دیگر برخورد، ترسید، سلام کرد. او محبت کرد و گفت: ترسیدی؟ نترس، من یک بازرگانم. شبانه حرکت کردهام، مثل تو دارم به زیارت قبر ابیعبدالله(ع) میروم؛ چون مأمورها ما را ببینند، میکشند. گفت: بیا با هم برویم. وقتی به محدودۀ قبر رسیدند، متوکل زمینش را شخم زده بود، این بازرگان به آن بنده خدا گفت: همۀ زمین شیارشیار شده، قبر را از کجا پیدا کنیم؟ گفت: به دنبال من بیا تا نشانت دهم. قدم به قدم میآمد، مشتی خاک را برمیداشت، میگفت: نه، اینجا قبر نیست. تا جایی رسید، بو کرد، گفت: این قبر است. بازرگان گفت: از کجا فهمیدی؟ گفت: حسین بوی بهشت میدهد. من بوی بهشت را از قبرش استشمام کردم. شامّه میخواهد. اگر شامّه به ربا، رشوه، غارت، دزدی و حرام آلوده شده باشد، مثل شامۀ گاو و شتر و گوسفند و بز میشود.
هر وقت رسول خدا(ص) به دیدن صدیقۀ کبری(س) میآمد یا صدیقۀ کبری(س) به دیدن پدر میرفت، پیغمبر(ص) تمام قد از جا بلند میشد، بغلش میکرد، بو میکرد. عایشه گفت: پدرهای دیگر هم دختر دارند. این کارها چیست که شما میکنید؟ حضرت فرمودند: ای عایشه! من بوی بهشت را از دخترم زهرا(س) استشمام میکنم. برادران و خواهرانم! بوی عطر نماز تاکنون به شامۀ شما خورده است یا وقتی سلام نماز را میدهید، میگویید: چه بار سنگینی بود از دوشم افتاد؟ نماز بار است؟ روزه و خدمت به مردم، بار است؟ بعضیها کجا هستند و کجا دارند سیر میکنند؟ چه کار میکنند؟
حکایت گذر کردن مجنون بر مزار لیلی
حال شعر نظامی را گوش بدهید که از هرچه بگذریم، سخن دوست خوشتر است:
شنیدستم که مجنون دلافکار*** چو شد از مرگ لیلایش خبردار
گریبان چاک زد تا روی دامان*** به سوی تربت لیلی شتابان
به جایی دید یکی کودک ستاده*** ز هر سو دیدۀ حسرت گشاده
سراغ تربت لیلی از او جست*** پس آن کودک برآشفت و به او گفت
نمیدانست این مجنون است:
که ای مجنون تو را گر عشق بودی*** ز من کی این تمنا مینمودی
که قبر مجنون کجاست؟
برو اندر بیابان جستوجو کن*** ز هر خاکی کفی بردار و بو کن
از آن خاکی که بوی عشق برخاست*** یقین دان تربت لیلی همانجاست
شامه، شامۀ الهی، چشم الهی، نگاه الهی، فکر الهی، اخلاق الهی، اینها عجیب کار صورت میدهند.
گذر کردن امیرالمؤمنین(ع) از کربلا
امیرالمؤمنین(ع) سلام نماز صبح را داد، خم شد از جلوی محل نماز مشتی خاک برداشت، کنار بینی آورد، فرمود: «وَاهاً لَكِ أَيَّتُهَا التُّرْبَة! لَيُحْشَرَنَّ مِنْكِ أَقْوَامٌ يَدْخُلُونَ الْجَنَّة... بِغَيْرِ حِسابٍ»[2] خوش به حالت ای خاک! غیر از خاک که هیچ چیز نبود؛ اما چشم و شامۀ حضرت آن چیزی که از خاک میبیند و میفهمد، من نمیبینم. باید گناهان را دور بریزم، درون را جارو کنم و قلب را پاک نمایم: ((لا يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ))[3] پاکان شامّه و چشم دارند. فرمود: ای خاک! فردای قیامت گروههایی از تو درمیآیند، آنجا غیر از خاک چیزی نبود؛ اما حضرت خاک را تا ابد میدید. گروههایی از تو درمیآیند که «یدخلون الجنة بغیر حساب» روز قیامت آنها پرونده ندارند؛ یعنی حساب آنان با خدا صاف صاف است. اصلاً بین آنها و خدا پروندهای وجود ندارد، حجابی نیست.
بعد اشکش ریخت و به جایی از آن قطعه اشاره کرد، فرمود: «هَذَا مُصَارِع عُشَّاق» اینجا محل افتادن عاشقان است؛ اما مردم نفهمیدند امام چه فرمودند تا وقتی که آن 72 نفر از اسب افتادند. این هم بار دوم که کلمۀ عشق آمده است. دوباره آن شعر را بخوانم:
فلک جز عشق محرابی ندارد*** جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است*** همه صاحبدلان را پیشه این است
جهان عشق است و دیگر زرق سازی*** همه بازی است، الا عشقبازی
اگر بیعشق بودی جان عالم*** که بودی زنده در دوران عالم[4]
این طور عشقی را دارید؟ این عشقبازی را دارید؟ شده 24 ساعت با زن و بچه تلخ نباشید؟ اگر این مایه در ما باشد، تلخی یعنی چه؟ صبح که از خانه بیرون میرود تا شب بیاید، نوه یک طور گریه میکند، زن طوری دیگر دلشوره دارد، بچه یک طور رنج میکشد؛ اما تمرکز فکرشان روی پدری است که عاشق و اهل محبت است. اگر عشق در این مملکت حاکم بود، چیزی به نام طلاق به گوش نمیخورد. این مایه خیلی کم است.
عشق به گریه بر ابیعبدالله(ع)
7-8 ساله بودم. در تهران جلسۀ پر گریهای بود. دهۀ عاشورا به آنجا میرفتم. از پنج صبح شروع میشد تا یازده. دو بخش بود: یک جلسه داخل مسجد بود که بعد از تمام شدن، جلسهای داخل حیاط مسجد بود. حیاط مسجد بیشتر به خانمها اختصاص داشت و داخل فقط آقایان بودند؛ چون صبح خیلی زود شروع میشد، خانمها نمیتوانستند بیایند. از ساعت پنج تا نه صبح، حدود چهار واعظ و چند مداح منبر میرفتند. یکی از این واعظها اصلاً بالای منبر نمیرفت. عادت نداشت. روی زمین مینشست و صحبت میکرد. من به او، روضه و منبر این شیخ بزرگوار خیلی وابسته شده بودم. صدا نداشت بخواند، ولی وقتی روضه میخواند، این را با چشم خودم دیدم که چند نفر از مردها از شدت گریه غش میکردند، آنها را روی دست به بیرون میبردند. هیچ کس هم به اندازۀ خود او گریه نمیکرد. ذکر مصیبتخوان هنرمند کمنظیری بود. آنقدر گریه کرد که در سن 65 سالگی به بیمارستان بردند، متخصص چشم و مژهها و پلکش را که از بین رفته بود، عمل کرد. بعد که باز کرد، به او گفت: حاج آقا! دیگر گریه نکن. گفت: مگر تو چشمم را عمل نکردی؟ دیگر خوب شد. من باز هم گریه میکنم، اگر خراب شد، دوباره میآیم. متخصص گفت: اگر دوباره بیایی، خوب نمیشود. گفت: نشود. چشم من به ابیعبدالله(ع) وصل است. گریه نکن یعنی چه؟ چه میگویی دکتر؟ در گریه و منبر خیلی عجیب بود.
بعد از سالها من طلبه شدم، او هنوز زنده بود. وقتی من منبری شدم، با خود این آقا 8-9 سال هممنبر شدم؛ یعنی در جلسات تهران اول من منبر میرفتم، بعد ایشان. هنوز روی زمین مینشست و سخنرانی میکرد. آنقدر با هم رفیق شدیم که به خانۀ هم میرفتیم. پنجاه سال با هم تفاوت سنی داشتیم؛ اما این عشقها ارزش دارد. اگر من در بیست سالگی عاشق دختری در پارک میشدم، خوب بود؟ باید عاشق اولیای خدا، افراد مثبت و دلسوخته شد. این عشقها عشق است، نه نجاسات شهوانی که اسمش معلوم نیست چیست؟
روزی به من گفت (لقب برای من نمیگذاشت. من دوست داشتم که مرا بیلقب صدا میکرد، میگفت: حسین. واقعاً دلگیرم از این بنرهایی که برایم میزنند و اسم استاد و حجت الاسلام میگذارند. چه کار دارید میکنید؟ «أَنَا عَبْدُکَ الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ الْحَقِیرُ الْمِسْکِینُ الْمُسْتَکِینُ»[5] کجا داخل این عبارات استاد پیدا میشود. شناسنامۀ واقعی ما این است. مردم گوش هم نمیدهند. من تذکر دادم، گوش ندادند. دیگر رهایشان کردم.) به من میگفت: حسین! قم پای درس حاج شیخ عبدالکریم حائری(ره) میرفتم. آنهایی که درس میآمدند، مرا شناختند که بچۀ تهران هستم، بعد هم فهمیدند روضه میخوانم، به حاج شیخ گفتند. حاج شیخ شنبه تا چهارشنبه که برای درس میآمد، پای منبر مینشست، به من میگفت قبل از شروع درس روضه بخوان، ما برای ابیعبدالله(ع) سیر گریه کنیم که هم بتوانیم درس بدهیم، هم درس را بفهمیم. جز با کمک امام حسین(ع) ما به جایی نمیرسیم.
گاهی در خانه یک کیلو شیر ببر، بگو داغ کنند، زن و بچه را صدا کن، بگو من یکی از این روضههایی را که یاد گرفتهام، میخواهم بخوانم، شما گریه کنید! تا خانه بوی گریۀ بر ابیعبدالله(ع) را بگیرد. گفت: روزی کسی آمد به من گفت: فلانی، پنجشنبهها که درس تعطیل است، پایین شهر قم یک روحانی هست که از هفت تا نه صبح روضه دارد. میآیی آنجا منبر بروی؟ گفتم: بله. به من گفتند اگر میخواهی منبر بروی، به قول تهرانیها روضهات را کم ملات بگیر؛ چون این روحانی طاقت ندارد. روضۀ آرام، کم و ساده. گفتم: باشد. هفتۀ اول که رفتم، گفته بودند روضه را کمرنگ بخوان، روضه را کمرنگ خواندم. دیدم ایشان داشت خودش را میکشت. بعد هم به من گفتند: پنجشنبههای دیگر هم بیا. باز اگر میتوانی ریتم روضه را پایین بیاور؛ چرا؟ او حس میکرد، کربلا را میدید. شامّه داشت. من میشنوم؛ اما نمیبینم.
نگاه عبادتگونه به ازدواج
گفت: روزی نباید میپرسیدم، به من چه؟ اما اتفاقی پرسیدم که ایشان همسر هم دارد؟ گفتند: نه. ما تشویق کردیم، دوستان نیز دورش را گرفتند، دیگر 50 سالش بود، گفتند: در زندگی تو سنّت پیغمبر(ص) نگذار تعطیل شود. زن بگیر! گفت: روایات دارد که پیشنهاد مؤمن را رد نکنید، باشد. خانمهایی که اهل آن کوچه بودند و روضۀ میآمدند، چند مورد را رفتند دیدند و آمدند به او گفتند. اسلام اجازه میدهد کسی که میخواهد ازدواج کند، زن را ببیند. زن هم مرد را ببیند. گفت: چند مورد را دید، نپسندید. با اینکه آن موارد هم واقعاً خوب و خوش قیافه بودند؛ اما گفت: نه. روزی شنیدم ازدواج کرده است. از دوستان پرسیدم: با چه کسی ازدواج کرد؟ گفت: در کوچهشان خانمی بود با سه بچه که بیوه شده بود. این زن هم آبلهرو بود، هم سیاهچهره و بیریخت بود. به خانمها گفت با او صحبت کنید، اگر حاضر است، من با او ازدواج کنم. صحبت کردند و او هم قبول کرد و ازدواج کردند. گفتند: آقا! ما برای شما سه مورد زن خوب پیدا کردیم، گفتی نه؟ گفت: هر کاری کردم لله با آنها ازدواج کنم، نیّتم خالص نشد. دیدم این ازدواج من با شهوت جنسی مخلوط است. خدا هم عملی میخواهد که ناخالصی نداشته باشد. این زن را دیدم بیوه است، برای خدا میتوانم با او ازدواج کنم و کنار او هم یک عبادت بزرگی به نام یتیمداری هست. بیست و چند بار در قرآن اسم یتیم را برده است. دیدم عجب نعمتی خدا برایم آماده کرده! هم برای خدا یک زن بیوه را از بیوگی دربیاورم، هم سه بچۀ یتیم را زیر پر و بال بگیرم، بزرگشان کنم. اگر چنین حالی در این مملکت بود، دزدی، رشوه، تقلب، بخل در ثروتمند، چشم ناپاک و ازدواجی که یک سال نشده، به طلاق میخورد، کجا بود؟
یکبار دیگر آن شعر را بخوانم، میخواهم وارد ذکر مصیبت شوم، کمی گریه کنیم:
گریه بر هر درد بیدرمان دواست*** چشم گریان چشمۀ فیض خداست
تا نگرید ابر کی خندد چمن*** تا نگرید طفل کی نوشد لبن
تا نگرید طفلک حلوافروش*** بحر رحمت در نمیآید به جوش[6]
مادر حلوا درست کرده بود، به بچۀ 10-12 سالهاش داد، گفت: مادر! پدرت که مرده است. ما هم درآمدی نداریم. این حلوا را بر سر کوچه ببر، کمکم بفروش، خرجمان دربیاید. آورد سر کوچه، هیچ کس نخرید. مردی آمد رد بشود، دید این بچه زار زار دارد گریه میکند. گفت: عزیزدلم! چه شده است؟ گفت: مادرم این حلوا را درست کرده بیاورم بفروشم، خرجیمان دربیاید. من بابا ندارم. هیچ کس نمیخرد. گفت: تمامش را به من بده! من میخرم:
تا نگرید طفلک حلوافروش*** دیگ بخشایش نمیآید به جوش
رحمت خدا را میخواهید، آمرزش گناه و شفاعت میخواهید، بیش از صد روایت داریم که برای ابیعبدالله(ع) گریه کنید. این گریه را به نسل بعدتان هم منتقل کنید، با خودتان نبرید، خاموشش نکنید.
روضۀ وداع با علیاکبر(ع)
آمادۀ حرکت به میدان است. سوار اسب، بیرون خیمهها، ابیعبدالله(ع) گوشهای ایستاده، نگاه میکند که دید پردۀ خیمهها کنار رفت، تمام خانمها و دخترها بیرون ریختند، دور اسب علیاکبر(ع) حلقه زدند. روایت دارد این خانمها و دخترها با بچهها شروع به داد کشیدن کردند و میگفتند: «اِرحَم غُربَتَنَا» به غریبی ما رحم کن! نرو. چنان رکاب اسب و دامن لباس علیاکبر(ع) را گرفته بودند، نمیگذاشتند تکان بخورد. ابیعبدالله(ع) جلو آمد، فرمود: رهایش کنید «فَاِنَّهُ مَمسُوسٌ فِی ذَاتِ اللهِ» ارزش اکبر من، ارزش پدرم علی(ع) است. رهایش کنید! آمادۀ رفتن است.
سکینه(س) میگوید: وقتی حلقه را شکستند، علیاکبر(ع) حرکت کرد، ناگهان دیدم دو چشم پدرم دارد در حدقه میچرخد، نفس نفس میزند. علی رفت، یک بار برگشت، دوباره رفت که دیدم صدایش آمد، پدرم به سرعت حرکت کرد:
پس بیامد شاه معشوق الست*** بر سر نعش علیاکبر نشست
سر نهادش بر سر زانوی ناز*** گفت کای بالید سرو سرفراز
ای درخشان اختر برج شرف*** چون شدی تیر حوادث را هدف
ای نگارین آهوی مشکین من*** از تو روشن چشم عالمبین من
ای به طرف دیده خالی جای تو*** خیز تا بینم قد و بالای تو
این بیابان جای خواب ناز نیست*** کایمن از صیاد تیرانداز نیست
اینقدر بابا دلم را خون مکن*** زادۀ لیلا! مرا محزون مکن
خیز بابا تا از این صحرا رویم*** نک به سوی خیمۀ لیلا رویم[7]
مثل بقیۀ بدنها، اول دست برد زیر بدن عزیزش، دید نمیشود بلندش کند. اگر بدن را تکان بدهد، تکههای بدن قطع میشود. حسین جان! عبایش را برداشت، آرام زیر بدن کشید. حال بدن را میخواهد بردارد؛ اما دید دیگر زانویش طاقت ندارد. صدا زد:
جوانان بنی هاشم بیایید*** علی را بر در خیمه رسانید
[1]. الکافی، ج 2، ص 83.
[2]. بحار الانوار، ج 44، ص 256.
[3]. واقعه: 79.
[4]. خمسه نظامی، خسرو و شیرین، بخش 12، سخنی چند در عشق.
[5]. فرازهایی از دعای کمیل.
[6]. شعر از مولوی (البته دو بیت از دو شعر متفاوت است).
[7]. شعر از حجت الاسلام نیّر تبریزی.