لطفا منتظر باشید

شب چهارم دوشنبه (1-7-1398)

(تهران بیت الزهرا (س))
محرم1441 ه.ق - شهریور1398 ه.ش
16.7 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

کتاب‌های اخلاقی، شکوفاکنندهٔ استعدادهای انسانی

علمای بزرگ علم اخلاق حدوداً از قرن سوم هجری تا این زمان، کتاب‌های بسیار مهم و سازنده‌ای در مسئلهٔ اخلاق نوشته‌اند. یکی از آن کتاب‌ها کتابی است که پانصد سال پیش نوشته شده و به چاپ آن زمان، حدود چهارهزار صفحه است. البته اخلاق یک بدنهٔ دین است و دو بدنهٔ دیگرش، اعتقادات و اعمال است. دربارهٔ وظایف عملی، کتاب‌هایی حدود چهل جلد و پنجاه جلد نوشته شده و کتاب‌های مربوط به اعتقاد هم دائم نوشته شده است؛ یعنی در طول این چهارده قرن، اگر این مجموعه‌ها را کنار یکدیگر بگذارند، فقط تماشا کردن آن نشان می‌دهد که اسلام چقدر پربار است، چقدر کمال و چه اندازه جامعیت دارد. بیشتر مردم از اسلام خبری ندارند و ذهنیتشان، نماز و روزه و حج، کمک در مواردی که لازم است و احترام به پدر و مادر، این اسلام است؛ ولی این جزء بسیار اندکی از اسلام است و همهٔ اسلام نیست.

 

این عالمان ورزیدهٔ علم اخلاق که من پنجاه سال با کتاب‌هایشان سر و کار دارم، از کتاب‌هایی که اواخر قرن چهارم نوشته شده تا الآن، خدمت عظیمی به این بخش از اسلام کرده‌اند؛ اگر مُرده‌ به این کتاب‌ها دل بدهد و زنده شود، واقعاً تعجبی ندارد. البته نه مردهٔ قبرستان، بلکه کسی که بدنش قبر روحش شده و مردهٔ روحی، میّت روحی است. کتاب‌های عظیم اخلاقی در اسلام به‌منزلهٔ بهار است و استعدادهای انسانی را شکفته می‌کند؛ مثل غنچه‌ای که با نسیم بهار به گل کاملی تبدیل می‌شود.

 

آگاهی کامل و پختهٔ معصومین(علیهم‌السلام) از عمق روان انسان

من نکات خیلی مهمی را دربارهٔ اخلاق جمع کرده‌ام؛ البته به‌صورتی که من گردآوری کرده‌ام، چاپ نشده است. در دوازده دفتر دویست برگی و نزدیک چهارهزار کاغذ «آچهار» است. انسان از روان‌کاوی پیغمبر(ص) و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) شگفت‌زده می‌شود که این بزرگواران به عمق مُثبت‌ روان انسان و عمق منفیات روان انسان آگاهی کامل داشتند، درد را بیان کرده‌اند، دوا را هم بیان کرده‌اند. من خیلی از مجالس ایران و منبرهای این مجالس خبر ندارم و نمی‌دانم آیا در بخش اخلاق اسلامی، در این محرّم و صفر، فاطمیه و ماه رمضان برای مردم بحث می‌شود یا نه؛ اگر بحث بشود، به مسئولیت عمل شده است و اگر نشود، شخص منبری در قیامت محاکمات سنگینی خواهد داشت. این بخش بسیار سازنده و همهٔ عناصر انسانیت انسان در این بخش است؛ اگر تمام روان‌شناسان قرن هجدهم تا الآن با کتاب‌هایی که نوشته‌اند، جمع شوند(من کتاب‌های مهم‌ترین روان‌شناسان را دارم)، اینها به‌اندازهٔ یک روز پیغمبر(ص) و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) به بخش روان انسان خدکت نکرده‌اند! چون اعماق روان را نمی‌فهمیدند. وقتی آدم اعماق روان را نفهمد، مطالب دورنمایی می‌گوید؛ برای همین است که کتاب‌های روان‌شناسی دائم در حال تغییر و تحول است. آن‌کسی که در قرن نوزدهم روان‌کاوی نوشته، بهتر از قرن هجدهم است و آن‌کسی که در قرن بیستم نوشته، پخته‌تر از قرن قبلش است.

 

روان‌کاوی پیغمبر(ص) و ائمه(علیهم‌السلام) در 1500 سال پیش کاملِ کامل و پخته است؛ اما متأسفانه این علم به‌عنوان روان‌کاوی اسلامی تدوین نشده که وارد دبیرستان‌ها، دانشکده‌ها و دانشگاه‌ها بشود تا حداقل حالات درس‌خوان‌ها را کنترل کند و این درس‌خوانده، استاد یا روحانی، حسود، مغرور، متکبر و ریاکار نشود؛ همچنین برای آفریده‌های پروردگار و همهٔ انسان‌ها، هم احترام قائل باشد، هم دل‌سوز و هم فروتن و خاکی باشد. این اتفاق نیفتاده است؛ لذا ما در خیلی از دانشمندان -چه دانشمندان علوم مادی و چه علوم معنوی- حسود، مغرور، متکبر، خودبین، خودنما و بی‌مهر به انسان‌ها می‌بینیم. ما می‌بینیم که دین اسلام در بخش اخلاق دستور می‌دهد با همه مهربان باشید و حتی از گنهکار ناامید نباشید، او را دور نیندازید و نگویید برود، این شخص آدم نمی‌شود! این جمله از امیرالمؤمنین(ع) است که از هیچ گنهکاری ناامید نباشید. شما با دل‌گرمی به او محبت کن و حرف بزن؛ اگر قبول کرد، اهل نجات است و اگر قبول نکرد، خودش خودش را در چاه دوزخ انداخته و چیزی به گردن تو نیست.

 

شخصیت کم‌نظیر و والای ملامهدی نراقی در اخلاق

آراستگان به اخلاق از نظر شخصیت و ارزش بی‌نظیر هستند. من داستانی در همین مسئلهٔ اخلاق برایتان بگویم تا بحث هر شب را با خواست خدا و لطف او ادامه بدهم.

-ملامهدی نراقی در راه علم‌آموزی

یکی از کسانی که در ایران و شهر کاشان، در علم، عمل، خدمت، اخلاق و معنویت در روزگار خودش محور بود، ملامهدی نراقی بود. نراق بیرون از شهر کاشان است، بعد از نراق هم شهر دلیجان است؛ یعنی از نظر جغرافیایی، نراق بین دلیجان و کاشان است. پدر ایشان کارگر جزء بود، پسرش جهانی شده و چهرهٔ برجستهٔ کم‌نظیری است. در ده‌دوازده‌سالگی هم به پدرش گفت: من عاشق علم هستم. ‌ای کاش، این عشق در بچه‌ها تا جوان‌ها موج می‌زد! پدرش به او گفت: می‌خواهی برای خواندن درس به کجا بروی؟ گفت: اصفهان. پدر گفت: تو از شغل من خبر داری؟! من کارگرم و درآمدی ندارم، نمی‌توانم خرج تحصیل تو را بدهم. با یک دنیا ادب به پدرش گفت: درست است که شما نمی‌توانی خرج تحصیل مرا بدهی، اما فقط به من اجازه بده به‌دنبال علم بروم. پدر گفت: برو! مادر چند نان خانگی به این پسر داد، او هم از نراق راه افتاد و به کاشان آمد، از کاشان هم با پای پیاده به اصفهان رفت.

 

کسی این جوان ده دوازده سیزده‌ساله را نمی‌شناخت و اتاق‌های مدارس اصفهان هم تقریباً پر بود؛ نه اینکه به او جا ندهند، بلکه جایی نبود به او بدهند. یک‌وقت مدیر مدرسه جا دارد و جا نمی‌دهد که این در پیشگاه خدا آدم منفوری است؛ یعنی هرکس هرچه -آبرو، علم و پول- داشته باشد، نیازمندی به او مراجعه کند و نه بگوید، این شخص مرید ابلیس است. ابلیس نسبت به خودش بخل کرد؛ یعنی باید سخاوت می‌کرد تا به بهشت برود، اما برای رفتن به بهشت بخیل شد و به جهنم رفت. اصلاً خدا بخیل را دوست ندارد، ولو شبی پنجاه رکعت و روز پنجاه رکعت نماز بخواند و ماه رمضان روزه بگیرد. اصلاً بخیل را دوست ندارد! شما دراین‌زمینه همین امشب که به خانه تشریف بردید، آیهٔ 180 سورهٔ آل‌عمران را بخوانید، نمی‌گوید کافرِ بخیل، منافقِ بخیل، بی‌دینِ بخیل، بلکه می‌گوید کسی که من از فضل و احسان خودم به او سرمایه -سرمایهٔ آبرو، مالی یا علمی- داده‌ام، ولی نسبت به داده‌های من در جهت عباد و بندگان من بخل می‌کند. این بُخلش را در روز قیامت به‌صورت طوقی فلزی از آتش دوزخ به گردنش می‌اندازم و دیگر تا ابد باز نمی‌شود.

 

-حوصله و مقاومت روحی بالا در عرصهٔ سختی‌ها

اما ایشان به مدارسی که رفت، جا نداشت و پر بود؛ بالاخره داخل شهر اصفهان گشت و مدرسهٔ نیمه‌خرابه‌ای پیدا کرد؛ اتاق‌های آن به وضعی بود که طلبه حاضر نبود داخل آن اتاق‌ها برود و می‌ترسید طاق فرو بریزد یا شب که می‌خوابد، دوتا مار از طاق بیفتد یا از کنج اتاق دوتا عقرب دربیاید. آن خادم مدرسه گفت: جناب طلبه اتاق‌های این مدرسه را ببین! همهٔ طلبه‌ها رفته‌اند و دوسه‌تا طلبه بیشتر در مدرسه نیست. اتاق‌ها را نگاه کن، هر کدام را که می‌پسندی، به من بگو تا کلیدش را به تو بدهم. ملای نراقی آمد و گفت: من یکی را پسندیدم، خادم کلید را به او داد و داخل اتاق رفت و بقچه‌اش را گذاشت، به حوزه آمد و به‌دنبال آن درسی گشت که باید بخواند. استادش را پیدا کرد، کتاب هم به او دادند و از همان شب اول به قوی‌ترین صورت شروع به درس خواندن کرد؛ چون در اتاقش چراغ نداشت، کتابش را کنار دستشویی می‌آورد و با چراغی درس می‌خواند که روی طاقچهٔ دستشویی گذاشته بودند و دو سه‌ دستشویی را روشنایی می‌داد. تا یک نصفه شب در همان منطقهٔ دستشویی می‌نشست و درس می‌خواند؛ برای غذا هم روزها نیم‌ساعتی می‌گشت تا ببیند مردم در کجا پوست خربزه و هندوانه و نان خشک بیرون بیرون گذاشتند و از مالکیتش دست کشیده‌اند که حلال هم باشد(بدون این دقت‌ها که آدم به جایی نمی‌رسد)، پوست خربزه یا هندوانه را می‌شست و به اتاقش می‌برد، ظهرها می‌خورد و شب هم آن نان‌های خشک را می‌خورد.

جوانان عزیز، این حوصله و مقاومت روحی را دارید یا نه؟! اگر یک‌ذره به خوش‌گذرانی خانوادگی‌تان یا با رفیق‌هایتان لطمه بخورد، چه‌کار می‌کنید؟ حاضرید با دانش در عرصهٔ سختی و رنج بسازید؟! اصلاً حاضرید با خدا بسازید و گله و شکایت نداشته باشید، هرچند سختی بکشید؟!

 

-آشنا کردن مردم با دین، وظیفهٔ روحانیت

این بچه بعد از مدتی در رأس عالمان اصفهان قرار گرفت و استادِ اساتید شد؛ بعد هم به کاشان آمد و گفت: من طبق قرآن وظیفه ندارم داخل حوزه بمانم. خدا فرموده است: «فَلَوْ لاٰ نَفَرَ مِنْ کلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ لِیتَفَقَّهُوا فِی اَلدِّینِ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 122)، چرا عده‌ای دین‌شناس نمی‌شوند «وَ لِینْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا» تا با برگشتن به وطن خود، مردم را با دین آشنا کنند؛ یعنی خدا می‌گوید: درس تو در حوزه به جایی رسید، معطّل چه هستی؟! مگر شیعه چند مرجع تقلید می‌خواهد؟! منتظرید مرجع تقلید بشوید! مگر شیعه چند گویندهٔ کشوری یا چند مدرّس درس می‌خواهد؟! پنجاه‌نفر از هزارتای شما بمانید و 950تا در شهرهایتان پخش بشوید. ماهواره‌ها دارد مردم را بی‌دین می‌کند و صهیونیست و مسیحیتِ همکار صهیونیست مردم را لائیک می‌کند، برای چه‌ در حوزه‌ها مانده‌اید؟ اگر به امید مقام مانده‌اید که خدا به‌خاطر این امید نمی‌گذارد به جایی برسید، می‌پوسید و می‌میرید!

 

-واکنش جالب علامهٔ بحرالعلوم در دیدار با ملامهدی نراقی

ملای نراقی برگشت؛ چه کتاب‌هایی نوشتهاست! من به کتاب‌های این مرد وابسته‌ام. فقط یکی از کتاب‌هایش همین الآن محور فقاهت حوزه‌های علمیه است. یکی از کتاب‌هایش کتاب اخلاقی او به نام «جامع‌السعادات» است؛ یعنی من همهٔ زمینه‌های سعادت را در این کتاب جمع کرده‌ام. در سه جلد هم ترجمه شده که به نام «اخلاق اسلامی» است؛ اما انشای ترجمه‌اش خیلی جذاب نیست(ولی بالاخره ترجمه شده). وقتی این کتاب نوشته شد و به شهر نجف رفت، مرجع تقلید آن روزگار، علامهٔ بحرالعلوم بود. این‌قدر این آدم در رشته‌های دانش متخصص بود که اسمش را بحرالعلوم، یعنی دریای دانش‌ها گذاشتند. یک بخش کتاب را خواند و گفت: بعداً نظر می‌دهم. البته بعدی‌ها به این کتاب نظر دادند که کمتر کتابی در اخلاق، مانند این کتاب نوشته شده است.

 

چند سالی گذشت، مرحوم ملامهدی نراقی برای زیارت امیرالمؤمنین(ع)، ابی‌عبدالله(ع)، کاظمین و سامره به عراق آمد و وارد شهر نجف شد. تمام شهر نجف او را می‌شناختند و آوازه‌اش به همهٔ حوزه‌های شیعه رسیده بود. طلبه‌ها، مدرّسین، وعاظ و مراجع بزرگ آن زمان برای دیدن او آمدند. تنها کسی که به دیدنش نیامد، علامهٔ بحرالعلوم بود. این دیدوبازدیدها رسم بود و اگر بزرگی به دیدن وارد و مسافری نمی‌رفت، خیلی بد می‌شد! به علامهٔ بحرالعلوم گفتند: همه به دیدن ملامهدی نراقی رفته‌اند، غیر از شما! علامه گفت: من خوشم نمی‌آید به دیدنش بروم! تمام شد، دوباره آمدند به او گفتند: آقا بد می‌شود! گفت: دوست ندارم به دیدنش بیایم، زور که نیست! نمی‌خواهم بیایم!

 

حالا ملامهدی نراقی از این برخورد خبر ندارد؛ می‌دانید اگر کسی اخلاقی نباشد و به او بگویند با این عظمت علمی‌ات، مرجع تقلید گفته خوشم نمی‌آید به دیدنش بروم، معلوم نیست چه نظری خواهد داد! حتماً می‌گوید: من با این زحمت شصت‌ساله‌ام در علم، فقه، اصول، معارف و فلسفه، به دیدنم نمی‌آید، عیب دارد! او را می‌کوبد و می‌شکند. به علامه گفتند آقا بد می‌شود، تشریف بیاورید و پنج دقیقه ایشان را ببینید، گفت نمی‌آیم! خوشم هم نمی‌آید! سه بار تکرار شد و قبول نکرد.

 

به ملامهدی نراقی گفتند: فقط علامهٔ بحرالعلوم از مجموع علمای شهر خدمت‌ شما نیامده است. واقعیتش هم این است که می‌گوید من از این آدم خوشم نمی‌آید! اخلاق از این نقطه است؛ من خودم را می‌بینم و فکر می‌کنم اگر چنین پیشامدی بشود، یقیناً رفوزه بشوم؛ یعنی در این هفتاد سال هنوز باطنم اصلاح نشده است؟! یقیناً نشده است. من شب اول بیایم و بنر را ببینم، ببینم شش‌ لقب به اسم من نچسبانده‌اند، می‌گویم عجب مردم بی‌فکر و بی‌توجهی هستند! من برای خودم کسی هستم، بیست سال درس خوانده‌ام و 150 جلد کتاب نوشته‌ام، اینها چرا لقب نگذاشته‌اند؟! اگر این بنرهای را دیدی و هیچ‌ حالی نشدی، آدم هستی؛ اما اگر دیدی و درونت موج انداخت، معلوم می‌شود هنوز آدم نشده‌ای.

 

-شاقول و ترازویی برای سنجش آدم شدن

خیلی عجیب است؛ یک‌نفر به حاج شیخ‌مرتضی زاهد گفت: آقا شما چشم داری، من شصت سال دارم، آیا آدم شده‌ام یا نه؟ گفت: نه من چشم ندارم که به تو بگویم آدم شده‌ای یا نه؛ اما معیاری به تو می‌دهم که خودت می‌توانی با آن معیار، ترازو و شاقول بفهمی که آدم شده‌ای یا نه! این آدم هم شخصیتی بود، شیخ به او گفت: اگر به جلسه‌ای رفتی که سی چهل نفر نشسته بودند، کمی این پا و آن پا کردی تا در جلسه جایی پیدا کنی و کسی از وسط جلسه گفت: چرا معطلی، بتمرگ! حالا در جلسهٔ دومی رفتی، آنجا هم آمدی پا به پا کنی و جایی برای خودت درست کنی، یکی برگشت و گفت: آقا بنشین دیگر! حالا به جلسه‌ای رفتی و این پا و آن پا می‌کنی تا جایی برای نشستن پیدا کنی، یکی به تو می‌گوید: بزرگوار، عزیزدلم، آقای من، اینجا جا هست، بفرمایید بنشینید. اگر بتمرگ، بنشین و عزیز من، آقای من، اینجا جا هست، برای تو فرقی نداشت، تو آدم هستی و اگر با این بازی‌ها حالت به‌هم بخورد، خیلی مانده تا آدم شوی. البته من به جلساتم هم سفارش کرده‌ام، اما گوش هم نمی‌دهند! تا حالا که هیچ‌جا گوش نداده‌اند! گفته‌ام اسم شناسنامه‌ای من‌ این است و فامیلی‌ام هم این است، روی بنرهایتان فقط اسم و فامیل بنویسید و چیزی اضافه نکنید، این اضافه‌ها حق امیرالمؤمنین(ع) و امام عصر(عج) است، اینها برای ما غصبی است؛ اما گوش نمی‌دهند، چه‌کارشان کنیم! مگر اینکه بگوییم آقا اگر بنر آن‌طوری زدید، نمی‌آییم که آن هم نمی‌شود، نباید از مسئولیت الهی فرار کرد.

 

-منیّت، عامل خروج انسان از دایرهٔ رحمت خداوند

ملامهدی نراقی گفت: علامهٔ بحرالعلوم عالم و مرجع تقلید است، من هم مسافری نراقی‌ام؛ قبل از اینکه از نجف بروم، وظیفهٔ ادبیِ اسلامی دارم که به دیدن ایشان بروم. ما بودیم، چه‌کار می‌کردیم؟! این به ما محل نگذاشته، ولش کن! نباید به او محل بگذاریم، برود بمیرد! ما را کم حساب کرده است، حالا به دیدنش بروم؟! این کارها در خانواده‌ها زیاد است، من به دیدن اوبروم؟! بله تو به دیدن اوبرو؛ قرآن و روایات به تو می‌گوید، به تو که می‌گویی من بروم؛ بله به تو می‌گوید بلند شو و به دیدنش برو! می‌گویی با من قهر است، اسلام می‌گوید بلند شو و برو، درِ خانه‌اش را بزن و داخل برو، بنشین و به او محبت کن، آشتی کنید؛ اگر سه روز بگذرد و قهرتان طول بکشد، شما از دایرهٔ رحمت خدا بیرون می‌روید؛ حالا برو تا آخر جاده که جهنم است. اینها فساد اخلاق است؛ «من» گفتن فساد اخلاق است! او باید به دیدن من بیاید، فساد اخلاق است. حالا که او کار بد کرد و پشت سر من غیبت کرد، او باید بیاید و دست مرا ببوسد، تو هنوز اخلاقت فاسد است و نمی‌فهمی!

 

چهار پنج‌تا از علمای بزرگ هم به‌دنبال ملامهدی راه افتادند و به خانهٔ واقعاً آیت‌الله علامهٔ بحرالعلوم آمدند، وارد اتاق دیدوبازدید شدند، بحرالعلوم یک «یاالله» نگفت و تکان هم نخورد! رسم است دیگر، کسی که مهمان آدم می‌شود و به دیدن آدم می‌آید، آدم اگر پادرد و کمردرد ندارد و لمس نیست، باید بلند شود و به فرمودهٔ پیغمبر(ص)، بیاید و مهمان را بغل بگیرد، به مهمان دست بدهد و به او محبت کند؛ اما دیدند ایشان اصلاً از جایش تکان نخورد، قیافه‌اش هم درهم بود و هیچ اهمیتی نداد. مجلس که تمام شد و ملامهدی رفت، به او گفتند: آقا چرا این‌طوری شد؟ گفت: طوری نشده است؛ عالم دین است و وظیفهٔ خودش را تشخیص می‌دهد، اکنون تشخیص داده که برای من بلند نشود و به من احترام نکند. شما به من اشتباه می‌گویید.

 

دو روزی گذشت، گفت: من می‌خواهم یک‌بار دیگر به دیدن ایشان بروم. اصلاً از دیدنش لذت بردم! یک‌پارچه نور و آقایی بود. دوباره آمد، علامهٔ بحرالعلوم دوباره هم جواب سلام یخی داد و تکان هم نخورد، از جا هم بلند نشد و چهره‌اش هم درهم بود. جلسه تمام شد و نراقی رفت، یک روز مانده بود به اینکه از نجف خارج شود و به کربلا، بعد کاظمین و سامره برود و به ایران بیاید، گفت: دیدن بحرالعلوم ثوابی الهی دارد، می‌خواهم برای بار سوم بروم و ایشان را زیارت کنم. این یک معیار است، خودتان را بسنجید! نسبت به کوچک‌ترها، نسبت به بزرگ‌ترها، نسبت به پدر و مادر، نسبت به پدر و مادر بداخلاق‌ ، یا بی‌دین‌ خودمان، این معیار الهی است. دو بار رفته، به او محل نگذاشته و بی‌احترامی شده است؛ برای بار سوم می‌گوید: «النظر علی وجه العالم عباده» زیارت ایشان پیش خدا پاداش دارد. حال که خودش عالم و مرجع بود.

 

-سرانجام آزمون سخت علامهٔ بحرالعلوم از ملامهدی نراقی

روز سوم که آمد، علامهٔ بحرالعلوم داخل اتاق نشسته بود، از دمِ در حیاط دید که نراقی وارد شد، علامه بلند شد و با پای برهنه تا دمِ در حیاط دوید، ملامهدی را بغل گرفت و احترام عجیبی به او کرد، تعارفش کرد که داخل اتاق پذیرایی بیاید و خودش جلوی ملامهدی راه نیامد، یک قدم عقب‌تر از ملامهدی بود. وقتی داخل اتاق آمد، ملامهدی را بالابرد و کنار دست خودش نشاند. وقتی ملامهدی می‌خواست خداحافظی کند، تا دمِ در حیاط با پای برهنه آمد تا اینکه ملامهدی رفت. بعد به او گفتند: آقا خیلی کار شما شگفت‌آور بود! دو روز این مرد بزرگ به دیدنت آمد و محل نگذاشتی، برای او بلند نشدی و جواب سلام گرمی ندادی. گفت: ایشان کتابی به نام «جامع‌السعادات» نوشته که در علم اخلاق کم‌نظیر است، این کارها را کردم تا ببینم این اخلاق در خودش هم هست؟! دیدم خودش در اوج اخلاق است.

 

-مکن کاری که پا بر سنگت آیو

صاحب این کتاب و صاحب کتاب‌های اخلاقی دیگر می‌گویند: اعضای رئیسهٔ انسان هفت‌تاست: چشم، گوش، زبان، دست، پا، شکم و عضو نکاح. این هفت‌تا در ذهن‌تان بماند؛ با خواست حق، من فردا شب معیارهایی(اگر تمام شود) از قرآن و روایات برایتان بیان می‌کنم که هفت عضومان را با آن معیارهای قرآن و روایت بسنجیم و ببینیم این هفت عضو در این چهل‌پنجاه‌ساله، سی‌ساله، بیست‌ساله در چه جایگاهی هستند؛ دم درِ ورودیِ دوزخ هستند یا دم در ورودی بهشت!

مکن کاری که پا بر سنگت آیو ××××××××××××× جهان با این فراخی تنگت آیو

چو فردا نامه‌خوانان نامه خوانند ××××××××××× تو وینی نامهٔ خود ننگت آیو.

 

کلام آخر؛ بی‌قراری زنان و کودکان در بازگشت به کربلا

به درخواست زینب کبری(س)، قافله در بازگشت از شام به کربلاآمد. زین‌العابدین(ع) که این شب‌ها شب شهادت‌ ایشان است، می‌فرمایند: خواهرانم، عمه‌هایم، زنان و دختران، هنوز به قبر راه مانده بود، نگذاشتند شترها به قبرها برسند و ما شترها را بخوابانیم. همه خودشان را از روی شترها روی زمین انداختند، دوان‌دوان آمدند و هر چندنفر قبری را بغل گرفتند. دو شبانه‌روز در کربلا بودند؛ این‌قدر ناله زدند و گریه کردند که زین‌العابدین(ع) به عمه‌شان فرمودند: عمه جان من از جان این زن و بچه می‌ترسم، به همه بگو آمادهٔ برگشتن به مدینه شوند.

 

حکم امام است، همه هم اطاعت کردند و سوار شدند؛ الّا یک خانم که کنار زین‌العابدین(ع) آمد و عرضه داشت: به من اجازه بدهید مدتی کنار قبر ابی‌عبدالله(ع) بمانم. فرمودند: رباب، همسر پدر بزرگوارم اجازه می‌دهم. به زنان بنی‌اسد فرمودند: مواظب ایشان باشید. قافله رفت. شب‌ها در چادر زنان بنی‌اسد عبادت می‌کرد، وقتی آفتاب طلوع می‌کرد، کنار قبر ابی‌عبدالله(ع) می‌آمد و خودش را روی قبر می‌انداخت: «حبیبی یا حسین، حبیبی یا حسین». چند روزی که گذشت، خانم‌ها دیدند آفتاب گرم کربلا رنگ چهرهٔ رباب را عوض می‌کند، گفتند: خانم اجازه بدهید ما سایبانی سر قبر ابی‌عبدالله(ع) بزنیم تا آفتاب شما را رنجیده نکند. فرمود: نمی‌خواهم! من خودم بدن قطعه‌قطعهٔ ابی‌عبدالله(ع) را دیدم که روی خاک گرم افتاده است، دیگر بعد از آن جریان نمی‌توانم زیر سایه بنشینم...

 

تهران/ حسینیهٔ بیت‌الزهرا/ دههٔ سوم محرّم/ پاییز1398ه‍.ش./ سخنرانی چهارم

 

برچسب ها :