جلسه دهم سه شنبه (19-6-1398)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- قلب، جایگاه نوری اهلبیت(علیهمالسلام)
- نشانههایی برای قلب پیوندخورده با نور
- الف) فریب نخوردن
- ب) دغدغۀ سنگین به قیامت
- ج) آمادگی برای برداشتن توشۀ آخرت
- نصیب کامل شیعه از آثار اهلبیت(علیهمالسلام)
- اعطای هفت خصلت به عاشقان امیرالمؤمنین(ع)
- حکایتی شنیدنی از آثار اهلبیت(علیهمالسلام)
- کلام آخر؛ بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
قلب، جایگاه نوری اهلبیت(علیهمالسلام)
خیلی علاقه داشتم که فرصتی برای من باشد تا روایت امام ششم، «شیعتنا منا خلقوا من فاضل طینتنا و عجنوا بماء ولایتنا» را در عرصهٔ صفات شیعه برایتان بیان کنم؛ اما فرصت نشد. روایتی از رسول خدا(ص) میخوانم که هم ما نقل کردهایم و هم غیر از ما نقل کردهاند. روایت میگوید که جایگاه این نور، یعنی «جعلکم الله خلقکم الله انوارا» در این دنیا کجاست؟ جایگاهشان پیش از آفرینش و وقتی هیچچیزی نبود، عندالله بوده است؛ حالا جایگاهشان در این دنیا کجاست؟ آیات بدون توضیح و روایات با توضیح دادن آن آیات بیان میکنند که جایگاه نوری اهلبیت(علیهمالسلام)، یعنی رسول خدا(ص) و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) در قلب است. کدام قلب؟
رسول خدا(ص) نشانه میدهند: «النور اذا دخل القلب انفسح و انشرح». «النور» الف و لام دارد و کسی نمیتواند به این توضیح ایراد بگیرد. اگر الف و لام نداشت، میگفتیم نورِ ایمان، معرفت و علم است؛ اما الف و لام دارد، یعنی نور خاص و نور معیّنی است. «اذا دخل القلب» وقتی این نور وقتی وارد جای خودش، یعنی قلب میشود، «انفسح و انشرح» این قلب میدان وسیعی پیدا میکند، گشایش و گستردگی برایش میآید. لذا حوصلهٔ صاحب این قلب از حقایق، معنویات، مسائل ملکوتی و الهی در هیچ شرایطی سر نمیرود و تنگدل نمیشود.
نشانههایی برای قلب پیوندخورده با نور
«قیل یا رسول الله هل لذلک علامت» آیا برای چنین قلبی نشانهای هم هست که ما بفهمیم این نور در قلب قرار گرفته و جای خودش آمده است؟ حضرت فرمودند که بله نشانههایی دارد:
الف) فریب نخوردن
«التجافی عن دار الغرور» چنین قلبی از هرچه که انسان را فریب میدهد، کنار میماند و نه فریب مال، نه فریب مقام، نه فریب علم، نه فریب قدرت را میخورد. «التجافی عن دار الغرور» یعنی کنار میماند از هر آنچه فریبنده است؛ چون وقتی آدم فریب بخورد، نور را رها میکند.
ب) دغدغۀ سنگین به قیامت
«و الانابة الی دار الخلود» چنین قلبی رویکرد سنگینی به قیامت دارد، یعنی دائم دغدغهٔ قیامت را دارد و به فکر قیامت است که نکند این کار، این رفیق، این نفس، این مال یا این کسب، مرا از قیامت محروم و بینصیب کند!
ج) آمادگی برای برداشتن توشۀ آخرت
نشانهٔ دیگرش، «و التعهد الی یوم النشور» است؛ تا وقتی صاحب این قلب در دنیاست، آمادگی برداشتن توشه برای آخرتش را دارد. خدا میفرماید: «یٰا أَیهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مٰا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ إِنَّ اَللّٰهَ خَبِیرٌ بِمٰا تَعْمَلُونَ»(سورهٔ حشر، آیهٔ 18)، مردم مؤمن، تقوای الهی را رعایت کنید و خودتان را کنار خدا از آلودگیها حفظ کنید. واجب است هر کس اندیشه کند که برای فردای قیامتش چهچیزی آماده کرده است! دوباره تکرار میکند: «وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ» کنار خدا تقوا را رعایت کنید. وقتی ائمهٔ ما تقوا را معنی میکنند، میفرمایند: تقوا مُرکب از سه حقیقت است: انجام واجبات با معرفت، با همت و با شوق؛ ترک مُحرّمات بدون لغزیدن و تحت فشار قرار گرفتن که بگوید نشد و نتوانستم! نشد و نتوانستم در کار نیاورد؛ آراسته شدن به اخلاق حمیده. حسود، حریص، بخیل، متکبر، تلخ و بیمهر نبودن، این تقواست. این اخلاق عملی و درونی، تقوای اعتقادی و عملی و اخلاقی است.
-خداوند، آگاه به کار و حرکات بندگان
«إِنَّ اَللّٰهَ خَبِیرٌ بِمٰا تَعْمَلُونَ»، یقیناً خدا به کار و حرکات شما آگاه است. حتی نگاهی که میکنید، هیچکس نمیتواند معنی این نگاه را درک بکند؛ چون چشم شما را میبیند و نمیدانند این نگاه پاک یا آلوده است، خیانت است یا نگاه درستی است؟! «يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ»(سورهٔ غافر، آیهٔ 19)، اما منِ خدا میدانم و برای من معلوم و روشن است. به پیغمبر(ص) گفتند: فلانی آدم خوبی است و خیلی در عمل شدید است؛ اما(این اما را بگویم، چون در جامعهٔ ما خیلی فراوان است) یا رسولالله، با اینکه به نماز جماعت و جنگ میآید، با اینکه به نماز و روزه عمل میکند، ولی چشمچران است. پیغمبر(ص) فرمودند: چرا به من میگویید آدم خوبی است؟ یعنی اینقدر لطیف باید در همهٔ اعضا و جوارح، در همهٔ اعمال و همهٔ حرکات و سَکَنات تقوا داشت. این آثار آن نور است که وقتی وارد قلب میشود، «انفسح و انشرح». به عبارت دیگر، چنین قلبی با این گستردگی، خودش را گدای هیچ گناهی نمیداند و غنی، مستغنی و بینیاز است. خودش را گدای ربا، رشوه، دزدی، بیحجابی و گدای گناهان دیگر نمیداند و بینیاز است. با این نور سیر است و به گناه میل ندارد.
-قلب مؤمن، حرم و عرش الهی
این یک روایت که جایگاه نور اهلبیت(علیهمالسلام) بعد از اینکه آفرینش ساخته شد، قلب قرار داده شد. امام صادق(ع) میفرمایند: «قلب المؤمن حرم الله»، امام صادق(ع) میفرمایند: «القلب عرش الرحمن»، کدام قلب؟ عرشیان اهلبیت(علیهمالسلام) هستند: «قلب المؤمن عرش الله». «قلب المؤمن حرم الله» قلب مؤمن حرم خداست، اهلبیت(علیهمالسلام) در چنین حرمی مقیم و ساکن هستند و با صاحب این قلب هم کار میکنند. این برای جایگاه اهلبیت(علیهمالسلام) در دنیاست بعد از اینکه پروردگار آنها را وارد این جهان کرد.
نصیب کامل شیعه از آثار اهلبیت(علیهمالسلام)
لطیفهٔ دیگری هم اینجا هست که امام صادق(ع) میفرمایند: «شیعتنا منا خلقوا من فاضل طینتنا و عجنوا بماء ولایتنا» شیعه از اهلبیت(علیهمالسلام) آثار کامل، نه جزئی میگیرد. الآن توضیح این برای من فرصت نیست. شیعه از اهلبیت(علیهمالسلام) آثار کامل نصیبشان میشود و وقتی آثار کامل نصیبشان شد، درخت پربار میشوند. اینجا پیغمبر(ص) میفرمایند: هر خیری را از شیعه امید داشته باش. ابداً دستش را نمیبندد و بگوید من این کار را نمیکنم. هر خیری را از او امید داشته باش و از هر ضرری از شیعه در امان باش.
این حال ائمه بود؛ هر خیری از آنها صادر میشد و نه نمیگفتند، هیچ شری هم از آنها صادر نمیشد، چون در وجودشان شرّی جا نداشت که برود، ساکن بشود و بعد هم پخش بشود. شیعه در خیر آدمهای خیلی نرمی هستند! من برای یکی به منبر میرفتم؛ من 22 ساله بودم و زود منبری شدم. منبرم تهران هم بود و آنوقت طلبه قم بودم. او پنجاه سال از من بزرگتر بود و چهرهٔ مذهبیای بود. در طول سال به مناسبتها برای اهلبیت(علیهمالسلام) جلسه داشت و خرج حسابی میکرد؛ یعنی بیدریغ بود. چگونه بیدریغ بود؟ میگفت: امروز عاشوراست، بپزید؛ فقط بعداً به من بگویید چقدر پول بدهم. بهترین روغن، بهترین گوشت و بهترین برنج باشد. در مقابل کسی هم حرف نزنید و اگر گفت دوتا یا سهتا غذا بده، به او بدهید؛ اگر کم آوردید، از جای دیگری قرض بکنید. گاهی من در غیر از جلسه پیش او میرفتم، برای من حرف بزند که با حرفهایش سرمایههای معنوی به خودم اضافه کنم.
او میگفت(آنوقت که برای من تعریف کرد، جریانش به سی سال قبل میرسید): مرکز خیری در کربلا به نام ابیعبدالله(ع) درست کردیم تا هر زائری از ایران میرود و جایی ندارد، به آنجا بیاید. بنا هم گذاشتیم که هیچچیزی از هیچکس برای کرایه و ماندن ده شب، هفت شب و شش شب نگیریم. پول کم آوردیم! نهایتاً بیستهزار تومان بیشتر نیاز نداشتیم که اینجا را تمام بکنیم. بیستهزار تومان هشتاد هفتاد سال پیش! بچههای تهران هم در کربلا بودند و میدیدم؛ آنها هم در حد بیستهزار تومان نبودند. یکدفعه یادم افتاد که یکی از رفقای قدیمِ جلسهایِ گریهکن به کربلا آمده و مقیم شده است. او تمام سنگهای دور حرم ابیعبدالله(ع) را از بهترین سنگ سبز ایران آورد و نصب کردند، کل حرم را هم فرش کرد. ویلچری شده بود، یک روز که پادشاه عراق به حرم میآید و سنگها و فرشها را میبیند، میگوید چه کسی این کار را کرده است؟ میگویند: این آقا که روی ویلچر است. میگوید: ویلچرش را جلو بیاورید! ویلچر را میآورند، به او میگوید: ایرانی هستی؟ «ایرانی» ضربالمثل عشق به اهلبیت، گریهٔ برای اهلبیت و خرج کردن برای اهلبیت(علیهمالسلام) است. بارکالله! کراراً به خود من مراجعه کردهاند و گفتهاند مراسم ده روز اینجا چقدر خرج دارد؟ گفتهام: تأمین شده است. گفتهاند: خرج آن سنگین هم هست، چند نفر تأمین میکنند؟ گفتهام: یک نفر که او هم به ما میگوید راضی نیستم اگر کمبودی داشتید، از کسی بگیرید؛ فقط به خودم بگویید! ایرانی ضربالمثل است. پادشاه عراق به او میگوید: چه میخواهی؟ میگوید: این ستونهای قدیمی را میبینید که گنبد روی آن است، چقدر پهن است؛ بگویید کف یکی از این ستونها را خالی کنند و قبری به من بدهند که در چهار قدمی قبر ابیعبدالله(ع) دفن بشوم. پادشاه دستور میدهد تا فردا این قبر را آماده کنید و به او بدهید. الآن همانجا هم دفن است و من هر وقت به حرم میروم، به یادش میافتم.
ایشان به من گفت: برای بیستهزار تومان به حرم رفتم و او هم روی ویلچر بود، گفتم داستان از این قرار است. بانک ملی در عراق شعبه داشت، دسته چک را از جیبش درآورد و گفت بنویس. ایشان به من میگفت: من عمداً این کار را نکردم؛ قلمم از دستم در رفت و به جای بیستهزار تومان روی چک، دویستهزار تومان نوشتم. چک را روی ویلچر گذاشتم، قلمش را درآورد، مچش را گرفتم و گفتم: امضا نکن! گفت: مگر پول نمیخواهی؟ گفتم: من اشتباه نوشتهام، عینکت را بگذار و ببین من چقدر نوشتهام، بعد امضا کن. نگاهی به ضریح کرد و گفت: من برای حسین(ع) عینک بگذارم؟! هرچه نوشتهای، بده تا امضا کنم.
اعطای هفت خصلت به عاشقان امیرالمؤمنین(ع)
کار این نور گسترده کردن قلب است. وقتی میگویند دل آدم گشاد است، یعنی بخیل نیست و فدایی است؛ یعنی به هر قیمتی که شده، ابیعبدالله(ع) را میخواهد. به هر قیمتی میخواهد و نمیتواند که نخواهد! چون امام صادق(ع) میفرمایند: ولایت ما با گِل شما آمیخته است، نمیتواند که نخواهد! این نور آثاری تولید میکند که خیلی است و من فقط یک روایت در این زمینه برایتان میخوانم.
روایت را سلمان نقل میکند و در «امالی» صدوق، صفحهٔ 147 است. صدوق آدم کمی نیست و کتاب امالی او از منبرهایش است. هر منبری که در شهر قم و حضرت عبدالعظیم(قبر او هم آنجاست) برای شیعه رفته، قبلاً یادداشت کرده و بعد همه را جمع کرده، یک کتاب شده است. بزرگترین علمای ما به منبر میرفتند، گو اینکه روزگاری منبر خوب مستحب بود؛ اما بهنظر من امروز منبر خوب رفتن برای شیعه واجب شرعی است و اگر کسی شانه خالی بکند یا کار نکند، در قیامت مشکل خواهد داشت. برای اینکه صهیونیستها، مسیحیها، یهودیها و لائیکها میلیونها منبر دارند که از طریق ماهوارهها به گوش مردم میخوانند و شیعه برای مبارزهٔ با این منبرهای ابلیسی، همین منبر ابیعبدالله(ع) را دارد. کاربرد ما هم از تمام آنها بیشتر است؛ چون اگر این میلیونها ماهواره و سایت کاربرد داشتند، یقین بدانید امروز یک نفر از شما هم اینجا نبودید. بیچارهها! آنها آمدند حتی آخر کار، نه آن یک نفر، بلکه همه را با سُم اسب پایمال کردند که اثری نماند، شما چه کسی هستید؟ شما برادران و خواهران ایرانی، به کار آنها کمک ندهید؛ خانمها و دخترها، شما با بیحجابی به کار آنها کمک ندهید و قلب زهرا(س) را نسوزانید. شما جوانها، با گناه به کار آنها کمک ندهید و قلب علی(ع) را نسوزانید.
سلمان میگوید: «کنت ذات یوم جالسا عند رسول الله» من یک روز پیش پیغمبر(ص) نشسته بودم، «اذ اقبل علی ابن ابیطالب» یکمرتبه امیرالمؤمنین(ع) آمد. آنوقت امیرالمؤمنین(ع) 23-24 ساله بودند. زمان پیغمبر(ص) بود. روز شهادت پیغمبر اکرم(ص) که با زهر زن یهودیهای مریض شدند و از دنیا رفتند، امیرالمؤمنین(ع) سیساله بودند. این حرفها برای زمان جوانی امیرالمؤمنین(ع) است. «فقال له یا علی علی ابشرک» دلت میخواهد به تو مژدهای بدهم و خوشحالت کنم؟ «قال بلی یا رسول الله» بله یا رسولالله. «هذا حبیبی جبرئیل» علی جان، دوستم جبرئیل الآن پیش من است، «تخبرنی عن الله عز و جل» از جانب خدا برای من خبر آورده است: «اعطی محبک و شیعتک سبع خصال» به پیغمبر من بگو که من خودم هفت خصلت برای عاشقان علی قرار دادهام:
1. «الرفق عند الموت» در وقت مردن، مطلقاً به آنها سختگیری نمیشود.
2. «و الأُنس عند الوحشه» در برزخ نمیگذارم تنها بمانند و بترسند.
3. «و النور عند الظلمه» برزخ آنها غرق روشنایی است.
4. «و الامن عند الفزع» قیامت که همه در هول و ترس و اضطراب هستند، من در آنجا به آنها امنیت میدهم.
5. «و القسط عند المیزان» وقتی ترازوی اعمال را برپا میکنم، با آنها نرم و باعدالت برخورد میکنم.
6. «و الجواز علی الصراط» به آنها میگویم از صراط بهراحتی رد بشوید.
7. «و دخول الجنه قبل سائر الناس من الامم بثمانین عاما» شیعهٔ تو را هشتاد سال قبل از امتها به بهشت میبرم.
حکایتی شنیدنی از آثار اهلبیت(علیهمالسلام)
اهلبیت(علیهمالسلام) خیلی آثار دارند. حالا شما ممکن است بگویید اینها اینقدر محبوب خدا هستند، پس چرا کربلا برایشان بهوجود آمد؟! اگر کربلا بهوجود نیامده بود، شما این هوا ثواب و بهره و خیر را میخواستید از کجا بیاورید؟ همین صبح برایم نقل کردند؛ صاحبش را هم بگویم که یادی از او بشود. مرد بزرگ، آیتالله علامه سید کاظم قزوینی که جزء راندهشدههای از عراق بود. در شهر قم بود و کتابهای بسیار استواری نوشت که یکی از کتابهایش، «فاطمة الزهرا من المهد الی اللحد» است. ایشان گفت وقتی من را دفن کردید، خطی این کتاب را روی سینهام بگذارید. خیلی هم وصیت جالبی داشت و مصر شده بود که مرا حتماً در کربلا دفن کنید. راه بسته بود، در قم دفنش کردند و نوزده سال بعد که راه باز شد، قبرش را شکافتند تا استخوانهایش را جمع کنند، دیدند تمام بدن سالم است و کتاب «فاطمة زهرا» هم روی سینهاش سالم است، یک موی محاسنش هم از بین نرفته است. او را به کربلا بردند و در صحن ابیعبدالله(ع) مقبره دارد.
ایشان نقل میکرد: آقایی در کربلا بچهدار شد، دختر بود؛ دوباره و سهباره هم بچهدار شد و دختر بود. روزی به حرم آمد و گفت: یابنرسولالله، برای تو کاری ندارد و کلیددار هستی هستید، از پروردگار بخواه که پسری به من بدهد، من این پسر را در خدمت به تو قرار میدهم. خدا پسری به او داد که این پسر از نظر قیافه هم تقریباً کمنظیر بود؛ چهرهٔ باز، صَبیح و نورانی. وقتی این بچه دهساله شد، دست بچه را گرفت و آورد، به تعزیهخوانهای کربلا گفت: این بچه به درد عبدالله شدن در تعزیه میخورد. آنها هم چون پدر را میشناختند، گفتند باشد. لباس عبدالله(ع) به او پوشاندند و دو سه سالی نقش عبدالله(ع) را داشت. بعد دیگر سیزدهساله شد، گفت: لباس قاسم(ع) به او بپوشانید. گفتند باشد. هجدهساله شد، گفت: لباس اکبر(ع) به او بپوشانید. سیساله شد، گفت: لباس قمربنیهاشم(ع) به او بپوشانید. تعزیهخوانی این آقازاده خیلی هم مورد توجه شد! اینها آقازاده هستند، بقیه بندهزاده هستند.
پدر از دنیا رفت و او تا 34-35سالگی نقش قمربنیهاشم(ع) را داشت. حالا که مقداری بزرگتر و پختهتر شده بود، گفت: لباس ابیعبدالله(ع) را به من بپوشانید. چند سال نقش ابیعبدالله(ع) را داشت و دیگر به جایی رسید که نمیشد نقش حسینی را داشته باشد. سن او از 55 بالا رفته بود، گفت: من را محروم نکنید، من شمر میشوم. لباس شمر به او دادند. ایشان میفرمود نقش شمر را مثل شمر انجام میداد! یکبار تعزیهٔ روز عاشورا بود و ایشان هم نقش شمر را در کمال قدرت انجام میداد. وقتی به تعزیه آمد و روی سینهٔ حسین(ع) در تعزیه نشست، چنان مردم به هم ریختند که هجوم آوردند و از روی سینه بلندش کردند. اینقدر او را زدند که به حال مرگ افتاد، بعد هم زیر دست و پا رفت و مُرد. حالا در لباس شمر مرده است! تمام علمای کربلا آمدند؛ به نجف هم خبر دادند، علما و مراجع نجف هم چون او را میشناختند، همه آمدند و تحتالحنکها را انداختند. همهٔ مراجع، عالمان بزرگ شیعه و مدرّسین جلوی تشییع جنازه بودند و مردم هم سرزنان و سینهزنان تشییع کردند. حالا این شمر را کجا دفن کنیم؟ گفتند زیر گنبد ابیعبدالله(ع). یک قبر در آنجا کَندند و دفن کردند و تمام شد. حالا هم قبر او زیر گنبد است؛ اما دیگر الآن که سنگها برداشته شده، پیدا نیست.
یکی از بزرگان و چهرههای معتبر نجف میگوید: من یکبار در مکاشفه که چیزی بالاتر از خواب است، او را دیدم و گفتم: در برزخ در چه حال هستی؟ گفت: وقتی مرا دفن کردید، من را وارد برزخ کردند، نکیر و منکر آمدند و خیلی باادب ایستادند. گفتم خدایا چرا چیزی از من نمیپرسند! همینجوری باادب ایستاده بودند که چند دقیقهٔ بعد، ابیعبدالله و قمربنیهاشم(علیهماالسلام) دوتایی آمدند. چه نگاهی ابیعبدالله و قمربنیهاشم(علیهماالسلام) به من میکردند! امام حسین(ع) به من فرمودند: تعزیهای برای من بخوان. گفتم: آقا چه تعزیهای بخوانم؟! من عبدالله خواندهام، قاسم خواندهام، اکبر خواندهام، عباس خواندهام، خود شما را هم خواندهام؛ اما همهٔ شعرهایش را یادم رفته است. من چندسال است شمر میخوانم! امام فرمودند: شمر بخوان.
در برزخ با صدای شمر، در حالت نشسته شمر میخواندم: یا حسین سرت را از بدن جدا میکنم، کارم تمام نمیشود و به خیمههایت حمله میکنم. ابیعبدالله(ع) نشستند و زارزار گریه کردند، بعد گفتند: فلانی، بیشتر از اینکه تو گفتی، شمر به من گفت! گفتم: آقا شمر شدم؟! فرمودند: آن شمر برای بنیامیه بود و تو شمر ما هستی. تو برای ما هستی!
کلام آخر؛ بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
نمیدانم امروز برسم و بتوانم، هر سال وسط راه میمانم، نمیتوانم ادامه بدهم و بگویم! نه من و شما، هیچکس نمیداند امروز چه خبر شده است! گوشهای بیرون از خیمه، جوری به فضه اشاره کردند که کسی نبیند. فضه جلو آمد، آرام و آهسته در گوشش فرمودند: در خیمهٔ من برو و پیراهن کهنهام را بیاور، «و لا تطلع علیه زینب» مواظب باش خواهرم متوجه نشود.
فضه زن باعاطفهای بود و وقتی اسم پیراهن کهنه را شنید، گریهاش گرفت. آرام آمد که در خیمه بپیچد، زینب کبری(س) جلوی او را گرفت و گفت: چهچیزی به تو گفت؟ فضه گفت: خانم زبان ندارم بگویم. زینب کبری(س) دید حریفش نمیشود، به او گفت: فضه تو را به جان زهرا(س) به من بگو چه گفت! فضه گفت: به من گفته یک پیراهن کهنه بیاورم. زینب(س) چنان ناله زد که حالش بههم ریخت و به زمین افتاد. ابیعبدالله(ع) از صدای نالهٔ زینب(س) آمدند، نشستند و سر خواهر را به دامن گرفتند. آدمی که بیهوش میشود، چطوری باید به هوش بیاورند؟ باید آب به صورتش بپاشند؛ اما آب نبود! ابیعبدالله(ع) صورتشان را روبهروی صورت خواهر گرفتند و مثل ابر اشک ریختند. زینب(س) چشمش را باز کرد و گفت: حسین من، ای کاش من نبودم و این وضع را نمیدیدم! پیراهن کهنه برای چه میخواهی؟ مگر چه شده است! حسین من، میخواهی بروی؟! حضرت گفتند: خواهر، چارهای ندارم؛ تمام درها را بستهاند. ابیعبدالله(ع) رفتند.
از اینجا به بعد، یا سخنان امام ششم یا امام باقر یا امام عصر(علیهمالسلام) یا بچههایی است که در آن روز بودند. از جلوی امام فرار کردند و به دم شریعه رسید. «لما حمل یشرب» نیّت کرد مُشتی آب بخورد که توانش برگردد و بتواند جنگ بکند، «رماه الحصین بن نمیر بسهم فی خده» تیری رها کردند، بغل صورتش را گرفت و خون جاری شد. مشغول پاک کردن خون شد که لشکر صدا زدند: حسین به خیمههایت حمله کردند! آب نخورد و با صورت خونآلود به کنار خیمه آمد. زنها دخترها، بچهها، حتی بچههای کوچک به دورش حلقه زدند، «صِحنَ» همه با هم داد میزدند. صورت بابا را میدیدند، داد میزدند! مجوز میخواهید؟ «و لطمن وجوههن» و به صورت میزدند. «فقال» گفت عزیزانم آرام باشید! گریه جلو است و الآن وقت گریه نیست.
روی اسب است، «فنادی یا زینب، یا ام کلثوم، یا سکینه، یا رقیه، یا فاطمه علیکن منی السلام» من هم میروم. من هم میروم یعنی چه؟ یعنی آمادهٔ اسارت و کتک خوردن بشوید. زینب(س) از بین همهٔ خانمها جلو آمد و گفت: آمادهٔ شهادت شدهای؟ فرمودند: آری عزیزم؛ دیگر بایستم، یار ندارم! عباس، اکبر، قاسم، عبدالله و اصغر که نیستند. من هم باید بروم! اینجا برایمان چه گفتهاند؟ زینب کبری(س) پیراهنش را پاره کرد، موهایش را بههم ریخت و به دست و سر و صورت میزد، بهدنبالش آمد و گفت: «مهلا یا اخی» یکخردهٔ دیگر بایست «توقف حتی أزود من نظری» تا من یکذرهٔ دیگر نگاهت کنم.
امام حسین(ع) رفت؛ هفتهشت قدم که ذوالجناح رفت، دوباره صدای فریاد زینب(س) را شنید، برگشت و دید زینب(س) روی زمین افتاده، دیگر دست و پایش تکان نمیخورد! پیاده شد، خواهر که به حال آمد و بلند شد، ابیعبدالله(ع) بغلش را باز کرد و زینب(س) را در آغوش گرفت، بعد گفتند: خواهر جدّم رفت، مادرم رفت، برادرم رفت. زینب(س) گفت: حسین جان، دیروز جدم نرفت، دیروز مادرم نرفت، دیروز برادرم نرفت؛ همه امروز میروند! امروز جدّم رفت، مادرم رفت، پدرم رفت، کجا میروی؟ حسین جان، همه امروز رفتند!
امام صادق(ع) میفرمایند: به لشکر رسید، درگیر شد و 33 زخم نیزه و 34 زخم شمشیر به او زدند. دیگر فکر کن با این بدن چهکار کردند! امام صادق(ع) میگویند: این 33 زخم نیزه و 34 زخم شمشیر وقتی بود که هم خسته شده بود، هم گرسنه و تشنه بود. از این طرف دید صدای زن و بچه میآید، نیزهاش را به زمین فرو کرد و تکیه داد تا خستگیاش در برود. ابوالحُتوف جُعفی تیری به پیشانیاش زد، با دست خونها را پاک کرد، اما نشد و خون فوران میزد، کمربندش را باز کرد و دامن پیراهنش را بالا زد، سینهاش لخت شد که حرمله قلب را نشانه گرفت. نمیدانم تیر چقدر تیز بود، فرو رفت و سر تیر از آنطرف درآمد. روی اسب خم شد و بهزحمت دستش را به پشتش برد، اما تیر درنمیآمد! دیدهای وقتی میخواهند میخ را درآورند، مدام اینطرف و آنطرف میکنند، مدام تیر را اینطرف و آنطرف کرد. چه شده، مگر میبینید؟! دیگر نمیتوانست سواری را ادامه بدهد، اسب فهمید و گفت یکجا ببرم که به زمین نزدیکش کنم و نیفتد. اسب در گودال آمد، تا میشد دو دستش را جلو کشید و دو پایش را به عقب کشید، ابیعبدالله(ع) را به زمین نزدیک کرد، پایش را از رکاب خالی کرد و آرام روی خاک افتاد.
بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد ×××××××××××× اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید ××××××××××× عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
این که میخواهم بگویم، در روضه تو نشانم دادهاند. از پارسال تا حالا جگرم خراش برداشته است! بالای گودال محاصره شد، داخل نه؛ دایرهوار بهطرف بدن تیر میریختند. این را به من نشان دادند! همین یک کلمه را میگویم، جانم بیرون میآید و نفسم بند آمده است! امام باقر(ع) میگویند: من چهارساله بودم، با عمهها به میدان دویدیم؛ من فقط میدیدم که یکمُشت اسبسوار از یکطرف میریزند و درمیآیند، دوباره به آنطرف دیگر میآیند. برای پدرم چیزی نمانده بود...
تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ تابستان 1398ه.ش./ سخنرانی دهم