لطفا منتظر باشید

جلسه پنجم پنجشنبه (14-6-1398)

(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)
محرم1441 ه.ق - شهریور1398 ه.ش
10.35 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.

 

نفَس‌های پاک و ناپاک

صریح آیات قرآن کریم است که وجود مقدس حضرت مریم(س) با نفَس یک معلم الهی و ملکوتی به این مقامات خاص رسید. این مربی الهی در تربیت کردن، این دختر را به جایی رساند که فرشتگان الهی به دنیا آمدن چهارمین پیغمبر اولوالعزم(ع) را به او مژده دادند: ((إِذْ قالَتِ اَلْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي اَلدُّنْيا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ)).[1]

البته هر کسی نفس معلم الهی را بپذیرد و در حد سعۀ وجودی خود عمل کند، زن باشد، مریم و آسیه(علیهما السلام) می‌شود، مرد باشد، مؤمن آل فرعون، سلمان، مقداد و ابوذر می‌شود. این‌ها در این عالم موجودات ویژه‌ای نبودند، بلکه مثل ما بودند. سلمان زرتشتی بود، ابوذر چوپان بی‌سواد ربذه‌ای، بلال یک بردۀ حبشی، آسیه زن یک اعلی‌حضرت درباری و مؤمن آل فرعون، کارمند و نانخور فرعون بود، ولی تکبری در برابر نفس‌های مردان راه خدا نداشتند. این نفس را که با معارف الهیه به آن‌ها رسید، پذیرفتند، قبول کردند. سلمان در یک جلسه شنیدن و نفس خوردن، سیر الی الله را شروع کرد، در صورتی که عموی پیغمبر سیزده سال صدای قرآن پیغمبر(ص) را شنید و نفسش را هم دید و نهایتاً ((تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ))[2] ماند.

این خواستۀ معقول خود انسان است که روی خودش سایه نیندازد. اگر روی خود سایه بیندازد، نمی‌بیند، نمی‌شنود، نمی‌پرسد. کسانی را که پروردگار می‌فرماید: ((صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ))[3] لال، کر و کور هستند، واقعاً لال بودند؟ یعنی زبان گفتاری نداشتند؟ همین‌ها که خدا می‌فرماید: لال بودند، اشعار قبل از بعثت پیغمبرشان را ببینید! هنوز هم دنیای فعلی عرب به اشعار آن‌ها افتخار می‌کند. زبان داشتند، کور نبودند، می‌دیدند، کر نبودند، می‌شنیدند؛ اما گوش‌ آنان گوش حیوانات بود، صداهای بی‌معنا و بی‌اثر را می‌شنیدند. چشم‌شان می‌دید؛ اما مثل چشم حیوانات بود. اصلاً نسبت به پیغمبر(ص) عرفان پیدا نمی‌کردند. چرا؟ چون آن منِ طبیعی خود و به عبارت ساده‌تر، منِ شهوانی خود به معنی گسترده، نه غریزۀ جنسی، منِ شهوانی و منِ مادی‌شان به روی وجود انسانی‌شان سایه انداخته بود. چشمی که پشت منیّت باشد، عالم را نمی‌بیند که بگوید: «هذا خلق الله» دیگر پیغمبر(ص) را نمی‌دید که بگوید: «هذا نبیّ الله» دیگر (حرف) قرآن مجید را نمی‌شنید که بگوید: «هذا کلام الله». زبانی برایش نبود که به پیغمبر(ص)، امام، عالم و ولیّ‌ای از اولیای خدا بگوید که تکلیف ما در این دنیا چیست؟ ما داریم به کجا می‌رویم؟ باید چه کنیم؟ وضع آیندۀ ما چه خواهد شد؟ اگر در این 60 سال یکی از این سؤال‌ها را می‌پرسیدند و به دنبالش می‌رفتند، سالک الی الله می‌شدند.

 

کور و کر و لال واقعی

آیات قرآن در این زمینه همه کنایه است و مقصود، ظاهر مسئله نیست. این چشم ظاهری را نمی‌گوید کور است، گوش ظاهری را نمی‌گوید کر است، این زبان را نمی‌گوید لال است، هر سه در جهت مادی خوب کار می‌کرده؛ ولی چون سایۀ منیّت روی آن‌ها افتاده بود، حقایق را نمی‌دیدند و نمی‌شنیدند. هیچ وقت از حقایق سؤالی نمی‌کردند. این کری و کوری و لالی، عوارض بد دیگری هم داشت. مثلاً با همین چشم وقتی پیغمبر(ص) را می‌دیدند، می‌گفتند: ((يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ))[4] حتماً این شخص دیوانه است. این نقل خداست. یا وقتی او را با چشمی که پشت منِ طبیعی، منِ شهوانی و دنیایی می‌دیدند، می‌گفتند: ((هذا سِحْرٌ مُبِينٌ))[5] اصلاً او از اول جادوگر بوده، این کارهایش نیز جادوگری است. یا با زبان‌شان می‌گفتند: او کذّاب است. در کتاب‌ها آمده که سعی می‌کردند مسافرهایی که به مکه می‌آیند، قبل از این‌که به مسجدالحرام بروند، در گوش‌شان پنبه بگذارند و آن‌ها را امتحان کنند که صدا را نشنوند تا وقتی داخل مسجدالحرام می‌شوند و با پیغمبر(ص) بر‌خورد می‌کنند، ندای حق را از حضرت نشنوند. اجازۀ حرف زدن را نیز به آن‌ها نمی‌دادند. مسافرها قبول می‌کردند که پنبه در گوش بگذارند. اگر بنا بود پنبه داخل گوش‌تان باشد، برای چه خدا گوش‌تان را باز آفرید؟ 

پنبه‌ها مختلف است: پنبه‌های زمان ما همان ماهواره‌ها و سایت‌های منحرف هستند. برای چه گوش‌تان را می‌دهید تا از این پنبه‌ها داخلش بگذارند که نشنوید؟ برای چشم‌تان را می‌دهید که روی آن پرده بیندازند و غشاوه شود تا حقیقت را نبینید؟ برای چه زبان‌تان را به آن‌ها گره می‌دهید و حرف آن‌ها را می‌زنید؟ چرا خودتان حرف ندارید؟ چرا خودتان سؤال ندارید؟ یک مشت دیوانه، احمق، لاییک، بی‌دین و صهیونیست در دنیا حرف بزنند، شما حرف آن‌ها را بزنید؟ تا این حد عقل و زبان‌تان استقلال ندارد؟ نمی‌توانی حرف بزنی و سؤال کنی؟ افسار شدۀ آن‌هایی که هرچه می‌گویند، چند دقیقه یا چند روز بعد گفتۀ آن‌ها را داخل واتساپ می‌ریزی و پخش می‌کنی؟ بین مردم کشور خودت، گفتِ مثبتی نداری؟ 

کتابی به نام «محجة البیضاء» نوشتۀ مرحوم فیض کاشانی(ره) داریم که حدود چهار هزار صفحه است. از صفحۀ اول تا آخرش حرف حساب است. کتاب شریف «الکافی» را داریم، تمامش حرف حساب است. «نهج البلاغه» و «صحیفه سجادیه» که کلاً حرف حساب هستند. چرا چیزهایی که خودت داری، نمی‌گویی؟ چرا داشته‌هایی که خودت داری، تماشا نمی‌کنی؟ چرا از دارایی‌های خود و فرهنگ خودت سؤال نمی‌کنی؟ وکیل بی‌جیره مواجب یک مشت دیوانۀ بی‌شعور ضدارزش شده‌ای و حمّالی حرف‌های آن‌ها را می‌کنی؟

اما خوشا به حال شما که خیلی راحت ائمه(علیهم السلام) را که دفن شده‌اند، می‌بینید. یکی از آن‌ها هم که غایب است، کجا می‌بینیم؟ امام باقر(ع) می‌فرمایند: معرفت به ما، با کمک نورانیت است. ما در شما هستیم، ما را ببینید؛ اما باید این چشم را از پشتِ من بیرون بیاوری که فضایش به اندازۀ هستی باز شود. این گوش را از پشت سایۀ منیّت بیرون بیاور تا بشنوی و بپرسی.

 

تأثیر نفَس‌های ملکوتی

به دنبال بحث روزهای گذشته بروم که خیلی گسترده است، فکر نمی‌کنم تا روز عاشورا تمام شود. این‌هایی که می‌گویم، منبر نیست، قرآن است. تمام این‌ها طبق آیات قرآن است. ما بدون نفَس صاحب نفَسان ملکوتی، نمی‌توانیم حتی یک قدم به طرف لقاء الله برداریم. اصلاً امکان ندارد. این طرح پروردگار عالم است که از باب لطف، احسان، محبت و رحمت، 124 هزار نفر در لباس نبوت، دوازده نفر در لباس امامت و صدها نفر در لباس عالم ربانی واجد شرایط را در راه ما قرار داده است که آن‌ها به ما نفَس تربیتی بزنند و ما هم قبول کنیم و ماشین وجودمان با کمک آن نفس تربیت کننده، به طرف لقاءالله راه بیفتد. این نفس خیلی مهم و فوق‌العاده است.

رفیقی داشتم که همیشه تب داشت. این یک نفَسی است که به امر مادی خورده. پدر و مادرش خیلی ناراحت بودند. شخص خیلی خوبی بود. بعد از مدتی کاملاً خوب شد، حتی وقتی سرما هم می‌خورد، تب نمی‌کرد. به او گفتم: چطور خوب شدی؟ گفت: پدرم دست مرا گرفت و با چشم گریان پیش یک صاحب نفَس برد. گفتم: آن صاحب نفس کجاست؟ گفت: زیر خاک است، نیست. نمی‌خواهد به دنبال آدرسش باشی. اگر بود که من نسبت به تو بخیل نبودم و آدرسش را می‌دادم. گفت: مرا پیش او برد، به او گفت: دکتر! آمپول، کپسول، شربت و پاشویه تبش را قطع نمی‌کند، چه کنیم؟ اصلاً زندگی ما در هم پیچیده شد. همین یک پسر را هم دارم. صاحب نفس خیلی آرام سرش را بلند کرد، نگاهی کرد و گفت: تب! ایشان را تا آخر عمر رها کن! دیگر تب نکردم. گفتم: چند سال است که تب نکردی؟ گفت: 30 سال. عرض کردم که این در امور مادی است. نفس‌هایی هستند که مرده را زنده می‌کنند. 

این آیه در سورۀ مبارکۀ انفال است: ((يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا)) این مخ و ریشۀ همین مطلب و خورشید همین مسئله است: ((يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا))[6] شما پا جلو بگذارید، آن نفس که هست، یکی از آن نفس‌ها از ازل بوده، تا ابد هم وجود دارد و سر جایش هست، نفس دوم را هم در صبح ازل به این صاحب نفس داده‌ام، آن هم هست و ادامه دارد. اگر لیاقتی در کار باشد، همین یک نفس در روز قیامت به کل محشر بزند، هفت طبقۀ جهنم خاموش می‌شود و کل مردم اهل نجات می‌شوند؛ اما اگر لیاقت باشد و پشت من، نمرده باشند ((يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلّهِ)) شما جلو بیایید! خدا که سر جایش هست. نمی‌شود به خدا گفت: جلو بیا! به عیادت ما بیا! تو مریض، مرده، بیمار، بداخلاق، بدعمل و بدزبانی، پس تو جلو برو تا درمان شوی «اِسْتَجِيبُوا» شما جلو بیایید: ((اِسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ))[7] خدا و پیغمبر(ص) شما را دعوت می‌کنند که به طرف خدا بیایید. این دو می‌خواهند شما را زنده کنند و از مرده بودن بیرون بیاورند. شما هر کس می‌خواهید، باشید؛ بزرگ‌ترین استاد دانشگاه، رئیس جمهور، مدیر، وکیل و ثروتمند، بدون دم خدا و نفس پیغمبر(ص) وجود شما منِ میّت است. بیا تا این‌ها در تو بدمند و تو نیز دم آن‌ها را قبول کن. 

 

حکایت عنایت حضرت امیر(ع) به حافظ

غزل زیبایی از حافظ بخوانم؛ چون تمام خط به خط دیوانش معنی دارد و قابل شرح و تفسیر است. این غزل بنا به گفتۀ خودش که تقریباً بعد از مردنش خیلی کم داستانش را نوشته‌اند. داستان در جایی اتفاق افتاده که من به آنجا رفته و دیده‌ام. جادۀ خیلی سختی دارد. در شیراز است. تقریباً تا وسط‌های یک کوه بلند باید پیاده‌روی کرد. من یک روز صبح زود پیاده رفتم تا خود را به آنجا رساندم، البته به امید چیز دیگری رفتم، گفتم: اینجا نفس مهم‌ترین نفس‌دار عالم به حافظ خورده است، ما هم برویم؛ بلکه نسیمی از آن نفس به ما نیز بخورد و چیزی بشویم. حافظ که خیلی بزرگ شد. غزل خیلی بالا و باارزشی است و یکی از شاه‌کارهای حافظ می‌باشد. آن‌طور که «گل اندام» معاصر حافظ، در شرح حال او نوشته و غزلیاتش را جمع کرده است که اگر او جمع نکرده بود، حافظ به جمع‌آوری اشعارش خیلی اهمیتی نداده بود، همین‌طور نوشته و کنار گذاشته و اصلاً جمع نکرده بود. ایشان آمد غزلیات حافظ را جمع کرد. در شرح حال حافظ نوشته است:

حافظ یتیم و شاگرد نانوا بود. کارش در نانوایی خمیرگیری در شب بود. باید تک و تنها ساعت 10ـ11 شب می‌آمد، گونی‌های آرد را داخل پاتیل‌های گِلی بزرگ می‌ریخت و خودش به تنهایی این‌ها را به‌هم می‌زد و بعد هم چیزی روی این پاتیل‌ها می‌ریخت تا خمیر به قول قدیمی‌ها ور بیاید که بتوان نان پخت. نزدیک نماز صبح کارش تمام می‌شد. استاد نانوایی می‌گفت: بچه جان! این مزد دیشب را بگیر و برو! با این مقدار مزد خرج مادر، خواهر و برادرش را می‌داد. در ضمن زرنگ بود، می‌گفت: من جوان هستم و 3ـ4 ساعت خواب برایم کافی است. اگر در روز بی‌کار بمانم، در روز قیامت نمی‌توانم جواب این اتلاف عمرم را بدهم، می‌روم درس می‌خوانم. چند استاد قوی در شیراز بودند که نام آن‌ها را نوشته‌اند. می‌رفت درس می‌خواند، بعدازظهر به خانه می‌آمد. استراحت می‌کرد تا شب برای خمیر گرفتن بیدار باشد. یک وقت حس کرد می‌تواند شعر بگوید؛ چون درس خوانده بود و با طلبه‌ها مباحثه کرده، دارای نشاط شعری شده بود. کتاب‌های اولیۀ ادبیات ما (طلبه‌ها) پر از اشعار عربی بسیار قوی است. مثلاً کتاب «سیوطی» که ما طلبه‌ها آن دوره می‌خواندیم، هزار خط شعر عربی با شرحش است که به انسان قدری قدرت شعری می‌دهد. حافظ شروع به شعر گفتن کرد. داخل محلۀ ایشان انجمن شعرا بود که چند شاعر شیرازی قوی می‌آمدند، هفته‌ای یکی دو شب دور هم جمع می‌شدند و شعرهایشان را می‌خواندند. روزی حافظ در 16ـ17 سالگی به رئیس انجمن گفت: مرا به داخل انجمن راه می‌دهید تا شعرهایم را بخوانم؟ گفت: بیا. همان شب اول که شعرش را خواند، به او گفتند: جوان! فعلاً شعرهایت دری وری است؛ نه با قواعد شعر می‌سازد و نه مطلب دارد، به درد نمی‌خورد. برو قدری کار کن، بعد بیا. 

اگر با ما این طور برخورد کنند، دل‌مان می‌شکند. باید با همه بامحبت، باعاطفه و مهربانانه برخورد کرد. شب‌جمعه شد. از استاد نانوایی اجازه گرفت که اگر امکان دارد، امشب مرخصی بروم، یکی دیگر بیاید و خمیر بگیرد. گفت: برو! غروب به پای همین کوه که امروزه داخل شهر افتاده، آمد. قبلاً بیرون شهر بود، حتی وقتی اولین بار به شیراز رفتم، این کوه بیرون شهر بود. ساختمان گلی مختصری نیز به نام باباکوهی دارد که از قرن ششم بوده است. حافظ از کوه بالا می‌رود و به باباکوهی می‌رسد. آن شب هیچ کس نیامده بود. داخل بقعه می‌رود و کاری که باید بکند، می‌کند. اگر بلد باشیم، کاری که باید بکنیم، بکنیم، خیلی چیزها نصیب‌مان می‌شود. بلد بودن می‌خواهد. این بلد بودن را هم باید از نفَس‌داران یاد بگیریم. خودمان به تنهایی نمی‌توانیم. ما را این‌طور ساخته‌اند؛ یعنی همه چیز را در ما یک نفر قرار نداده‌اند، بلکه پخش شده است، نزد انبیا(علیهم السلام)، عالمان، ائمه(علیهم السلام)، دوستان و پدر و مادر است. ما همه چیز داریم، ولو پخش است. باید برویم جمع کنیم. 

حافظ آن شب‌جمعه دلش سوخت، خیلی گریه کرد؛ چون تحقیرش کرده بودند. این را شخص معاصر خودش نوشته است: حدود سحر در حال گریه خوابش می‌برد، می‌بیند در منطقه‌ای پر از نور، اسب سواری بسیار باوقار دارد آرام حرکت می‌کند. از او می‌پرسد: جوان! چرا این‌قدر ناراحتی؟ حافظ در آن سحر توسل کرده بود: ((وَ اِبْتَغُوا إِلَيْهِ اَلْوَسِيلَةَ))[8] توسل خیلی کار انجام می‌دهد. در قرآن دستور است. طرف‌های ما خیلی باعظمت هستند. خیال نکنید این مربوط به ما است، نه. شما اشک چشمت را داخل شیشۀ سر نیزه‌ای آبغوره پر کن، به مغازۀ عطاری ببر و بگو: شب‌ها این شیشه را کنار چشمم گرفته و گریه کرده‌ام، چند می‌خری؟ می‌گوید: برو خدا پدرت را بیامرزد. آن را داخل جوی جلوی مغازه‌ام خالی کن! اما اگر همین اشک به یک شخصیت الهی، ملکوتی و عرشی وصل شود، قیمت پیدا می‌کند. بدون این اتصال هیچ قیمتی ندارد. امام صادق(ع) می‌فرمایند: وقتی برای حسین(ع) گریه می‌کنید، از جا بلند نشده، خدا تمام گناهانتان را می‌بخشد. گناهانی که بین خودتان و خودش باشد. گناهان بین خودمان و مردم را که باید خودمان حل کنیم. 

این اشک به خاطر آن کسی که برایش اشک ریخت، قیمت پیدا کرد. گفت: جوان! چه شده است؟ گفت: تحقیر شدم، بر سرم زدند، من به دنبال علم و شعر به‌دردبخور هستم. چند خط شعر گفتم؛ اما انجمن با من این‌طور معامله و برخورد کردند. ظرف غذایش را درآورد و گفت: جوان! بخور، مشکلت حل می‌شود. می‌گوید: خوردم، بعد به او گفتم: آقا! شما چه کسی هستید؟ فرمود: می‌خواهی مرا بشناسی؟ گفت: بله، دوست دارم؛ چون شما مشکل مرا حل کردید. فرمود: من علی بن ابی‌طالب(ع) هستم. مشکل حل شد. متوسل شو، مشکل حل می‌شود. بیدار شد. یک جوان نپخته که شعر درست و حسابی هم بلد نیست، قلم و کاغذ را برداشت و در همان باباکوهی، با اشک چشم اولین غزل بعد از توسلش را نوشت:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند*** واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بی‌خود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند*** باده از جام تجلی صفاتم دادند

خیلی حرف در هر خط این شعر است:

بعد از این روی من و آینۀ وصف جمال*** که در آنجا خبر از جلوۀ ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوش‌دل چه عجب*** مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژدۀ این دولت داد*** که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد*** اجر صبری است که بر شاخ نباتم دادند

نخوابیدم که بگویم به من بدهید، بلکه راه افتادم، متوسل شدم و از نفس پاکان عالم بود:

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود*** که ز بند غم ایام نجاتم دادند

خانم‌ها، خواهران، دخترها و برادران! شما را به حضرت علی(ع) قسم! نگذارید نفَس ماهواره‌ها به شما بخورد؛ شما را می‌کُشد. نگذارید نفَس این (گوشی) همراه‌هایی که در جیب‌تان هست ـ من که ندارم ـ می‌گویند: مراکز فساد عالم را کنار قلبت آوردند تا نگذارند نفَس‌های مثبت به شما بخورد. ممکن است کشتن شما طول بکشد، ولی می‌کُشد. همت حافظ؛ رفت، دوید و دست توسل زد:

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود*** که ز بند غم ایام نجاتم دادند

یک صاحب نفس به حضرت مریم(س) نفس زد، ببینید چه شد و این دختر به کجا رسید؟! فرزندش چه کسی شد؟! وعده داده بودم دربارۀ نفس تربیتی حضرت زکریا که به مریم(علیهما السلام) زد صحبت کنم که مقدمۀ امروز، مجلس را پر کرد. اگر خدا بخواهد و زنده بمانم (عمر که دست ما نیست، مرگ هم دست ما نیست، بلکه ارادۀ اوست. انسان می‌خوابد، او امر می‌کند بیدار نشو! بیدار نمی‌شود. انسان راه می‌رود، به قلب امر می‌کند: بایست! هیچ چیز در دست ما نیست. منِ متکبر، هیچ چیز در دستم نیست؛ اما این‌قدر سینه سپر کرده، خیال می‌کنم کسی هستم، ولی هیچ چیز به دست ما نیست.

 

زبان‌حال حضرت زینب(س) با بدن برادر

شما اخلاق مرا می‌دانید. 50 سال است شب‌جمعه هر برنامه‌ای که باشد، نمی‌توانم از کنار ابی‌عبدالله(ع) جای دیگری بروم. شب‌جمعه است. من چرا این‌قدر غصه‌دار و نفس‌گیر گریه می‌کنم؟ چون حضرت زینب(س) کراراً او را روی سینۀ پیغمبر(ص) دیده بود.

زینب چو دید پیکری اندر میان خاک*** از دل کشید ناله به درد سوزناک

کای خفته خوش به بستر خون، دیده باز کن*** احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن

بلند شو، ببین ما را محاصره کرده‌اند. ببین با کعب نی و تازیانه به ما حمله کرده‌اند.

طفلان خود به ورطۀ بحر بلا نگر*** دستی به دست‌گیری ایشان دراز کن

سیرم ز زندگانی دنیا یکی مرا*** لب بر گلو رسان و ز جان بی‌نیاز کن

بگذار من لبم را روی گلوی بریده‌ات بگذارم و بمیرم.

ای وارث سریر امامت ز جای خیز*** بر کشتگان بی‌کفن خود نماز کن

یا دست ما بگیر و از این دشت پرهراس*** بار دگر روانه به سوی حجاز کن

حسین جان! من نمی‌خواهم با شمر و خولی و سنان همسفر باشم، خودت بلند شو و ما را برگردان!

برخیز صبح شام شد ای میر کاروان*** ما را سوار بر شتر بی‌جهاز کن[9]

خودت بلند شو زیر بغل خواهرت را بگیر! به عباس(ع) بگو بلند شود، مرا سوار کند. به اکبر بگو بلند شود، به من کمک کند. حسین من!

اللهم اغفرلنا و لوالدینا و لوالدی والدینا و لمن وجب له حقٌّ علینا.

کلیدواژه:

نفس پاک، معلم الهی، قبول هدایت، توسل


 
[1]. آل‌عمران: 45.
[2] . مسد: 1.
[3] . بقره: 18.
[4]. قلم: 51.
[5]. نمل: 13.
[6]. انفال: 24.
[7]. همان.
[8]. مائده: 35.
[9]. قسمتي از تركيب‌بند مرحوم حجة الاسلام نيّر تبريزي.

برچسب ها :