شب ششم پنجشنبه (14-6-1398)
(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- نیروهای وجودی انسان، مرکبی رونده در ذات نفس
- -قدرت کلام معصومین(علیهمالسلام) در مقابل ظلمت
- -سفارش خداوند به انسان در مراقبت از نیروهای وجودی
- -مقصد اصناع و رفیق اعلا، حق نیروی وجودی انسان
- -امر واجب رسول خدا(ص) به رفاقت معتدل با نیروی وجودی
- سفارش امیرالمؤمنین(ع) به میانهروی در فقر و ثروت
- -جریمۀ زندگی بدون اعتدال، گریبانگیر خود انسان
- حکایتی شنیدنی
- سبک زندگی اسلامی
- تحویل سالم و پاک به خداوند، حق نیروی وجودی انسان
- کلام آخر؛ کسی چون من گل پرپر نبوسید
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
نیروهای وجودی انسان، مرکبی رونده در ذات نفس
-قدرت کلام معصومین(علیهمالسلام) در مقابل ظلمت
روایتی از وجود مبارک رسول خدا(ص) برایتان نقل کنم که بسیار مهم است. البته آن آیات، روایات و سخنان حکیمان یقیناً شرح مفصّلی دارد که این جملهٔ رسول خدا(ص) خلاصهٔ همهٔ آنهاست. کلام پیغمبر(ص) بهصورتی که نقل شده، این است: «نفسک مَطیّتک فارفق بها». شاید این جمله را تا حالا نشنیده باشید. این جمله به قول امام صادق(ع)، نور است؛ یکوقت به طلا و نقرهاش تشبیه نکنید که بخواهید بفرمایید عجب جملهٔ طلایی! کلام پیغمبر(ص) را نمیشود با طلا، جواهر و اشیای قیمتی سنجید. امام صادق(ع) میفرمایند: کلام نور است و نور یعنی همهٔ حقایق نور. حقیقتی است که هیچ ظلمتی مقابلش دوام نمیآورد، نمیایستد و طاقت نمیآورد. بهمحض اینکه نور -چه نور مادی مثل نوری که ما الآن ما زیر آن نشستهایم و چه نور معنوی- قدرتش این است که ظلمت را فراری میدهد.
-سفارش خداوند به انسان در مراقبت از نیروهای وجودی
«نفسُک» یعنی مجموعهٔ قوای وجودت که در قرآن میبینیم خدا میفرماید: «عَلَیکمْ أَنْفُسَکمْ»(سورهٔ مائده، آیهٔ 105)، همهٔ نیروهای وجودت را بپا. حکیمان الهی هم میگویند: «النفس فی وحدتها کل قوا» اگرچه نفس انسان دارای وحدت است، همین نفسی که دارای وحدت است، همهٔ نیروهای انسان است. رسول خدا(ص) میفرمایند: همهٔ نیروهای تو «مَطیّتک» مَرکَبت هستند؛ یعنی اصلاً پروردگار عالم مجموعهٔ نیروها را برای تو یک مرکب رونده و حرکتکننده در ذات نفس قرار داده است. چون همهٔ عالم شعور دارد، نفس هم برای خودش شعور خاصی دارد و مقصد برای او روشن است؛ یعنی اگر زبان داشت و با ما حرف میزد، ما میپرسیدیم: ای مجموعهٔ قوای وجود ما، مقصد شما کجاست؟ دستهجمعی و با هم به کجا میروید؟ آنها جواب میدادند مقصد ما خداست. خدا ذات ما را بهگونهای آفریده که ما مرکبی روندهایم و باید بهطرف رحمت، مغفرت، کرم، لطف، رضایت و جنت او برویم. اصلاً ما را دستهجمعی به دست تو دادند که بهوسیلهٔ ما به این مقصد عالی برسی که خودش هم ترکیبی از حقایق است.
-مقصد اصناع و رفیق اعلا، حق نیروی وجودی انسان
در حقیقت، پیغمبر اکرم(ص) میگویند: کل نیروهای وجود تو به تو حق دارند و حق همهٔ این نیروها برعهدهٔ تو این است: این نیروها را با کمک عقل و شرع(چون عقل و شرع باید در کار باشند)، این مجموعۀ نیروها تو را به قول خودشان، «مقصد اصناع» و «رفیق اعلا» و نهایتاً به قول قرآن مجید، به «فردوس الهی» برسانند. اینها نیرو هستند و به تو حق دارند، حق آنها هم این است که به حق برسند. حضرتعالی اگر بخواهی ادای حق اینها را بنمایی، باید همه را بهطرف وجود مقدس او جهت بدهی و به آنها کمک کنی. با شکمپرستی(پرخوریِ اسرافی) خواب زیاد، عیشونوش زیاد، بیفکری و غفلت به این نیروها جهت منفی نده! چون آنها در اختیار تو هستند و تو را میبرند. تو باید جهتش را بدهی و اگر جهت منفی بدهی، امیرالمؤمنین(ع) در نهجالبلاغه میفرمایند: همهٔ اینها در این جهت منفی با هم به قاطری چموش تبدیل میشوند و تو را که سوار میکنند، آرام ندارند و مهارشان هم گسیخته است. این چموشی وقتی از کار میافتد که این مرکب و به قول پیغمبر(ص)، این مطیه(مرکب سواری) تو را به آتش جهنم تحویل بدهد. آنجا این قاطر چموش آرام میشود؛ یعنی دیگر این قُوا با کمک تو در آنجا نمیتوانند بهدنبال زنا، ربا، دروغ، تهمت و ظلم بروند و قاطر خودش و سوارش را آورده، تحویل آتش داده است. آتش هم دیگر جای بازی، خوشگذرانی و حرکت بهطرف معصیتها و گناهان نیست.
-امر واجب رسول خدا(ص) به رفاقت معتدل با نیروی وجودی
یکبار دیگر کلام این انسان بینظیرِ عرشیِ ملکوتی را بشنوید: «نفسک مطیتک» این اصل مطلب است، بعد پیغمبر(ص) دستور واجبی به ما میدهند و میگویند: «فارفق بها» با آن رفاقت کن؛ یعنی با این نیروها و قدرتها رفاقتی عادلانه، درست و بدون افراط و تفریط داشته باش. در این حرکت بهسوی ارزشهای الهی معتدل باش؛ یعنی وقتی بهطرف رحمت، مغفرت، عفو، رضوان، رضایت و سعادت میروی، با آن رفاقت کن و فشار نیاور! نگو چرا هفده رکعت نماز بخوانم، باید صد رکعت شبانهروز بخوانم؛ نیاز نیست و از حضرتعالی هم دعوت نکردهاند که شبانهروز صد رکعت یا 150 رکعت نماز بخوانی؛ ششماه سال را روزه بگیری؛ اگر میخواهی زکات بدهی، سه برابر بده؛ اگر میخواهی خمس بدهی، دو برابر بدهی؛ اگر میخواهی بیخوابی بکشی، در طول سال هیچ شبی نخواب تا به سعادت برسی. اسلام اینها را مایهٔ سعادت نمیداند!
سفارش امیرالمؤمنین(ع) به میانهروی در فقر و ثروت
حرکت با همهٔ این نیروها که مرکب است، باید بدون افراط و تفریط باشد. چه دین جالبی است! ما بابی در روایات داریم که روایاتش هم کم نیست و عنوان باب این است؛ کلاً فصلهای کتابهای عربی را «باب» نوشتهاند؛ مثلاً «اصول کافی» را که باز میکنید، اول آن نوشته است: «باب العقل و الجهل»، «باب العلم و العالم و المتعلم»، «باب الإضطرار الی الحجة». روایات بابی هم به نام «باب الإقتصاد فی العبادة» دارند. اصلاً کلمهٔ اقتصاد در عربی، یعنی میانه و بهمعنی رد و بدل کردن پول، مال، ثروت و تجارت نیست که ما اسم آن را اقتصاد گذاشتهایم. اقتصاد در لغت عربی بهمعنی تعادل و میانهروی است. امیرالمؤمنین(ع) روزی ابیعبدالله(ع) را صدا کردند؛ یعنی این پدر تا زنده بود، نسبت به همهٔ بچههایش همین بود. یکروز قمربنیهاشم(ع)، یکروز امام مجتبی(ع) و یکروز هم ابیعبدالله(ع) را صدا میکردند.
ایشان فرمودند: حسین جان، من طبق وظیفهٔ پدریام میخواهم تو را نصیحت کنم، پیش من بنشین و گوش بده. حضرت شش مطلب در آن روز به سیدالشهدا(ع) گفتند که اولیاش این بود: حسین من، روش زندگیات در ثروتمند بودن و فقیر بودن میانهرو باش. یکروز نداری و یکروز داری؛ روزی خرماهایت میرسد، خوب میخرند و پول خوبی گیر تو میآید، یکسال هم درختها خرما نمیدهد و تهیدست میشوی و زندگیات سخت میشود. سفارشم به تو این است: «الاقتصاد فی الغنا و الفقر» در زمان ثروتمند بودنت نگو جیبم، صندوقم یا بانکم پر از اسکناس است، بدون هیچ قاعده و نظمی اسکناسها را خرج کن و بپاش، مدام کارهای گرانگران برای خودت و زن و بچهات انجام بده. عزیزدلم زمانی که ثروتمند هستی، در خرج کردن میانهرو باش.
نه چندان بخور که از دهانت برآید ×××××××××××× نه چندان که از ضعف جانت برآید
-جریمۀ زندگی بدون اعتدال، گریبانگیر خود انسان
حالا ثروتمندی که باش، چه کسی مجوز داده که ثروتمند سال به سال یا دو سال به دو سال، خانهٔ پنج میلیاردیاش را کنار بگذارد و خانهٔ سی میلیاردی بخرد! چه کسی به ثروتمند اجازه داده که ماشین حد شأن خودش را کنار بگذارد و ماشین دو میلیاردی بخرد! اصلاً قرآن و روایات چنین اجازهای به کسی ندادهاند؛ آن هم در روزگاری که درصد بالایی از ملت گرفتاری مالی و مشکل دارند. اینها در خیابان یا کوچه، در فرعی یا اصلی، این ماشین دو سه میلیاردی را میبینند؛ مخصوصاً بچهها میبینند پدرشان موتور شکستهای دارد که هر روز هم باید به تعمیرگاه ببرد؛ اگر دلشان بسوزد و این سوزها جمع بشود، بعد به آتش باطنی بشود، میخواهد چه کسی را بسوزاند؟! چرا بعضی از ثروتمندها که گرفتار میشوند، میگویند نمیدانیم از کجا میخوریم؟! بِدان از کجا میخوری؛ با این ثروتت و با این نمایش دادنت، خودنماییات، خودآراییات، این خانهها و ماشینها، دلها را سوزاندهای، از کجا میخوری؟! آتشی است که از دل یتیم یا آبرومندِ ندار، از دل آن خانوادهای که سه چهار سال است دوتا دخترشان به زحمت عقد کردهاند و هنوز نتوانستند یک یخچال برای جهیزیهشان بخرند! این آتش از اینجاها بلند میشود.
برادرانم و خواهرانم! اینها را در آیات قرآن میبینید: «إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهٰا»(سورهٔ إسراء، آیهٔ 7)، اگر بد زندگی کنید، جریمهٔ این بد زندگی کردن گریبان شما را میگیرد. بد زندگی نکنید؛ یعنی افراطی و تفریطی زندگی نکنید، بلکه میانهرو زندگی کنید و معتدل باشید. حضرت میفرمایند: حسین من، هنگام دارایی و داشتن ثروت، میانهرو باش و در حد شأن خودت و زن و بچهات از ثروتت، خانه، پوشاک، خوراک و مرکب بردار، به زیارت هم برو، حج خود را هم برو، تفریح تابستانیِ حلال هم برو؛ چون ثروتمند هستی، اضافه میآید، زکات و خمسش را بده، به قوموخویش فقیرت برس، به هممحلهای آبرودارِ گرفتارت برس. با میانهروی درِ سعادت به روی تو باز میشود، اما با افراط درِ بدبختی باز میشود.
حسین جان، زمانی هم که فقیر هستی(چه سفارش عجیبی)، میانهرو باش و بهگونهای زندگی کن که یکوقت سر بلند کنی و ببینی در فقیر بودنت، دهمیلیون، صدمیلیون یا دویستمیلیون بدهکار شدهای، اصلاً نداری بپردازی و باید به زندان بروی؛ آبرویت برود و به خاک سیاه بنشینی. وقتی نداری، میانهرو و بهاندازهٔ نداریات زندگی کن؛ فعلاً با همین فرش یا همین خانه بساز، به مسافرت نرو، دست به کاسبی بزرگ نزن که مجبور باشی از بانکها یا از مردم بگیری و بعد نتوانی بدهی، آبرویت برود و به خاک سیاه بنشینی. هر روز هم تو را در تلویزیون مملکت و دادگاه نشان بدهند و مردم هم که مردم عجیبی هستند، همین فیلمهای دادگاه -گاهی بیشترش، گاهی جور دیگرش و گاهی پنهانش- را پیدا میکنند، در واتسآپها میریزند، آبروی خودت و خانوادهات را در مملکت میریزند.
چقدر این سفارش عالی است! من اگر در فقر میانهرو زندگی کردم، خدا به من کمک میدهد، خیلی هم کمک میدهد! بعضی از حرفهایی که من برای شما مردم بزرگوار، شما خواهرانم و شما جوانها میزنم، در زندگی خودم برای من تجربه شده است و دیدم؛ اگر میگویم خدا کمک میکند، من کمک خدا را دیدهام و اگر میگویم میانهرو باشی، آبرویت نمیرود و به زندان نمیروی، در افراد دیدهام.
حکایتی شنیدنی
رفیقی داشتم که تا یکی دو روز مانده به مردنش، به دیدنش میرفتم. من رفیق باوفایی هستم، البته برای آنهایی که با من تا آخر بمانند. حالا بعضیها نمیمانند و میروند؛ اما آنهایی که هستند، من تا آخر پیش آنها میروم. یکوقت به او گفتم: تو خیلی راحت هستی، در حالی که همکارها و رفیقهای تو و آنهایی که در آن خیابان با تو مغازه دارند، اصلاً راحت نیستند. من آنها را میشناسم، تو چرا اینقدر راحت هستی؟ مطلب جالبی گفت: کسب من بهاندازهٔ یک زندگی خوب است، البته خوبی که دین میپسندد. با این کاسبیام هم خانهٔ خوبی دارم. راست میگفت و من خانهاش را دیده بودم؛ نه اینکه خانهٔ خیلی وسیعی باشد، بلکه خانهای بود که زندگیاش را با چهار بچهاش جواب میداد. اینها را هم زن داده و دخترش را هم شوهر داده بود که اگر هر چهارتا با هم میآمدند، در آن خانه جا میشدند. گفت: کاسبیام این خانه را به من داده، ماشین هم داده و بقیهاش هم که تو خودت در زندگی من هستی. یکوقت پیش من میآیی و میگویی دو میلیون بده، میگویم چشم؛ چون میدانم تو دو میلیون را برای خودت نمیخواهی؛ میدانم تو قیامت را قبول داری؛ میدانم گرفتاری به تو خورده و دو میلیون را برای او میخواهی. این هم دفتر سال من است که سر سال، هرچه از کاسبیام به من خمس تعلق میگیرد، میدهم و این هم رسیدهایش است. بعد هم تو میدانی که من پایهگذار مرکز خیریهٔ بزرگی هستم و اضافهٔ از زندگیام را هم در آن خیریه میبرم. رئیسهای بانک این خیابانهای اصلی تهران که به منطقهٔ بازار وصل است، خودشان دهبار به مغازهٔ من آمدهاند و گفتند ما آمدیم که چای بخوریم، گفتهام این چای؛ بعد به آنها گفتم: شما عاشق چشم و ابروی من هستید؟ گفتند: نه! گفتم: پس برای چه آمدهاید؟! گفتند: اینقدر حساب شما در این مغازه عالی است و یک چک برگشتی هم نداری، بانک میخواهد به شما چهارصدمیلیون وام بدهد. به رئیس بانک میگویم یک چای برایت بریزم؟ میگوید: نه! میگویم: میمانی تا ناهار به تو بدهم؟ میگوید: من اصلاً بحث چای و ناهار ندارم! بحث من چهارصد پانصدمیلیون پول اس که میخواهم به تو بدهم. به او میگویم: غلط زیادی میکنی که به من پول بدهی، بلند بشو و از مغازهٔ من بیرون برو! مرا گرفتار نکن! من با زن و بچهام خوش هستم. تا وقتی هم که مُرد، از بانک پول نگرفت و گفت: زندگی من باید به دستور دین، میانهروی و معتدل باشد. برای چه خودم را گیر پانصدمیلیون بیندازم؟ دو روز دیگر هم بازار بالا پایین بشود و من نتوانم پانصدمیلیون را بدهم، بعد هم باید به اوین بروم! مگر مرض دارم؟! دین که مرا راهنمایی کرده چطوری زندگی کنم.
سبک زندگی اسلامی
مسجدی بود که من خیلی به آن مسجد علاقه داشتم. پیشنمازش انسان والایی بود و من پشت سر او نماز میخواندم. در آنجا منبر نمیرفتم؛ اما اگر فرصتی بود، معمولاً ظهر یا شب به آنجا میرفتم. چون نماز جماعت تجارت عظیم است و پیغمبر(ص) میگویند: جماعت از ده نفر که بگذرد و با پیشنماز وارد یازدهتا بشود، اگر تمام جن و انس بخواهند ثواب آن نماز را بنویسند، نمیتوانند. ما هم به امید چنین ثواب عظیمی و به طمع بهشت، به جماعت میرفتیم؛ نه برای نماز و بندگی خدا! دیدیم خوشمان میآید که ما را در قیامت به بهشت ببرند و جادهٔ بهشت هم، همین نماز و روزه، پاکی و درستی و ترک گناه است. ما مثل انبیا و ائمه نمیتوانیم معاملهٔ خیلی خالصی با خدا بکنیم و خدا هم قبول کرده که اگر به عشق بهشت یا از ترس جهنم عبادت میکنی، قبول است: «اُدْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً»(سورهٔ أعراف، آیهٔ 56) اگر میخواهی از ترس جهنم عبادت کنی، بکن؛ من مهر میزنم و قبول میکنم؛ اگر دلت میخواهد به بهشت بروی و برای بهشت عبادت میکنی، تو را میبرم. خیلی خدا خوب است!
ما برای نماز به آنجا میرفتیم؛ نماز خیلی باحال، پاکیزه و ملکوتیای بود و آن پیشنماز تمام شرایط معنویت را داشت. من یک سال هم پیش او رفتم و درس اصول فقه خواندم. معلم معرکهای بود و وقتی درس میداد، از دهانش نور میبارید! من دیگر مثل آن درس را در ایام طلبگیام تا حالا ندیدهام. یکنفر هم برای نماز جماعت به آنجا میآمد که گاهی سلاموعلیک گرمی با من میکرد. روزی به من گفت: شما در تهران هستید؟ گفتم: نه، من قم هستم و آنجا درس میخوانم؛ اما گاهی پنجشنبه و جمعه یا دو روز تعطیلیِ قم برای دیدن پدر و مادرم میآیم و برای خواندن نمازم به اینجا میآیم. گفت: من خیلی دوست دارم که یک ناهار به خانهٔ ما بیایی. گفتم: باشد، چه وقتی بیایم؟ گفت: پنجشنبهٔ دیگر که از قم آمدی.
ما پنجشنبه با اتوبوس به تهران آمدیم و قرارمان هم در مسجد بود که نمازمان را بخوانیم و برای ناهار به خانهٔ ایشان برویم. مستأجر هم بود، با یک دنیا اطمینان و آرامش به خانهاش رفتیم. ما مردها و زنهای ایران، چند سالی است عادت کردهایم که روی خوبیها لقب زشتیها گذاشتهایم. میگوییم: خانم، امروز ما مهمان داریم، آبگوشت درست کن. خانم میگوید: آبگوشت! میخواهی آبروی خانواده را ببری؟! نخیر، جنابعالی میروی و چلوکباب سلطانی میگیری، کنارش هم برگ و کوبیده میگذاری، انواع نوشابه را هم میگیری. من با این لباس به عروسی بروم؟ اینکه خیلی بد است! قوموخویشهایم -پدر، مادر، خواهر و برادر- را برای افطار دعوت کنم، نان و شیربرنج سر سفره بگذارم، خیلی بد است!
من که تا حالا نفهمیدهام این «خیلی بد است»، یعنی چه؟ یعنی این نان که نعمت الهی است، بد است؛ این برنج در عالم خلقت بد است؛ آن شیر بد است؛ آن شیربرنج ساختهشدهٔ از این دو ترکیب بد است؛ آن شیرهٔ انگوری که روی شیربرنج میریزند، بد است؟! خانم، فعلاً بیشتر از این از دستم برنمیآید، چهچیزی بد است؟! بد یعنی چه؟! یعنی علیبنابیطالب(ع) که عمری نان و سرکه، نان خالی یا نان و نمک خورد، خیلی بد کرده است؟ پیغمبر(ص) میفرمایند: روزگاری بر مردم بیاید که معروف منکر میشود و منکر هم معروف. جای اینها عوض میشود و این خیلی خطرناک است.
از مسجد آمدیم و در خانه نشستیم، گفت: هر وقت گفتی سفره را بیاورم، میآورم. ابداً هیچ رودربایستی هم از منِ آخوند نداشت که حالا بگوید این فلانکس است، منبری است. گفت: قیافهات نشان میدهد گرسنهات است. گفتم: بله. گفت: بیاورم؟ گفتم: بیاور. سفرهای پارچهای از این سفرههای قدیمیِ چهارنفره بود. خدایا! میدانی شب جمعه است، راست میگویم؛ حالا دروغ که پایین حرام است، اما روی منبر حرامتر است. سفرهٔ پارچهای چهارنفره را پهن کرد و دوتا نان تافتون، یکی این سر سفره و یکی هم آن سر سفره گذاشت، یک کاسهٔ مسی هم وسط سفره گذاشت و گفت: کسب من از دیروز تا حالا نچرخیده و پولی گیرم نیامده است که یک دیزی آبگوشت از بیرون بخرم؛ فقط توانستم این دوتا نان را بخرم، آب هم که برای لولهکشی خانه است. مشغول بشو! گفتم: چشم!
چقدر خوب است خودمان را به آزادی بدن عادت بدهیم؛ یعنی وقتی باشد، بخوریم و خدا را شکر کنیم؛ کم است، بخوریم و خدا را شکر کنیم؛ نان و آب خالی است، بخوریم و خدا را شکر کنیم. گفت: شروع کن، اما جان من تقلب نکن! گفتم: سر این سفره چطوری میشود تقلب کرد؟! گفت: تقلبش به این است که هفت هشتتا لقمه داخل آب بزنی و بخوری، بگویی سیر شدم؛ در حالی که سیر نشدهای. راست و صادق باش و در حدی که هر روز ناهار میخوری، از این نان خالی و آب بخور. گفتم: من صادقانه رفتار میکنم و دروغ نمیگویم. دروغ خیلی زشت است؛ به همسرتان، بچههایتان، خدا، ملت، کشور، دنیا، خودتان، قرآن و دعای کمیل دروغ نگویید. همهٔ اینها به ما حق صدق و درستی دارند.
گفت: سیر شدی؟ گفتم: بله. گفت: قبول است. حالا چیزی به تو بگویم، راستش را میگویی؟ گفتم: بگو! پیش خودم فکر کردم که میخواهد به من بگوید سی چهلهزار تومان پول داری به ما بدهی؟ من هم طلبه بودم و نداشتم! گفت: چیزی میخواهم به تو بگویم، راستش را میگویی؟ گفتم: بله. گفت: اگر دوباره دعوتت کردم، میآیی؟ گفتم: به خدا میآیم! گفت: اگر دوباره وضعم طوری بود که نتوانستم آبگوشت سر سفره بگذارم و یک نان خالی و آب بود که باید دوتایی بخوریم، میآیی؟ گفتم: بله میآیم. آدمی که بیتوقع و اهل خدا باشد، این نان و آب خالی از عسل هم برای او شیرینتر است؛ چون خدا آدم را میبیند و به کار او رضایت میدهد، خیلی شیرین میشود!
در همین گیرودار، باز یک بازاری مرا در مسجد دید و گفت: خیلی وقت بود بهدنبالت میگشتم، یک ناهار به خانهٔ ما میآیی؟ گفتیم بله؛ پیغمبر اکرم(ص) هم میفرمایند: اگر عذر نداشته باشید، دعوت مردم را رد نکنید. گفتم: بله. گفت: خانهٔ ما را بلد هستی؟ گفتم: بله. خدا به این حرف من هم گوش میدهد و میداند راست میگویم. نمازم را خواندم و درِ خانهاش آمدم، زنگ نداشت و در زدم. خودش دم در آمد و گفت: امروز خانمم نتوانسته غذا درست کند و چیزی نداریم، برو؛ یک روز دیگر که داشتم، میآیم و دعوتت میکنم. گفتم: خداحافظ. گفت: به سلامت! باید بدت بیاید؟ خیلی بد است! در خانه ندارم، خجالتزده و اذیت میشوم. به من بگوید: مهمان، امروز چیزی در خانهام نیست و معذورم، برو! من باید بدم بیاید؟ دین ما دین بسیار آسان و راحتی است.
تحویل سالم و پاک به خداوند، حق نیروی وجودی انسان
به روایت پیغمبر(ص) برگردیم؛ چقدر این روایت زیباست! حالا من که خیلی قرآنشناس و روایتشناس نیستم، با اینکه پنجاه سال هم روی هر دوی آنها کار میکنم؛ اما آنهایی که اهلش هستند، از این روایات مست میکنند! «نفسک مطیتک» مجموعهٔ قوای وجودت مَرکب توست. چه کسی این مرکب را در اختیارت گذاشته است؟ پروردگار؛ قوای مرا که مادر و پدرم نساختهاند، پروردگار در اختیار من گذاشته است. در اختیار من گذاشته که چه شود؟! خوشش آمده و عشقش کشیده که من با این مرکب که ترکیبی از شکم، شهوت، چشم، گوش، دست، زبان و قدم است، نیروها را بهکار بگیرم، حرکت کنم و به رحمت او برسم. اینطوری خوشش آمده و من نمیتوانم کاری بکنم که بگویم: خدایا، از این قصدت دست بردار! میگوید: دست برنمیدارم. بعد هم میگوید: به تو چه که در کار من دخالت میکنی؟! من مالک، رب و همهکارهٔ آفرینش هستم، من عشقم کشیده این قوا را به تو بدهم و منتظرت هم هستم با این قوا که مرکبی از جانب من است، خودت را به رحمت، مغفرت، رضوان، رضایت و بهشت من برسانی. مهار این مرکب به دست خودت است، نگذار کج برود! نگذار شکم تو بهطرف ربا، دزدی و اختلاس برود؛ مهار این عضو جنسی در دست خودت است، نگذار بهطرف حرام، زنا، تجاوز به ناموس مردم، دختربازی، زنبازی و مردبازی(من هم از قول همین مردم کوچه و بازار میگویم) برود. گاهی اگر در حال ارتکاب به یکی از این گناهان عمرت سربیاید، برای ابد از جهنم نجات نخواهی داشت! نگذار بهطرف دیگر برود و بگذار تمام این قوا که رویهمرفته مرکب الهی است، بهطرف عنایات و الطاف خدا برود.
این جاده خیلی هم طول نمیکشد. ما تا پانزدهشانزدهسالگی که هیچ، مکلف نبودیم و خداحافظ شما! پیغمبر(ص) میگویند: بدنت از پنجاه سال به بعد هم از همهطرف چراغ میدهد؛ چشم میگوید نمیبینم، مرا به دکتر ببر؛ گوش میگوید سنگینم، برای من سمعک بگیر؛ دوتا پا میگوید نمیتوانم تو را بکشم، عصا یا واکر بگیر، دوتا عصا زیر بغلت بگذار. از پانزده سال تا پنجاه سال، این مدت عمر را نگذار این مرکب تو را به جهنم ببرد. از شصت سال به بالا هم که بدن حسابی ورشکسته میشود. آدم را به بهترین دکترها میبرند، دکتر هم محبت میکند و معاینه میکند، دوا و آمپول و ویتامین میدهد، بعد در گوش بچههایمان میگوید که با او مدارا کنید، این بدن به بیستسالگی برنمیگردد. این ساختمان دارد هوار میآید؛ ما اگر بتوانیم، او را دو روز با این قرصها نگه داریم؛ آنهم با درد، نه اینکه راحت راحت. آخرت را بهخاطر منحرف کردن این مرکب از دست ندهیم، حیف است!پس همهٔ قوای ما به ما حق دارند و حق آنها هم این است که سالم، پاک و پاکیزه تحویل پروردگار بدهیم.
کلام آخر؛ کسی چون من گل پرپر نبوسید
همهٔ عزیزان من در تهران و شهرستانها میدانند که اگر شب جمعه مثلاً شب شهادت موسیبنجعفر(ع)، شب شهادت پیغمبر(ص)، شب شهادت حضرت مجتبی(ع) یا شب شهادت حضرت رضا(ع) باشد، من نمیدانم چه حالی دارم و نمیتوانم شب جمعه از در خانهٔ ابیعبدالله(ع) رد بشوم و باید اینجا بمانم. چون روایات ما دریاوار میگویند: شب جمعه شب حسین(ع)، شب زیارت حسین(ع) و شب گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) است.
یک روضه برایتان بخوانم که روضهٔ شب جمعه است؛ اما به نقل از روضهخوانی که خودش تمام حادثه را با چشم دید. برای چه کسی این روضه را میخواند؟ برای شما میخواند؛ یعنی همهٔ شما در ذهن زینب کبری(س) بودهاید و این روضه را برای شما میخواند. البته عربی است و شعرای هنرمند ما روضهٔ حضرت زینب(س) را به صورتهای مختلف به نظم درآوردهاند. وقتی نیزهشکستهها و سنگها را کنار زد، زیر بغل بدن قطعهقطعه را گرفت و روی دامن گذاشت، خم شد و گلوی زهرایی را به صدا درآورد، لب زهرایی را روی رگهای بریده گذاشت و گفت:
کسی چون من گل پرپر نبوسید ××××××××××× کسی گل را ز من بهتر نبوسید
کسی چون من گلش نشکفت در خون ×××××××× کسی گل را به چشم تر نبوسید
کسی غیر از من و دل اندر این دشت ××××××××××× به تنهایی تن بیسر نبوسید
به عزم بوسه لعل لب نهادم ××××××××× به آنجایی که پیغمبر نبوسید
یک روز به خانهٔ جدم پیغمبر(ص) آمدم، دیدم پیغمبر(ص) خوابیده است و تو را روی سینهاش خوابانده است، پیش خودم گفتم: حسین من، عجب جای بلندی خوابیده است! امروز هم آمدهام و میبینم با بدن قطعهقطعه روی ریگها و خاکهای داغ بیابان افتادهای. حسین من، به خودت قسم! دلم نمیخواهد بروم، ولی ما را میبرند. ای همسفر من، نمیخواهم با شمر و خولی و سنان همسفر شوم. بلند شو و به من کمک بده؛ به عباس و اکبر بگو به من کمک بدهند تا من سوار بر محمل شوم. من با شما آمدهام و میخواهم با شما برگردم...
تهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل(ع)/ دههٔ اول محرّم/ تابستان1398ه.ش./ سخنرانی ششم