لطفا منتظر باشید

جلسه هفتم سه شنبه (26-6-1398)

(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)
محرم1441 ه.ق - شهریور1398 ه.ش
18.36 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.

 

امواج محبت در آیات قرآن

در بحث محبت و مهرورزی نکات مهمی از قرآن مجید و روایات و اخلاق انبیا، ائمه و اولیای الهی(علیهم السلام) بیان شد. انسان زمخت، بی‌عاطفه، بی‌محبت و سخت‌دل در معرض نفرت و خشم پروردگار است. سنگ‌دلی و بی‌مهری در قرآن مجید، سورۀ بقره، از اخلاق یهود شمرده شده: ((ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ))[1] و حیف است کسی در این 50-60 سال دنیا مسلمان باشد، ولی با اخلاق یهود زندگی کند. 

پروردگار عالم به تمام موجودات محبت دارد؛ محبت خاص و محبت عام. اینکه تمام موجودات زنده را روزی می‌دهد، یا گنهکاران را سریع به عذاب نمی‌گیرد، شعلۀ محبتش است. اینکه در قرآن مجید 114 بار «بسم الله الرحمن الرحیم» را آورده (113 بار ابتدای سوره‌ها و یک‌بار در سورۀ نمل) اعلام محبتش است و مجموعۀ 114 بسم الله و محبت انبیا، اولیا و ائمه(علیهم السلام) برای بندگانش درس است که با محبت و مهربان باشید، تلخ، سخت و سخت‌گیر نباشید، حتی تمام حدود و دیاتش بوی محبت می‌دهد.

در قرآن می‌خوانیم: ((فَإِنَّ اَللّهَ لا يَرْضى لِعِبادِهِ الْكُفْرَ))[2] معنی عمق آیه این است: نمی‌پسندم کسی به دوزخ برود و در قیامت دچار عذاب شود. خیلی جالب است که در قرآن مجید و بعد هم در روایات، از هر بخشی صدای محبت را می‌شنویم. این آیه خیلی فوق العاده است: ((وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ))[3] محبت اهل ایمان به پروردگار بسیار شدید است؛ یعنی آن کسی که قلب پر از محبت به خدا ندارد، مؤمن نیست. چنین کسی نمی‌تواند به مردم نیز محبت داشته باشد و با زن و بچه‌اش و کلاً با غیر خودش و حتی به خودش هم نمی‌تواند محبت داشته باشد. اگر به خودش محبت داشته باشد که کافر، منافق و جهنمی نمی‌شود. 

انسان به خودش باید محبت داشته باشد؛ چرا ابتدای تمام سوره‌ها «بسم الله» دارد، ولی سورۀ توبه با «بسم الله» شروع نشده است، بلکه با حملۀ سخت شروع شده: ((بَراءَة مِنَ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ))؟ دقت کردید که با وجود حملۀ سختی که به مشرکین می‌کند، چند آیه جلوتر به همین مشرکین می‌فرماید: اگر توبه کنید، برای‌تان خیر است. معلوم می‌شود اینکه به بت‌پرستان و مشرکین می‌گوید اگر توبه کنید؛ یعنی توبۀ شما را قبول می‌کنم.

 

اخلاق خدا بر محور محبت

روایتی از علامه مجلسی(ره) نقل شده که من قبل از اینکه این روایت را ببینم، فکر می‌کردم چنین روایتی را خانقاهیان ساخته‌اند، ولی بعد که در «بحار الانوار» دیدم، فهمیدم این روایت صادر شده از معدن محبت به جهانیان، رسول خدا(ص) است. می‌فرماید: «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّه»[4] تخلّقوا فعل امر است و اطاعت از امر، واجب. به تمام مردم می‌گوید آراسته به اخلاق خدا شوید. این برای دنیا و آخرت‌تان بازدۀ فراوانی دارد.

خدا چه اخلاقی دارد؟ 114 بار در قرآن «بسم الله» گفته، این اخلاقش است: «الرحمن الرحیم» شما می‌دانید قرآن مجید می‌فرماید: کافران، مشرکان، بی‌دینان و ظالمان در آتش دوزخ هستند. می‌دانید؟ می‌دانید در جهنم عذاب چه گروهی از همه سخت‌تر است؟ عذابی که خودشان برای خودشان ساخته‌اند، کاری به پروردگار ندارد. این گناهانی که در عالم شایع است، طبق آیات قرآن، باطن تمام این گناهان فعلاً آتش است و در قیامت، آتش دوزخ، خود گناهان است. 

برای نمونه این آیه را عنایت کنید! خدا نیاورد برای کسی این گناه را که خیلی سنگین است: ((إِنَّ اَلَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ اَلْيَتامى ظُلْماً))[5] کسانی که زمین، ملک، خانه و اموال یتیم را به نام خود می‌کنند، خوردن در اینجا نه به معنی در دهان گذاشتن و خوردن است. ملک و مغازه را که نمی‌شود خورد. ده هکتار زمین کشاورزی را نمی‌شود خورد. کسی که یتیم شده، صغیر است، آن کسی که عهده‌دار امورش شده، با زد و بند - که خیلی هم اتفاق می‌افتد - املاک یتیم را به نام خودش می‌کند، سند می‌گیرد، بعد هم دست یتیم به هیچ جا بند نیست: ((إِنَّ اَلَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ اَلْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً)) «یأکلون» فعل مضارع به معنی حال است؛ یعنی همین زمان که ثروت، مال و املاک یتیم را به نام خودش می‌کند، دارد در شکمش آتش می‌ریزد. اکنون، نه اینکه در قیامت دهانش را باز می‌کنند و از آتش پر می‌سازند. در قیامت از شکمش برای ابد آتش بیرون می‌زند. آن کسی که دارد زنا می‌کند، همین اکنون خود زنا آتش است. ربا و ظلم همین اکنون آتش است، ولی چون پردۀ دنیا روی چشم ما کشیده شده، کسی آتش را نمی‌بیند و حس نمی‌کند؛ اما اولیای خدا می‌دیدند. آتش را همین الان می‌دیدند.

 

حکایتی از امام جماعت اهل دل

در تهران حدود شاید 45 سال پیش مسجدی مرا دعوت کردند. آن وقت طلبۀ قم بودم، ولی تعطیلات محرم و صفر بود. جلسه صبح بود. اولین باری بود که آنجا مرا دعوت می‌کردند. روی منبر نشسته بودم، داشتم صحبت می‌کردم که جلوی در خروجی مسجد، چشمم به پیش‌نماز مسجد افتاد؛ چون وقتی وارد مسجد شدم، ایشان در حال اذکار بعد از نماز صبح بود. روی جانماز نشسته بود و من او را نمی‌دیدم. از این طرف آمدم و به منبر رفتم. ایشان هم از آن طرف رفت، جلوی در نشست. از بالای منبر که نگاهش کردم، به خودم گفتم این شخص انسان ویژه‌ای است. معمولی نیست. اصلاً قیافه، نگاه و اطوارش نشان نمی‌دهد که معمولی باشد. وقتی منبرم تمام شد و پایین آمدم، رفتم کنارش نشستم. به او گفتم: آقاجان! شما چه کسی هستید؟ گفت: من هم یکی از بندگان خدا هستم. گفتم: سن شما چقدر است؟ گفت: 90 سال. گفتم: از این عمر 90 ساله چیزهایی که به درد من بخورد می‌گویید تا من یاد بگیرم و چنانچه نیاز باشد، برای مردم روی منبرها بگویم؟ 

دین به ما می‌گوید که همیشه شاگرد و به دنبال یاد گرفتن باش! به امیر تیمور گورکانی که از قاتلان رده اول جهان است، گفتند: چه شد امیر تیمور شدی؟ گفت: از یک مورچه درس گرفتم. چه عیبی دارد انسان از موجودات درس بگیرد؟ امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: « مَا أَكْثَرَ الْعِبَرَ وَ أَقَلَّ الِاعْتِبَارَ»[6] در جهان درس به اندازۀ کل جهان هست، ولی درس‌گیرنده خیلی کم است. اسلام می‌گوید هیچ چیز را عادی نبینید و از کنار هیچ چیز عادی رد نشوید؛ چون همه چیز قابل درس گرفتن است. 

جوانی گفت با پیری دل آگاه*** که خم گشتی چه می‌جویی در این راه

این درس است. وقتی انسان پیر می‌شود، ستون فقراتش کج می‌شود، خمیدگی پیش می‌آید:

جوابش گفت پیر خوش تکلم*** که ایام جوانی کرده‌ام گم

پیدا می‌شود؟ یعنی ما تا این سنی که آمدیم، می‌توانیم برگردیم؟ نه. می‌شود به پروردگار بگوییم ما را به سن 20 سالگی برگردان؟! خدا بنا ندارد هر دعایی را جواب بدهد. ممکن است من بنشینم گریه کنم، بگویم: خدایا! صدای حضرت داود(ع) و گنج قارون را به من بده! می‌شود؟ خیلی از دعاها به‌جا نیست تا جواب بدهند. ببینید سعدی با یک خط شعر چقدر پند زیبایی درست کرده است. سعدی زمان خودش برگ را می‌دیده، امروزه در کتاب‌های طبیعی راجع به برگ غوغای علمی کرده‌اند:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار*** هر ورقش دفتری است، معرفت کردگار

رنگش، اتصالش به شاخه، آبگیری‌اش از ریشه، غذاگیری‌اش از ریشه، کربن گیری‌اش از هوا، پخش اکسیژنش در هوا، تازه ما می‌فهمیم برگ، یک جهان، یک کتاب و یک علم است؛ اما سعدی 700 سال پیش، باز هم گلی به جمالش که از یک برگ درس درست کرده است. 

برگ درختان سبز در نظر هوشیار*** هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

گفتم: چیزی برایم می‌گویید؟ چقدر خوب است انسان تا دم مردن به دنبال یاد گرفتن و چیز فهمیدن باشد، دچار کبر نباشد که با محبت بروید به دنبالش، بگویید: از این ده شب، یک شب بیا! یک شب، اگر حرف‌ها را نپسندیدی، دیگر نیا و برگرد. به شما بگوید: برو! من تاکنون 100 پیراهن پاره کرده‌ام. حال بیایم از این آخوندها، چه چیزی می‌خواهند بگویند. 100 پیراهن که هیچ، قیچی آقامشهدی خیاط هم دوهزار پیراهن پاره کرده است. مگر پیراهن پاره کردن به انسان ارزش می‌دهد؟ فهمیدن است که ارزش می‌دهد. ما در این تقریباً 100 ساله، مرجعی به عظمت آیت‌الله‌العظمی بروجردی(ره) در زمان خودش نداشتیم. ایشان در اصفهان هم‌درسی به نام سیدجمال‌الدین گلپایگانی(ره) داشت. آقای بروجردی در ایران مرجع شد و آقاسیدجمال در نجف به مرجعیت رسید. آقای بروجردی می‌دانست آقاسیدجمال چه کسی است و چقدر خوب است. انسان باید بداند که یک لقمه نان چیست؟ بداند یک دانه تره، یک تربچه، یک ریحان، نیم سیر گوشت گوسفندی که سر سفره است، بداند یک لیوان شیر چیست؟ بداند، فقط شکم پر نکند. حیف است، بدان و بخور! ببین و بخور: ((فَلْيَنْظُرِ اَلْإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ))[7] در خوراک‌تان دقت عقلی کنید که برای تولید یک دانه گندم، چند میلیارد چرخ در این عالم چرخیده است. باز هم سعدی می‌گوید:

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند*** تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار*** شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

 

ارزش فهم و عقل

بفهمد. از ائمه(علیهم السلام) پرسیدند: بالاترین عمل در این عالم چیست؟ فرمودند: فهمیدن. در قرآن ببینید! مردم را در قیامت بی‌حساب که به جهنم می‌برند. جهنم رفتن‌شان کار خودشان است. مثل آیۀ یتیم که شنیدید. کارگردان‌های جهنم به آن‌ها می‌گویند: مگر کسی نیامد به شما بفهماند: ((أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ قالُوا بَلى قَدْ جاءَنا نَذِيرٌ))[8] آمدند که به ما بفهمانند؛ انبیا، ائمه(علیهم السلام)، کتاب‌ها، عالمان ربانی، آمدند. به آن‌ها می‌گویند: اگر این منابع فهماندن آمدند، پس چرا شما در جهنم هستید؟ جواب می‌دهند: ((لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ)) اگر به این‌ها که آمدند، گوش داده بودیم. ما در گوش‌مان را گرفتیم. ما گوش را از آن‌ها برداشتیم، به دهان شیاطین دادیم. ما گوش را از آن‌ها برداشتیم، به دهان پلید ماهواره‌ها دادیم. بله، نذیر آمد؛ اما ما گوش ندادیم: ((لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ)) اگر فکر کرده بودیم، جاهل و نفهم نمانده بودیم: ((ما كُنّا فِي أَصْحابِ اَلسَّعِيرِ))[9] اکنون جهنمی نبودیم. جهنمی بودن عارضی است و بهشت ذاتی و حقیقی. جهنم که عارضی است، انسان (علی القاعده) نباید برود؛ اما خودش می‌رود. ما را برای بهشت آفریده‌اند، نه برای جهنم. بفهمند. اگر همیشه بپرسید، خیلی عالی است.

گفتم: از این 90 سال عمرتان، چیزی برایم می‌گویید؟ گفت: یکی را امروز می‌گویم. دیگر جمعیت رفته بود، هیچ کس داخل مسجد نبود. من بودم و ایشان. گفت: من اهل روستاهای دور اصفهانم. 7-8 ساله که شدم، پدرم تعدادی گوسفند به من می‌داد، به صحرا می‌بردم، می‌چراندم، برمی‌گشتم. دهۀ عاشورا و ماه رمضان (اینکه دارم می‌گویم، برای 130 سال پیش می‌شود.) آخوندهایی از بیرون (اصفهان) می‌آمدند، برای ما منبر می‌رفتند. عاشوراها و ماه رمضان‌ها خیلی خوب بود. آن آقا به من می‌گفت: منبری‌ها خیلی خوب و پاک بودند و خیلی خوب حرف می‌زدند. گفت: من تا 12 سالگی با این منبرها تربیت شدم. خانی در منطقۀ ما بود، به احدی رحم نمی‌کرد. حتی یک روستایی که چند مرغ داشت و با تخم‌مرغ‌ها زندگی خود را می‌گذراند. با زن و بچه‌اش می‌رفت چند مرغش را می‌گرفت، می‌برد. یا پنج، شش گوسفند گله‌دار را می‌گرفت، می‌برد. دو گاو کسی که شش، هفت گاو داشت، می‌گرفت، می‌برد. با ژاندارم‌ها هم‌دست بود، هر کس شکایت می‌کرد، شکایتش به جایی نمی‌رسید. 

روزی به پدرم گفتم: اجازه می‌دهید من بعد از نماز صبح تا قبرستانی که نزدیک ده است، بروم، فاتحه بخوانم، بعد بیایم (گوسفندان را ببرم)؟ قبول کرد. هرروز صبح تک و تنها به قبرستان می‌رفتم. رفتن به قبرستان به انسان فهم می‌دهد؟ بله، مردگان عبرت هستند. آن‌ها تا دیروز در شهر خانه، زندگی، مغازه، حساب بانکی، عروس و داماد داشتند. چند ملک و باغ خریدند، اکنون زیر خاک رفته‌اند. بله، درس است. 

آیت‌الله‌العظمی بروجردی(ره) که به اوج مرجعیت رسید؛ چون من به زندگی ایشان خیلی واردم و خانواده‌اش خیلی چیزها برایم تعریف کرده‌اند، در اوج مرجعیت، سالی یک بار به نجف نامه می‌نوشت، همین یک خط: حضرت آیت‌الله سیدجمال‌الدین گلپایگانی! من حسین بروجردی را موعظه کنید! این کاره هستم یا نه؟ نکند پردۀ کبر بین من و حق، حقایق، عبادت و حلال خدا جدایی بیندازد. ایشان هم جواب می‌داد: حضرت آیت‌الله بروجردی! من و شما، هردو، چیزی نمانده زیر خاک برویم، پس مواظب باش مرجعیت و ریاست به تو ضرر نزند. بفهمم؛ اگر خوب بفهمم، معدن محبت و عشق‌ورزی می‌شوم.

گفت: روزی پدرم گفت: پسرم! آن خان مُرد، دیروز بردند در همین قبرستان دفنش کردند (اینجا چشم این بزرگوار پر از اشک شد، دست روی پیشانی گذاشت و گفت)، من صبح زود بعد از نماز به قبرستان رفتم. دیدم از آن قبری که برای خان بود، تا جایی که چشمم کار می‌کند، آتش به طرف آسمان می‌رود. چشم و گوش باز و حواس جمع این است. گفت: چنان ترسیدم که به سرعت به خانه برگشتم و به پدرم گفتم: اجازه می‌دهی به دنبال علم و فهم بروم؟ گفت: پسرم! من حرفی ندارم، ولی پولی ندارم به تو بدهم. وضع مرا می‌بینی. گفتم: من خرجی نمی‌خواهم. مادرم چند نان داد، داخل سفره، روی دوشم انداختم، از دهات‌ها و بیابان‌های اصفهان پیاده تا حرم ابی‌عبدالله(ع) رفتم. گفتم: حسین جان! من آمده‌ام چیزی بفهمم. 65 سال کار من در کربلا حرم بود، گریه و درس خواندن تا ما را از عراق به ایران برگرداندند. این یک داستان باشد تا روزهای دیگر که از منبر پایین آمدی، باز برایت می‌گویم. دهان و نفس خیلی پاکی داشت، با چشم باز و حال خیلی خوب.

 

محبت خداوند با منافقان توبه‌کننده

کجا بودیم؟ قرآن مجید می‌فرماید بدترین عذاب قیامت برای منافقین است. اینجا و در این نقطه بودیم: ((إِنَّ اَلْمُنافِقِينَ فِي اَلدَّرْكِ اَلْأَسْفَلِ مِنَ اَلنّارِ))[10] جای منافقین در پست‌ترین جای جهنم است. این آیه را می‌گوید. بعد می‌گوید: حبیب من! اگر منافقی توبه کرد، سر و سامان گرفت، جزء شما می‌شود. چقدر محبت و رحمت! برادران و خواهرانم! جوان‌ها! دخترخانم‌ها! به‌جا معدن عاطفه و محبت شوید. جوانان! خیلی به پدر و مادرتان محبت کنید. آن‌ها تشنۀ محبت هستند. عمری از آن‌ها گذشته است. پدر و مادرشان که مرده‌اند. کسی نیست به آن‌ها بگوید: قربانت بروم، عزیز دلم، برایت بمیرم. نیستند، زیر خاک هستند. فرزند! تو به جای پدر و مادر آن‌ها به پدر و مادرت ((قُلْ لَهُما قَوْلاً كَرِيماً))[11] بگو: مادر! قربانت بروم، چقدر برای ما زحمت کشیدی آن نه ماهی که من در رحم تو بودم، چه کشیدی! آن دو سالی که لباس‌های مرا دو ساعت به دو ساعت عوض می‌کردی، کلی دست‌شویی و کثافت می‌دیدی؛ اما مرا رها نکردی. تا دیدی بین پایم قرمز است، سریع رفتی گلیسیرین، وازلین، نمی‌دانم، گرد خریدی، آوردی، گفتی بچه‌ام زبان ندارد بگوید که مامان! دو طرف رانم می‌سوزد. اکنون با او چگونه رفتار می‌کنی؟ او به محبت نیاز دارد. وقتی مشتری به در مغازه می‌آید، به خدا(قسم) به محبت می‌آید دارد. محبت شما به او به این است که با انصاف به او جنس بفروشید.

 

حکایت انصاف فرش‌فروش

رفیقی داشتم، اغلب پای منبرم می‌آمد. قدری لات‌منش بود. روزی به من گفت: از پدرم جریانی بگویم، شاید به دردت بخورد. گفتم: بگو! گفت: روزی در بازار تهران، از چهارسو کوچک تا آخر بازار عباس آباد که همه فرش فروش بودند، حالا نمی‌دانم، خیلی وقت است به بازار نرفته‌ام. دیگر داریم به آن طرف می‌رویم. کجا برویم؟ عمرمان دارد تمام می‌شود. این چراغ دارد خاموش می‌شود. 

سپید گشتن مو ترجمان این سخن است*** که سر برآر ز خواب گران، سپیده دمید

گفت: همسر و دو دختر یکی از روستایی‌ها فرشی بافته بودند. روی دوش گرفته بود. گفت: نمی‌دانم از چه روستایی بود. به بازار آمده بود این فرش را بفروشد. به در مغازۀ پدرم رسید، گفت: حاج آقا! فرش می‌خری؟ گفت: پهنش کن! فرش را پهن کرد. گفت: چند؟ گفت: خودت وکیل من! من قیمت بازار را نمی‌دانم. خودت وکیل من! پدرم فرش را زیر و رو کرد. قضیه برای 50 سال پیش است. فرش سه‌درچهار. پدرم با محبت گفت: هزار تومان. پول زیادی بود. گفت: خدا به تو برکت بدهد. من گرفتارم، زن و بچه‌ام منتظرند. پول را بده، فرش برای تو. گفت: پدرم فرش را برداشت، آن روستایی هم رفت. 

آن زمان‌ها تلفنی نبود، گوشی همراهی نبود. این همراه‌های قاتل را می‌گویم که قاتل دین، عقل، فکر و محبت است، نبود. گفت: پدرم به نماز جماعت رفت و برگشت. به من گفت: من شکم برداشته است. این فرش را یک بار دیگر پهن کن! گفت: پهن کردم. بافت، گل و رنگ، پشت و رویش را دید، گفت: من در قیمت این فرش 200 تومان اشتباه کردم. این فرش 1200 تومان می‌ارزد. چهارپایه را بیاور. می‌گفت: پدرم چهارپایه را از در مغازه آورد جلوی بازار نشست. نزدیک 16 روز از هشت صبح که به بازار می‌آمد، روی این چهارپایه، به دیوار تکیه می‌داد، فقط ظهر برایش غذا می‌بردم، همانجا می‌خورد. نمازش هم کنار مغازه می‌خواند. بعد از 17 روز که نشسته بود و رفت و آمدکنندگان بازار را نگاه می‌کرد، آن روستایی را دید. بلند شد، گفت: برادر! آن فرشی که به من فروختی، راضی بودی؟ گفت: خیلی. گفت: اما خدا راضی نیست. رضایت تنها تو شرط نیست؛ چون که من 200 تومان در قیمت‌گذاری اشتباه کردم. بیا در مغازه به تو بدهم. این محبت، لطف و مهربانی نیست؟

 

در محبت امام حسین(ع)

روایتی هم بگویم، حرف امشب تمام. مطالب زیادی یادداشت کرده بودم که نشد بگویم؛ اما این روایت را بگویم. عجب روایتی است! قبل از اینکه این روایت را بگویم، تنها کسی که تمام جهان، از زمان حضرت آدم(ع) تاکنون برایش گریه کرده‌اند، ابی‌عبدالله(ع) است. امام زین العابدین(ع) روی منبر مسجد شام فرمود: کسی را کشتید که آسمان‌ها، زمین، دریا، صحرا، ماهیان، پرندگان، درختان و سنگ‌ها برایش گریه کردند. حسین یکی‌یک‌دانه است. این را هم خدا خواسته است. امام حسین(ع) با آن عظمت روحی و معنوی، از خانه بیرون آمد، در کوچه داشت به دنبال کاری می‌رفت، دید چند بچۀ کوچک روی خاک نشسته‌اند، سفرۀ کهنه‌ای انداخته، نان خشک می‌خورند. یکی از آن بچه‌ها به حضرت گفت: با ما هم‌غذا می‌شوی! ابی‌عبدالله(ع) فرمودند: بله عزیزانم! چرا نمی‌شوم. آمد، روی خاک نشست. نه اینکه سر بچه‌ها را گرم کند، دو لقمه نان گوشه‌ای بگذارد. 

نشست با آن‌ها نان خالی خورد. بعد که تمام شد، فرمود: عزیزانم! دیدید من به حرف شما گوش دادم؟ گفتند: بله. فرمود: حال شما به حرف من گوش می‌دهید؟ گفتند: بله. فرمود: همگی بلند شوید به خانۀ ما برویم. خیلی زیباست امام حسین(ع) کسی را دعوت کند.

بچه‌ها راه افتادند. امام به اهل خانه فرمود: هرچه غذا و لباس دارید، بیاورید. آوردند. لباس‌های آن‌ها را نو کرد. داخل خانه برای همین روزها وسیله داشتند. بعد هم به آن‌ها غذا داد، سپس بلند شدند، خداحافظی کردند. حضرت فرمودند: شگفتا! این بچه‌ها از من سخی‌تر بودند؛ چون هرچه داشتند، به من دادند. آنان فقط نان خشک داشتند؛ اما من هرچه داشتم، به آن‌ها ندادم.

 

عیادت ابی‌عبدالله(ع) از مخالف خود

روایت دیگر: شنید «اسامة بن زید» که مخالفش بود، مریض است. چه عیبی دارد؟ اگر شنیدید کسی که با شما قهر است، مریض شده، برای خدا به دیدنش بروید. این قدم‌ها عبادت است. امام حسین(ع) به دیدن مخالفش رفت. تا در اتاق را باز کرد، ابی‌عبدالله(ع) را دید، گریه کرد. امام هنوز ننشسته بود، فرمود: اسامه! چرا گریه می‌کنی؟ گفت: من می‌دانم این بیماری من بیماری مرگم است. شش هزار درهم بدهکارم؛ اما ندارم بدهم. ناراحتم با این بدهی چه کنم. فرمود: من نمی‌نشینم. اکنون می‌روم تمام بدهی‌ات را می‌دهم که خیالت راحت باشد.

اگر کورم خدا را می‌شناسم*** علی مرتضی را می‌شناسم

دلم دیوانۀ عشق حسین است*** شهید کربلا را می‌شناسم

ز بس بر سفرۀ فیضش نشستم*** غم و درد و بلا را می‌شناسم

گدایش را به شاهی می‌رساند*** من این مشکل‌گشا را می‌شناسم

پریشان گرچه در شهری غریبم*** هزاران آشنا را می‌شناسم

 

روضۀ سر بریده در مجلس یزید

در خرابه هر ده نفر به ده نفر را با طناب به هم بستند. اول صبح همه را به طرف مجلس یزید بردند. بچه‌ها پابه‌پای خانم‌ها نمی‌توانستند راه بروند. آن‌ها را با تازیانه می‌زدند. خانم‌ها می‌خواستند رعایت حال بچه‌ها را بکنند، آن‌ها را هم می‌زدند. به بارگاه یزید رسیدند. همه را سرپا نگهداشتند. 

حضرت سکینه(س) دختر سیزده سالۀ ابی‌عبدالله(ع) که دنیای محبت و عاطفه بود، ناگاه دید یزید چوب خیزرانش را برداشت، به لب و دندان ابی‌عبدالله(ع) حمله کرد. مچ دستش را از طناب بیرون کشید، دوید، کنار تخت یزید آمد: یزید! بابایم را نزن. یزید! دست نگهدار تا من دیشب خوابی را که دیدم، برایت بگویم. یزید! دیشب برای بابایم خیلی گریه کردم. در خرابه روانداز و زیرانداز نداریم. سرم را روی خاک گذاشتم، خوابیدم، خواب دیدم در بیابان گم شده‌ام، راه را پیدا نمی‌کنم. ترسیدم. ناگهان دیدم چند نفر باوقار به طرفی می‌روند. از یکی پرسیدم: این‌ها چه کسانی هستند؟ گفت: ابراهیم، نوح، موسی و عیسی(علیهم السلام) هستند. آن کسی که زیر بغلش را گرفته‌اند، قدم‌به‌قدم می‌نشیند و بلند می‌شود، جدّت پیغمبر(ص) است. پرسیدم: کجا می‌رود؟ گفتند: به دیدن سر بریدۀ پدرت می‌رود. دویدم خدمت پیغمبر(ص) بروم، دیدم از پشت سرم صدای خانمی می‌آید: «الیّ الیّ» عزیزم! بیا پیش من! برگشتم، دیدم خانمی بغل باز کرده است. خودم را در بغلش انداختم، فرمود: سکینه جان! من مادرت زهرا(س) هستم. می‌روم گیسوانم را به خون گلوی پدرت [آغشته کنم].

 


[1]. بقره: 74. 
[2]. زمر: 7.
[3]. بقره: 165.
[4]. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار(علیهم السلام)، ج ‏58، ص 129. 
[5]. نساء: 10. 
[6]. نهج البلاغه: حکمت 289.
[7]. عبس: 24. 
[8]. ملک: 8-9. 
[9]. همان: 10. 
[10]. نساء: 145. 
[11]. اسراء: 23. 

برچسب ها :