جلسه هشتم شنبه (6-7-1398)
(تهران حسينيه هدايت )عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- شورای ششنفرۀ خلافت
- -مواجهۀ امیرالمؤمنین(ع) با پیشنهاد شورا
- حاکمیت خداوند بر قلبِ عاشقان الهی
- -گذری بر مثنوی «گلشن راز»
- عوامل سقوط و انحطاط کوفیان
- -بخل، مانعی خطرناک
- -فضیلت زیارت ابیعبدالله(ع)
- -مال حرام و زنبارگی، از عوامل سقوط اهل کوفه
- کلام آخر؛ تا نکنی ترکِ سر، پای در این ره منه
- - ای یگانه کودک یکتاپرست
- دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
کلام به اینجا رسید که اتصالِ عملی به فرمانهای پروردگار در همهٔ زمینههای زندگی و حفظ وجود از هجوم میکروبهای ابلیسی، انسان را به موقعیت و مقامی که خداوند برایش مقرر کرده میرساند؛ اما ذکر و تسبیح و خداگفتن، بدون آن اتصال و بدون دفع آن میکروبها، کاری صورت نمیدهد. آنکسی که قلباً گرایش به حق پیدا کرده و با فرمانهای خداوند زندگی میکند، ابداً حاضر نمیشود برای منافع ظاهریِ زندگی، یک دروغ بگوید و این کار را نمیکند.
شورای ششنفرۀ خلافت
حاکم دوم بعد از پیغمبر(ص)، یعنی حاکم دومِ سقیفه، برای جانشین بعد از خودش یک طرح عجیبغریبی را رقم زد. اسم شش نفر را برد و گفت که اینها را در یک اتاقی جمع کنید و تا سه روز هم بیشتر مهلت ندهید تا از بین خودشان کسی را انتخاب کنند که حکومت دست او باشد. اگر به نتیجه نرسیدند، هر شش نفر را بکشید، بعد خودتان یکی را تعیین کنید.
اعضای این جلسه کسانی مثل عبدالرحمنبنعوف، سعدبنابیوقاص، عثمان و وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) بودند. حضرت را مجبور کردند که در این جلسه شرکت کند. زور داشتند، میکشتند و میبردند و میخوردند و کسی هم جلودارشان نبود. بعد از درگذشت پیغمبر(ص)، اصل حکومت و خلافت الهی را بالا کشیدند و به فرمودهٔ صدیقۀ کبری(س)، روز روشن غارت کردند؛ اما هیچکس هیچچیز نگفت! هفتهشت نفری هم که مسجد آمدند و بلند شدند و حرف زدند، کتک حسابی خوردند یا جلوی دهانشان را گرفتند. 99درصد جامعه هم با آنها بود.
در میان این شش نفر، عبدالرحمنبنعوف گفت: من حالوهوای حاکمشدن را ندارم، اما اگر به من رأی بدهید، من یکی از شما پنج نفر را انتخاب میکنم. اینجا امیرالمؤمنین(ع) یک رأی داشت، یعنی طرح را طوری رقم زده بود که تمام درها به روی امیرالمؤمنین(ع) بسته باشد. عبدالرحمن دستش را بهطرفِ امیرالمؤمنین دراز کرد و گفت: به وکالت از ملت. کدام ملت؟ همهٔ ملت اسلام که مدینه نبودند. عبدالرحمن گفت: با تو بیعت میکنم، بهشرطِ کتابالله، سنتِ رسولالله(ص) و عمل به برنامههای شیخین.
امیرالمؤمنین فرمودند: من حکومت را قبول میکنم بر اساسِ کتابالله، سنتِ رسولالله(ص) و علم خودم. من کاری به آن دو نفر ندارم. عبدالرحمن دستش را بهطرفِ عثمان دراز کرد. عثمان گفت: هرچه تو بگویی قبول است. دوباره دست دراز کرد بهطرفِ امیرالمؤمنین(ع) و همان مسئله مطرح شد. برای بار سوم هم دست دراز کرد.
امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: نه، من فقط با قرآن و سنتِ رسولالله(ص) و علم خودم حکومت میکنم. عثمان برای بار سوم هم قبول کرد و اعلام کردند که شاه ایشان است! امیرالمؤمنین(ع) هم باید از جلسه بیرون میآمدند؛ طناب و تیشه و بیلشان را برمیداشتند و داخل باغهای مدینه برای مردم، بهصورتِ روزمزد آبیاری میکردند. بالاتر از این خیانت و جنایت در عالم اتفاق افتاده است؟!
-مواجهۀ امیرالمؤمنین(ع) با پیشنهاد شورا
حالا سیاستمداران جهان، از سیاستمداران امروز و دیروز تا به عصر آنها و حتی یکمشت سیاستمدار در ایران چه میگویند؟ کل سیاستمداران به امیرالمؤمنین(ع) میگویند: همان بار اول قبول میکردی؛ بعد که مسلط شدی، به کتاب خدا و سنت پیغمبر(ص) و علم خودت عمل میکردی. اگر هم اعتراض میکردند، در حالی که در قدرت هستی، به آنها میگفتی که فضولی موقوف! اما همهٔ وجود امیرالمؤمنین(ع)، گرایش به حق و فرمانهای او و دفعِ میکروبهای ابلیسی دارد. سیزده سال هم محروم شد برای اینکه یک دروغ نگوید و درنتیجه گفت نه.
چهکسی در جهانِ امروز، طاقت فردی مانندِ امیرالمؤمنین(ع) را دارد که برای حکومت بر یک مملکت دروغ نگوید؛ یعنی دروغ را وسیلهٔ بهدستآوردنِ حکومت قرار ندهد. ایشان بهخاطرِ گرایش به فرمانهای خدا و دفعِ میکروبهای ابلیسی، به شورا نه گفت. دیروز شنیدید که پروردگار عالَم، با اینها چگونه معامله میکند. اگر آن روایتی که من دربارهٔ رفتار خدا با این اولیایش خواندم یادتان مانده باشد، خیلی روایت پرفشاری بود! من خودم تا شب مریض بودم. بیشترین فشار اینگونه آیات و روایات هم برای این است که آدم خودش را میبیند که چقدر از این حرفها خالی است و چقدر دور و پرت است.
حاکمیت خداوند بر قلبِ عاشقان الهی
امروز یک متنی را دربارهٔ وضع و حال اینها برایتان بخوانم که این هم متن عجیبی است؛ یعنی علم، معرفت و این گرایشِ قلبیِ شدید به حق و فرمانهای او را در قالب نظم ریخته است.
-گذری بر مثنوی «گلشن راز»
«دل عارف شناسای وجود است»؛ یعنی هرچه در این قلب بچرخی، غیر از خدا نمیبینی و این دل، هرچیزی را زیرمجموعهٔ حاکمیتِ حق در قلبش قرار داده است. زن لِلّه، بچه لِلّه، اتصال لِلّه، جدایی لِلّه، آشتی لِلّه، قهر لِلّه، خوردن و آشامیدن و خوابیدن لِلّه، پولدرآوردن و خرجکردن لِلّه؛ یعنی در آن قلب، سلطان، حاکم، کارگردان، مالک و تصرفکننده فقط خداست.
«وجود مطلق او را در شهود است»؛ یعنی با آن چشمِ بازِ دل، فقط خدابین است. از علم به خدا گذشته و وارد شهودِ حق شده است. خیلی راه را طی کرده و خیلیها را جا گذاشته است. «به جز هستِ حقیقی، هست نشناخت»؛ فقط میگفت خدا. «إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»[1] اگر چیزی میخواهد زیرمجموعهٔ این ارتباط قرار بگیرد بیاید، ولی اگر میخواهد قرار نگیرد، گُم شود و نیاید، حالا هرچه یا هرکس که میخواهد باشد. خیلی آدمهای عجیبی هستند! نه اینکه ربا نمیخورند، اصلاً فکر ربا و زشتی و منکر برای آنها نمیآید؛ چون دل از خدا پُر است و جا ندارد که فکر دیگری بکند.
«از آن رو هستیِ خود پاک در باخت»؛ اصلاً خودش را به خدا باخته است. این عالِم بزرگ اینجا یک نصیحتی میکند: «وجود تو همه خار است و خاشاک» (من را میگوید، ببخشید، خطاب به شما نیست. من هم اصلاً در ذهنم کسی مُستمعِ این حرفها نیست، حالا با خودم حرف میزنم) تو خاری هستی که خیلیها از تو زخم میخورند، ناراحت میشوند و صدایشان درمیآید. خاشاکی هستی که در مقابل هر باد و بهدنبالِ آن روانی؛ چون خیلی سبکی و وزن نداری. «برون انداز از خود جمله را پاک».
«برو تو خانهٔ دل را فرو روب»؛ یک جاروی اعتقادی و عشقی و ایمانی بردار و این خانهٔ دل را جارو کن. هرچه آشغال دارد بیرون بریز و پاکش کن. «برو تو خانهٔ دل را فرو روب// مهیا کن مقام و جای محبوب»؛ چون او کنار آشغالها و خار و خاشاک نمیآید. دل باید گلستان باشد و بوی عطر و نور داشته باشد تا کرسیِ حکومتش را در این دل مستقر کند و دست مقدس رحمتش را بهسویِ این دل دراز کند و دل را در دستِ رحمت خودش بگیرد.
اگر از منیّت دربیایی و دل را پاک کنی و این هواها و هوسها را دور بریزی و اگر این پیوندهای شُلِ بیتکیهگاهِ ازبینرفتنی را رها کنی، «چو تو بیرون شدی او اَندر آید// به تو بی تو جمال خود نماید». اگر جلوی او سینه سپر نکردی و صد پردهٔ گناه روی خودت نینداختی، خودش را نشان میدهد.
«درون جان محبوب او مکان یافت» این همان روایت: «إِذَا أَحَبَّ اَللَّهُ تَعَالَى عَبْداً أَلْهَمَهُ اَلْعَمَلَ بِثَمَانِ خِصَالٍ»[2] است. اگر کسی محبوب او شود، هشت درِ رحمت و سعادت را به رویش باز میکند. میدانید که هشت بهشت و هفت جهنم داریم؛ یعنی این طرف، کم دارد.
«ز "بی یسمع و بی یبصر" نشان یافت»؛ این اشاره به روایتی است که پروردگار میفرماید: با من که شدی، آن وقت چشمت با من میبیند و گوشت با من میشنود. دیگر چشمت جدای از من نیست که هر بلایی بخواهد سرت دربیاورد. وقتی چشمت با من نباشد، همهجا و هرچیزی را میبیند؛ اما چشمت که با من باشد، درست میبیند و گوشت که با من باشد، درست میشنود. خلاصه اینکه «موانع تا نگردانی ز خود دور»، اگر پردهٔ جهل، منیّت، هوسهای بیربط و گناهان را از خودت دور نکنی، «درون خانهٔ دل نایدت نور» روشنایی او چطور بتابد؟
عوامل سقوط و انحطاط کوفیان
از حرفهای ابیعبدالله(ع) برمیآید که سیهزار نفری که برای کشتنش آمده بودند، همهٔ موانع را نداشتند، بلکه دوسه مانع بزرگ داشتند که ایشان برای زینالعابدین(ع) بیان کردند. وقتی از پدر پرسید که کارتان با اینها به کجا کشید، فرمودند: همهٔ مردهایم را کشتند؛ هیچکس نمانده، فقط من و تو ماندهایم. زینالعابدین(ع) فرمودند: چرا؟! خیلی تعجبآور است! اینها که شما و پدر و مادر و جدتان را میشناسند، خوب هم میشناسند و جاهل نیستند. به تو و به پدر و مادر و جدت عالِم هستند؛ چرا این کار را کردند؟!
-بخل، مانعی خطرناک
موانع خیلی خطرناک است! مرحوم مُلامهدی، پدرِ مُلااحمد نراقی نقل میکند که پیغمبر(ص) مشغول طواف بودند. حضرت به درِ کعبه رسیدند و در حال طواف دیدند که شخصی چفت در را گرفته و میگوید: خدایا! به حرمت این کعبه، مشکل من را حل کن. پیغمبر(ص) روی شانهاش زدند، در حالی که خود حضرت هم در طواف بودند. آن شخص ایستاد.
حضرت فرمودند: چرا خدا را به کعبه قسم میدهی؟ گفت: مگر بالاتر از کعبه هم هست که خدا را به آن قسم بدهم؟ حضرت فرمودند: اگر مؤمنی، خدا را به خودت قسم بده؛ بگو الهی، بهحق خودم مشکلاتم را حل کن. گفت: یا رسولالله، من یک گیری دارم که نمیتوانم خدا را به خودم قسم بدهم. حضرت فرمودند: گیرت چیست؟ گفت: من وضع مالیام خوب است، اما بخیل هستم. حضرت دستشان را از روی شانۀ او برداشتند و راه افتادند. به افراد طوافکنندهٔ با خودشان فرمودند: «الْبَخِيلُ فِي النَّارِ»[3] این دوزخی است.
یک عدهای هم پول دارند و مؤمن هستند، اما خیلی خوب با پولشان برخورد میکنند. این زمان افرادی هستند که کربلا رفته یا نرفتهاند، ولی عاشق هستند و دلشان پر میزند برای سفر اول یا برای اینکه باز هم بروند. این مؤمنین پولدار، هزینهٔ چهارپنج نفر از این افراد را میدهند و به کسی هم نمیگویند. پارسال هم از اینجا هفتهشت نفر را فرستادند. الآن هم علاقه دارند بفرستند. کارتخوان هم دارند. اگر کسی بخواهد زائر برای ابیعبدالله(ع) بفرستد، میتواند و طبق روایت مثل این است که خودش رفته باشد و بعد هم به زیارت چه کسی میفرستند!
-فضیلت زیارت ابیعبدالله(ع)
این روایت در کتاب کمنظیرِ «کاملالزیارات» است که نوددرصدش مربوط به زیارت و گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) است. کل فقهای شیعه هم میگویند که نمیخواهد سند روایاتش را بررسی و قبول کنید، بررسی نمیخواهد. آنجا دارد که امام صادق(ع) میفرمایند: «مَنْ زَارَ قَبْرَ الْحُسَيْنِ عَارِفاً بِحَقِّهِ كَانَ كَمَنْ زَارَ اللَّهَ فِي عَرْشِه»[4] زیارت ابیعبدالله(ع) زیارت خداست.
-مال حرام و زنبارگی، از عوامل سقوط اهل کوفه
فرمود چرا شما را کشتند؟ حضرت دوسه مانع را فرمودند. یکی دوتایش این بود: پسرم، شکمهایشان از حرام پر شد و اینها در کوفه دچار زنبارگی شدند. اینها مانع بود. وقتی یک زن یا دختر نامحرم کنار آدم قرار بگیرد، دیگر پَر دارد که کنار او بهطرفِ خدا پرواز کند؟! اگر کنار مال حرام قرار بگیرد، پر دارد که بپرد؟ مگر میشود؟!
موانع تا نگردانی ز خود دور****درون خانهٔ دل نایدت نور
این عالمِ عارف، چهار مانع را اسم میبرد که یکمقدار توضیح دارد. انشاءالله بقیهاش را هم به خواست خدا، فردا خواهم گفت.
کلام آخر؛ تا نکنی ترکِ سر، پای در این ره منه
خدایا! ما سخت گداییم و بهشدت دستمان خالی است. ممکن است زن و بچه و رفیقهایمان ما را ارزیابی کنند و بگویند عجب آدم خوبی است! خوش به حالش! اما خودت در قرآن فرمودهای که هیچکس به تو، بیناتر از خودت نیست؛ خودت میدانی چهکارهای. خدایا، آیا خودت در قرآن نفرمودهای که کسی را رد نکنید؟ اگر با پول است، با پول قانعش کنید؛ اگر با زمین است، با زمین و اگر با غذاست، او را با غذا راضی کنید و اگر با زبان خوش است، با زبان خوش جوابش را بدهید، اما او را رد نکنید.
آمده از خود به تنگ، کو سرِ دارِ فنا****نوبت منصور رفت، گشته کنون دورِ ما
تا نکنی ترکِ سر، پای در این ره منه****خود ره عشق است این، هر قدمی صد بلا
موجهٔ طوفانِ عشق، کشتی ما بشکند****دستِ ضعیفان بگیر، بهرِ خدا ناخدا
خضرِ رهی کو که ما، عاجز و درماندهایم****کعبۀ مقصود دور، خارِ مُغیلان به پا
گرچه نکردی قدم رنجه به بالینِ من****لااقل از بعدِ مرگ، بر سرِ خاکم بیا
- ای یگانه کودک یکتاپرست
ای یگانه کودک یکتاپرست****وی به طفلی مستِ صهبای الست
گرچه شیر مادرت خشکیده است****شیر وحدت از لبت جوشیده است
غم مخور ای بهترین همراز من****غم مخور ای آخرین سرباز من
غم مخور ای کودک خاموش من****قتلگاهت می شود آغوش من
غم مخور ای کودک دُردی کشم****من خودم تیر از گلویت میکشم
در حرم زاری مکن از بهر آب****چون خجالت میکشم من از رباب
می برم تا آنکه سیرابت کنم****با خدنگ حرمله خوابت کنم
مخفی از چشم زنانِ دلپریش****میکَنم قبر تو را با دستِ خویش
صورتت را میگذارم روی خاک****تا ز خاک آید ندای عشق پاک
مچین خِشت لحد تا من بیایم****تماشای رُخ اصغر نمایم
دعای پایانی
«اللَّهُمَّ اغفرلنا وَ لوالدینا وَ لوالدی والدینا وَ لِمَنْ وَجَبَ لَهُ حَقُّ عَلَینا».
[1] سورۀ انعام، آیۀ 162.
[2] معدن الجواهر، ص63.
[3] الدرة الباهرة من الأصداف الطاهرة، ص15.
[4] كاملالزيارات، ص149.